الغای صیادخویی و از نو انسانی‌شدن

رائول ونه‌گم

الغای صیادخویی و طعمه‌جویی
از نو انسانی‌شدن

فراخوان به آفرینشِ جهانیِ جمع‌های مبارز برای ایجاد یک زندگی انسانیِ آزاد و اصیل

ما انسان را به شرمساریِ انسانیت تبدیل کرده‌ایم. از دورترین زمان‌ها تا به امروز، هیچ جامعه‌ای به نقطه‌ی بی‌شرفی و رذالتی که یک تمدنِ زراعی ـ کالایی گواهِ آن است، و طی ده هزار سال کمالِ تمدن محسوب شده، نرسیده بوده است.

قابل انکار نیست که ما، همچون بخشی از گستره‌ی انسان‌سایان، غریزه‌ی شکارگری و نیز غریزه‌ی همیاری را به ارث برده‌ایم. این دو غریزه بخش جانوریِ بازمانده در ما را تشکیل می‌دهند. اما در حالی که آگاهی از یک همبستگیِ  همامیزانه و هم‌جوش زمینه سازِ انسانی‌شدنِ تدریجی‌مان بود، تعدی و تجاوز شکارگرانه و صیادانه گرایش به خودویران‌گری  را در ما دامن می‌زد. آیا فهمیدن این موضوع خیلی دشوار است؟

پیدایشِ نوعی اقتصاد که زندگی را قربانیِ کار، قدرت و سودجویی می‌کرد، موجب گسستن از مساوات و فرگشتِ همزیانه‌ی تمدن‌های پیشازراعی شد. کشاورزی و دام‌پروری به بهای سرکوب رانه‌ی زندگی، رانه‌ای که هیچ‌گاه از خواستِ احیای خودفرمانیِ غصب‌شده‌اش دست بر نداشت، به غریزه‌ی طعمه‌جویی صیادانه اولویت بخشیدند.

تملک، مسابقه و رقابت‌گری  با خرسندی به تجلیل از «وحشیِ متمدن»ی می‌پردازند که والایش و تصعیدِ معنوی‌اش در خدمتِ مشروعیت‌بخشیدن به چنین اقدام‌هایی است. چنین است که شیر، به شکلِ نمادین‌اش، به این باور دامن می‌زند که تاراندن، شکارکردن و سرکوبِ حیواناتْ طبیعی است. آن‌چه بدین‌گونه در عمل تحمیل می‌شود غیرطبیعی‌شدنِ موجودِ انسانی است. هر چقدر هم که جست‌وجو کنیم چنین  قساوت عامدانه، و چنین شقاوت ابداع‌گرانه‌ای که دستگاه‌های دادگستری، دین، ایده‌ئولوژی، امپراتوری، دولت، دیوان‌سالاری، به کار می‌برند در میان بی‌رحم‌ترین درندگانِ گوشت‌خوار نیز پیدا نمی‌شود.

باید به پوزخندی نگاه کرد که بر چهره‌ی فروشندگانِ تسلیحات نقش می‌بندد هنگامی که محصولات قیمت‌گذاری‌شده‌ی آن‌ها پیکرهای زنان، کودکان، مردان، جانوران، جنگل‌ها و مناظر را تکه‌پاره می‌کند. «جنگ، جنگ است دیگر»، مگر نه؟

سودجوییْ کلبی‌گریِ عملِ انجام‌شده را دارد . چیزی از ما پنهان نمی‌کند، حتا رستوران‌های بی قلب[1] را، جایی که خانم‌ها ـ آقایان در حال لمباندن‌اند و از چکمه‌های لوکس‌شان خون و مدفوع می‌چکد.

چرا معذب باشند حضرات مادامی که افکار عمومیِ ازپیش فورمت‌شده جانب‌دارِ این یا آن طرفِ در جنگ است، چنان که گویی ماجرا مسابقه‌ی فوتبالی است میان روسیه و اوکراین، اسرائیل و فلسطین؟ شرط‌بندی‌ها به راه افتاده و هوراکشیدن تماشاگران ضجه‌های مردمانِ کشتارشده را می‌پوشاند.

بسنده‌کردن به تکفیرِ این تمدنِ چرکین مانع از استمرارش نخواهد شد مادامی که به قوانین درنده‌خوییِ مالی اجازه دهیم با ارکستراسیون و هماهنگ‌سازیِ طبیعت‌زدایی از ما، با تعیین ریتم و ضرباهنگِ بی‌حس و حالی‌ و رخوت‌های ما، و با تعیین نقطه‌گذاریِ محرومیت‌هامان[2]،  نفرتی کور و مرگبار را به طغیانی از انفجار بکشانند. افزودن ملامت به خطا چه فایده‌ای دارد جز این که به تقویت آن احساس تقصیرِ شخصی‌یی می‌انجامد که با مقصر شمردنِ دیگران دفع می‌شود. امری که باز به نفع بازکنشِ طعمه‌جویانه تمام می‌شود.

تحریض و ترغیب‌هایی که انبوهه‌ای بی‌شمار را خطاب قرار می‌دهند از دو سو بی‌اعتبار می‌شوند: از یک سو، شعارها و برانگیزی‌ها در قالب مبارزه‌ی سیاسی (میلیتانت) باز همان موتور قدیمیِ قدرت را به کار می‌اندازند که در آن خیلی زود رادیکالیسم به مانعی در برابر رادیکالیته‌ی تجربه‌ی زیسته تبدیل می‌شود؛ از سوی دیگر، آن‌چه برای پخش‌کردن صدای خود بر سکوی کلی‌گویی‌های انتزاعی می‌ایستد به‌آسانی در آش شله‌قلمکاری از ایده‌های بریده از زندگیِ انضمامی حل می‌شود.

مگر آن که خواننده در آن‌ها فرصتِ یک گفت‌وشنودِ درونی با خویش را بیابد. به عبارت دیگر، مگر آن که از چشمه‌ی آگاهی انسانی‌یی که در  وجودش دارد بنوشد.

بنابراین من ترجیح می‌دهم به جای انبوهه‌ای بی‌شمار،  فرد خودمختار  را مستقیماً مخاطب قرار دهم. زیرا وی می‌داند که یگانه قصد من این است که شیوه‌ی دیدن‌ام را صمیمانه با او در میان بگذارم، در بحثی برادرانه که در آن هیچ نیازی به شناختنِ یکدیگر برای بازشناختنِ همدیگر نیست.

برای بیداری آگاهی‌ها چه ضامنی بهتر از همیاری ؟ تصادفی نیست  اگر به همان میزان که طعمه‌جوییِ صیادانهْ  دیگر خودبلعیدن و انتفاعی‌کردنِ خودویرانگری‌اش را لاپوشانی  نمی‌کند، همیاری نیز به طور خودجوش باززاده می‌شود.

ورشکستگیِ داشتن و دارندگی مروجِ ملالی است بدتر از مرگی که  خود مدام شبح‌اش را می‌جنبانَد. در چنین منظری است که دَمشِ زندگی  از نو به بودن و باشندگی منزلت می‌بخشد. سوژه از چنگ ابژه رهایی می‌یابد، از شیء و چیز، که بر اثر شیء‌شدگی به آن تقلیل یافته بود، آزاد می‌شود. آیا این مَثَل که « انسانْ کالا نیست» معنایی جز این دارد؟

این که مرد سهمی از زنانگی، و زن سهمی از مردانگی در وجود خویش مطالبه کند، تغییری در این واقعیت ایجاد نمی‌کند که: همین که کودک را از بلای تربیتِ  صیادپرورانه در امان نگاه داریم، از آن پس کافی است بگذاریم تا رادیکالیته‌ی خودانگیخته‌اش بیدارسازی او را برای آفریدنِ سرنوشت‌اش به‌مثابه انسان برعهده گیرد.

هیچ نیازی به پیامبران پیش‌گو نداریم تا احساس کنیم چه دوراهه‌ای در برابر ماست: یا پیروزیِ کودنی که از چماق به‌عنوان فکر استفاده می‌کند، یا سیلانِ کیفیتی از زندگی که باز به خودفرمانی‌یی آگاه می‌شود که اجرای آن  را انسانیت‌اش بر عهده دارد.

سهل‌انگاری در کاربردِ دو مضمون فاشیسم و ضدفاشیسم این است که نبردِ نهاییِ واقعی را پنهان می‌سازد، یعنی نبردی که به‌طور جدایی‌ناپذیر هم وجودی (هستیانه) و هم اجتماعی است، و شاملِ ریشه‌کن‌سازیِ طعمه‌جویی صیادانه، از میان برداشتنِ قدرتِ سلسله‌مراتبی، و پایان دادن به سلطه‌ی کسانی است که دستور پارس می‌کنند.

کلبی‌گری و مهمل‌بودنِ انتفاعیِ جنگ‌ها، که با دسیسه‌ی مافیاهای دولتی و جهانی  راه‌انداخته می‌شوند، کار را به جایی رسانده‌ که حتا کندذهن‌ترین حامیان‌‌شان نیر به ستوه آمده‌اند. توالی جنگ‌هایی که  تقریباً جانشینِ همدیگر می‌شوند، کم‌کم افکار «عمومی» را به ترکِ صفحه‌ی شطرنجِ زد و بندهای ژئوپولیتیک واداشته است.

همین‌جا و هم‌اکنون است که پیدایش جنبش‌هایی مانند مِه ۱۹۶۸، زاپاتیست‌ها، جلیقه‌زردها، مبارزانِ روژئاوا، در برابر زندگی راهی را می‌گشایند که انحرافِ تاریخیِ تمدنِ زراعی ـ کالایی آن را مسدود و به سوی مرگ کشانده بود.

به هیچ‌چیز امید نداشتن به معنی ناامیدشدن از همه‌چیز نیست. بازگشت به زندگی واکنشی است حاد، طبیعی و خودجوش، و از این توان برخوردار است که روندِ برهوت‌شدن زمین را، روندی که آخرین منبعِ تأمین سود است، ویران کند. بازگشت به زندگی، به اصالتِ آن، به آگاهیِ آن، شیوه‌ی راستینِ خوددفاعیِ ما برای ایمنی و مصونیت است. حالا که طبیعت‌زدایی به خاطر و به نامِ سود سدِ راه این شیوه می‌شود، چرا، برای پایان دادن به این تمدنِ نفرت‌بار، روی طبیعتی  که در ما و پیرامون ماست شرط نبندیم؟ چه‌گونه؟ این را از من نپرسید، از خودتان بپرسید، که در هر لحظه میان رخوت و عصیان  در نوسان‌اید!

نشانه‌های درماندگی و شادمانی در همه‌جا به‌هم‌می‌آمیزند و تکثیر می‌شوند. اما اشتباه نکنید! نپذیرفتنِ خشمگینانه‌ی جنگی که کشوری خاص را هدف می‌گیرد ــ در این مورد ، فلسطین ــ از یک ردکردنِ منفرد بسیار فراتر می‌رود و با وضوحی بیش‌ازپیش بیان‌گرِ بیزاری از جنگی است که نه تنها علیه جمعیت یک منطقه بل‌که علیه مردمِ  همه‌ی نواحی سیاره‌ی زمین در جریان است. مردمی که فهمیده‌اند از نظرِ آزمندیِ تمامیت‌خواهانه، زندگی‌کردن جرم و جنایت محسوب می‌شود. به همین علت قیام‌های نوین جهانی برپایه‌ی خوددفاعیِ زندگان شکل می‌گیرد. این قیام‌ها هم تجسمِ اراده‌ی برچیدنِ دنیایی از روان‌بیمارهاست که مرگ را به عامل سود‌دهی تبدیل کرده‌اند، و هم برپاساختنِ اتحادِ نوینی با طبیعتِ دایگان.

آری این جنگ ظرف تحملِ جنگ‌ها را لبریز کرد. اما نه ظرفیتِ لابی‌های دولتی و فرادولتیِ تسلیحاتی، نه تولیدکنندگانِ مواد مخدّر و مسکّن را، بلکه ظرف تحمل کسانی را که حاضر نیستند با جانب‌داری از بندگیِ خودخواسته و شعارِ «زنده‌باد مرگ» به‌طور پیش‌هنگام بمیرند.

مسئله‌ به‌طور عمده برخاسته از تردید، نومیدی و ناکامی‌هایی است که نسل‌اندر نسل گریبان‌گیرِ جانب‌دارانِ زندگی است.
آیا داشتنِ هر گونه انتظاری از ارکانِ حکومتی انتظاری بی‌جا و بی‌معنا نیست؟ ارکانی که برای ما تصمیم می‌گیرند و با قوانین‌شان، که یکی از یکی به طرزی مسخره دروغین‌تر است، ما را به ستوه آورده‌اند.

در بطنِ این دورانِ دل‌مرده، دست‌کم از این سعادت برخورداریم که به چشم خود خشکیدن خدایان را ببینیم، همان شیادانی که به مدت ده هزار سال استعدادِ آفرینش و خود‌آفرینی را غصب کردند، حال آن که زندگی، در باروریِ دیوانه‌وارِ خود، این استعداد را به‌طور خاص در اختیار نوعِ بشر نهاده بود.

زمان آن فرا رسیده تا جریان سرنوشت‌سازیِ خود را از نو به دست گیریم. زمان آن رسیده که جهان را تغییر دهیم و به آن‌چه می‌خواهیم باشیم تبدیل شویم: نه مالکانِ عالمیِ سترون بل ساکنان زمینی که پروراندنِ وفور نعمت‌اش کام‌یابی آزادانه از آن را میسر خواهد ساخت. دیگر بس است دوامِ این جهان واژگونه که در آن، سود با فقیرسازیِ منابع‌اش به فلاکت می‌افتد! باشد که امحای انرژی‌های زیان‌بار آلودگی را از آب، خاک و زمین بزداید، آن چنان که تبحّرِ خلاقانه‌ی ما حتا خاطره‌ی این انحرافِ فرگشت‌مان را نیز از لوح ضمیرمان پاک کند!

در شدتِ یک میل، زمانِ حاضر حضورِ زندگی‌یی را درمی‌یابد که به اندازه‌گیری و برنامه‌ریزی‌شدن وقعی نمی‌نهد. شادیِ زندگی‌کردن هنرِ هارمونی‌بخشیدن به وجود خویش را به انسان یادمی‌دهد، زیرا شادی حاملِ استعدادِ ویژه‌ی انسانی، یعنی آفریدن و خودآفرینی است.

تملکِ خاک و دام‌پروریْ بذر رمه‌گرایی‌یی را در آداب و رسوم کاشت که هوشمندی فرد در آن به سطح هوشِ دام‌های گله‌ای که تغذیه‌شان را برعهده داشت تقلیل می‌یافت. آن‌چه امروز دارد شکل می‌گیرد از نو سربرآوردنِ فردِ خودمختاری است که از فردگرایی و شعور ازخودبیگانه‌شده‌اش آزاد می‌شود.
ما در چرخشگاهی از تاریخ به سر می‌بریم که در آن ساختن و پرداختنِ سبکی از زندگی جانشینِ زنده‌مانی‌یی خواهد شد که محکوم به کار و اسیرِ رفاهی مرکب از مراقبت‌های طبی تسکین‌دهنده‌ است.

رسیدن به آگاهیِ برآمده از رانه‌های حیاتی‌مان روشن‌کننده‌ی ستیز و کشاکشی بی‌وقفه است که میان چشم‌اندازی از زندگی و چشم‌اندازی از مرگ وجود دارد، میان کششِ امیال‌مان، که با هوشمندی حسی‌مان روشنی یافته‌اند، و استیلای هوشمندیِ دماغی علیه آن‌ها. زیرا مسدودشدگیِ عاطفه‌های ما بر اثر آن‌چه ویلهلم رایش جوشنِ مَنِشی می‌نامد، تابعِ الزاماتِ یک کارآمدیِ مکانیکی است که از وظایفِ تنِ مجبور به کار است. بنابراین، اگر کام‌یابی برآمده از رایگانیِ عالم زندگان جایی در آزمندیِ توتالیتری ندارد، پس بدیهی است که احیای شادیِ زندگی ، توسعه‌ی رزمندگیِ سرخوشانه و جشن‌گونه،‌ قوام‌بخشیدن به معصومیتِ زندگان، که اربابان و بردگان را به یکسان ناچیز می‌شمرد، سلاح‌هایی هستند که بنا به سرشت و طبیعت‌شان می‌توانند ویرانیِ نظام سودجویی را تسریع کنند.

ما در دلِ توفانِ مبارزه‌ای شورانگیز به سر می‌بریم. این مبارزه باززاییِ آگاهیِ انسانیِ ما را رقم می‌زند و بیان‌گرِ از نو سربرآوردنِ کرامتی است که همواره در دلِ کوشش‌های ما برای رهاشدن بوده است، به‌ویژه در پروژه‌ی پرولتریِ جامعه‌ای بی‌طبقه. دیدیم که چگونه پرولتاریا از پروژه‌ی خود توسط همان کسانی که خود را مدافعانش می‌دانستند خلع‌ید شد. بهتر است به فکر این باشیم که از ابتدا هر گونه شکلی از قدرت را ریشه‌کن کنیم ــ چه قدرت یک شهردار به عنوان کارمند دولت باشد، چه قدرت یک مبارز، به عنوان کارمند ایده‌ئولوژی و بورکراسی در تشکیلاتِ اعتراضی.
مگر در میان سخن‌گویانِ خودگمارده‌ی مردم کم هستند کسانی که آماده‌اند تا اقتدار دولت را با اقتدار خودشان جایگزین کنند؟

آیا عزمِ خواستنِ همه‌چیز بدون انتظار هیچ‌چیز عزمی مفید و نجات‌بخش نیست؟ منظورم این است :خود را به رانه‌های زندگی نه همچون تقدیری ناگزیر بلکه همچون حضوری خلاقانه بسپاریم و آزادانه آن‌ها را چنان تجربه کنیم که بتوانیم با اجتناب از معکوس‌شدنِ مرگ‌بارشان که موجدِ طاعونِ عاطفی است، از لبالب‌شدن‌شان بر اثر انسداد جلوگیری کنیم. ما اهمیتِ تلطیف و پالایشِ خشم را دست کم گرفته‌ایم، به گونه‌ای که بتوانیم به دامِ اضطرار نیفتیم، به زمین دشمن کشانده نشویم، به ارتشی‌شدن‌ و نظامی‌شدنِ مبارزه‌ی سیاسی(militarisation du militantisme) تن در ندهیم. حال آن‌که، فاصله‌گیری‌یی که لازمه‌ی پالایشِ عواطف است، اساساً جای مساعدی برای پختگیِ خلاقیت است و زمینه‌ی مناسبی برای نوعی مبارزه‌ی چریکی فراهم می‌سازد که از دست بردن به هر سلاحی جز اسلحه‌‌هایی که نمی‌کشند و پایان‌ناپذیرند، معاف است.

وقتی با فاصله به گذشتِ قرن‌ها نگاه می‌کنیم متوجه بیدارشدن آگاهی‌یی می‌شویم که جان‌مایه‌ی نبردی بوده است که اکنون تجدید حیاتِ همیاری کم‌کم آن را از پس پرده‌ی مه‌آلودِ سردرگمی‌ها بیرون می‌آورد.

برای نسل‌های آینده قابل‌فهم نخواهد بود که چگونه ما این همه وقت گذاشته‌ایم تا متوجه شویم که زندگیْ انسان را از استعدادی استثنایی بهره‌مند ساخته که بدون آن نمی‌توانسته از مرحله‌ی حیوانی فرابگذرد. زندگی در کوریِ آزمون‌گرانه‌اش ما را از این مزیت برخوردار ساخته که قادر باشیم هم خود را بیافرینم، و هم جهان پیرامون را از نو بیافرنیم.

جمع‌های اشتراکیِ پیشاکشاورزی به طور همزیانه با محیطی  تکامل می‌یافتند که معاشِ خود را از آن استخراج می‌کردند. ظهور تمدنِ کالایی و دولت‌شهرهایش به گسستن از طبیعتی انجامید که از سوژه‌ی زنده به ابژه‌ی بهره‌کشی و استثمار تبدیل شد. یک سیستمِ حکومتیِ اقتدارگرا به کار افتاد تا همیاری خلاقانه را پنهان سازد، همیاری خلاقانه‌ای که «از لوسی Lucy تا لاسکو Lascaux» هدایت‌گرِ تکامل و فرگشتی بود که مَجمره‌گردان‌های تمدنِ کالایی امروزه از کشفِ آن سخت اکراه دارند.

چنین بود که مضمونِ سرنوشت Destin چیرگی یافت. مضمونی که روحیه‌ی انقیاد را رواج داد، نوعی هستی‌شناسیِ ملعنت را القا کرد و اسطوره‌ی هبوطِ درمان‌ناپذیری را گسترانید که می‌بایست به آن تمکین کرد؛ هم‌چنان که اطاعت از خودسرانگیِ یک اربابِ خداوندگار لازم بود.

آن‌چه اکنون در حال باززاده‌شدن نزد کسانی است که هنوز خواهانِ زندگی‌کردن هستند، این احساس است که تا کنون فریب‌خورده بوده‌اند. به تدریج که فروریزیِ پدرسالاری دفنِ خدایان در آبریزگاه‌های گذشته را به پایان می‌رسانَد، به چنین کسانی می‌آموزد که باید میان سرنوشت و سرنوشت‌سازی [3] تمایز قائل شوند. تحقیر زندگی، که از سوی تمدن کالایی برنامه‌ریزی شده، زیر نامگذاریِ سرنوشت اصلِ فعالی را پنهان ساخته که من آن را سرنوشت‌سازی می‌نامم که همانا استعداد انسان برای خودآفرینی و بازآفرینیِ جهان است.
سرنوشتْ مفهومی است در پیوند با مشیتِ خدایی، چون‌وچرا ندارد، و دلیل و دستاویزش تقدیر است که آسودگیِ قابل‌توجهی به بنده‌منشی می‌بخشد.
سرنوشتْ تحمیلی است، و سرنوشت‌‌سازیْ  ساختنی. پای هیچ متافیزیکی در میان نیست. بربریتِ قساوت‌آمیزِ تاریخ ما هیچ‌گاه نتوانسته آن نبردِ دل و اندرونی‌یی را خفه کند که اراده‌ای رهایی‌جو نسل اندر نسل آن را نشان داده است، رهایی‌خواهی‌یی که درعین نازمانمند بودن، با نوسان‌های اقتصادی، سیاسی، روانی و اجتماعی تغییرشکل می‌داده است.

 مشکلی که در کلمات «سرنوشت destin» و «سرنوشت‌سازی  destinée» هست برخاسته از مترادف‌پنداشتنِ آن‌هاست. از همین رو من پیشنهاد می‌کنم که برای روشنی بیشتر، ریشه‌ی فرانسوی این دو واژه نگاه داشته شود.

رادیکالیته‌ی مبارزاتِ زندگی‌خواهانه فراخوانی است به این که سرنوشت‌سازی انسانی جایگزینِ سرنوشت، تصادف و مشیتِ خدایی شود. این رادیکالیته درست در میانه‌ی هیچستانی از نو می‌شکفد که در آن تمدنی ناخویشتن‌دار از عصاره‌ی وجودی‌اش تهی می‌شود در حالی که تمدنی نو در دردِ زایمان دست و پا می‌زند.

 در لکنت و تت‌وپت‌کردنِ خودمختاری، توانِ آفرینندگی انسان ــ هر چقدر هم کورمال ـ‌کورمال باشد ــ ناگهان آشکار می‌سازد که ما قادریم بدون ارباب، بدون پیشوا، بدون قیّم، رشد کنیم. اگر فرصت داشته‌ایم تا دریابیم که هیچ‌چیز مسلم‌تر از رسمِ همدمیِ رضایت‌مندانه با بدبختی آن را به سوی ما نمی‌کِشد، پس باید با عکسِ قضیه نیز موافق باشیم که خوشبختیِ زندگی‌کردن نیز، به‌گونه‌ای مطلوب‌تر، سرایت‌کننده است.

قاطعیتِ تزلزل‌ناپذیر به پرورشِ توأمانِ زندگی‌مان و باغچه‌ای که زمینِ دایگانِ ماست، راه‌نجاتی سدناشدنی در اختیارمان می‌گذارد علیه ترس، احساس تقصیر و گناه، قربانی‌گری، پاک‌دینی، کار، قدرت، پول. همین قاطعیت است که جان‌مایه‌ی مبارزه علیه روحیه‌ی سوداگرانه‌ای می‌شود که ترفیعِ ارزش‌های «ضدفیزیکی»، ارزش‌هایی دشمنِ طبیعت، را در همه‌جا تأمین و تضمین می‌کند.

اراده‌ی خودمختاریِ فردی در مبارزه برای رهاییِ منِ هرکس هم تنهاست و هم جمعی است. مسائل مربوط به سلامت، تعادل، مصونیت، دوستی، عشق، لذت‌ها، آفرینندگی، در دلِ رهاییِ زمین جای دارد که خیزش‌های نوینِ جهانی به آن نمودی روشن بخشیده‌اند. داوی که در میان است همه‌جا یکسان است: دست‌یافتن به آزادیِ امیال با آفریدنِ جامعه‌ای که از هارمونی و هماهنگی‌‌بخشیدن به این امیال مراقبت کند.

در جریان زندگی روزمره‌ام، اصالتِ زیسته‌ها ضامنِ طبیعیِ امیال من است. آزادیِ این امیال آزادی‌های کالایی را ــ آزادیِ استثمارکردن، ستم‌راندن و کشتن را ــ  از خود می‌راند.

آزادی و اصالت در فردِ جویای خودمختاری موجدِ این پارادُکس یا امر متناقض‌نماست که پنهان‌کاری را آشکارا مطالبه می‌کند.   

موعظه‌‌ی نیک‌خواهی‌ها و نیّت‌های خیر هرگز تا این اندازه تحمل‌ناپذیر نبوده که در قرن ۲۱‌اُم شده است، یعنی در قرنی که آگاهی و شعور ازخودبیگانه دیگر برای به کار گماشتنِ کلمات دستکشِ مخملی به دست نمی‌کند، و نامِ تروریست، قاتل، بیمار روانی، یاغی، بر چیزی می‌نهد که، دریغا، جز وضعی غیرانسانی نیست که جنونِ سودجوییِ در اسرع وقت با ضرباهنگِ کارهایی انتفاعی و نامفیدش به آن وخامت و شتاب می‌بخشد.

من همواره از اصلِ آزادی مطلقِ عقاید، ممنوعیتِ مطلقِ هر گونه ناانسانیت دفاع کرده‌ام. این به نظر من تنها راه برخورد با مسئله‌ی ادیان و ایده‌ئولوژی‌هاست. چنین گزینه‌ای ما را از ریاکاریِ بشردوستانه، که پوششِ بسی ایده‌ها و اعتقادات است، معاف می‌کند و دیگر حتا نیازی ندارد مدام تکرار کند که آزادیِ اندیشه هرگز چیزی جز یک آزادی کالایی نبوده است.

ما نمی‌خواهیم یک امر ناانسانی را قضاوت کنیم، می‌خواهیم آن را محکوم و طرد سازیم. ما به توضیحات، توجیهات، و شرایط تخفیفِ جرم نیازی نداریم. هیچ ناانسانیتی قابل تحمل نیست، چه برخاسته از محله‌های اعیانی باشد، چه از حاشیه‌نشین‌های فقیر. بهتر است موضوع روشن و بی‌ابهام باشد!

ما برای ریشه‌کن کردنِ گرایش به کشتن، زخمی‌کردن، تجاوز کردن، بدرفتاری کردن، فارغ از دلایلی که برای توضیح و توجیه پیدایش و بازروییِ آن‌ها مطرح می‌شود، تمام تلاش‌مان را به کار می‌بندیم.  دیگر بس است این تبدیل جهان به صحنِ دادگاهی که در آن اقدام به اندازه‌گیری، قضاوت، بخشیدن، محکوم‌کردن، تنبیه‌کردن، عفوکردن، جز استمرارِ قیل و قال و پابرزمین کوبیدن در ابرازِ انزجار ناتوان‌مندانه، حاصلی ندارد. و خشمِ برحق نیز همچنان ناتوان خواهد ماند مادامی که در هر یک از ما رفتار مبتنی‌بر « برو کنار بذار باد بیاد!» رخنه کرده باشد که ما را به جنگلِ اجتماعی و بازکنشِ صیادخویی محکوم می‌کند.

دیگر بس است این کاریکاتورِ زندگانی که از سوی انجیل‌پرستانِ مخّدراتی ـ آمریکایی رواج عام یافته است! self-made-man، انسان خودساخته، چیزی جز مرگِ خودش را نمی‌سازد و ترویج نمی‌کند. این قیمت‌گذاریِ اوست، که با افتخار نمایش داده می‌شود!

آیا در فردِ خودمختار نیست که تمتع و برخورداری از حقِ مؤظف نبودن به حساب پس‌دادن به کسی، به تنها بودن در کارِ گره‌گشایی کردن، کلنجار رفتن، و دیر یا زود عملی‌ساختنِ کیمیاگرانه‌ی طرحی قوام می‌یابد که مبتنی بر دگردیسیِ زنده‌مانیِ راکدمانده در وجود هر یک از ماست؟ تبدیل‌سرشتِ یک ماده‌ی خام اولیه ــ محکوم به گندیدگی ــ به یک زندگی سرشار و کامل آن‌چنان که آرزوی همیشگی ما به‌مثابه موجودات انسانی بوده است. هنرِ زندگی‌کردنْ  مُردن‌آموزی را می زداید. این تنها آموزشی است که من به آن دلبسته‌ام.

کام‌یابی و بهره‌مندی از اصالتِ زیسته‌ام، هر چقدر هم که این اصالت بی‌نظم و ترتیب باشد، مرا از اجبارِ ایفای یک نقش، که اجباری برخاسته از فردگرایی و رمه‌گراییِ راهبرِ آن است، آزاد می‌سازد. این اصالت موجب آگاهی‌یافتن از تکلیفِ مسخره و رقت‌انگیزِ ظاهرشدن، و خلاص شدن از چنگ دیکتاتوریِ ظواهر، نمایش و ترس از سنجیده‌شدن و قضاوت‌شدنی است که این دیکتاتوری حاملِ آن است. آیا خوشبختیِ واقعی همانا بازیافتنِ معصومیتِ خودبودن، مؤظف نبودن به توجیهِ خود، و پیروی از امیالِ قلب بدون داشتن هیچ انتظاری از روح نیست؟

ما در راهِ باززایی و رنسانسِ نوینی هستیم، به سوی بازروییِ جنبشِ روشنگری. مسیرِ تراگذرِ ما مسیر یک پنهان‌کاری آشکارا مطالبه‌شده است. مشتِ سودجویی از همه‌جا به ما ضربه می‌زند، برای متلاشی‌کردن‌اش از همه‌سو ضربه بزنیم!

پنهان‌کاری در ما از همان «تاریک‌خانه»ای آغاز می‌شود که در آن به‌تنهایی در باره‌ی آن‌چه نمی‌خواهیم و به آن‌چه میلِ بی‌انتها داریم با خود کلنجار می‌رویم. جایی که آگاهیِ ما را از رانه‌های زندگی بیدار می‌کند، و نیز کام‌یابی‌هایی که آن را برمی‌انگیزند، و موانع و ضدحال‌هایی که آن را وارونه و مبدل به رانه‌های مرگ می‌کنند.

گواهِ پارادُکسِ یک پنهان‌کاری آشکارا مطالبه‌شده هم در گمنامیِ جلیقه‌زردها و هم در گمنام‌بودنی است که هر فرد به‌هنگام پناه‌بردن به تاریک‌خانه‌ی امیالِ نهانی‌اش برای خود مطالبه می‌کند. جایی که باید به‌تنهایی تصمیم بگیرد که آیا به سیستمِ صیادخویی و محاسبه‌گریِ خودخواهانه برپایه‌ی فردگرایی می‌پیوندد یا خود را وقفِ تبدیل‌سرشتِ زنده‌مانی‌اش به یک زندگانیِ سرشار و تمام‌عیار می‌کند.

نمایش‌نامه‌نویس اسپانیایی، لوپه دِ وِگا، در نمایش‌نامه‌اش «فوئنته اوبخونا»، اهالی دهکده‌ای را روی صحنه می‌آورد که، به‌ستوه‌آمده از قساوتِ یک حاکم بیدادگر او را به قتل می‌رسانند. قاضی‌ها و دژخیمانی که مأمور شده‌اند تا مجرم را شناسایی کنند به رغم بازجویی شدید از روستائیان جز ذکر نام دهکده‌شان، فوئنته اوبخونا، پاسخ دیگری از آن‌ها به دست نمی‌آورند. به گونه‌ای که این جنگ فرساینده به اعلام عفو عمومی می‌انجامد.

گمنامیِ مطالبه‌شده از سوی افرادی که برای خودمختاری همبسته‌شان مبارزه می‌کنند، نمونه‌ای از یک سلاحِ زندگی به ما عرضه می‌کند که مقاومت در برابر ستم را فِدِره ( هیاویده، فدرال‌گونه) می‌کند. همان‌گونه که سماجتِ جلیقه‌زردها برای گسترش‌یابی دیگر نیازی به جلیقه‌ها ندارد، به همان‌گونه نیز شاهد حضورِ رو به افزایشِ زندگی‌یی هستیم که خود را آزاد می‌خواهد و نمی‌گذارد که دین‌ها، ایده‌ئولوژی‌ها، سیاست، ساختارهای سلسله‌مراتبی، دولتی و جهانی‌، وبال گردن‌اش شوند. زندگی پیش از هر چیز تفنگِ ‌درهم‌شکسته‌ای است که شیء‌شدگی را درهم‌می‌شکند، و شیوه‌ی خراب‌کاری در روندِ تبدیلِ باشندگی به دارندگی را به انسان می‌آموزد. رفورمیسم و اصلاح‌طلبیِ مبارزاتی را ریشه‌ای و رادیکالیزه می‌کند، و به این منظور رفورمیسم را از تن‌دادن به عارضه‌ی قدرت و حکومت، که خود مدعی مبارزه با آن است، باز می‌دارد و منصرف می‌سازد.

موجود زنده توانِ باروریِ میل را در بر دارد که هیچ بیابانی نمی‌تواند در برابر حاصل‌خیزی‌اش مقاومت کند. در خلوتِ درون ما این تصمیم نقش می‌بندد که آنات یا دم و لمحه‌ی گذرا را که به زمانِ فرسایشی، کار و مرگ تعلق دارد، فسخ کنیم و به لحظه و میلِ زندگی اولویت دهیم که در لذت‌های مبتنی‌بر اصالتِ زیسته نمود می‌یابد. آیا  گواه و نشانه‌ی این امر را به‌صورت بالعکس می‌خواهید؟ در همین ساعت که دارم می‌نویسم،  ببینید جوامعِ فرسوده از سرطانِ سودجویی چگونه در امواج عظیم نیهلیسم و هیچ‌گرایی غرق شده‌اند.

من به پیوستنِ انبوهه‌ای بی‌شمار کمتر اهمیت می‌دهم تا به هوشمندی افرادِ خودمختار که به خاطر اصالت‌خواهی‌اش، پادزهرِ نخبه‌گراییِ روشنفکرانه و دماغی است.

واژگونیِ چشم‌انداز روندی است کُند اما اجتناب‌ناپذیر که نوشدگی را روشن می‌سازد و وحدتِ دوباره‌ی امرِ هستیانه و امر اجتماعی در آن تحقق می‌یابد. مبارزه‌ی فردی و مبارزه برای یک جامعه‌ی اصیل و راستینِ انسانی مبارزه‌ای یگانه و این‌همان است.

زندگی نیازی به سرور، به کیش، به حزب ندارد.

کام‌یابی و تمتعْ زورمندی و خشونتی آرام و مسالمت‌آمیز است که در ما و در پیرامون‌مان تکثیر می‌شود. این کامیابیْ رایگانی‌یی است که به ما نوعی آگاهی بخشیده که قادر است آن را انسانی سازد. این است آن‌چه که با عزم راسخ برای تحقق‌اش می‌کوشیم.

زمین را از نو بناکنیم، از کمون‌(بخش‌داری)ها، محله‌ها و منطقه‌هامان آبادی‌هایی بسازیم که زندگانْ آن‌ها را تسخیرناپذیر گردانند!

ژانویه ۲۰۲۴

ترجمه از بهروز صفدری


[1] . اشاره‌ای است به «رستوران‌های قلب» که در سال ۱۹۸۵ در فرانسه به ابتکار نیکوکارانه‌ی کمدین فرانسوی کولوش، برای پاسخگویی به نیاز تغذیه‌ی مستمندان جامعه تأسیس شد و هنوز نیز فعال است.

[2] . با توجه به استعاره‌های موسیقایی در این عبارت، یعنی ارکستراسیون، ریتم‌بندی و نقطه‌گذاری، منظور را شاید بتوان این گونه خلاصه کرد: نباید با ساز این تمدنِ کثیف رقصید…

[3] . نک. به مقاله‌ی «سرنوشت و سرنوشته» در سایت مترجم: https://www.behrouzsafdari.com/?p=1164

  دریــافت فایـــل پی‌دی‌اف

یک دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • مایی که تا کمر غرق در روزمرگی و ماشینیسم هستیم و به هر طرف که نگاه میکنیم دیوار و سد می بینیم و چشم به هر کسی میندازیم بدتر از ما تو این کثافت و لجن غرقه چطور میتونیم در برابر این (غیرطبیعی‌شدنِ موجودِ انسانی) بایستیم؟
    مایی که یا جرأت و امکانات زندگی مشترک رو نداریم یا اگر داریم جرأت فرزندآوری رو نه چطور میتونیم (کودک را از بلای تربیتِ صیادپرورانه در امان نگاه داریم)؟
    (بازگشت به زندگی واکنشی است حاد، طبیعی و خودجوش) اما شاهد جنگ بر سر موجودی حساب بانکی و تیغ زدن از همدیگه با توجیه من نخوردم دیگری میخوره هستیم.
    (زمان آن فرا رسیده تا جریان سرنوشت‌سازیِ خود را از نو به دست گیریم) ما فعلا توانایی اینو نداریم که جریان خون حاصل از جراحی های اقتصادی دولت رو بند بیاریم، چطور میتونیم از نو سرنوشت سازی خودمون رو از نو به دست بگیریم؟ و …

بایگانی

برچسب‌ها