من از تاریخ یکم ژانویهی ۲۰۱۵ به وبلاگنویسی رو آوردم و بهطور جنبی صفحهای فیسبوکی نیز صرفاً به عنوان “ویترین کتابفروشی” و همچنین امکان تماس بیشتر با خوانندگان درست کردم. بهندرت فرصت پیدا میکنم به یادداشتها و صفحات فیسبوک دیگران نگاهی بیندازم. اما گاهگاه بهطور تصادفی چند سطر خوب یا نکتهای بامزه در این یادداشتها مرا به خواندن ترغیب میکند.
طاعون عاطفی
[ آنهایی که نخستین پارهسنگها را پرتاب میکنند، و آنهایی که شایعاتِ مرگبار میپراکنند، و آنهایی که پلیس و قاضیها و سگها و انبوهِ جمعیت و روانپزشکها را در پیِ دلهدزد، ولگرد، یهودی، سیاهپوست، مهاجر و مطرود کیش میدهند، و آنهایی که « حقایق » دینی، سیاسی، علمیشان را با قیل و قالهای صوفیگرانه میپراکنند، و همهی پُرشمارانی که به هیئتِ همسرایانِ کلیسا، حزب، فرقه، پشتِ سرِ پیشواها...
ویلهلم رایش؛ لیبیدو و انقلاب
به باور من، اگر روزی این پرسش که چرا در میان روشنفکران، اهل نقد و نظر و فعالانِ مبارزهی سیاسی ـــ اجتماعی در ایران، اندیشمندی چون ویلهلم رایش اینچنین ناشناخته مانده است، نمیگویم پاسخی بیابد بلکه دستکم طرح شود، آنگاه بهیقین گام مؤثری به سوی واژگونی چشمانداز برداشته شده است. شیفتگی و افسونشدگی روشنفکران ایرانی به آرای کسانی، برای مثال، چون هایدگر، بدیو، ژیژک، و آماسِ نظریِ استناد به آنها،...