از سرسریخوانان بیزار ام.
« نیچه، چ.گ.ز»
گاه و بیگاه در نوشتههایم اشاره کردهام که من زیر پرچم هیچ ایسمی سینه نمیزنم، ایسمها و ایدهئولوژیها را ساختارهایی علیه آگاهی میدانم. میکوشم زنبوروار، با نگاهی مرکب به کثرتِ کششها، از گلوگیاهانی که مرا به سوی خود میکشند، در شانهای ذهنیتِ خویش عسلی فراهم سازم، رهتوشهی لحظاتِ سفر زندگیام.
اما معنایی که برای کثرت قائلام، با تکثیرِ بیمارگون سرطانی تفاوت دارد، چراکه برپایهی میزان و معیاری از ارزشها و هدف از دانستن، آمیزهی کثرت و انسجام یا چندصداییِ همخوان را حیاتی میدانم.
آگاهی و شناخت بربنیان کثرت و انسجام رواج و خواستار چندانی ندارد، خاصه در حال و هوای این زمانه، که سطحیاندیشی و سرسریخوانی از ارکانِ بازتولیدِ واقعیتِ نمایشیِ مسلط بر جهان است.
از نمونههای کثرت و انسجام در اندیشه وبیان، کتابِ جامعهی نمایش از گی دوبور و کتابهای رائول ونهگم است. اگر در همین حد محدودِ ترجمهی فارسی اینگونه متنها، آنها را با اندکی درنگ و دقت بخوانیم، از جمله به این موضوع پی میبریم که چنین نقدهایی در اندیشهها و تجارب کثیری ریشه دواندهاند و در هیچ ایسم و حصار فکری نمیگنجند. و بااینحال، در کلیتِ خود از انسجام کمنظیری برخوردارند.
اینگونه نوشتهها با خوانش قائمبهذات و مستقل خویش از آثار گوناگون با معیارِ خود بهترینهای هر اندیشه و اثر را برمیگزینند بیآنکه در برابرِ آن اثر یا اندیشه رویکردی عابدانه و مؤمنانه پیشه کنند. براینپایه، آزادانه از مارکس میآموزند بیآنکه به «مارکسیسم» اعتقادی مکتبی داشته باشند، یا از متفکران و تجاربِ آنارشیستی میآموزند، بیآنکه «آنارشیسم» را آموزه و دکترینی ایدهئولوژیک بدانند. هم ازاین رو، میتوانند ناقدِ رادیکالِ «مارکسیسم» و «آنارشیسم»، بهمثابه ایدهئولوژی باشند.
آفرینش و گسترش چنین رویکردی در حوزهی نقد و نظر در ایران با موانع مهیبی روبهرو است. از لحاظ تاریخی ورودِ مفاهیمی چون سوسیالیسم و کمونیسم به ایران، تقریباً یکسره از زهدانِ کمونیسم و مارکسیسم روسی زاده شد. داس و چکشِ ایرانی از ابتدا مهر استالینیسم و مارکسیسم ـــ لنینیسم بر خود داشت. از دغاترین و ناسالمترین جریانهایش انتظاری جز آنچه کردند نمیشد داشت، اما صادقترین عناصرش نیز منبعی جز فداکاری و ازجانگذشتگی در جبرانِ کمبودِ آگاهی و شناخت نداشتند. همین میراث اکنون حدود دو دهه است پدیدهی دیگری زاییده که انگار به تلافیِ آن برهوتِ نظریِ اولیه در تولیدِ تورّمِ غریبی از نظریههای اجقوجق نیازی سیریناپذیر به خودنمایی دارد.
این را نیز گاهی گذرا گفتهام که کمتر «چپ»ی در جهان خود را بهشدتِ چپِ ایرانی به کوچه علی چپ زده است تا از ضرورت نقدِ خویش بگریزد. اگر چنین کوچههایی در گذشته به ضربِ شعار و رهبریِ «کمیتههای مرکزی» فراهم میشد، اکنون پر رونقتر از آنها، دکانِ فرنچتئوری و آواتارهای گوناگونِ ساختار، پساساختار، پسامدرن، و … به راه افتاده که همان افکار و بینشهای سترون را با «فرضیههای کمونیسم» خود لعابی تازه زدهاند.
طرفه اینکه، در تقابلِ جعلی با آن مارکسیسم قلابی ایرانی اکنون نشانههای زایشِ یک آنارشیسم قلابی ایرانی نیز به چشم میخورد.
متن زیر، تلنگری است بر این خط و خطکشیهای جعلی، دفاعی از اصالتِ شناخت و آگاهی، و دعوتی به توقع بیشتر داشتن در کشف رهاییِ فردی و اجتماعی.
مارکس، تئوریسینِ آنارشیسم
نوشتهی ماکسیمیلییَن روبِل
ترجمهی بهروز صفدری
پیشگفتار بر چاپ ۱۹۸۳
این جستار که نخست برای l’Europe en formation نوشته شد، در شمارهی ۱۶۳-۱۶۴ ، اکتبر –ـ نوامبر ۱۹۷۳ انتشار یافت که به موضوع آنارشیسم و فدرالیسم اختصاص یافته بود. سپس در مجموعه جستارهایی به نام مارکس منتقدِ مارکسیسم، در سال ۱۹۷۴ ازنو منتشر شد. در بازچاپِ کنونیاش از لحاظ شکل و صفحهبندی بازبینی شد و همچنین پسگفتاری نیز به آن افزوده گردید که در آن جنبههای مهمی از مسئلهی اصلی، که در ویرایش نخست نادیده گرفته شده بود، مورد بررسی قرار گرفت. براستی این مسئله فقط هنگامی خاتمه خواهد یافت که دیگر به طرحِ آن نیازی نباشد، به عبارت دیگر هنگامی که بشریت به تصویری شبیه گردد که اذهانِ انقلابیِ قرنِ نوزدهم، به رغمِ متضاد بودن برداشتهای تئوریکشان، رؤیای آن را در سر پرورانده بودند.
در واژهنامهی لیتره برای کلمهی «تئوری» دو تعریف ارائه شده که جا دارد پیش از خواندن جستار حاضر به آن بیندیشیم:
۱- نظربافی و سوداپردازی؛ شناختی که در نظرپردازیِ صرف متوقف میشود بیآنکه به مرحلهی عمل ( پراتیک) برسد […]
۲- در زبان متداول، هرگونه مفهومِ کلی، در قیاس با یک تئوری علمی،[…]. تئوریهای سوسیالیستی، انسانگرایانه، عقایدِ ناسنجیده در بارهی آینده جوامع و بشریت.
پییر لورو با اندیشیدن دربارهی جنگ و «حقِ جنگیدن» محدودیتهای فلسفهی سیاسی کسانی چون ژان بودَن، ماکیاول، هوبز، پروتیوس و پوفندورف را یادآوری کرده است. او در ۱۸۲۷ مینویسد: «موضوع این است که نظرپردازیِ فیلسوفان همیشه ریشه در قرنِ آنها داشته است؛ آنها هرچقدر هم که تنهایی و گوشهگیری پیشه کرده باشند باز این دنیای روزگارِ آنها بوده که موجب و محرکِ افکار و عقایدشان شده است.» او سپس هنگام بررسیِ «منشاء و توسعهی اصلِ مسالمت» نظرش عوض میشود و مینویسد : «اشتباه میکنم، همواره اذهانِ جسوری هم بودهاند که از قیدوبندِ قرنِ خود رستهاند. به لطفِ وجودِ چنین آدمهای خلافِ عرفی (اهلِ پارادوکس) است که شاید هرگز در گذشته، وشاید هرگز در آینده، هیچ اصلی نبوده و نخواهد بود که پیش از پدیدارشدن همچون امرِ واقع، نخست در هوش و شعورِ انسانی طرح نشده باشد.» آنگاه پییر لورو از سه نویسنده نام میبرد «که سرفرازیشان در این است که با شور و ایمان اصلِ صلح را در بر گرفتهاند، آن را همچون قانونِ جوامع توصیه کردهاند، و جنگ را چیزی جز نظمشکنی ندانستهاند: توماس مور، فنلون و کشیش پییرِ قدیس.
گرچه مشکل بتوان مارکس را در ردهی «آدمهای خلافِ عرف»، به معنای مورد نظر پییر لورو، قرار داد، اما به هرحال امروزه، در این زمانهای که پارانویای سیاسی ـــ نظامی در سپهرِ الیگارشیهای دولتی و فرهنگی فرمانرواییِ جهانی دارد، بهحق میتوان مارکس را یکی از پیشگامانِ علتشناسیِ ازخودبیگانگی مهلکی دانست که بقای نوع بشر را تهدید میکند.
م. ر.
اکتبر ۱۹۸۳
مارکس در پیِ صدمه خوردن از جانب مریدانش، که نه توانستند ترازنامه و محدودیتهای تئوریِ او را ارائه دهند، و نه ضوابط و حوزهی کاربستِ آن را تعیین و تعریف کنند، سرانجام سیمای غولآسای اسطورهای به خود گرفت و تبدیل به نمادِ دانایی و تواناییِ مطلقِ انسانِ ابزارسازی شد که ریختهگرِ سرنوشتِ خویش است.
تاریخ این مکتب هنوز نانوشته مانده است، اما دستکم نحوهی تکوینِ آن شناختهشده است: مارکسیسم، همچون نظامبندیِ اندیشهای که مورد شناختی نادرست و تفسیری غلط قرار گرفته بود، آنهم در حالی که آثارِ مارکس هنوز بهطور کامل و جامع در دسترس نبود و بخشهای مهمی از آن منتشر نشده بود. به این ترتیب، پیروزیِ مارکسیسم به عنوان آموزه [دکترین] دولتی و ایدهئولوژی حزبی چندین دهه پیش از روشدنِ نوشتههایی بود که مارکس در آنها به روشنترین و کاملترین صورت مبانیِ علمی و مقاصدِ اخلاقیِ [اتیک] نظریهی اجتماعیاش را تشریح کرده بود. این که زیر و روشدنهای عمیقی با توسل به اندیشهای وقوع یافته که بازیگرانِ اصلی صحنهی تاریخی از آن اطلاعی نداشتهاند خود به قدر کافی نشان میدهد که مارکسیسم بزرگترین، اگر نگوییم تراژیکترین، سوءتفاهم قرن است. اما همین مسئله میتواند مقیاسی باشد برای اندازهگیری بُرد اینِ تزِ مارکس که معتقد است آنچه باعث دگردیسیِ جوامع و دگرگونیهایِ اجتماعی میشود نه ایدههای انقلابی و اصولِ اخلاقی بلکه نیروهای انسانی و مادی است؛ ایدهها و ایدهئولوژیها اغلب فقط در خدمتِ لاپوشانیِ منافعِ طبقهای هستند که زیر و روشدنها به سودِ آن انجام گرفته است. مارکسیسمِ سیاسی نمیتواند همزمان خود را طرفدارِ علم و دانش مارکس بداند و از تحلیل انتقادی که سلاحِ این علم برای نقاب برداشتن از چهرهی ایدهئولوژیهای قدرت و بهرهکشی بوده است روگردان باشد.
مارکسیسم بهعنوان ایدهئولوژی حاکمِ طبقهای از سروران موفق شد مفاهیم سوسیالیسم و کمونیسم را، به معنایی که مارکس و پیشکسوتهای او برای این مفاهیم قائل بودند، از محتوای اصلی و خاستگاهیشان تهی کند و این مفاهیم را با تصویر واقعیتی که نفیِ تام و تمامِ آنها بود جایگزین سازد. بااینهمه به نظر میرسد یک مفهومِ سوم ، بهرغمِ پیوند تنگانگاش با دو مفهوم یادشده، از دچار شدن به چنین سرنوشتی در امان ماند: آنارشیسم. نکته اینجاست که گرچه همه میدانند مارکس با برخی آنارشیستها همدلی یا سمپاتی نداشته است، اما عموماً از این موضوع بیاطلاعاند که با این وجود مارکس آرمان و هدفِ مشترکی با آنارشیستها داشته است: امحای دولت. پس جا دارد یادآوری کنیم که مارکس با پیوستن به آرمانِ رهاییِ کارگری نخست موضعی گرفت که بیشتر در سنتِ آنارشیسم قرار داشت[i] تا در سنتِ سوسیالیسم یا کمونیسم. و هنگامی نیز که سرانجام نامِ کمونیست را برای خود برگزید، این نامگذاری از نگاهِ او بر یکی از جریانهای کمونیسمِ موجود در آن زمان دلالت نداشت بلکه نامی بود بر یک جنبشِ فکری و شیوهای از عمل که بنیاننهادناش مستلزم گردِهمآوردنِ همهی عناصرِ انقلابی و وارثِ آموزهها و تجاربِ مبارزاتیِ گذشته بود.
در تأملاتی که در پی خواهد آمد، ما خواهیم کوشید نشان دهیم که مارکس ذیلِ لفظِ کمونیسم به بسطِ یک تئوری از آنارشی پرداخته است؛ و حتا فراتر از این، او در واقع نخستین کسی بوده که مبانی عقلانیِ اوتوپیِ آنارشیستی را پایهریزی کرده و پروژهی تحققِ آن را تعریف کرده است. نظر به ابعادِ محدودِ جستارِ حاضر ما این تزها را فقط به عنوان موضوعهای بحث ارائه میدهیم. بنابراین ارجاع به شواهد و دلایل در متون و مدارک از طریق نقلقول را به حداقل کاهش دادهایم، اما با این قصد که استدلالِ اصلی و مرکزی این بررسی را برجستهتر کنیم: مارکس، نظریهپردازِ آنارشیسم.
۱-
هنگامی که مارکس در فوریه ۱۸۴۵ در پاریس، روزِ پیش از عزیمتاش به تبعید در بروکسل، قراردادی با یک ناشر آلمانی امضاء کرد، متعهد شد که ظرف چند ماه کتابی در دو جلد (نزدیک به هزار صفحه) فراهم کند با عنوانِ «نقدِ سیاست و اقتصادِ سیاسی». او اصلاً فکرش را هم نمیکرد که تکلیفی برعهده گرفته که تمام عمرش وقفِ انجامِ آن خواهد شد و تازه نخواهد توانست جز بخش بزرگی از آن را به انجام برساند.
انتخابِ موضوع اصلاً تصادفی نبود. مارکس که هر گونه امیدی به داشتنِ پیشهی دانشگاهی را از دست داده بود، نتایجِ مطالعاتِ فلسفیاش را به حوزهی روزنامهنگاری سیاسی منتقل کرده بود. مقالههایش در راینیشه تسایتونگ که در شهر کولون منتشر میشد، مبارزهای بود برای آزادیِ مطبوعات در پروس و به نامِ آزادیای انجام میگرفت که از نظر مارکس گوهر انسان و زینتِ سرشتِ انسانی بود؛ اما همچنین به نامِ دولتی که به آن همچون تحققِ آزادیِ عقلانی مینگریست، همچون «اندامگانِ بزرگی که در آن آزادیهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی باید تحقق یابند، جایی که فردِ شهروند با پیروی از قوانینِ دولت جز از قوانینِ طبیعیِ عقلِ خویش، عقلِ انسانی، پیروی نمیکند» ( راینیشه تسایتونگ، ۱۰. ۷. ۱۸۴۲). اما سانسور حکومتی پروس به سرعت صدای فیلسوفِ روزنامهنگار را به سکوت کشاند، و طولی نکشید که مارکس در تنهاییِ یک گوشهگیری پژوهشگرانه به طرح پرسشهایی در بارهی ماهیتِ دولت و بُردِ عقلانی و اخلاقی فلسفهی سیاسیِ هگل پرداخت. ما ثمرهی این تعمق را که با بررسیِ تاریخِ انقلابهای بورژوایی در فرانسه، انگلستان و آمریکا غنیتر شده بود، میشناسیم که، افزونبر کاری ناتمام و منتشرنشده، عبارت بود از نقدِ فلسفهی هگلیِ دولت (۱۸۴۳)، دو جستار مجادلهآمیز : مقدمهای بر نقد فلسفهی هگلیِ حقوق، و دربارهی مسئلهی یهود ( پاریس، ۱۸۴۴). این دو نوشته در حقیقت مانیفستِ واحدی است که در آن مارکس دو نهادِ اجتماعی را یک بار برای همیشه مشخص و بیهیچ قید و بندی محکوم میسازد، دو نهادی که به نظرِ وی خاستگاه آلام و معایبی است که جامعهی مدرن به آنها مبتلاست و تا زمانی که یک انقلابِ اجتماعی این نهادها را ملغا نسازد همچنان مبتلا خواهد بود: یعنی دو نهاد دولت و پول. مارکس همزمان به تمجید از نیرویی میپردازد که، چون قربانیِ اصلیِ این دو نهاد بوده است، به فرمانروایی این دو نهاد، و نیز به هر شکلِ دیگرِ سلطهی طبقاتی، سیاسی یا اقتصادی، پایان خواهد داد: پرولتاریای مدرن. خودرهاسازی این طبقه، رهاسازیِ جهانشمولِ انسان است. این خودرهاسازی، پس از فقدانِ تامِ انسان، فتحِ تامِ انسانیت است.
در فرایند توسعهی فکری مارکس نفی دولت و پول، همچنانکه اظهار تصدیقی پرولتاریا همچون طبقهی آزادکننده، پیش از مطالعاتِ وی در زمینهی اقتصادِ سیاسی بوده است؛ این نفی و تصدیق همچنین پیش از کشفِ «سر نخی» بود که مارکس را در پژوهشهای تاریخیِ بعدیاش هدایت کرد، یعنی مفهومِ ماتریالیستیِ تاریخ. گسستن از فلسفهی حقوقی و سیاسیِ هگل از یکسو، و مطالعهی نقادانهی تاریخِ انقلابهای بورژوایی از سوی دیگر، به مارکس امکان داد تا بُنانگارههای اخلاقی [اتیک] تئوریِ اجتماعیِ آتیاش را، که سپس نقدِ اقتصادِ سیاسی پایههای علمیِ آن را در اختیارش گذاشت، بهطور قطعی تثبیت کند.
مارکس با پی بردن به نقش انقلابی دموکراسی و قوهی قضایی در تکوینِ دولتِ بورژوایی و قدرت حکومتیاش، با بهره جستن از تحلیلهای کسانی چون آلکسی توکویل و توماس هامیلتون، همچون ناظرانِ تیزبینِ بالقوهگیهای انقلابیِ دموکراسیِ آمریکا، بنیانهای عقلانیِ یک اوتوپیِ آنارشیستی را همچون غایتِ آگاهانهی جنبشِ انقلابی طبقهای فراهم ساخت که استادش سَن سیمون آن را «پرشمارترین و فقیرترین» طبقه نامیده بود. پس از آنکه نقدِ دولت مارکس را به جایی هدایت کرد که امکان ایجادِ جامعهای آزادشده از هرگونه اقتدار سیاسی را مطرح کند، اکنون لازم میدید به نقد سیستم اقتصادی به مثابه پایههای مادیِ دولت بپردازد. نفیِ اخلاقی (اتیک) پول هم مستلزم تحلیلِ اقتصادِ سیاسی، این علمِ مکنتِ یک عده و محنت دیگران، بود. بعدها وی پژوهش آتی خود را «کالبدشناسیِ جامعهی بورژوایی » نامید، و با پرداختن به چنین کارِ کالبد ـــ جامعهشناسانهای ابزارِ روششناسی خود را ساخت؛ سپس بازکشفِ دیالکتیکِ هگلی به وی کمک کرد تا طرحی بریزد به نام «اقتصاد» شامل شش «فصلبندی» یا «کتاب» : سرمایه، مالکیتِ ارضی، کارِ مزدی ؛ دولت، تجارت خارجی، بازار جهانی (نک. پیشگفتارِ اقتصاد سیاسی، ۱۸۵۹). در واقع این «سهتایی» ِ مضاعف از موضوعهای پژوهش، به دو مسئلهای مرتبط بود که مارکس چهارده سال پیش از آن قصد داشت در کتابی شاملِ نقدِ دوجانبهی اقتصاد و سیاست به آن بپردازد. او اثر خود را با تحلیل انتقادیِ شیوهی تولید سرمایهدارانه آغاز کرد، اما امیدوار بود که بتواند نه تنها سهتاییِ نخستِ فصلبندیها را به انجام برساند بلکه همچنین سهتاییِ دوم را نیز که قرار بود مفتاحی بر کتابِ دولت باشد آغاز کند. در اینصورت تئوری آنارشیسم نخستین مروجِ رسمیِ خود را در مارکس مییافت بیآنکه نیازی به آوردن دلایل و شواهدِ غیرمستقیم باشد. مارکسیسم همچون سوءتفاهم قرن، یعنی مارکسیسم همچون ایدهئولوژی دولتی، زادهی همین ازقلمافتادگی است؛ همین نقصان به سرورانِ یک دستگاه دولتی، که خود را سوسیالیستی نامیده بود، اجازه داد تا مارکس را در زمرهی مریدانِ یک سوسیالیسم یا کمونیسمِ دولتی، یا حتا یک سوسیالیسمِ «اقتدارگرا» بگنجانند.
به یقین آموزش انقلابیِ برخاسته از آثار مارکس نیز مانندِ هر آموزش انقلابی دیگری مبرا از دوپهلوگویی و ابهام نیست. مریدانِ نه چندان باآزرمِ او با بهرهبرداری ماهرانه از همین ابهامات و توسل به برخی رفتارهای شخصیِ استاد توانستند کاروَند (آثار و افکار) او را به خدمتِ آموزهها و اعمالی بگمارند که نفیِ تام و تمامِ آن کاروَند، چه از لحاظِ حقیقتِ بنیادی و چه از لحاظ غایت آشکارا اعلامشدهی آن، است. در دورانی که براثر چندین دهه واپسگرایی در زمینهی روابط انسانی همهچیز ـــ تئوریها و ارزشها، سیستمها و پروژهها ـــ زیر سئوال رفته است، گردآوریِ میراثِ معنوی مؤلفی که آگاه از محدودیتهای پژوهشاش، بنمایههای خودآموزشدهیِ انتقادی و خودرهاسازیِ انقلابی را اصل مداومِ جنبشِ کارگری میدانست، اهمیت دارد. قضاوت در بارهی کسی که دیگر اینجا نیست تا بتواند از مقصودِ خود دفاع کند، برعهدهی نسل پس از او نیست که خود مسؤولیتهای خطیری بر دوش دارد؛ در عوض وظیفهی ماست که آن آموزش انقلابی را برعهده گیریم، آموزشی که سراسر معطوف به آیندهای بوده که البته اینک به زمانِ حالِ فاجعهبارِ ما تبدیل شده، اما بهترین بخشِ آن همچنان آفریدنی است.
[i] – شاید تحت تأثیر گودوین و پرودون.
سلام بهروز عزیز
امیدوارم حالات خوب باشد
ای کاش فرصتی برایات فراهم شود تا ترجمهی این جستار را کامل منتشر کنی.
سلام رامین عزیز، پاسخ کوتاهی با ایمیل برایت فرستادم.