banalité ed Ludd_

 

از همان آغاز آشنایی‌ام با آثار سیتواسیونیستی، ترجمه‌ی دو اثرِ بنیادیِ این جنبش را طرح‌ریزی کردم، یعنی جامعه‌ی نمایش از گی دوبور، و رساله‌ی زندگی‌دانی برای استفاده‌ی نسل‌های جوان، از رائول ونه‌گم.

اگر ترجمه و انتشار جامعه‌ی نمایش باید از هزار پیچ‌وخم و مانع می‌گذشت تا به دست و درکِ خواننده‌ی فارسی‌زبان برسد، ترجمه و انتشار رساله‌ی زندگی‌دانی مستلزمِ بافتنِ صبورانه‌ی سرنخ آریانی برای عبور از لابیرنتِ ناآشنایی‌ها بود. من تار و پود اصلیِ این سرنخ را اولویتِ معرفی ِ کارهای بعدی رائول دانستم، و خودِ وی نیز با من دراین باره هم‌نظر بود. از ترجمه و انتشار بخش‌هایی از کتابِ « کام‌نامه» شروع کردم، سپس بین‌المللِ نوع بشر را ترجمه و تا حد امکان منتشر کردم، و سرانجام کتابِ اعلاميه‌ي حقوقِ موجودِ انساني، درباره‌ي خودفرمانيِ زندگي چونان فراگذشتن از حقوقِ بشر، را برای انتشار در اختیار دوستان ناشر گذاشتم.

اخیراً نشانه‌های مثبتی از امکان نشر این دو اثر به من رسیده، و در ضمن ترجمه‌ی بخشی از رساله‌ی زندگی‌دانی را در کتابی گنجانده‌ام که با عنوان فرنچ‌تئوری و آواتارهایش، نقدی بر آماس تئوریکِ پسامدرنیسم بزودی به همتِ نشر کلاغ منتشر خواهد شد.

همچنین، متن‌هایی که طی نزدیک به نُه ماه گذشته در وب‌سایت‌ام منتشر کرده‌ام و واکنشِ علاقمندانه‌ی خوانندگان به آن‌ها، به گمانم زمینه را برای برداشتن گام‌های بیشتر مساعد کرده است.

رائول ونه‌گم سه کتابِ رساله‌ی زندگی‌دانی، کام‌نامه [ کتابِ لذت‌ها] و خطابِ به زندگان را، سه مرحله از یک تداوم می‌داند. اما همان‌طور که خودش نیز گفته، ریشه‌ی اصلی رساله‌ی زندگی‌دانی مقاله‌ای است که او نخستین‌بار در نشریه‌ی انترناسیونال سیتواسیونیست در ۱۹۶۳ منتشر کرد، با عنوان Banalités de base پیش‌پاافتاده‌های بنیادی که بعدها به صورت کتاب مجزا بارها به چاپ رسیده است. رائول برای چاپِ این اثر در نشرِ ورتیکال در سال ۲۰۰۴ مقدمه یا پیش‌گفتاری نوشته است که من ترجمه‌ی آن را به عنوان گامی دیگر در تدارکِ ارائه‌ی این دو اثر اولیه‌ و بنیادی او به شما در این‌جا اهدا می‌کنم.

 banalites-de-base

پیش‌پاافتاده‌های بنیادی

رائول ونه‌ِ‌گِم

بهروز صفدری


پیش‌گفتار بر چاپ ۲۰۰۴

 

لیشتنبرگ در گزین‌گویه‌های خود ابراز تأسف می‌کند از این‌که چرا جمله‌هایی که بر اثرِ مستی، رانه‌ی اروتیک، احساسِ عاشقانه، خشم، ناامیدی و دیگر احوالِ رنگ‌وارنگِ معمولِ روزمره  به یک نویسنده الهام‌شده و در جریانِ آن‌ها هر حسکردِ گذرایی می‌کوشد سهمِ حقیقتِ خود را را بیان کند، با مرکب‌هایی به رنگ‌های مختلف نوشته نشده‌اند.

لحظات و حرکات، هر چقدر هم ناروشن و مبهم باشند، سرچشمه‌ی افکار اند و هیچ فکری نیست که، چه آذرخش‌وار و چه سست‌مایه، خاطره‌ی تب‌وتاب‌ها و حتا بوهای متصاعدشده از ماده‌ی زنده‌ای که این فکر از آن برجهیده است را در خود نگاه نداشته باشد. ازهمین‌رو کارِ فکری و دماغی که اندیشه‌ورزان [ انتلکتوئل‌ها، روشنفکران] به آن می‌نازند بس مصیبت‌بار است، زیرا ایده‌ها را با قطع کردنِ آن‌ها از ریشه‌هاشان می‌چیند و، همچون گل‌هایی که بی‌هیچ مراعاتی از ریشه کنده شده باشند، آذینِ کاخِ خودنمایی‌ای می‌کند که آن‌ها را از گوهرشان تهی ساخته و می‌گَندانَد.

شاید تمایلِ انگلیسی‌ها به زیاده‌روی در آوردنِ نقل‌قول‌هایی بسیار عادی از شکسپیر بیش‌از آن‌که به یک لافزنیِ ابلهانه‌ی ملی پاسخ دهد برخاسته از احساسی مبهم از این موضوع باشد که با خاکسترِ هنوزِ ولرمِ اشتعال‌‌های گذشته سروکار دارند. بی‌اهمیت‌ترین حرفِ پیش‌پاافتاده، وقتی از زبانِ مردی شنیده شود که آگاهی‌اش از وارونگیِ زندگی تا نهایتِ تیزبینی پیش رفته بود، به نیرویی اخگرافکن برای دگرگون‌ساختنِ شبِ درازِ ناانسانیتِ تبدیل می‌شود.

ما به پیچ‌وتاب‌‌های زندگیِ روزمره، که به‌غلط بختکی پنداشته می‌شوند، چنان کم‌توجه هستیم که اغلب ترجیح می‌دهیم به فرمانِ «قدم روِ» نظمی گردن نهیم که آن‌ها را سترون می‌سازد و می‌کُشد، نظمی که بی‌نظمیِ واقعیِ موجودات و چیزها را می‌سازد و دستورِ اضمحلالِ ما را صادر کرده است.

در پیش‌پاافتاده‌های بنیادی، که به زبانِ اندک فاصله‌مندِ فلسفی بیان شده‌ است، کمتر جمله‌ای هست که با مرکب‌‌های ناهمرنگ و به‌هم‌آمیخته‌ی الکلیسمِ انتحاری، شور و شیفتگیِ بی‌‌اندازه به چیزهای زودگذر و خشمی خواهانِ نابودکردنِ جهانِ حاکم نوشته نشده باشد، جهانی که در آن مرگی آخرالزمانی به نظرم بهای چندان گزافی نبود تا به ازای آن این بخت به دست آید که همه‌ی سرهای این هیولای چندسر که نعره‌اش در همه‌جا بلند است، از دموکراسی‌های فاسد تا جباریت‌هایی که در حوضچه‌ی پلیدترین نوع شیادی، یعنی شیادی در امرِ رهایی‌جویی، با نام کمونیسم غسل تعمید یافته‌اند،  به یک‌ضربه بریده شود.

شخصی اهلِ ماژورکا، که گرایش محتاطانه‌ی ضدِ فرانکیستی او بیشتر برخاسته از تجارتِ میوه‌ای بود که در بروکسل می‌چرخاند، به پدر و مادرم پیشنهاد کرده بود که مدت شش ماه در سال در نارنجستانی که در حوالیِ پالاما داشت سکونت کنند و در عوض چیدنِ مرکبات و حسابداریِ آن‌جا را برعهده بگیرند.

هر سال در ماه‌های داغِ ژوییه و اوت به آن‌ها می‌پیوستم. در ۱۹۶۱، هر روز از ساعت پنج یا شش صبح، در سرای اندرونی می‌نشستم و منبعِ الهام‌ام را با جوشانده‌ای از قهوه و کنیاک ، و به دنبالِ آن در فواصلِ منظم با پیک‌هایی از افسنطینِ خالص سیراب می‌کردم. وقتی ساعتِ تابشِ شدید آفتاب  و نوشیدن لیوان‌های آب پرتقال فرامی‌رسید، اندیشه دیگر جز به روشنی‌هایی گهگاهی گردن نمی‌نهاد اما همچنان به مسیرش ادامه می‌داد و چرکنویس‌هایی فراهم می‌شد که احتمالاً فردای آن روز آن‌ها را بازنویسی و پاره‌ می‌کردم. بعدازظهرها به قیلوله و کافه‌های محله اختصاص داشت.

به‌جاست که آن ایام را دورانی خوش بنامم. دخترم آریان را می‌پرستیدم، پدر و مادرم سرشار از التفات به من بودند، همسرم کم‌وبیش با آزادکامی [ لیبرتیناژ] من، زیاده‌روی‌ام در باده‌نوشی و خلق‌وخوی متغیرم، کنار می‌آمد.  با کمکِ میتزی واندنکرویس، که در هژده سالگی به بریگادهای بین‌المللی و سپس به آنارشیست‌های CNT-FAI ( کنفدراسیونِ ملیِ کار ــ فدراسیونِ آنارشیستیِ اسپانیا ) پیوسته بود، آسایشِ وجدان‌ام را این‌گونه تأمین می‌کردم که برای دوستانی در بارسلون تراکت‌ها و متن‌هایی بنیان‌برانداز می‌نوشتم که در میان صفحات مجله‌ی پلی‌بوی Playboy گنجانده و پخش می‌شد.

اما همچنان بیزار بودم از زندگانی‌ای که با معیارِ کار سنجیده شود، کاری که قرار بود در ماهِ سپتامبر وجودم را بقاپد. شیفته‌ی آموزشی بودم که در اختیار دانش‌آموزان می‌گذاشتم، اما از چارچوب و کوته‌نظریِ بورکراتیکی که مجبور بودم در حیطه‌اش کارم را انجام دهم نفرت داشتم. خوش‌باشیِ اجباری به نظرم نوعی کاچی به از هیچی بود همراه با آن تلخ‌کامی‌هایی که در فردای شبِ وصل از عشق‌هایی به جا می‌ماند که فقدانِ یک عشقِ راستین را باسماجت لاپوشانی می‌کنند.

من به « پرولتاریای جدیدی که مسکنتِ خود را در وفورِ مصرفی کشف می‌کند» تعلق داشتم. تا به امروز  این امر ملاحظه‌شده را که پنجاه سال از عمرش می‌گذرد: «آن‌چه تحمل می‌کنیم بارِ چیزها در خلاء است. شیئ‌شدگی همین است»، هیچ‌چیز تکذیب نکرده است جز عزمِ راسخ به دست‌یاختن به قهر و خشونتی در راهِ آفریدنِ آن گونه از زندگی که بتواند به قهر و خشونتِ مرگباری پایان دهد که قرن‌هاست از طریق بهره‌کشیِ انسان از انسان تحمیل می‌شود.

رساله‌ی زندگی‌دانی برای استفاده‌ی نسل‌های جوان، زاده‌ی صبح‌های پریده‌رنگ، الکلی، خشماگین و شادمانه‌ای است که پیش‌پاافتاده‌های بنیادی در آن نوشته می‌شد، آن‌چنان که گویی عنوانِ متن محتوای آن را دیکته می‌کرد.

الکل، که بصیرتِ نَوَسانیِ مرا در هاله‌ای از درخشش‌های خطرناک می‌پوشاند، با راحتیِ به‌یکسان سهل و مشکوکی مسرتِ مرا در ویران کردنِ افتخارآمیز خودم برای ویران کردنِ جهانی منفور تقویت می‌کرد. درعین‌حال، به‌طور همزمان و درجهتِ عکس، میلِ مرا به زندگی‌ای تشدید می‌کرد که بتواند از چنگِ تضادِ شوم اجبار به قربانی‌کردن خویش زیر لوای ابداعِ زندگی بگریزد. آگاهی‌ام از یک خوشبختیِ ممکن با سرپیچی از خذلان و خود وانهادنِ ناگزیر با سماجتی کور به پیش می‌رفت،  بر خاک شیار می‌انداخت و براین خاکِ زیروروشده با خیش شخم‌زنی گنجینه‌ای آشکار می‌گشت که در خلافِ جهتِ پیش‌پاافتاده‌های سترونی که ما را از پا می‌انداخت، نهفته بود.

زمانی دراز لازم بود تا متقاعد شوم که تنها یک نقطه‌اتکا وجود دارد که می‌تواند پایه‌ای محکم و تضمینی مدام به پروژه‌ی برانداختنِ جهانی ببخشد که درآن زندگیِ محکوم به کیشِ مرگ ، از یک انصراف به انصرافی دیگر، پیوسته بر تب‌وتابِ مرگ‌پرستی می‌افزاید. این نقطه‌اتکا عبارت است از آفریدنِ خوشبختیِ خویش به گونه‌ای که با غنا یافتن از خوشبختیِ دیگران در راهِ مساعدت به خوشبختی دیگران به کار رَوَد، همانندِ عشق که درآن کام‌یابی با داده‌شدن پالاییده و تلطیف می‌شود.

خواستِ تخریب به خواستی ارتجاعی تبدیل شده است. بهترین متحدان تروریسمِ دولتی همین وارثانِ ره‌گم‌کرده‌ی بریگاردِ سرخ و آکسیون مستقیم[1] هستند که، دیگر حتا بدون دلیل آوردن و توسل به ادعای سفیهانه‌ی از پا انداختنِ یک نظام با کشتنِ چند تن از نمایندگانش، کمتر به نامِ یک دین، یک قوم، یک حزب یا برای سودجویی، بلکه بیشتر به خاطر مرگی که همچون کمربند عفت به خود بسته‌اند دست به کشتار می‌زنند.

فقدانِ زندگی خمیرمایه‌ی انتگریسمِ آخرالزمانی است. از چپِ افراطی تا راستِ افراطیِ کلیانتلیسم [حامی‌پروری] سیاسی، آن‌چه بهتر ترسیم می‌شود، جبهه‌ی طرفدارانِ خودکشی و انتحار، حزبِ مرگ و نیهیلیسمی است که براثرِ جباریتِ پول به « هر قیمتی »، اشاعه یافته است. نقدی که از این زمینه برمی‌آید جز درکِ اسفناک و خلسه‌آمیزِ شکستِ محتوم چیزی در چنته ندارد. نزد چنین کسانی درهمه‌جا، اگر نه تحقیر، دست‌کم ترس از زندگی حکمفرماست. هیچ زمانی، هیچ مکانی، هیچ توانی وقفِ تخیل، خلاقیت، سخاوت نمی‌شود، وقفِ «ساختنِ موقعیت‌هایی که هرگونه برگشت به عقب را ناممکن سازد»، بازگشت به بربریت را ناممکن سازد.

ما داریم زیر روکشِ امورِ پیش‌پاافتاده‌ای خفه می‌شویم که نسل اندر نسل فروبلعیده شده‌اند و قرن‌هاست که ملبس به پسندِ روز ناقوسِ زوال و بیهودگیِ سرنوشت‌های انسانی را مدام به صدا درمی‌آورند.

شرط‌بندی من این است که در زمانی کوتاه‌تر و با خستگیِ کمتر می‌توان این پیش‌پاافتادگی‌ها را فسخ کرد و به جای آن‌ها پیش‌پاافتادگی‌هایی بناشده بر بنیانی دیگر نشاند: ذوق و ذائقه‌ی زندگی، اکتشافِ عرصه‌ی حیات، سخاوتِ انسانی، خودآفرینی و فراهم‌ساختنِ جامعه‌ای که سازمان‌دهیِ آن پالایش و تلطیفِ عشقِ براستی زیسته را یگانه منبعِ الهامی بداند که قادر است جامعه را از ابتلاء به بت‌وارگی پول، خواستِ قدرت، حرمان و راهبردهای کینه‌توزی، که تا به امروز ناانسانیتِ بنیادیِ آن را تعیین کرده‌اند، مصون نگاه دارد.

۱۸ آوریل ۲۰۰۴

[1] – نام‌های دو سازمان معروف تروریستی در ایتالیا و فرانسه.

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها