اشاره:
جا دارد اشاره کنم، که به هنگام ترجمهی متن حاضر، پی بردم که ترجمهای به فارسی از متنِ بسیار مهمِ گی دوبور، « گزارش دربارهی ساختنِ موقعیتها» روی اینترنت منتشر شده است. زحمتِ این ترجمه را نیز ایمان گنجی کشیده و روی همان سایت عصبسنج منتشر کرده است. من قبلاً ترجمهی ایمان گنجی از متن دیگری از سیتواسیونیستها ( تزهایی دربارهی کمون پاریس ) را در همین وبسایتام بررسی و نقد کردم و از راه مقایسه با یک ترجمهی جدید، نشان دادم که ترجمهی ایمان گنجی چه خطاهای وخیمی دارد. بعید میدانم او نقدِ مرا از ترجمهاش نخوانده باشد، اما متأسفانه تاکنون واکنشی به آن نشان نداده و همان ترجمهی نادرست بدون هیچ توضیحی همچنان روی سایتاش هست. باری او در ترجمهاش از « گزارش …» مقدمهی مفصلی نوشته و درجاهایی به ترجمههای من نیز اشاره و استناد کرده است. اما متأسفانه تا کنون هیچ تماس، تبادل تجربه و مشورتی میان ما صورت نگرفته است. به هرحال من ضمن تحسین علاقه و زحمتِ ایمان گنجی در ترجمهی متنهای سیتواسیونیستی، با تأسف و بهناچار باید بگویم این ترجمهها پُر از خطا و بدفهمی اند. ای کاش ، همچون امید شمس، که صادقانه و مسؤولانه و با اذعانی روشنگرانه نقایص و خطاهای ترجمهاش از متنِ « فقروفلاکت در محیط دانشجویی » را بازشناخت، ایمان گنجی نیز به کیفیتِ نامطلوب ترجمههایش از متون سیتواسیونیستی، که چیزی جز نقضِ غرض خودِ او نیست، پی ببرد و با اقدام مناسب و در شأنِ مقاصدش خوانندگانِ ترجمههایش را از این مسأله آگاه سازد. در اینجا برای یک مقایسهی اجمالی نقلقولی از گی دوبور را که در آخرین بند مقالهی حاضر آمده به ترجمهی ایمان گنجی (که تازه از بدترین بخشهای ترجمهاش نیست) و سپس ترجمهی خودم میآورم:
« درامِ عاطفیِ اصلی زندگی، پس از نزاع پایانناپذیر بین میل و واقعیت خصمانه نسبت به آن میل، چیزی نخواهد بود مگرِ حسِ گذرِ زمان. گرایش موقعیتسازانه، برخلاف فرایندهای زیباشناختی که خواهان تثبیتِ هیجاناند، رویِ گذر سریع زمان حساب باز کرده است. چالش موقعیتسازانه در برابر گذر هیجانات و گذرِ زمان قماریست برای پیشروی هرچه بیشتر در تغییر، در بازی، و در تکثیر دورههای احساساً متحرک. قطعاً اکنون برایمان ساده نیست تا دست به چنین قماری بزنیم، اما حتا اگر قرار باشد هزار بار ببازیم، بازهم هیچ گرایش پیشروی دیگری به جز این وجود ندارد.»
با تصحیح خطاهایی چون:
«حساب باز کرده است، پیشروی هرچه بیشتر در تغییر، دورههای احساساً متحرک [ مفهومی عجیب و غیرقابل فهم]، گرایش پیشروی»
و حذفِ افزودههای نادرستی چون:
«قطعاً اکنون برایمان ساده نیست»
این قطعه باید تقریباً این گونه ترجمه و خوانده شود:
درامِ عاطفیِ اصلیِ زندگی، پس از ستیزِ دائم میان میل و واقعیتِ معاند با میل، بهنظر میرسد درست حسکردِ گذشتِ زمان باشد. رویکردِ سیتواسیونیستی، برخلافِ روشهای استتیک [زیباشناختی]ای که گرایش به تثبیتِ حالاتِ عاطفی داشتهاند، شرطبستن بر سرِ گریزِ زمان است. چالشِ سیتواسیونیستی در مصاف با گذرِ حالاتِ عاطفی و گذرِ زمانْ شرطبندی در همواره بردنِ تغییر [برندهشدن در برابر تغییر] از طریق همواره فراتررفتن در بازی و کثرتبخشیدن به دورههای هیجانبرانگیزِ عاطفی است. بااینحال، حتا اگر بهناچار هزار بار هم این بازی را ببازیم، گزینهی رویکردِ پیشروانهی دیگری نداریم.
اینک ادامه و بخش پایانی مقالهی انترناسیونال سیتواسیونیست و مشاجرهی رمانتیسم انقلابی
نوشتهی پاتریک مارکولینی
رمانتیسم انقلابی، امروزه
وقتی « مطلقاً مدرن بودن »[1] به قانون ویژهی اعلامشدهای از سوی جبّار تبدیل شده باشد، آنگاه بردهی صادق بیشاز هرچیز از این میترسد که ظنِ آن برند که گذشتهگرا است.
گی دوبور، مدیحه ( ۱۹۸۹)
اکنون شاید لازم باشد ما هم به نوبهی خود مشاجرهی رمانتیسم انقلابی را از سربگیریم. این مشاجره به سیتواسیونیستها و هانری لوفهور امکان داد تا مواضعشان را دربارهی پیوندِ میان هنر و سیاست مشخص کنند؛ اما آیا این مفهوم و مباحثهای که برانگیخت امروزه نیز برای ما فایدهای دارد؟
فایدهی واقعی بحثهای یادشده میان لوفهور و سیتواسیونیستها این است که بهروشنی تصدیق و اثبات کردهاند که رمانتیسم بیانِ نظری و عملیِ اعتراضی علیه تمدنِ کاپیتالیستی و صنعتی است. به عبارت دیگر، ضد سرمایهداری بودن در سرشتِ رمانتیسم است ـــ سخنی که معنایش این نیست که رمانتیسم ضرورتاً انقلابی است، یا که هر ضدسرمایهداری بودنی رمانتیک است. بهعلاوه، لوفهور و سیتواسیونیستها وجه مشترک بسیاری از جریانهای هنریِ پدید آمده از قرن ۱۹ به بعد را در رمانتیسم بهمثابه جهانبینی دانستهاند. بدین سان، علاوهبر رمانتیسم در معنای اخص کلمه همچون مکتبی ادبی، جریانهای دیگری، برای مثال سمبولیسم، اکسپرسیونیسم یا سوررئالیسم، نیز میتوانند « رمانتیک» وصف شوند.
انتظاری سی ساله لازم بود تا سرانجام با کارهای نظاممندانهتری، بهویژه بررسیهای میکائیل لووی و روبرت سهیر[2] گوهرهی ضدسرمایهدارانهی رمانتیسم اثبات و محرز شود[3]. بنابراین برای هرآنچه به تحلیلِ پویشهای اجتماعی ــ فرهنگیِ دو قرنِ گذشته مربوط میشود، ادای سهمِ هانری لوفهور، سیتواسیونیستها و مباحثههایشان پیشگام و طلایهدار بوده است: زیرا لازمهی این امر که رمانتیسم در ذاتِ خود ضدِکاپیتالیستی باشد این است که وجودش با وجودِ کاپیتالیسم در حوزهی معنایی مشترکی قرار گیرد؛ و این که کاپیتالیسم نمودهای تاریخیِ دو قرن گذشته را بهطور مثبت یا منفی تعیین کرده است معنایش این است که برای مثال تاریخِ جنبش کارگری یا جنشهای پیشاهنگ را بدون کاربردِ مفهومِ رمانتیسم نمیتوان فهمید[4].
اما نکتهی دیگری که پژوهندگانی چون روبرت سهیر و میکائیل لووی نشان دادهاند این است که رد و امتناعِ رمانتیکِ تمدن کاپیتالیستی و صنعتی نمیتوانست جز با اتکا بر ارزشها و آرمانهای برآمده از گذشته بیان شود، چیزی که نه سیتواسیونیستها و نه لوفهور حاضر نبودند در درکشان از رمانتیسم بپذیرند.
برای نمونه لوفهور در مقالهاش توضیح میدهد که:
هر رمانتیسمی بر ناهمسازی، دوپارچهشدگی و ازهمشکافتگی بنیان مییابد. در این معنا، رمانتیسمِ انقلابی دوپارچهشدگیهای رمانتیکِ قدیم را تداوم میبخشد و حتا عمیقتر میکند. اما این دوپارچهشدگیها معنایی جدید میگیرند. فاصلهگیری (فاصلهگذاریِ مناسب) در قبالِ امورِ فعلی، اکنون، واقعیت، امورِ موجود، زیر نفوذِ امرِ ممکن انجام میشود و نه به اسمِ گذشته یا گریز.[5]
دوبور هم در نامهای به لوفهور میافزاید:
اگر خصلت رمانتیسم را بتوان بهطورکلی ردکردنِ اکنون دانست، عدمِ موجودیتِ سنّتیاش حرکتی به سوی گذشته است؛ و گونهی انقلابیاش بیصبری در قبالِ آینده. این دو جنبه در تمامی هنر مدرن در مبارزهاند، اما به گمان من فقط جنبهی دوم، همانی که به مطالباتِ نوین میپردازد، نشانگرِ اهمیتِ این عصرِ هنری است.[6]
وقتی امروزه اسناد و مدارکِ این مباحثهها را دوباره میخوانیم، متوجه میشویم که گی دوبور و هانری لوفهور در این مشاجره هر دو به گونهای غافلگیر شدهاند، یعنی که طنزِ تاریخ از پشت و ناغافل عمل کرده و سنتزی منفی از موضعگیریهای هر کدامشان ایجاد کرده است: تنها عنصری که لوفهور و دوبور بر سرِ آن توافق کامل داشتند ـــ یعنی این موضوع که مقابلهی پیگیرانه با سرمایهداری نمیتواند از دیدگاهِ گذشته انجام گیرد ـــ سرانجام تنها عنصری از آب درآمد که با نوشتهها و اعمالِ بعدیِ آنها تکذیب شد و نشان داد که بر سرِ معنا و شیوههای خواستشان برای زیروروسازی اجتماعی اشتباهی کامل صورت گرفته و ناهمترازی غیرمنتظرهای میان مواضعشان و تصوری که از این مواضع داشتهاند وجود داشته است.
مسلم است که نقدِ ضدکاپیتالیستیِ لوفهور و سیتواسیونیستها سلاحِ نظریِ خود را در درکِ توأمان حسی، شهودی و عقلانیِ گذشتهی بشر و اهمیتِ آن همچون تکیهگاهی برای یک سیاستِ انقلابی مییافت.
برای مثال، نزدِ هانری لوفهور، و مشخصاً در مدخلی بر مدرنیته، این اعتراف آمده که به قلمِ یک مارکسیست غافلگیرکننده است:
در گذشته دورانهای بهنسبت خوشوخرمی وجود داشته است، در قرن سیزدهم، شاید، و سپس در نیمهی اول قرنِ شانزدهم. و راست است که من تا اندازهای آدمی قرن شانزدهمی هستم.[7]
در آن دوران، در دشت و روستاهای بئارن[8]، جایی که لوفهور زاده شده و سالها در آنجا تحصیل و مطالعه کرده است:
دولت […]، دولتِ پاریس و فرانسویان، دولتِ شاهان و جمهوریها، هنوز گذارش به این نواحی نیفتاده بود؛ هنوز همهچیز را همسطح نکرده و در هاونِ خویش نکوبیده بود؛ بورژوازی، با مرضِ طبقهبندی کردن و تبعیضگذاری، هنوز سرزمینها، سنوسالها، حرفهها و هنرها را از هم جدا نساخته بود. […] آن فرانسهی قدیم، که هنوز فرانسه نشده بود، وه که چه شاداب زندگی میکرد! در آن زمان آن اعتدالِ زرینی برقرار بود که شاعران کلاسیک تنها فقداناش را سروده بودند. نانِ گندم، میوهها، انگورها و شرابِ تاک، هنوز تمامیِ طعم و مزهشان را داشتند. شیوهای ستودنی از هنرِ زیستن اندک ثروت و نادر متاعهای موجود را ارزش بخشیده بود.
چنین است که لوفهور با ستایشِ رمانتیک از باهمادهای شبانی و دهقانی، توضیح میدهد که عصیاناش علیه جامعهی مدرن از آنجا منشاء گرفته است:
اگر از دولت متنفر و از بورژوازی بیزار هستم صرفاً نه از آن روست که آن زمانههای قابلقیاس با عصرِ زرین را به خاطر میآورم، بلکه بسیبیشتر به نامِ این خاطرات است [که از دولت و از بورژوازی نفرت دارم].
و سپس میافزاید:
در بارهی خودم باید بگویم که هرگز احساس پشیمانی نخواهم کرد از اینکه در گوشهای پیرامونی از ولایات فرانسه، با شکلهایی از زندگی باستانی، یا واپسین آثارشان، آشنا شدم. از آنها بسیار آموختم. فهمیدم که نظمی انسانی چه میتواند باشد، نظمی که در آن برپایهی وحدتی بارور، نه انسان جدا از جهان باشد و نه آگاهی جدا از بودن. من هنوز به آن استناد میکنم. […] اگر اندیشهی انگلس را توانستهام درست بفهمم، که بنا بر آن گامهای به پیش برداشتهشدهی بشریت همگی چیزی را پشت سر جا گذاشتهاند، […] بر مبنای همین تجارب بوده است.[9]
اوایل سدهی شانزدهم، و بهطور گستردهتر دوران افولِ سدههای میانه، یکی از دورانهای محبوب دوبور هم بود؛ او هم استنادهای سیاسی ( ماکیاول، گیچاردینی، لهبوئسی) و هم الهامگیریهای شعریاش ( فرانسوا وییون، شارل دورلئهآن، خورخه مانریکه) را از همین منبع برمیکشید.
به همین سان، گی دوبور و همراهانش اغلب نشان دادند که پروژهی انقلابیشان بر ارزیابیِ مجددِ امکانهای زندگیِ آزادی تکیه میکرده که در گذشتهی تاریخیِ جوامعِ انسانی خفته است. از همینرو آنها به جوانبی از این گذشتهی تاریخی توجه و علاقهای وافر داشتند، از جمله به جوامع موسوم به « بدوی » [ اولیه، نخستین] ( بولتن یا جزوهای که سیتواسیونیستهای آتی از ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۷منتشر کردند بهطور بامعنایی پوتلاچ نام داشت)؛ به شوالیهگریِ قرون وسطا، ( سرگردانیِ شوالیههای میزِ گرد برای سیتواسیونیستها همچون الگویی نمادین به منظورِ تببینِ تجاربِ یلهگردیشان در شهرها به کار میرفت[10]؛ و حتا در سال ۱۹۷۸ نیز دوبور همچنان استعارهی جستوجوی جامِ گرال را در توصیفِ تاریخِ جنبشِ سیتواسیونیستی به کار میبرد[11])؛ و سرانجام به کولیها، که از نظرِ سیتواسیونیستها بازماندگان شکلهایی از زندگیِ باهمادهای پیشاسرمایهداری بودند (از هنگامِ همکاریِ سیتواسیونیستها با کولیهای منطقهی آلبا در ایتالیا در ۱۹۵۶، به قصد ساختنِ اردودگاه و سرپناهی برای آنها[12]، تا زمان دوستیِ دوبور با تونی گاتلیفِ فیلمساز «که در آشناسازیِ دیگران با اسرارِ دنیای کولیها سهم بزرگی داشته است»[13]). آنچه برای سیتواسیونیستها در این باهمادها جالب بود و علاقهی آنها را برمیانگیخت هستی و زندگانیِ مستقلشان هم از دولت و هم از انباشتِ سرمایهدارانه بود، خواه به دلیلِ وجود داشتنِ آنها پیش از دورانِ دولت و سرمایه ، مانند جوامع باستانی یا شوالیههای قرون وسطا، خواه به دلیل گریختنشان از چنگِ دولت و سرمایه، مانندِ کولیها. مسلماً منظور سیتواسیونیستها این نبود که شیوهی زندگیِ شوالیهها، کوچگرها، یا بومیان قارهی آمریکا باید عیناً به همینسان در یک جامعهی کمونیستی بازسازی شود، بلکه تکیهکردن بر چنین تجاربی برای تصورکردن و اندیشیدن به ساختنِ شکلهایی جدید از زندگیِ ازخودبیگانهنشده بود.
همین معنا را دوبور در ۱۹۷۹ در پیشگفتار چهارمین چاپ ایتالیاییِ جامعهی نمایش هم مینویسد، هر چند اینبار الگوهای تاریخی را در شهرهای یونان باستان و جمهوریهای ایتالیایی دوران رنسانس باید جست:
انقلابی که خواهان برقراری و نگاهداریِ جامعهای بیطبقه است […] میتواند بهسادگی از همهی آنجاهایی آغاز شود که مجامعِ پرولتریِ خودمختار با بهرسمیتنشناختنِ هیچگونه مرجعِ اقتدار یا مالکیتِ بیرون از خودشان، با نهادنِ ارادهشان در جایگاهی برتر از همهی قوانین و تخصصها، جداییِ افراد، اقتصادِ کالایی و دولت را ملغا خواهند ساخت. اما این انقلاب پیروز نخواهد شد مگر آنکه بهطور جهانشمول استیلا یابد، بیآنکه هیچ تکهای از سرزمین را به هیچ شکلِ بازمانده از جامعهی ازخودبیگانه وانهد. آنگاه، بار دیگر آتن یا فلورانسی پدیدار خواهد شد که هیچکس از آنها طرد نخواهد شد، تا اقصای جهان گستره خواهد یافت؛ و از پسِ برافکندن همهی دشمنانش سرانجام خواهد توانست خود را شادمانه وقفِ انقسامهای راستین و رویاروییهای بیپایانِ زندگیِ تاریخی کند.[14]
در این جهانبینی، که بهطرز بارز و نمونهای رمانتیک و بااینحال انقلابی است، گذشتهی تاریخی ارزشی جدید میگیرد: این گذشته دیگر، آنگونه که لوفهور و دوبور گمان میکردند توانستهاند افشا و نکوهشاش کنند، نوعی جبرانکنندگیِ موهوم در قبالِ اکنونِ ازخودبیگانه، « گریزی واپسگرایانه و ارتجاعی به بیرون از واقعیت »[15] نیست، بلکه بهترین تکیهگاه نقدِ اجتماعی را میسازد زیرا گذشته هم نقدِ اکنون و هم آگاهی از خوشبختی و از مفقودشدناش را در خود دارد. ازهمینرو، گذشتهپسندی، داشتن ذوق و مذاقِ گذشته [ قربحهای که باعث شود گذشته به مذاقِ فرد خوش آید ] هم برای داوریِ انقلابی دربارهی جهانِ حاضر و هم برای در نظرداشتنِ شکلهای نوینِ زندگانی شرطی لازم است. در این معنا، رمانتیسمی که الهامبخشِ رویکردهای لوفهور یا سیتواسیونیستها بوده است نمیتواند در تقابل قائلشدن میان گذشته و امرِ ممکن دریافته شود، بلکه فهمِ این رمانتیسم فقط در سنتزِ دیالکتیکیِ این دو بُعد میسر است، یعنی در رمزگشایی و هویداسازیِ گذشته همچون ممکنی که هنوز در تاریخ کارایی و کنش دارد. این رمزگشایی و هویداسازی نوعی مُهرومومگشایی هم هست[16]: فراتاباندنِ گذشته در آسمانِ آینده، همچون تصویری اتوپیایی که راهنمای مبارزهی اکنون است. این عملی است با منظور و نگرشی سیاسی، اما با اینحال کسانی که آن را به پیش میبرند ابزار دیگری جز حساسیتِ زیباشناختی [استتیک]شان ندارند: معنای رمانتیسمِ انقلابیِ راستین در همین نکته نهفته است.
در تحلیلِ نهایی، همین حساسیت [ توانِ حسی] رمانتیک بود که همچون منبعی زیرزمینی نقدِ سیتواسیونیستی را آبیاری میکرد، و موجب نیرومندی و اصالتاش بود. کسی که این حساسیت را درونِ I.S. بهتر نشان میداد و نمایندگی میکرد خودِ گی دوبور بود. نقدِ اجتماعیِ او همواره زیر تأثیرِ افسردهجانیِ مرتبط با اندیشیدن به مفقودشدن، تضییع و ازدسترفتن بود: از دسترفتنِ زمان، از دسترفتنِ آنچه مایهی زیباییِ زندگی بوده، از دست دادنِ کسانی که دوست داریم و سرانجام از دست دادنِ خویش[17].
از سوی دیگر اغلب فراموش میشود که I.S. ، بهمثابه طرحِ ساختنِ موقعیتها، نخست از نوعی شرطبندی بر سرِ گذرِ زمان زاده شد که خودِ دوبور آن را خواسته بود:
درامِ عاطفیِ اصلیِ زندگی، پس از ستیزِ دائم میان میل و واقعیتِ معاند با میل، بهنظر میرسد درست حسکردِ گذشتِ زمان باشد. رویکردِ سیتواسیونیستی، برخلافِ روشهای استتیک [زیباشناختی]ای که گرایش به تثبیتِ حالاتِ عاطفی داشتهاند، شرطبستن بر سرِ گریزِ زمان است. چالشِ سیتواسیونیستی در مصاف با گذرِ حالاتِ عاطفی و گذرِ زمانْ شرطبندی در همواره بردنِ تغییر [برندهشدن در برابر تغییر] از طریق همواره فراتررفتن در بازی و کثرتبخشیدن به دورههای هیجانبرانگیزِ عاطفی است. بااینحال، حتا اگر بهناچار هزار بار هم این بازی را ببازیم، گزینهی رویکردِ پیشروانهی دیگری نداریم.[18]
[1] – عبارتی مشهور در شعری به نام وداع از آرتور رمبو، در کتاب فصلی در دوزخ.
[2] – Michael Löwy et Robert Sayre, Révolte et mélancolie. Le romantisme à contre-courant de la
modernité, Paris, Payot, 1992. Michael Löwy a dirigé, en collaboration avec Max Blechman, un
numéro spécial de la revue Europe consacré au « romantisme révolutionnaire » (Europe
n°900, avril 2004). Cf. aussi Michael Löwy, L’Etoile du matin. Surréalisme et marxisme, Paris,
Syllepse, 2000 (cet ouvrage contient notamment un chapitre sur « le romantisme noir de Guy
Debord »).
[3] – در زیرنویس شماره ۳۳، فهرست و مشخصات کتابهایی از میکائیل لووی و روبرت سهیر آمده است که عناوین آنها به ترتیب عبارتند از: “شورش و مالیخولیا. رمانتیسم در خلافِ جریانِ مدرنیته”. شمارهی ویژهای از نشریهی Europe که به “رمانتیسم انقلابی” اختصاص یافته است. “ستارهی صبح. سوررئالیسم و مارکسیسم”، در این کتاب آخر فصلی با عنوان “رمانتیسمِ سیاه گی دوبور” گنجانده شده است. همانطور که پیشتر یادآوری کردم از میکائیل لووی و روبرت سهیر مقالهی مفصلی از متن انگلیسی توسط یوسف اباذری ترجمه و در شمارهی ۲ نشریه ارغنون، که به رمانتیسم اختصاص دارد، منتشر شده است.
[4] – یک بررسی از روابطِ پیونددهندهی رمانتیسم و دورانِ آغازینِ جنبش کارگری در کتابِ « سوسیالیسمِ رمانتیک» نوشتهی ساران آلکساندریان ( نشرِ Seuil ، ۱۹۷۹) آمده است.
[5] – Henri Lefebvre, « Vers un romantisme révolutionnaire », op. cit., p. 667.
[6] – نامهی دوبور به لوفهور، ۵ مه ۱۹۶۰.
[7] – Henri Lefebvre, Introduction à la modernité, op. cit., p. 360.
[8] – Béarn : منطقهای در شمال غرب کوهستانهای پیرنه. در قدیم حکومتی مستقل بوده و پس از الحاق شدناش به قلمروِ حکومت فرانسه در ۱۶۲۰، به یکی از استانهای فرانسه تبدیل میشود.
[9] – Henri Lefebvre, Introduction à la modernité, op. cit., p. 361-362.
[10] – Cf. Boris Donné, (Pour Mémoires). Un essai d’élucidation des « Mémoires » de Guy Debord,
Paris, Allia, 2004, p. 134-141.
[11] – Guy Debord, In girum imus nocte et consumimur igni [1978], Paris, Gallimard, 1999.
[12] – برای مطالعهی روابط سیتواسیونیستهایی چون کنستان و پینوـ گالیتزیو با کولیانِ آلبا، نک.:
New Babylon, une ville nomade », in Nomades et vagabonds (Cause commune
n°2), Paris, Union générale d’éditions, 1975, p. 202-230 ; et Francesco Careri, « New Babylon.
Le nomadisme et le dépassement de l’architecture », in Constant, une rétrospective, Antibes,
Musée Picasso / Paris, Réunion des musées nationaux, 2001, p. 42-65.
[13] – دوبور در واپسین آثارش بارها به زندگی کولیها ارجاع میدهد:
Christophe Bourseiller, Vie et mort de Guy Debord, Paris, Plon, 1999,
و همسرش آلیس بکر هو نیز نویسندهی بررسیِ زیبایی است از تأثیرِ کولیها بر زبانِ عامیانهی طبقاتِ خطرناکِ جامعه:
Alice Becker-Ho, Les Princes du Jargon [1990], Paris, Gallimard, 1993).
[14] – در بازنویسی این نقلقول، ترجمهی قدیمی خودم از جامعهی نمایش را با چند ویرایش در اینجا آوردم. در چاپ بعدی این کتاب بهیقین این تغییرهای ویرایشی را در نظر خواهم گرفت.
[15] – « از همان آغاز، در سوررئالیسم، که از ایننظر با رمانتیسم قابلقیاس است، تعارضی میان کوششهای مبنیبر ابراز و تصدیقِ کاربردِ نوینِ زندگی و گریزی ارتجاعی به بیرون از واقعیت وجود داشت.» ( برگرفته از مقالهای بدون نام نویسنده که در شماره ۲ انترناسیونال سیتواسیونیست در دسامبر ۱۹۵۸ منتشر شد.)
[16] – پاتریک مارکولینی، هوشمندانه و با ظرافت دو فعلِ décèlement و descellement را که تلفظی یکسان اما املا و معنایی متفاوت دارند، به کار برده است.
[17] – همان طور که ونسان کوفمن در زندگینامهی فکریِ بنیانگذارِ I.S. نشان داده است، ( در کتابی به نام گی دوبور، انقلاب در خدمتِ شعر، پاریس، نشرِ Fayard، ۲۰۰۱) لحن و تونالیتهی ملانکولیک [ افسرده و ماخولیایی ] اندیشهی دوبور در کاربردِ نمادِ « گمـ بچگان» در اثرش بهخوبی خلاصه و بیانشده است.
[18] – Guy Debord, Rapport sur la construction des situations, op. cit., p. 42.