banalité ed Ludd_

۵

مالک بودن، متملک شدنِ مال و متاعی است که دیگران از تمتّعِ آن طرد شده‌اند؛ و ازهمین رو نیز به‌رسمیت شناختنِ حقِ انتزاعیِ تصاحب برای هرکسی است. صاحب و دارا possédant با طردِ دیگران از حقِ واقعیِ مالکیت، دامنه‌ی تملکِ خود را بر طردشدگان می‌گستراند ( به‌طور مطلق بر نادارها   non-possédants ، به‌طور نسبی بر سایرِ داراها)، یعنی بر کسانی که بدون آن‌ها خودش هیچ‌چیز نیست. در آن‌سو، نادارها  نیز گزینه و چاره‌ای ندارند. صاحب و دارا آن‌ها را به تملکِ خود درمی‌آورد و به‌مثابه تولیدکنندگانِ قدرت‌اش  آن‌ها را ازخودشان بیگانه و به عنوان مایملک به‌خودش واگذار می‌کند[۱]؛ این درحالی است که ضرورتِ تأمینِ هستیِ فیزیکیِ آن‌ها مجبورشان می‌سازد به‌رغمِ میل‌شان با طردشدگیِ خود همکاری کنند، آن را تولید کنند و به سیاقِ ناممکن بودن زندگانی به زنده‌مانی ادامه دهند. طردشدگان از تصاحب، به وساطتِ صاحب و دارا در تصاحب شرکت می‌کنند، مشارکتی رازآمیز و عرفانی زیرا، همه‌ی روابطِ طایفه‌ای و تمامِ مناسباتِ اجتماعی در آغاز این‌گونه سازمان می‌یابند، و کم‌کم جایگزینِ آن اصلِ به‌هم‌پیوستگی اجباری می‌شوند که برپایه‌اش هر عضوِ گروه سازه‌ای از تمامیتِ گروه است ( « وابستگیِ اُرگانیگِ اجزاء به یکدیگر»). تضمینِ زنده‌مانیِ طردشدگان وابسته به فعالیتِ آن‌ها درچارچوبِ تملکِ اختصاصی است، آن‌ها حقِ مالکیتی را تقویت می‌کنند که خود از آن کنار گذاشته شده‌اند و، برپایه‌ی همین ابهام و دوپهلو بودن، هریک از آن‌ها خود را همچون کسی  که در مالکیت مشارکت دارد، یعنی همچون جزءِ زنده‌ای از حقِ تصاحب درمی‌یابد، درست در حالی که چنین باوری، به میزانی که تقویت می‌شود، او را چونان موجودی طرد و تصاحب‌شده تعیین می‌کند. ( حدِ نهاییِ این ازخودبیگانگی: برده‌ی وفادار، پاسبان، نگهبانِ شخصی، یوزباش، که با نوعی یگانگی با مرگِ خود، به مرگ توانی برابر با نیروهای زندگی می‌دهند، میان قطبِ منفیِ ازخودبیگانگی و قطبِ مثبتِ آن، میانِ برده‌ی مطلقاً سربه‌راه و اربابِ مطلق، هم‌ارزی برقرار می‌کنند.) در راستای منافعِ استثمارکننده، مهم این است که ظاهرْ حفظ و تلطیف شود؛ هیچ ماکیاولیسمی در کار نیست، موضوع صرفاً غریزه‌ی بقا و زنده‌مانی است. سازمان‌دهیِ ظواهر با زنده‌مانیِ صاحب و دارا در پیوند است، و این زنده‌مانی به بقایِ امتیازاتش مرتبط و به زنده‌مانیِ  فیریکیِ نادار ، نوعی زنده‌ماندن در چارچوب استثمار و عدمِ امکانِ انسان بودن، وابسته است. بدین‌گونه، انحصارگری و سلطه‌گری در جهتِ اهدافِ خصوصی به‌گونه‌ی بدوی همچون قانونی مثبت [ایجابی، وضع‌شده] اما به سیاقِ  جامعیتی منفی [سلبی] تحمیل و احساس می‌شود. حقِ تملکِ اختصاصی، همچون حقی معتبر برای همگان که از راه عقل و منطقِ خدایی یا طبیعی از دیدِ همه موّجه است، در توهمیِ عمومی، در استعلایی جهان‌شمول، در قانونی بینادین، عینیت می‌یابد که هرکس با آن ، در مقام فردی، خیال خود را راحت می‌بیند تا محدودیت‌های کم‌وبیش تنگ و سختی را که بر حقِ زیستنِ او و بر شرایط زندگی درکلّ مقرر شده است تحمل‌کند.

۶

باید کارکردِ ازخودبیگانگی را همچونِ شرطِ زنده‌مانی در این بافتارِ اجتماعی دریافت. کارِ نادارها [ فاقدانِ تصاحب] تابعِ همان تضادهایی است که در حقِ تملکِ اختصاصی وجود دارد. این کار آن‌ها را به افرادی تصاحب‌شده، به سازندگانِ تملک و به عاملانِ طردشدگیِ خودشان تبدیل می‌کند، اما کار همچون تنها شانسِ زنده‌مانیِ بردگان، رعیت‌ها و رنجبران[۲] نمود می‌یابد، آن‌چنان‌که فعالیتی که مایه‌ی دوامِ زندگانی با عاری کردن آن از هرگونه محتواست سرانجام با یک وارونه‌نگریِ توضیح‌پذیر و شوم معنایی مثبت می‌گیرد. کار نه فقط ارزش و اعتبار یافته ( به شکلِ ایثارگونه‌اش در رژیم سابق[۳]، به‌صورتِ خرفت‌کننده‌اش در ایده‌ئولوژیِ بورژوایی و در دموکراسی‌های خلقیِ کذایی ) بلکه، خیلی زود، کارکردن برای یک ارباب، و ازخودبیگانه‌شدن با وجدانِ آسوده‌ی تسلیم و رضا، به قیمتِ شرافت‌مندانه و کم‌وبیش مقطوعی برای زنده‌مانی تبدیل شده است. ارضای نیازهای ابتدایی بهترین راه حفظِ ازخودبیگانگی است، زیرا با توجیهِ آن برپایه‌ی مطالبه‌ای چون‌وچراناپذیر آن را بهترلاپوشانی می‌کند. ازخودبیگانگی نیازها را بی‌شمار می‌سازد زیرا هیچ‌کدام‌شان را ارضا و برآورده نمی‌کند؛ امروزه، ناارضایی با تعدادِ خودرو، یخچال‌ و تلویزیون اندازه‌گیری می‌شود: اشیاء ِ ازخودبیگانه‌ساز دیگر آن نیرنگ و رازِ استعلایی را ندارند، و در فقرِ انضمامی‌شان حی و حاضر اند. امروزه ثروتمند کسی است که صاحبِ بیشترینِ تعداد از اشیاء ِ فقیر است. از همین روست که از ناممکن بودنِ زنده‌مانی بسی چیزها انتظار می‌رود، زنده‌مانی‌ای که منبعد با وضوحی به مراتب مسلم‌تر اعلام می‌شود چراکه رفاه و وفورِ موجود در عناصرِ زنده‌مانی ما را به دو راهه‌ی ناگزیرِ خودکشی یا انقلاب کشانده است.

۷

مقدسات حتا بر مبارزه علیه ازخودبیگانگی نیز سرپرستی و نظارت دارند. همین‌که سرپوشِ اسطوره‌ای، با آشکار کردنِ تار و پودِ خود، دیگر آن پوششی نباشد که دربرگیرنده‌ی روابطِ استثماری و خشونتی بود که بیانگرِ حرکتِ این روابط است، آن‌گاه در مبارزه علیه ازخودبیگانگی لمحه‌ای برملا می‌شود، به مدتِ یک آذرخش، به‌مدتِ یک گسست، همچون نبردِ بی‌امانِ تن‌به‌تن با قدرتِ لخت و عوری که ناگهان در قوّتِ سبعانه و ضعفِ خویش آشکار می‌گردد، همچون غولی که هر نقطه از پیکرش را که نشانه بگیری به هدف زده‌ای، اما غولی که با هر زخمی که می‌خورد داغِ لعنتِ شهرتِ اروستراته[۴] را بر مهاجمِ خود می‌نهد؛ قدرت زنده می‌ماند، و سودِ معامله به همه می‌رسد. پراکسیسِ ویرانگری، لحظه‌ای باشکوه که درآن پیچیدگیِ دنیا ملموس و شفاف می‌شود و در دسترس همه قرار می‌گیرد، شورش‌های فروکش‌ناپذیر همچون شورش‌های بردگان، قیام‌های دهقانیِ ژاک‌ها[۵]، تمثال‌شکنان، آنرَ‌ژه‌ها[۶]، فِدِره‌ها[۷]، کرونشتات، آستوریاس[۸]، و شورش‌هایی که نویدِ آینده اند، همچون شورش بلوزسیاه‌ها در استکهلم و اعتصاب‌های نارام و وحشی، این‌ است آن‌ چیزی که تنها تخریبِ هر گونه قدرتِ سلسله‌مراتبی می‌تواند موجب شود تا فراموش‌اش کنیم؛ ما هم بر آنیم تا نیروی‌مان را در همین راه به کار بریم.

فرسودگیِ ساختارهای اساطیری و تأخیرشان در نوسازیِ خود که کسبِ آگاهی و تعمیقِ نقدِ موجود در قیام را امکان‌پذیر می‌سازد، درضمن همان علتی است که موجب می‌شود تا، پس از سپری‌شدن « زیاده‌روی» ِ انقلابی، مبارزه علیه ازخودبیگانگی از لحاظِ تئوریک همچون تداومِ تحریف‌زداییِ[۹] لازم در تدارکِ شورش درنظر گرفته شود. این همان وقتی است که شورش در راستین‌ترین جنبه‌ و اصیل‌ترین حالتِ درک‌شده‌‌اش، توسط نظریه‌پردازانی با شعارِ « ما که چنین چیزی نخواسته‌ایم » موردِ بررسیِ مجدد قرار می‌گیرد؛ نظریه‌پردازانی که کارشان توضیحِ معنای قیام به کسانی است که قیام کرده‌اند، یعنی به کسانی که برآن اند تا در عمل و نه فقط در حرف، تحریف‌زدایی کنند.

همه‌ی اعمال و وقایعی که معترضِ قدرت اند امروز نیاز به یک تحلیل و توسعه‌ی تاکتیکی دارند. بسی چیزها انتظار می‌رود:

الف ) از پرولتاریای جدیدی که مسکنتِ خویش را در وفورِ مصرفی کشف می‌کند ( نگاه شود به گسترش مبارزاتِ کارگری که هم‌اکنون در انگلستان آغاز شده است؛ و نیز رویکردِ جوانانِ عاصی در همه‌ی کشورهای مدرن).

ب )  از کشورهایی که، ناخشنود از انقلاب‌های جزئی و دچارِ تقلب‌شده‌ی خود، نظریه‌پردازانِ گذشته‌ و حال‌شان را به موزه می‌سپارند ( نگاه شود به نقشِ اینتلجنسیا در کشورهای بلوک شرق).

پ ) از کشورهای جهان سوم که بدگمانی‌شان به اسطوره‌های تکنیک‌گرا توسط پاسبان‌ها و مزدورانِ استعمار ایجاد و حفظ شده، یعنی توسط واپسینِ مبارزانِ بسیار غیرتیِ نوعی استعلا که خود بهترین واکسن‌های پیش‌گیری از آن هستند.

ت ) از نیروی انترناسیونالِ سیتواسیونیست ( « افکارِ ما در همه‌ی سرهاست» ) که قادر است از شورش‌های کنترل‌شده از راه دور، از « شب‌های کریستال» و از شورش‌های تن‌‌داده به تسلیم و رضا، جلوگیری کند.

[۱] – فعلِ aliéner که کلمه‌ی ازخودبیگانگی یا اَلینیاسیون از آن مشتق می‌شود، در اصطلاحِ حقوقی به معنی انتقال و واگذاری مال و ملک هم هست. ازهمین‌رو سعی کردیم در ترجمه‌ هردو معنای آن در عبارت گنجانده شود.

[۲] – دو واژه‌ی فرانسوی travailleur و ouvrier ، اولی از ریشه‌ی  لاتینی tripalium ، ابزار شکنجه و رنج، و دومی از ریشه‌ی operarius ، کار و عمل، در فارسی به واژه‌ی « کارگر» ترجمه می‌شود. اما بد نیست به این تمایز توجه کنیم، که اولی معنایی کلی و نزدیک به « زحمت‌کش، رنجبر» دارد و دومی بیشتر بر کارگر کارخانه دلالت دارد.

[۳] – Ancien Régime ، رژیم و نظامی که حدوداً طی دوقرن پیش از انقلاب فرانسه ( ۱۷۸۹) در فرانسه حاکم بود.

[۴] – Erostrate ، کسی که به منظور نامدارشدن معبد آرتمیس، یکی از عجایب هفتگانه را در سده‌ی چهارم پیش از میلاد به آتش کشید.

[۵] – قیام بزرگ دهقانان در سده‌ی ۱۴ در فرانسه.

[۶] – Enragés، ( خشمگینان ) نامِ گرایشی رادیکال در جریان انقلاب فرانسه. و بعدها، نام گرایشی رادیکال و نزدیک به آرای سیتواسیونیست‌ها در جنبش ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه )

[۷] – کموناردهای پاریس.

[۸] – لیبرتر ـ آنارشیست‌های انقلاب اسپانیا.

[۹] – démystification، زدودنِ هاله‌ی مرموز اسطوره‌ای از مسائل، و بنابراین، راز‌زدایی، تحریف‌زدایی.

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها