بر روی دریای فلسفهی آلمانی با نیچه برای نخستین بار درفش سیاه دزدان و رهزنانِ دریایی پدیدار میشود: مردی از نوع و نژادی دیگر، گونهی نوینی از قهرمانی، فلسفهای که دیگر نه در ردای اساتید و علما بلکه جوشنپوش و مسلح برای نبرد نمودار میشود.
استفان تسوایک، نیچه، نبرد با دیوِ درون،[۱]
هرگز هیچ پیرپسری اینهمه بچه به دنیا نیاورده است.
فیلسوف ما پس از مرگاش به بسیاری سفرهها مهمان شد ــ سفرههای سوسیالیستی، فاشیستی، لیبرالیستی، آریستوکراتیک، نازیستی، کاپیتالیستی و ضد کاپیتالیستی … به نوبت برایش چیده شد. او که طعام جز از سفرهی خویش نخورده بود، و کاسهکوزهی لوحهای بسیاری را درهمشکسته بود، حالا صدرنشینِ خانوادهی عجیبی شده بود: دولوز و فوکو، هیتلر و موسولینی، سولِر و بُنوا، جیبران و بتای، ژید و دریولهروشل، روسه و لوچینی ـــ اگر بخواهیم فقط چند تایی از اعضای این خانواده را به صورت درهمبرهم نام ببریم. فرزندانِ او ناهمخوان به نظر میرسند و خیلی از پسرانش با هم سرِ آشتی ندارند.
اینجا هیچ ضرورتی نیست که در بارهی مشروعیتِ فلان یا بهمان بحث کنیم یا به نام کسی که نمیتواند تأیید یا تکذیب کند سخن بگوییم. با اینحال تبارِ خانوادگیای هست که بهویژه توجه ما را جلب میکند: نوباوهگان او با پرچم سیاه. در فرانسه تا به امروز یک کتاب هم وجود ندارد که رابطههای میان اندیشمندِ آلمانی و سنتِ لیبرتر را، با وجود مسلم و بیشمار بودن این روابط، مورد پرسش و بررسی قرار داده باشد. پژوهشهای دانشگاهی در بارهی نیچه کرور کرور و جستارها در این زمینه فراوان اند؛ بااینهمه، هیچکدام به فکرِ پرسوجو در مورد این پیوندهای پنهان نیفتادهاند. وقتِ آن رسیده که این فراموشی تأسفانگیز بدون تأخیر جبران گردد. بنا بر ضربالمثلِ حق به حقدار میرسد [ باید حقِ قیصر را ادا کرد ]، خود را قلباً مؤظف میدانم بگویم این کتاب زادهی کتاب دیگری است که من با بازگویی سطرهایی از آن نسبت به آن ادای دین میکنم: «در دنیای فلسفه، و نیز در دنیای آنارشیسم، تاریخنگاریِ حاکم اغلب فراموش میکند که نیچهایسم در اندیشهی آنارشیستی دمیده شده؛ تاریخنگاریِ نابکیشانهی [اورتودکس] آنارشی به مؤانست لیبرترها با پدرِ زرتشت چندان وقعی نمینهد. جزئیات تاریخِ این مؤانست روزی باید نوشته شود.» (میشل اونفره، توضیح پساآنارشیسم به مادربزرگام، نشر گالیله، ۲۰۱۲)
آیا نیچه آنارشیست بوده؟ نه، به هیچوجه. حتا میتوان گفت که او از آنارشیستها متنفر بوده است. او هیچگاه از ضربههای لفظیاش به کسانی که از روی طعنه آنها را species anarchistica ، قماش یا جرگهی آنارشیستی[۲] مینامد، کوتاهی نکرده است. کتاب حاضر قصد ندارد نیچه را به زیر پرچمِ جنبشِ لبیرتری بیاورد. همه میدانند چه بلایی بر سر آثار نیچه آمد وقتی بعضیها، لاشخورهای بیسوادی که به دنبال سرکردهی فکری برای خود میگشتند، مدعی شدند که این اندیشمند متعلق به آنهاست، یا اگر اینقدر زود نمرده بود، حتماً به آنها تعلق میداشت…
هیچکس برحسب تصادف کتاب نمیخواند، یا دست به انتخاب نمیزند. چه بخواهیم چه نخواهیم با نویسندهای که دوست داشتناش را «انتخاب» میکنیم، بازتابی آینهوار برقرار میشود که در لابلای آن نرگس [نارسیسیم] نهفته است. پس خود را به نادانی نزنیم و ورقهایمان را رو کنیم، روراستیِ گستاخانه بر تظاهر (مضحکهی عینیگرایی) ارجیحت دارد. بنابراین بااجازهی شما باید بگویم:
من نیچه را دوست داشتهام. این اندیشمند، فیلسوف، شاعر و هنرمند را. این خداناباوری که مردارِ پرودگار را پشت سر با خود میکشید، این نویدبخشِ ارزشهای نو، خلوتنشینی در حاشیهی جامعهی اعیانی. من این نویسندهی بیخواننده را دوست داشتهام، راهنوردی سوخته از برقِ آذرخشِ خویش، پرسهگردی در جادههای اروپا، که رؤیای متحدساختناش را در سر داشت، انسانگریزی که در پای اسبی تازیانهخورده غرقهی اشک شده بود. من نیچه را دوست داشتهام، آدمی راندهشده از سوی زنانی که نتوانسته بود آنان را از آنِ خود سازد، با دلی سرگردان و در چنگِ تنهایی ـــ این معشوقهی بستری یگانه، این برادرِ جاودانگی ـــ ، دلی خاییده از دست دیگرانی که چون باورش نمیکردند همچون جهنمی پیرامونش را گرفته بودند. من دوست داشتهام این فیلسوف را که به جمع اخوانی عالمان پشت کرد، این شاعری که میفلسفید و هنرمندی که میاندیشید ـــ بیآنکه کرسی درس و مجلس وعظ داشته باشد، بیآنکه مفاهیمی کلی با اولحرفِ درشت (زیبایی، خوبی، حقیقت، ایده) بنویسید، یا ابزارآلات فروشیِ مفهومی راه بیندازد. من سبکِ بزرگ او را دوست داشتهام، با آذرخشوارهها و گداختگیهایش، تبوتاب و شیرهی جانِ آن، استقامت و انرژیِ آن، پویندگی و سرشاریِ آن، سَیَلان و ضرباهنگاش، ـــ در یک کلام، اگر بخواهم کلمهای تقدسشکنانه به کار برم، روح این انسان را دوست داشتهام که مرتکبِ این اهانت شده بود که اندیشهاش را زندگی کند. سپس، با قهقهای پرطنین به جنونِ عظمتهای او در بستر بیماری، خندیدهام.
بگذارید این گذشته را در زمان حال صرف کنیم: دوست داشتهام و دوست دارم. اما گاهی گذشتِ زمان شورهای ما را تصحیح میکند. اما هیچ ارتداد و انکاری در کار نیست: موضوع بهسادگی این است که خود را نیچهای نمیدانم، یا دیگر چنین نمیدانم ـــ به کار بردن هر صفت و لقبی غرایزی زندانبانگونه در خود دارد. من هرگز خار و خلنگهای موجود در آثار نیچه را نادیده نگرفتهام، و هر آنچه را که در آنها با پروژهی سوسیالیستی در تقابل بوده است، یعنی با پروژهای که اکنون بیش از همیشه میکوشم به آن پایبند باشم، هرگز پنهان نکردهام… در آثار نیچه آشکارا کلماتی هست که چشم را زخمی میکند، صفحاتی که آدم با خودش میگوید ایکاش آنها را نخوانده بودم، و صفحاتِ دیگری که آدم میترسد مبادا آنها را درست فهمیده باشد. نیچهی پر از تکبّر در قبال مردمِ فرودست، عوام، اراذل، مردم عادی، جماعت، برای من تحملکردنی نیست. تمجیدگرِ ناپولئون و سزاریسم منزجرم میکند. از شخص اقتدارگرایی در وسوسهی سلسلهمراتب و طرفدارِ امتیازات به شدت گریزان ام. اما نیچه خود را واجد تفاوتهای ظریف [نوانس] میدانست. ما هم سعی کنیم چنین باشیم.
[…]
« من در خانهی خویش سکونت دارم. هرگز از کسی تقلید نکردهام». روزی نیچه این جمله را نوشت، روزی مانند همهی دیگر روزهایی که از تنهاییاش مکرر سخن میگفت و از ناتوانیِ امعا و احشاییاش به پیوستن به صفوفِ دیگران. کتاب حاضر بیآنکه قصد داشته باشد نیچه را میان باکونین و راواشول، برای گرفتن یک عکسِ خانوادگی، بنشاند در پی دریافتنِ این موضوع است که چگونه کسی که اندیشهی آنارشیستی را لجنمال کرده است توانسته، دستکم از نگاه بخشی از جنبشِ آنارشیستی، به یکی از طلایهدارانِ این جنبش تبدیل شود.
آیا این انقلابیهای آنارشیست مردهخور بودهاند؟ نادانهایی حرمتشکن بودهاند؟ بیشرمانه خرابکاری کردهاند؟
شتاب نکنیم. نیچه آنارشیست نبود اما همهی آنارشیستهایی هم که او را دوست داشتهاند بیسواد نبودهاند.
این نوشته بخشی است از پیشدرآمد دیونیزوس با پرچم سیاه، نوشتهی ماکس لورُوا
ترجمه از : بهروز صفدری
Max Leroy
Dionysos au Drapeau Noir : Nietzsche et les Anarchistes
éditions Atelier de création libertaire, 2014
[۱] – از آنجایی که من اغلب فقدان ترجمهی فارسی منابع مورد استفادهام را خاطرنشان میکنم، اینجا باید برعکس یادآوری کنم که از این کتاب استفان تسوایک تاکنون دو ترجمه به فارسی داریم. یکی با عنوان «نبرد با اهریمن»، ترجمهی خسرو رضایی، انتشارات فکر روز، تهران، ۱۳۷۱. دومی با عنوان « نیچه »، با ترجمهی لیلی گلستان، نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۸۸. متأسفانه هیچیک از این دو ترجمه کیفتی درخورِ متنِ عمیق، دقیق و زیبای تسوایک را ندارند.
[۲] – داریوش آشوری این اصطلاح طعنهآمیز نیچه را، در تبارشناسی اخلاق، به « گونهای آنارشیستی» ترجمه کرده که به نظر من از منظور نیشآمیز نیچه دور شده است.