آمیزهی چند موضوع انگیزهی مرکبِ من برای نوشتنِ این متن است: یکی اینکه چندی پیش یکی از خوانندگان دوستارِ این وبسایت از من در بارهی چگونه خوشبخت بودن در این جهان پُر ادبار پرسیده بود. خوانندهی دیگری نیز در پیِ مقالهی اخیر، « تونالیتهی توتالیته»، در بارهی ارتباط مفهومِ تمامیت با زندگیِ روزمرهمان پرسیده بود. از سوی دیگر، به این فکر بودم که در بارهی وضعیتِ اعتراض و مبارزهی این روزها در فرانسه، یعنی « شبهای ایستاده» چیزی بنویسم. در عکسی از تظاهرات و گردهماییهای اخیر علیه وضعِ قانونِ جدید کار پلاکارتی نصب شده که شعرِ ترانهای از رائول ونهگم بر آن نقش بسته است. ترانهای علیه کار و ملال و استثمار. ( در بارهی ترانهسراییِ سیتواسیونیستها میتوانید به این مقاله رجوع کنید که در آن در بارهی این ترانهی رائول ونهگم نیز نکتههایی گفتهام: https://www.behrouzsafdari.com/?p=835). بدیهی است که من و «همدهکدهایهای» اندیشگی من، بهخصوص از نزدیک و در فرانسه، با حساسیت ، بینش و معیارهای خاصِ خود روندِ این جنبش را دنبال میکنیم.
قصدِ من در اینجا تحلیل و ارزیابیِ جنبشِ جاری در فرانسه نیست. میخواهم در گشودن چشماندازی فراختر ادای سهم کنم که توانِ دریافتِ ما از عللِ ریشهای و بافتِ چندپارچهی این جنبش و نیز نویدها ، تناقضها و کمبودهای موجود در آن را میسر سازد.
به این منظور به متنی از رائول ونهگم رو میآورم که با عنوان « افتتاحِ عصرِ زندگان» در کتابی شامل چهار متن به قلم چهار نویسنده و با عنوان « چهارنوازی [کوارتت] برای یک زندگیِ دیگر» در سال ۲۰۰۴ در بلژیک منتشر شده است. سه نویسندهی دیگر این کتاب در کنار رائول ونهگم عبارتاند از مارسل مورو، کلر لوژُن و ژاک سوشر. آشنایی و ارتباط دوستانهی من با سه تن از آنها باعث شده تا جایگاهِ ویژهای برای این کتاب قائل باشم، و ترجمهی آن به فارسی یکی دیگر از هزار سودای من باشد!
به باور من این متن زمینهی باروری برای طرح و تداوم موضوعهایی است که در آغاز به آن اشاره کردم: تمامیت و ارتباطاش با نقدِ ریشهای و همهجانبه (توتال) ، تعریفِ ما از زندگی و خواستههای ما در زندگی، و ارتباط این مضمونها با عللِ بروز جنبشِ اخیر و نقاط قوت و ضعفِ آن.
من این روزها تقریباً دو سوم این متن را ترجمه کردهام. فعلاً تا انجامشدنِ باقیِ این کار، بخش اولِ آن را منتشر میکنم و پس از انتشار بخش دوم در روزهای آینده با ارائهی متنِ کامل به نوعی سنتز و جمعبندی برای تداومِ این چشمانداز میپردازم.
این نکته را هم بار دیگر یادآوری کنم که سبکِ نوشتاری رائول ونهگم، همچون سبک گی دوبور، مصطفی خیاطی، جانفرانکو سانگینهتی و دیگر نویسندگانِ سیتواسیونیست، سبکی بسیار متراکم و دشوارخوان است. من در ترجمههایم از این متنها، این سبک را تا حد توان و امکان نگه میدارم. خواندن و فهمیدنشان حوصله و شکیبایی بیشتری میطلبد، که به گمانم براستی به زحمتاش میارزد.
افتتاحِ عصرِ زندگان
مایهی خوشنودیام خواهد بود که آنچه به حکمِ اراده به تغییری رادیکال بیان شده دیگر گزارشِ یک مشاهده محسوب نشود.
برای انسانْ زندگیِ دیگری جز زندگیِ تنانه و زمینیاش وجود ندارد. بسیاری با این موضوع موافق اند ، تعدادی از آن خشنود اند، اندک کسانی نیز در آن مایهای کشف میکنند تا برای خود سرنوشتی[۱] شورانگیز بسازند.
تصورِ یک زندگانی که صرفاً میلِ زیستن بر آن حاکم باشد چنان یکسره تختهبندِ جهل و بیاعتباری است که آنچه برایمان بیش از همه آشنا و مأنوس است به صورتی در آمده که آن را کمتر از هرچیز میشناسیم و کمتر از هرچیز میتوانیم به آن اذعان کنیم.
هیچ پیشپاافتادگییی به چنین حدی از متناقضنمایی، یعنی اینهمه کمرواج بودن، نمیرسد. هم ازاینرو، همان حرفهایی را که پیوسته با تدقیقشان تکرار کردهام باز همچنان تکرار خواهم کرد تا هنگامی که جایگزینِ عامهگوییهایی شوند که وردِ زبانِ آنهایی است که مرا به خاطر دائم همان سازِ همیشگی را زدن سرزنش میکنند، یعنی تا هنگامی که جوهرهی حرفهایم نه کلههای پُر از عقایدِ رایج بلکه تنهایی را بیاکَنَد که میلشان به زندگیِ کشفکردنی سیریناپذیر است.
در همهی زمانها زیستن بنابر امیالِ خویش از نظرِ ناچیزترینِ خدایان، یعنی خدای تملک و تجارت، مایهی ننگ و رسوایی بوده است، خدایی که با انواع و اقسامِ اسامیِ مستعار مُهرِ جباریتِ خویش را بر تمدنی کوبیده که ما بردگانِ عاصی و راضیِ فرجامین آن هستیم.
چه طُرفه مکاشفهای که پس از چند هزاره تازه پی بردهایم که ننگ و رسواییِ واقعی این بوده که ما از وجودِ خویش تبعید شده بودیم، از گرانمایهترین آرزوهامان دور نگهداشته شده بودیم! این است آن وضعِ غیربشری [شرایطِ ناانسانی] که تا به امروز به آن تمکین کردهایم.
بهترین وجهِ وجودمان همچون سایهای پابهپای ما کشیده میشود. مدام بر صحنهی عمومی یا خصوصی در جنب و جوش بودهایم، چونان اشباحی برخاسته از همین کارخانههای بسیار عادیِ فنا: خانوادههای جبار، آموزش و پرورشهای خفقانآور، مدارسِ تعلیمِ بندگی، پادگانهایی که درسِ آدمکشی میدهند، معابدی که با خمیرمایهی نفرت برپایهی ترویجِ خودقربانیگریْ عشق موعظه میکنند، بهشتهای مصنوعی که نافیِ آزادی اند، کارخانهها، دفاترِ کار، اماکنِ مصرف، آنجا که نومیدیِ ازدست رفتن و ضایع شدن تغدیهکنندهی سرمایهداری بینالمللی و دارودستهی زامبیهای آن است.
ما که در دلِ امیالمان مرده بودیم در صلح و آرامشی گورستانی که دستِ کم ما را از سرسامی پوچ میرهانید، چه داشتیم که از دست بدهیم؟ آیا بوی متعفنِ این خیزابِ مرگِ پاکسازنده فقط در رواندا، در میانِ قومهای یوگسلاو، در فلسطینِ ستمدیده، نزدِ آدمکشانِ اسلامیست[۲] یا بیخدا[۳] به مشامتان خورده است؟
سیارهای که چنین مصرّانه به عنوانِ زبالهدان یا گند و کثافتدانِ رشدِ سود به کار میرود چهگونه ممکن است ساکناناش به وقوعِ جنگهای پیاپی، به بیماری، به آلودگی و کشتار در همهی اشکالِ آنّ اعتبارِ تقدیری ناگزیر را نبخشند؟ چهگونه ممکن است تمکینی آشفتهحال و تسامحگرانه تحکیمکنندهی ستمِ هزارانسالهای نباشد که انسان را تا حدِ یک ابزارِ بازدهی فروکاسته است؟
چه بیشمار اند کسانی که با نزدیک شدنِ مرگ و با احساسِ زمانِ گذرا به ورطهی پشیمانی از عمرِ تلفشده فرومیافتند، و درهمان حال ندای یک احتضارِ طولانی در گوششان نجوا میکند که: « آنچه براستی تلف کردهای زندگییی بوده که به تو داده شده، تو زندگانییی را که میتوانست با شکیبایی و شیفتگی وقف خوشبختی شود وانهادی و تقدیری طعمهجویانه را به آن ترجیح دادی که خودت را به طعمه تبدیل کرد و چیزی جز بازتابِ رؤیاهای خاموششدهات در تو باقی نگذاشت.»
« مردن را به یاد داشته باش!» جملهای بود که مخالفانِ زندگیِ زمینی آن را در آستانِ کلیساها واقواق میکردند. پس اکنون زمانِ آن رسیده که چنین زوزهی ننگینی را تا واپسین پژواکِ آن خفه کنیم و بانگ برآوریم که : « زیستن را به یاد داشته باشیم!» تا هر لحظه از هستیمان در یاد و خاطرهی خوشبختییی که میخواهیم بسازیم جانِ تازه بگیرد.
چهها که متحمل نشدهایم؟ به کدام کائوس و آشوبهای، که منطقِ پوچِ بازدهی عامدانه و عالمانه برقرار ساخته است، تمکین نکردهایم؟ و آنچه را که، از خلافآمد گرفته تا بدبیاری، موجبِ جوش آوردن، به تنگ آمدن، از رمق افتادن و از پا درآمدنِ ما شده است ناماش را تقدیرِ ناگزیر نگذاشتهایم؟
برده آه میکشد که « من کی هستم که بخواهم اوضاع را تغییر دهم ؟» و در ضمن غل و زنجیرش را میجنباند، چنانکه انگار غل و زنجیرش آذینبندِ سرگذشتِ خفتبارِ اوست. خود را در مقابله با زنجیرِ ستمگرانهی اسارت بی التجا دانستن توجیه تسامحآمیزِ بی راهِ چاره ماندن در برابرِ دست به دست دادنِ بدبیاریها است.
تاکنون هیچگاه نشانِ ننگینِ تمکین و بندهمنشی بر شماری چنین انبوه از افراد نخورده و هیچگاه غیابِ اصالتِ زیستهشدهْ درگیریهای محافظهکاری و شورشگری را، که شکلدهندهی روالِ عادیِ نمایشِ روزمرهاند، تا چنین حدِ کاریکاتورگونهای قالببندی نکرده بوده است.
اینهمه مبارزه با چنین دغدغهای که مبادا چیزی از بینظمیِ جهان تغییر کند بیسابقه است.
آری کائوس و آشوبه دیگر مثل قدیم مجبور نیست به نامِ عزت و جلالِ خداوند، با مناسکِ ایمانها، ایدهئولوژیها و آرمانهای متضاد و مقدس، و آغشته به آنهمه اشکها و خونهای بیهوده ریختهشده، ظفرمندانه بیداد کند. اکنون دیگر مشغلهی پول درآوردن به تنهایی برای بسیجِ انرژیهای کافی است. این مشغلهی یگانهْ مضمونهایی چون خیر و شر، تمدن و بربریت، نام و ننگ، را همتراز میکند و یگانه حقیقت را این میداند که در هرکجا و در هر سن و سالی ــ فارغ از هر محیط اجتماعی ــ انسانِ اقتصادیشده موجودِ انسانی را خفه کند.
بااینهمه، این ایده که چنین تکاملی با سادهترین اقتضاهای زندگی مغایرت دارد ازاینپس یک امرِ بدیهیِ جهانشمول به شمار میآید و نشانهاش رنجوعذابی است که در همهجا محسوس است.
آنچه برای زندگان مفید است عامدانه و حسابشده قربانیِ انتزاعهای مالییی میشود که ذینفعان بیشک منفعتی پولی از آن به دست میآورند اما به هیچرو به سبکِ زندگیِ بهتری دست نمییابند. آنچنانکه در میان ثروتمندان، که وقتِ زندگیکردن ندارند چون پولِ بیشتر میخواهند، و فقیران، که منتظرِ پول اند تا با آن مجالِ زندگیکردن بیابند، تنها ناشناخته، تنها انتظار، تنها غایب، زندگی است.
مایهی محنت و مشقتِ ما روزگاری است که در آن همهچیز مطالبه میشود جز حقِ زندگی کردن. ببینید که برای درخواستِ پول، کار، خرفتی و تصاویری از لذت که در آن لذتْ سرطانی میشود، چگونه بعبعکُنان مویه سر دادهاند. گم شوید ای نوکرمنشان! آنچه ما میخواهیم کار و شغل نیست، بل کاربردِ آزادانهی هستیمان است[۴].
همهجا زندگیِ غایب چون رنجی تحملناپذیر، چون خاری در قلبِ افراد و جامعه، احساس میشود. بااینحال، رنج مینالد و میموید و تنها مطالبهاش دردِ بیشتر و توزیعِ بهترِ فلاکت است به گونهای که هیچکس از نگونبختی در امان نباشد تا از این طریق عدالت برقرار گردد. از همینروست که در همهجا، در دفاترِ کاری، در کارخانهها، خیابانها، کافهها و روستاها اینهمه صدای فریاد و نعره، ناله و زاری بلند است، صداهایی که فریادِ شورش انگاشته میشوند اما چیزی جز شیادیِ نمایشیِ نیستند.
در ۱۷۸۸، عذابِ روزافزون در اذهان و اجتماع در دفترچههایی بیان شد که در شهرها و روستاها دست به دست میگشت و آنها را « دفترِ دردمندیها» [ « دردنامه»] مینامیدند. دستگاه سلطنت و طبقهی اشراف، پس از پذیرشِ اصلِ این اقدام، با رویکردی منتگذارانه به این دردنامهها پرداختند.
برده تحقیر را تا چه درجهای از کلبیمنشی تحمل میکند؟ این را باید همین نمایندگانی از خود بپرسند که نمایندگان مردم نام دارند، همینهایی که چون کاریکاتوری از اغنیای رژیمِ سابق دیگر حتا از لوازمِ وقاحتشان هم برخوردار نیستند.
تا کجا میتوان آشکارا و علنی حکمِ الغای دستاورهای اجتماعی را صادر کرد تا سیادتِ چنان اقتصادی برقرار باشد که هر موجودِ زندهای را میچلاند و میچاپد تا کودآبهای[۵] مالی از آن بیرون کشد که به فاضلابهای سوداگریِ بورسبازانه خواهد ریخت؟
به هنگامی که آزمندیِ سفتهبازان موجبِ اخراجِ کارگران و ازهمپاشاندنِ مبرمترین صنایع در عرضهی خدمات عمومی میشود ــ فلزکاری، نساجی، مسکن، خوراک، حملونقل ــ خیلِ لعن و نفرینِ شهروندانِ عادی بالا میگیرد و گسترش مییابد. خطاب به کی؟ خطاب به کسانی که انتخاب شدهاند تا آنها را نمایندگی کنند اما سالهای آزگار جز منافعِ پلید ویرانهسازان[۶] را نمایندگی نمیکنند.
از چنین گفتمانی هر کسی به اختیار از خیل هجوهای برآشفته، از گلهای زودتر از موعد پژمردهی بهاری که نخواهد آمد، تکههایی پراکنده دستچین میکند. هرچقدر هم زمامدارانِ کذاییِ ما بر اثر تکبر و ناآشنایی با واقعیتهای انسانی گوشهاشان گرفته باشد، به هر حال باید ــ همانند لویی کاپه[۷] که روزِ ۱۴ ژوییه ۱۷۸۹ را در دفتر خاطراتِ روزانهاش با کلمهی « هیچ » مشخص کرده بود ــ تیغهی پایانِ مهلتْ فحوای این کلام را در اختیارشان بگذارد. آن دستهگلِ معمولیِ افکنده بر مزارِ توهماتِ مرحوم کدام است؟ در جایی از خیابانها و مکانهای عمومی صدایش را آمیخته به وزش بادی که توفان میکارد بشنوید:
« شما ای ادارهکنندگانِ ورشکستیها، کجدستانِ اموالِ عمومی، کارچاقکنهای تراستهای چندملیتی، متعصبانِ پول به هر قیمتی، شما صحنهگردانهای سیاسی که جویای مشتریهای کودن و مقهورِ ترس و دلزدگی هستید، شما بیآنکه ککتان بگزد برای فرزندانِ ما زمینی باقی گذاشتهاید که از غنای زیا و گیای خود سترده ، با کودها و جایگزینهای ژنتیکیشان سترون و با مافیاهای هستهای و نفتیـشیمیایی آلوده شده است.
شما بخشِ عمومی را در اختیارِ بخشِ خصوصی نهادید که تنها دغدغهاش انبارکردن سود است. خصوصیسازی شتاببخشیدن به فروپاشیِ مؤسسات و خدماتی است که نه متعلقِ به دولت بلکه متعلق به شهروندان است، همان کسانی که هزینهی آنها را با مالیاتهاشان پرداختهاند. شما با حراج کردن و عرضهی آنها به کوسههای معاملهگری، همچون بزهکارانی فرومایه به ورطهی خیانت در امانت و اختلاس فرومیغلتید.
مافیاهای نفتی با همدستی نمایندگانِ پارلمانی ــ که با انفعال، ملال و فقدانِ خلاقیتِ مردمی که خود را دارای « حاکمیتِ ملی » میدانند به صورت دموکراتیک انتخاب شدهاند ــ خطوط راهآهن را تخریب میکنند، ایستگاههای قطار را میبندند، شبکههای ارتباطی را از بین میبرند، همان شبکههای ارتباطی که تا چند دههی پیش امکانِ دسترسیِ امن و بدون آلودگی به هر منطقهای از کشور را فراهم میساخت.
کمبودِ کارکنان و نارساییهای ناشی از یک کارآموزیِ سَمبلشده، ریسکِ وقوعِ سوانح را افزایش میدهد، چنانکه گویی میخواهند چنین القا کنند که خطوط راهآهن به همان اندازه که جادههای بیشازحد پُر تردد آدمکش اند، پس هیچکس از بلای تقدیرِ عالمگیر در امان نیست.
مسؤولان سیاسی، که به محض شنیدن خبرِ بدرفتاری با کودکان اشکِ ریاکارانه میریزند، همانهایی هستند که به نام ریاضتِ بودجهای، مدارس کوچک در روستاها و محلهها را میبندد، درهمچپیدگیِ شاگردان در کلاسهای پرجمعیت را در همهجا تحمیل میکنند، و با فروکشاندنِ آموزگاران به ایفای نقشِ گزمگان، شورِ آموزش و میل به پرورشِ کنجکاوی در کودکان را از معلمان سلب میکنند.
آیا گردآوردنِ دانشآموزان در کلاسهای سی نفره، و چپاندنِ اطلاعاتی به عنوان علم و شناخت در حلقشان برای دستیابیِ سریع به میزانِ بازدهیِ منطبق با الزاماتِ بازار، رفتار کردن با آنها به سیاقِ گاوهای پرورشیافته با آردِ تقلبی نیست؟
مانندِ آن خلیفهای که معتقد بود کتابها بیفایده اند و میشود نابودشان کرد زیرا قرآن میتواند با مزیت بیشتر جایگزین همهشان شود، وزیران آموزش و پرورش نیز، با هر پرچسب و علامتِ انتخاباتی هم که ظاهر شوند، هرگز فکری جز این بیان نکردهاند که : یگانه نادانی و جهالتی که شایسته است با آن مبارزه کنیم، ناتوانیِ تولیدِ پول است، زیرا برای اقتصاد هیچچیز بدتر از این نیست، همان اقتصادی که همواره در حال دوباره روی پاایستادن به منظور خیرِ فرضیِ همگان و سود بلافاصلهی اندک کسانی است.
این راهحلی است تردستانه، در منطقِ اقتصادی که برپایهی فنا بناشده است. آیا خشونتِ زاده از شلوغی و درهمچپیدگی، منگی، هذیانِ رقابت، حرص و آز، بیحسی و بیاحساسی، ملال و دلمردگی، خود تولیدکنندهی شمارِ افزایشیافتهی مشاغلِ پلیسی و خدماتِ امنیتییی نیست که عهدهدارِ سرکوبِ خشونت اند؟ آیا برای کلاهبرداری از اموال عمومی چیزی فراخورتر از این اصل ـ که فعالانه پیشپاافتاده شده ـ وجود دارد که میگوید : « فقط آن چیزی مهم است که به هر وسیله قانونی یا غیرقانونی، مایهتیله نصیبمان کند»؟ آیندهی بازارها و موفقیتِ کسانی که در آنها به زدوبند مشغولاند به چنین بهایی تأمین میشود.
شما خوب میدانید که شکوفاییِ کودک در این است که در حالوهوای حسیواحساسی، و در افسونِ دائمِ شگرفاییها دم بزند. اما شما بیهیچ ابایی او را محکوم به نومیدی، تلخکامی و خشونتی میکنید که برخاسته از این پولجوییِ سرسامآوری است که هر روزِ هفته از طریق آگهیهای تبلیغاتی، گفتارهای سیاسی و اخبار و کلمات موعظه میشود. و تکرارِ بیامانِ کوبههای این طبل بر افکار عمومیْ است که ضرباهنگِ رژهیِ طولانیِ فقروفلاکتِ روزمره است.
من آموزش و پرورشی را که در اختیارِ تجارت و کالا باشد جنایتی علیه کودک مینامم. به جای بارورتر ساختنِ دائمِ کشتگاهِ کنجکاویِ کودک، میبینیم که عمال قدرت بهتدریج آن را سترونتر کرده، و همانند کاری که با سیارهی زمین میکنند، آن را به زمینی بایر و به زبالهدانی تبدیل کردهاند که بهترین نیتها در آن میگندد.
از سالمندان نیز به همین شیوه مواظبت و مراقبت میکنید. احتضارخانههای اسارتگاهواره را تکثیر میکنید تا کسانی که از تابستانِ سوزان، زمستانِ سخت و تنهایی جانِ سالم به در بردهاند آنجا در چنگِ منگی و نومیدی از پا درآیند. درحالی که شما درِ خانههای کوچکِ سالمندان را تخته میکنید.
شما با دستیافتن به مبالغی چشمگیر از طریق صرفهجوییهای اقتصادی به زیانِ بیمارستانها و کارکنانِ بهداشت و درمان، با یک تیر دو نشانه میزنید: مرگِ افرادِ بازنشسته وظیفهی بازگرداندنِ مقرریِ آنها را از دوشِ مسؤولانِ صندوقهای بازنشستگی برمیدارد، یعنی همان مبالغی که حقِ آنهاست و از روی دستمزدهای کارشان برداشته شده، کاری که بخشِ بزرگی از زندگانیشان به آن تقلیل یافته است.
شما مناظر، زیا، گیا و اقلیم را در لوای یک دروغِ بیشرمانه ویران میکنید، همان رشدِ مالیِ معروف که فقط وقتی پدیدار میشود که بتواند بلافاصله در حفرهی سوداگریِ مالی ناپدید گردد.
سیاستِ ایجادِ مشاغلتان هم شبیه همان کاری است که سابق در پادگانها رایج بود: افراد را مجبور میکردند سوراخهایی بکَنَند و آنها را دوباره پُرکُنند. این کار به منظور پیشگیری و مصونیتِ آنها از خطرِ فکرکردن انجام میشد. شما در صنایعِ فلزکاری، نساجی، شیشهسازی، در بخش آموزشی، در بخش بهداشت و درمان، با بیل اخراج میکنید و در لابیِ مقاطعهکارانِ کامپیوتری با قاشقِ کوچک استخدام میکنید، که این بخش هم، همینکه یارانهها در جیبِ کارفرمایان غیبشان زد، تعطیل خواهد شد.
اولویت نه در ابداعِ مشاغل بلکه در اهداِ فرصت به هرکس برای پرداختنِ شیفتهوار و آفرینشگرانه به طرحِ بهبودِ زندگی و محیطِ زیستِ همگان است. این عرصه مهیاست فقط باید فتحاش کرد.
ما به اعتلا و توسعهی انرژیهای بدیل، پاک، و در بلندمدت، رایگان نیاز داریم. به کشاورزییی نیاز داریم که فرآوردههایش طعمِ واقعیِ آنچه هستند را داشته باشند. به مدارسِ بیشتر، و آموزگارانِ آموزشدیدهی بیشتر نیاز داریم. به مراکز امدادِ روانی و خدماتِ اجتماعییی نیاز داریم که بتوانند به محرومان یاری رسانند. به بیمارستانهایی مجهز نیاز داریم. به حضورِ شهروندانهای نیاز داریم که بدون توسل به زورْ بازدارندهی خشونت، تهاجم و پرخاش باشد.
ما به صنایعِ اولویتمندمان نیاز داریم، همانهایی که به خاطر سود کارفرمایان و سهامداران بهزیانِ مناطقِ اصلیشان نقلِ مکان داده شدهاند. ما به یک اعانهی بقا، یک مقرری معین برای زندهمانی نیاز داریم که به همه داده شود و هزینهاش با مالیاتبندی بر سوداگریهای بورس تأمین شود. حتا از دیدگاهِ یک محاسبهی بودجهای نیز، چنین سرمایهگذاریهایی، سرجمع و با احتسابِ همهچیز، منفعت دارند. استرس، اضطراب، ملال و نومیدی را که از میان بردارید، به همین نسبت نیز هزینهی مراقبتهای سلامت و بهداشت و بودجههای اختصاصیافته به امنیتِ شهروندان سبکتر میشود.»
این است آنچه رشتهی ایام در دردنامهها خوشنویسی میکند، دردنامههایی که کلماتشان چون برگهایی خشکیده مدام در حال فروریختن در یک پاییزِ ناامیدی است.
شرکتهای چندملیتی، لابیهای کشتوصنعتِ غذایی و موادِ سّمیشان، مافیاهای نفتی ـ شیمیایی و داروسازی، ادارهکنندگانِ فاسدی که میگذاریم اموالِ سلبناشدنیِ ما ، چون آب، هوا، برق، مناظر، و زمین بارور، را به تملکِ خود درآورند، همگی چون دیواری برساخته از ملاطِ تعللهای ما و کلبیمنشیِ حکومتهای پیدرپی در برابرِ ما قدکشیدهاند.
بااینهمه، بد نیست بدانید که چنین نیرویی وجود نمیداشت اگر، با ترسولرزی که از همان کودکی به ما میآموزد، ترس را قطرهقطره به مأنوسترین افکار و اعمالِ ما نچکانده بود.
نخست، همانهایی که در مقامهای نخستاند، وزیران، نمایندگانِ مجلس، سناتورها، نمونه و سرمشقِ بزدلی و بندهمنشییی هستند که در بهرهبرداریِ انتفاعی از آن بسیار مهارت دارند. نگاهشان کنید که چگونه بودجهها را میلیمتر به میلیمتر تنگتر میکنند درحالیکه پول از همهجا سرریز میکند و در غارهای بیانتهای بورس فرومیرود. دست زدن به این پول ممنوع است. « رشد» به این قیمت ایجاد میشود! ولی آخر رشدِ چهچیزی؟
دیگر نگذاریم نه فریبمان دهند نه وحشتزدهمان کنند. زندگیکردن یاد بگیریم و بازپسگرفتنِ زمین و هستییی که از ما ربودهشده است..
داستاناش را میدانیم: اگر داوود سرانجام بر جالوتِ [گُلیات] متکبر چیره میشود دلیلاش آن است که تکبرِ غول به نابودیاش میانجامد. اکنون مدتهاست که آنچه باید در خدمتِ امیالمان باشد به روسپیِ اقتصادِ مالی تبدیل شده است. پس ما نیز کارِ این وضعیتِ پوچِ افتضاح را یکسره میسازیم.
خواست و آرزویِ ما چیزی جز یک زندگیِ بهتر نیست. از همینرو زمانِ صدورِ این حکم فرارسیده است که تنِ ما و زمین، که جوهرهی تن است، بلاشرط از آنِ ماست. پس دیگر با هیچکدامشان با تحقیر و وحشت برخورد نکنیم! دیگر بس است بهرهکشی از طبیعت و از انسان بهمنظورِ استخراجِ یک چلیکْ گُهِ مالی.
اگر امروز در مقابله با اینهمه قدرتهای جوراجور که بر جهان ستم راندهاند ما تصاحبِ جهان را مطالبه میکنیم، آنرا نه بهمثابه ابژهی تملک بلکه همچون سوژهی تمتع [کامیابی و بهرهمندی] میخواهیم. تا تن و محیطِ طبیعیِ آن با بهترین و نه بدترین امکانهایش[۸] از آنِ ما باشد.
ما میخواهیم به جای نبرد با آنچه فقیرمان میکند روی چیزی که غنیمان میسازد داو بگذاریم [شرطبندی کنیم]. مبارزه برای بازطبیعیسازیِ سیاره از مبارزهی روزمره برای یک هستی جویای خوشبختی و عشق جداییناپذیر است.
زندگیکردن، برتری بخشیدن به کامیابی است و ازخود راندنِ قربانیگری. انسان را قربانیِ اقتصاد کردن عملی است که اصلِ جهانشمولِ ویرانگری را در خود دارد. این همان خمیرمایهی آخرالزمانی است که عملکردش را در تروریسمِ ــ چه دولتی و چه خصوصیِ ــ مافیاهایی میبینیم که زنان، کودکان، مردان، جانوران، چوبهای کمیاب، اندامهای بدن، موادِ مخدر، تسلیحات، شرکتها و کارخانهها را موضوعِ تجارت قرار دادهاند. شرکتها و کارخانههایی که چون مهرههایی بر صفحهی شطرنجِ سیاره به دلخواهِ آخرینِ منافعِ قابلِ بهرهبرداری جابهجا میشوند.
این لابیها، که منطقِ سودِ بیدرنگشان توجیهگرِ برهوتسازی دنیاست، در مقیاسِ جهانی همان عملکردی را دارند که گانگسترهای آل کاپون در شهرهای اسیرِ باجگیریشان داشتند. اختلاسگران، کلاهبرداران و چاپندگانْ اکنون در رأسِ قدرتهای مالیِ بینالمللییی نشستهاند که قانونشان را بر سیاستِ بودجهایِ دولتها تحمیل میکنند، دولتهایی که برخوردِ خفتبارشان با شهروندان پیوسته رو به افزایش است.
آدمکشانی که تا دیروز زیر بیرقِ ایمان و ایدهئولوژی در نقشِ فرشتگان ظاهر میشدند امروزه دیگر حتا نیازی به دستاویز ندارند تا به نیست و نابودکردن، رعب و وحشت افکندن، و اشاعه دادن فلاکت و مصیبتی بپردازند که نیازِ مبرمِ حامیپروریِ احزابِ سیاسی، دینها، تراستهای اقتصادی و بازارِ مصرف است.
در هرکجا منطقِ کاپیتالیسمی که انگلوارگیاش مطلقگراست توانسته است ایدهئولوژیهای سیاسی و باورهای دینی را منسوخ کند، بهآسانی میکُشد و نابود میکند، بیهیچ توجیه دیگری جز همان توجیه ناممکنی که از چرخدندههای ماشینی انتظار میرود که هر چیزی را که سر راهش بیابد خُرد و لَوَرده میکند. سرمایهداریِ انگلی در مطلقخواهیاش ذاتِ مخربِ دین را بهمثابه محصولِ چنان اقتصادی تحقق میبخشد که همچون ابرِ حاملِ رگبارْ خود حاملِ مرگ است. انسانی که تا دیروز زندگیاش را در راهِ یک خدا، یک ایدهئولوژی، یا ایمانی و آرمانی قربانی میکرد امروز خودش در پیشگاهِ پولِ قادرِ متعال و آزمندیِ خونآشام قربانی میشود.
تا زمانی که در ما ــ که با قرنها خرفتی و تاریکاندیشی لایهبندی شدهایم ــ فلان یا بهمان تمایلِ به انصراف، به قربانیگری، به احساسِ گناه و تقصیر، به ریاضتکشیِ سرپوشیده و خلاصه تمایل به نوعی از پرورشِ غیابِ زندگی دوام بیاورد ــ زندگییی که وقتی با صدای بلند مردود اعلام شده بههرحال یواشکی پذیرفته میشود ــ ما همچنان سرسپردهی کیشی باقی خواهیم ماند که نمودارترین کیشِ تمدنهای کالاییِ ماست، یعنی کیشِ مُردارپرستی.
این قربانیگریِ وجودی همان عاملی است که با پیوندهای خونی و مبتنیبر رنج و انصراف، پایه و اساسِ دستگاهِ پُرهیبت و اسطورهایِ مذاهب است، جایی که خوف و وحشتِ مقدسْ خود را تسلا، رستگاری و همدلیِ روحانی میداند. قربانی کردنِ حیوانات، کودکان، آدمها، قربانی کردنِ میلِ زندگی، این است آن آردِ خونینی که در درازنای تاریخِ آسیاشده و خمیرِ نانِ روزانهای بوده که با دعای مؤمنان گدایی میشده است.
هیچ ضرورتِ کالایییی ارزشِ آن را ندارد که انسان به خاطرش از میلِ به زندگی منصرف شود. منظورم اینجا امیال جعلی و تقلبییی نیست که برآوردهشدنِ مصرفگرایانهشان به ناارضاییِ هردم بیشتری دامن میزند. من به امیالِ قلبی میاندیشم، به رؤیایِ یک زندگی، به آن شور و غلیانِ بیهمتایی که برآمده از لحظاتِ عشق، آفرینش، شگرفایی، سخاوت، همسُفرهگی، لذت بردن و کامیاب شدن از دیگران و از خویشتن است. در جامعهای که همیشه آنچه را برای زندگی کردن یاد گرفتهایم از یادِ ما زدوده و باعث شده تا دیگر بلد نباشیم زندگی کنیم، دستیابی به لحظهای سعادتْ تلاشِ بسیار لازم دارد. این درست است، اما چقدر از انرژیها براثر کار، ملال، انصراف از لذتهای راستین و نیز به علتِ مرضِ تسامح با این وضع، خُرد و لوَرده میشود؟
از آنچه در تو هست هیچچیز را قربانی نکن، بگذار تا رُود و آبرفتهایش از اعماقات بالا آیند. همواره، با گذشتن از سَرندِ آگاهی، رگهطلایی هست که در آن خوشبختی چون سحری میدرخشد[۹]. روشناییِ خودت باش!
[۱] – destinée : سرنوشتسازی، سرگذشت یا سرنوشتِ خودساخته، در تمایز با destin سرنوشتِ مقرر و محتوم. در این باره نک. مقالهی سرنوشت و سرنوشته، در همین وبسایت.
[۲] – برای حفظ بارِ ایدهئولوژیک کلمه و تمایزش با « اسلامگرا» پسوندِ « ایست» را نگه داشتهایم.
[۳] – athée
[۴] – emploi : هم شغل معنی میدهد و هم کاربرد و استفاده.
[۵] – lisier: واژهای است از فرانسویِ سوئیسی، تقریباً معادلِ purin : مایعی که از به همفشردن بول و مدفوع حیوانات گرفته میشود و به عنوان کود به کار میرود.
[۶] – bâtisseurs de ruines : یعنی معماران و بنّاهایی که نه عمارت و ساختمان بل ویرانه و مخروبه میسازند. نباید با « ویران ساختن» که در فارسی ترکیبِ چندان درستی نیست مشتبه شود.
[۷] – نامی که پس از انقلاب فرانسه به آخرین شاه، یعنی لویی شانزدهم پس از دستگیری و محکومیتاش، داده شد. در ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ با تیغهی گیوتین گردن زده شد.
[۸] – pour le meilleur et pour le pire عبارتی است قالبی در فرانسوی، به معنی خوب و بدِ یک چیز. یا چیزی با تمام خوبی و بدیاش. مثلاً به هنگام خواندن خطبهی عقد، طرفین تعهدشان به زندگیِ مشترک را، با همهی خوب و بد، یا با بهترینها و بدترین احتمالاتاش، با بیانِ این جمله اعلام میکنند.
[۹] – pépite ، رگه و تکهای از سنگهای قیمتی در حالت طبیعی. در جملهی فرانسوی کلمهی طلا به کار نرفته، ولی pépite تداعیکننده طلاست، و درعینحال ریشهی لاتین کلمهی طلا aurum به معنی درخشش سپیدهدم است.
دریــافت فایـــل پیدیاف
هیچ حرفی نیست،جز آنکه متن فوق العاده ای بود. متشکرم.قلمتان توانا.
ممنون از شما، توانایی نیز برخاسته از همین همدلیها و خواستِ مشترک است
آقای صفدری
در این روز ها که برای بعضی ها اعتبار و جایگاه روشنگر و فیلسوف و روشنفکر و فعال و…. چپ بودن در این جهانِ بیمار انتها و حد مطلوب زندگیشان است و نه تحقق آن زندگی بهتره …
شما معنای سودا را از چنگالِ معنای غالبش بیرون کشیده و چقدر برای من لذت بخش است وقتی که می گویید سودای ترجمه و نوشتن این چنین متن هایی را دارم ترجمان افکاری که نه به درخشش صرف خودتان در این تاریکی بلکه بیشتر به روشنایی اطرافتان می انجامد. شک نکنید… سودایی که بر وزن همین معنای کلمه ی «گرانمایه ترین آرزوهایمان » در متن رائول ونه گم است. آنقدر نکته و سوال راجع به متن داشتم که باعث شد هیچ کدام را مطرح نکنم زیرا بدن هنوز کامل آکنده از مقصودشان نشده ، فقط در متن قطعه ای هست که من هم این روزها به آن فکر میکنم و شاید یکی از مهم ترین موضوعات بخش اول باشد.
«انسان را قربانیِ اقتصاد کردن عملی است که اصلِ جهانشمولِ ویرانگری را در خود دارد. این همان خمیرمایهی آخرالزمانی است که عملکردش را در تروریسمِ ــ چه دولتی و چه خصوصیِ ــ مافیاهایی میبینیم که زنان، کودکان، مردان، جانوران، چوبهای کمیاب، اندامهای بدن، موادِ مخدر، تسلیحات، شرکتها و کارخانهها را موضوعِ تجارت قرار دادهاند. شرکتها و کارخانههایی که چون مهرههایی بر صفحهی شطرنجِ سیاره به دلخواهِ آخرینِ منافعِ قابلِ بهرهبرداری جابهجا میشوند.»
منطقی که فعالیت اجتماعی و کار را فقط با میزان سوددهی و درآمدهایش رتبه میدهد در آن هیچ کاری با کار دیگر ، هیچ گره باز کردنی یا گره زدنی دیگر ، هیچ خدمتی با خیانتی دیگر در تفاوت نیست مگر در درآمد و سوددهی.
آنان فقط میتوانند بازتاب کار و فعالیت شان را در تغییرات مالیشان جستجو کنند ، و من فکر میکنم عامل سرِپا ماندن این منطق اینست که رویداد ها و اتفاقات بیرونی مانند کلاهبرداری و اعتیاد و انصراف و صف داوطلبان تروریست و…. را به هیچ رو تابعی از عملکرد خویش نمیدانند .
آن نان بسازانی که منطق بازارشان به روزافزونی هر چه بیشتر خیل گرسنگان می انجامد و آن خانه سازانی که تصویر آوارگان و بیخانمانان را بر برگه ی روزهای آتی شهر ظاهر میکنند ، تحلیلِ عملکرد خویش را بر جامعِ جامعه و افراد نمیدانند.
با بهترین آرزوها
با خواندن متن، کم کم متوجه می شوی از آنچه نوشته شده است، چیزی سردر نمی آوری! دوباره تلاش می کنی، که مابقی متن را با دقت بیشتری بخوانی ، شاید که بتوانی سرنخ هایی در آن پیدا کنی ، اما در انتهای پاراگراف، به تنها نتیجه ای که می رسی آن است که مطلب را نمی فهمی. این از ثقیل بودن متن نیست بلکه این عدم انسجام و عدم شفافیت به خود ایده بر می گردد. آن دورانی (1968 ) که جریان موقعیت گرایان در اوج جلال و شکوه قرار داشت، بخاطر مرزبندی آن با جریان های ضد انقلابی، استالنیسم، تروتسکیسم، مائویسم ، بود، که خواهان حفظ وضع موجود و اصلاح آن بودند. اما، موقعیت گرایان با فراخوان دانشجویان به کف خیابانها و همبستگی با طبقه کارگر و ایجاد شوراهای کارگری بود. از آن زمان گذشته است و موقعیت گرایان نتوانستند آن پویایی گذشته را حفظ کنند.
نگاهی به قسمتی از متن می اندازیم:
“در همهی زمانها زیستن بنابر امیالِ خویش از نظرِ ناچیزترینِ خدایان، یعنی خدای تملک و تجارت، مایهی ننگ و رسوایی بوده است، خدایی که با انواع و اقسامِ اسامیِ مستعار مُهرِ جباریتِ خویش را بر تمدنی کوبیده که ما بردگانِ عاصی و راضیِ فرجامین آن هستیم.
چه طُرفه مکاشفهای که پس از چند هزاره تازه پی بردهایم که ننگ و رسواییِ واقعی این بوده که ما از وجودِ خویش تبعید شده بودیم، از گرانمایهترین آرزوهامان دور نگهداشته شده بودیم! این است آن وضعِ غیربشری [شرایطِ ناانسانی] که تا به امروز به آن تمکین کردهایم.”
شما می توانید همانطور که آنارشیست ها باور دارند، تاریخ انسان را نتیجه ” مجموعه ی استعدادها و اراده ی ” افرادی که این یا آن را، – بدون جایگاه طبقاتی خود- ، می خواهند، قبول داشته باشید. اما در جامعه طبقاتی امروز تنها عنصر تغییر طبقه کارگر است که جامعه بی طبقه را نوید می دهد. اما نقطه اشتراک تمام مدرنیست ها و پسامدرنیست آن است که جایگاه این عنصر تغییر ( طبقه کارگر ) را مخدوش و با چیز دیگری جایگزین کنند.
از اظهار نظر و دیدگاهتان استقبال میکنم چون هم نمودی از یک ایدهئولوژیِ سابقهدار است، و هم ظاهراً با نقد و نکوهشِ اصلیترین نمودهای آن ( استالینیسم، مائوئیسم، تروتسکیسم) توأم است. با بیانی صادقانه و حتا معصومانه از دلواپسیتان نسبت به « مخدوش و جایگزین شدن» ِ « عنصرِ تغییر» یعنی « طبقهی کارگر» نوشتهاید. اشارههای مبهمی نیز به آنارشیسم و «موقعیتگرایان» کردهاید. خلاصه مجموعهی اشارههاتان در این یادداشت، با تمام ناکافی بودن و ناقص بودناش، به نظرم نشانهی پدیدهای است که من آن را به فال نیک میگیرم: و آن این است که آیههای ایدهئولوژیک چپِ ایرانی ترک برداشته است. هرچند سردرگمی، تشتت و خلطِ معانی از نشانههای آن است اما میل به خانهتکانی و پالایشِ ذهنیت را نیز به همراه دارد. به گمان من باید به نقدِ کلیگوییها، انتزاعگریها و مقدسانگاریها بپردازیم. و حیاتیترین و مبرمترین زمینهی این نقد زندگیِ انضمامی و شناختِ عمیق است. «طبقهی کارگر» یک معبدِ نیایش نیست که به آن دخیل ببندیم. به تاریخ صد و پنجاه سالهی اخیر رجوع کنید، تجربیات و تحولات عملی و نظریِ مربوط به مبارزهی طبقاتی را بخوانید. این جملههای کلیشهای « آنارشیستها باور دارند» و «مارکسیستها باور دارند» را کنار بگذارید. گندِ ستم سرمایه، تحمیق و شعورِ کاذب دارد سیاره را به کام نابودی و مرگ میکشاند. به جای تعریفِ انتزاعی و نامعلوم از « طبقهی کارگر»، و کیش و ایدهئولوژی ساختن از آن، بگویید که منظورتان دقیقاً کیست و چیست. مگر آن ایسمهای ویرانگر همه به نام « طبقهی کارگر» اعمال نشدند؟ باید یکبار برای همیشه این را بدانید که اصیلترین نقدهای نظری و عملی بر استثمار و ازخودبیگانگی، طبقهی کارگر را صرفاً یک مفهومِ جامعهشناختی و آماری ندانستهاند. اگر خیلی مارکسیست هستید به دستنوشتههای ۱۸۴۴ نگاه کنید. این نقدها به هزار صورت دیگر تداوم یافته است. جنبشِ سیتواسیونیستها [ موقعیتسازان و نه موقعیتگرایان] یکی از این جریانها بوده، با قوت و ضعفهای خودش، نه اولین و نه آخرینِ آنها.
اگر براستی حرف و تحلیل، و نه شعارهای انتزاعی، برای گفتن دارید، این گوی و این میدان، مطرح کنید.
نوشتهاید با همهی تلاشی که به خرج دادهاید، متنِ رائول ونهگم را نفهمیدهاید، و این را ناشی از « عدم انسجام» آن دانستهاید. کاش میشد نظرِ منسجم خود را بنویسید تا بدانم منظورتان چیست. ولی باور کنید، ناتوانی در درکِ این نقد، باهمهی سبک دشوارخوانِ آن، به علتِ یک تأخیرِ تاریخی در زمینهی آگاهی است که ما کمکم داریم از آن آگاه میشویم
آقای صفدری عزیز
سلام
خیلی ممنونم بابت این متن و دیگر متنهایی که ترجمه و منتشر میفرمایید و چقدر باید قدردان لطفتان باشیم که این سایت را حفظ کردهاید؛ که حقاً از معدود جاهایی است که میتوان از مطالبی این چنینْ با خبر شد.
خاطرتان هست که پیش از این هم مزاحمتان شده بودم برای درخواست معرفی متنهایی از سیتواسیونیستها راجع به معماری و شهرسازی. و باز هم تشکر میکنم بابت پاسخ جامع و کاملتان.
اما در این متن هم چیزی بسیار برایم سؤال برانگیز شد و آن نیز پاورقی ششم است.
آیا معمارانی وجود داشتهاند که به ساخت خرابه میپرداختند؟ در نتایج انگلیسی واژهٔ فرانسوی که ذکر فرمودهاید توضیح خوب و صریحی دربارهٔ ایشان نیافتم. آیا ممکن است کمی بیشتر دربارهٔ این دسته از معماران توضیح دهید؟ و یا منابعی را در باب ایشان، چگونگی ظهورشان و احتمالاً گروهی که داشتهاند معرفی فرمایید؟
با تشکر و احترام
کاخانی
با سلام و قدردانی از توجه و لطفِ شما، انگیزهی من برای تداوم این فعالیت از همین همدلیها و اشتراکِ دانستهها و خواستهها توش و توان میگیرد.
در بارهی عبارتِ یادشده، برداشتِ شما نشانهی آن است که من باید توضیح بیشتری میدادم. « ویرانهسازان» مفهوم و حرکتی در عرصهی معماری نبوده است. صرفاً یک صفتِ ترکیبی با بار طعن و انتقاد است، یعنی کسانی که به جای ساختن، ویران میکنند. « معماران» و « بنّاهایی» که به جای عمارت و بنا، مخروبه و ویرانه برپا میکنند. مثل طبیبان مدعی، که به جای درمان، خود عاملِ درد اند.
امیدوارم با این توضیح، موضوع روشنتر شده باشد.
با بهترین آرزوها،
متن راهگشایی بود. راهگشا ازین جهت که معیاری و سنگ محکی برای مبارزه به آدم میده. هرجا که قربانیگری و نوعی از پرورش در غیاب زندگی ست باید بهش شک کرد. چون احتمالا مبارزه برای زندگی بهتر و پرورش برای انسان زیباتر بودن نیست.
بیصبرانه منتظر شنیدن کل این کوارتت زیبا هستم.