۱- هیچچیز به اندازهی راست و واقعیبودنِ بیاماواگر، خود را روراستشناختن و در تاریکی و روشنیِ امیال بازشناختن، لذتِ دوستداشتنِ خود را فراهم نمیکند. چنین لذتی با آنچه مدعیِ بیانکردناش به شیوهی نمایشی است ناسازگار است. لذتِ دوستداشتنِ خود، انسان را از خودستایی میرهاند و بنابراین باعثِ رهایی از خوارداشتِ خود و تنفر از خود نیز میشود، یعنی از گرایشی که همواره دیر یا زود موجب خوارداشتِ دیگران و تنفر از دیگران هم میشود.
تفسیر
ذوقِ اصالت و راستینی نه تمکین است و نه امعان. نه پذیرفتنِ خود چنانکه هستیم را میآموزاند، نه نپذیرفتنِ خود را؛ زیرا چنین رفتاری در هر دو حالت ترجمانِ تسامح با انسدادِ مَنشی و غیرطبیعیشدنِ تن است.
ذوقِ اصالت دعوت به اعتراف، خذلان و خودپسندی نمیکند، بلکه خود را نگاهی روشنبینانه میداند که آگاهی از امیال، بدون احساسِ تقصیر یا تفرعن، یاد میگیرد با آن بر انبوهِ درهمبرهمِ خشنودیها و ناخشنودیهای ما بنگرد. ذوقِ اصالت بخشی از کارِ اعظمِ کیمیاگرانهی فردی است زیرا آگاهییافتن بر مادهی زندهی سازندهی خویش است، و تبدیلِ سرشتِ آن را بیاعتنا به موفقشدن یا نشدن در این کار مینگرد. بنابراین در روندِ فراگذشت از خودمرکزبینی قرار میگیرد، یعنی از منِ خام و ناپروردهیی که از کمبودِ پالایش در رنج است و به آگاهیِ معذبِ خود میبالد.
این گفتهی کلایست که «من جز در خلوتِ با خود نمیتوانم خوشبخت باشم، زیرا آنگاه مجال مییابم کاملاً راست و واقعی باشم»، نشاندهندهی ممنوعیتی است که ازخودبیگانگیِ اجتماعی بر لذتِ خودبودن تحمیل کرده است. بیاصالتی و واقعینبودنی که بدان محکوم شده ایم پیوسته در دلِ نبوغِ ویژهی هرکس ذرهذره خورهی شک انداخته است. مگر بارها پیش نمیآید که امکاناتی را که برای تحققِ یک میل آرزو میکنیم به نظرمان دستنیافتنی میرسند درحالیکه بیشتر اوقات درست در دست ما هستند؟
۲- اصالت فرد را از واسرشتگی [غیرطبیعی و بیماهیتشدن] محفوظ میدارد. دوستداشتنِ خود به فرد میآموزد که خود را چنان که هست بپذیرد تا، با اتکا بر فقط نیروی میل، چنانکه میخواهد باشد بشود. چنین هنری در بیمِ هیچگونه اعتبار و بیاعتباری نیست. به این خرسند است که رشتههای درهمتنیدهی حسکردها را واگشاید، مادهی زنده را از عناصرِ مُردهاش بپالاید و آن را با حرارتِ میل تا مرحلهی تبدیلسرشت برساند.
تفسیر
پروای ظاهر و نمود ازآنرو بر جهان حکمفرما بوده است که سایهی خواستِ قدرت را بازمیتابانده است. در اجتماعی که هنرِ زندهماندن با انطباقیافتن با پسکنشها و شگردهای طعمهجویی مبتنی باشد، هیچ آفریدهی هر چهقدر کوچکی هم نیست که آرزومندِ بزرگشدن با دوزوکَلَک نباشد، یا هیچ جانورِ هرچند ضعیفی که در این زمینه قدرتی مستبدانه به خود ندهد. خوارترینِ بردهها زیرِ بارِ تُف و طوقِ ذلت رؤیاهای یک جبار را در سر میپروراند.
حال آنکه کسی که برای خود ارزش قائل است، با خود درمیافتد و خود را میجوید در پیِ ثابتکردن یا نشاندادنِ هیچچیز نیست. زیستن در اصالتِ تجربهی زیسته، فرد را از دغدغهی بازنمودِ اجتماعی، اعمالِ نفوذ، وجهه، افتخار یا شهرت میرهاند. آن کسی از نعمتِ دوستداشتنیبودنِ طبیعی برخوردار است که مهر و محبتی بدون گذشت و تسامح در قبال خویش داشته باشد.
هرکسی آزاد است اصالتِ امیالِ ارضاشده، ارضانشده، سیریناپذیر یا نبودهاش را آشکار یا نهان سازد. حالاتِ رانهیی مؤظف به هیچ ترانمایی [شفافیتی] نیستند. آنچه باز و سرگشاده میشود حق دارد مکتوم و سرپوشیده بماند، خود را سربسته نگاه دارد، همچون خوابِ جنینی در خویش بخزد، همانگونه که حق دارد خود را در معرضِ کنجکاوی و فضولی دیگران بگذارد، یا از روی عُرف و ادب، رسمِ معاشرت و نزاکت یا اجتناب از اهانت به دیگران، در پروای حفظِ ظاهر باشد.
یکتاییِ واقعیِ فردی در آن است که هرکس چهگونه عالمِ حسها و خواب و خیالهایش را روشن کند. اصالت «موزهی عجایب»[۱] است، آدم خودش را به گوناگونترین حالات کشف میکند، یاد میگیرد قطعههای وجودش را گردِ هم آورد و خود را به شیوهی دیگری همسازی و ترکیب کند. اسرارِ نهانخانهی دل به آدم یاد میدهند که آنچه را میخواهد بداند تا آنچه را میداند بخواهد. چنین است که طرحِ تغییردادنِ خود و جهان شکل میگیرد، به صورتِ این علتشناسییی که شایستهی حکشدن در حافظههاست: هیچکس هرگز جز در خویش تغییر نمیکند و جز در خویش زندهتر یا مُردهتر نمیشود.
خلوتگزینی رنجکشیدن از تنهایی نیست. هیچ تنهاییِ پُرجنبوجوشی نیست که سرانجام جهان را به جنبوجوش درنیاورد.
[۱] – cabinet des merveilles یا cabinet de curiosités، در دورانِ رنسانس به اتاقهایی گفته میشد که در آن انواع و اقسام چیزهای عجیب و غریب نگاهداری و به تماشا گذاشته میشد. این پدیده را خاستگاه پیدایشِ موزهها میدانند.