آندره بروتون این جمله از گئورگ لیشتبرگ را چنین توصیف کرده: « شاهکارِ دیالکتیکِ اُبژه از طریق پوچی (ابزورد) »
این روزها که هیاهوی «موالفت»ها و «مخافقت»ها و المشنگهی موضعگیریها و ضدموضعگیری ( پوزیسیون ـ اپوزیسیونبازی) داغ است، یادآوری این عبارت از لیشتنبرگ برایم آرامبخش است.
هر وقت از فقر و فلاکتِ افکار و اعمال زمانه و معاصران سختتر به ستوه میآیم بیشتر به «طنز سیاه» پناه میبرم؛ به آثارِ کسانی چون لیشتبرگ ، یا سلفِ انگلیسیِ او لارنس استرن، و تریسترام شندیاش، یا شارل فوریه و کلیدِ مشکلگشایاش: فاصلهگیری مطلق.
از قضا، خودِ آندره بروتون، در کتابِ معروفش « جُنگی از طنز سیاه »، گرچه از استرن نام نبرده، اما از بسیاری نویسندگان و شاعران، اغلب فرانسوی، یاد کرده و درست پس از لیشتنبرگ، شارل فوریه را آورده، و کتاب پُر است از نامها و آثاری که رزق روح من اند: نیچه، دوکاس (لوترهآمون)، آرتور رمبو، آلفرد ژاری، آرتور کراوان، بنژامن پره، ریمون روسل، ژاک وَشه، کافکا، و دیگران.
میخواستم معرفیِ مختصری از لیشتنبرگ و نمونهای از گزینگویههایش را ترجمه کنم، اما اشتیاق زیاد و فرصتِ کم مرا به جستوجو واداشت تا اگر چیزی از او قبلاً به فارسی ترجمه شده است بتوانم عجالتاً آن را نقل کنم. تنها در دو سایت چنین مطلبی پیدا کردم. اولی سایتی است به نام « راویان» که تعداد ۶۰ تا از گزینگویههای لیشتنبرگ را با ترجمهی نه چندان دقیق و مطلوبی ارائه کرده است، به این نشانی:
http://www.raviyan.com/Author/367.aspx
دومی متن بسیار خوبی است که محمدرضا نیکفر در بارهی لیشتنبرگ همراه با ترجمهی شماری از گزینگویههای او فراهم کرده است، به این نشانی:
http://zamaaneh.com/idea/2010/11/post_850.html
من با قدرشناسی از این اقدام باارزش، همهی مقالهی یادشده را بهصورت اصلیِ خود در اینجا بازتاب میدهم، و در اولین فرصت مطالب تکمیلی دیگری در معرفی لیشتنبرگ در همین وبسایت خواهم آورد.
گزینگویههایی از لیشتنبرگ
نگاههای تازه از میان سوراخهای کهنه
ترجمهی محمدرضا نیکفر
گِئورگ کریستُف لیشتِنْبِرگ (Georg Christoph Lichtenberg) یکی از چهرههای تابناک روشنگری آلمان است. او درسال ۱۷۴۲ در اُبِرراماشتات در نزدیکی دارْمشتات (Oberramstadt bei Darmstadt) متولد شد. پدرش کشیش بود. دورهی ابتدایی و متوسطه را در دارمشتات بود و برای تحصیل دانشگاهی به گوتینگن (Göttingen) رفت. در آنجا ریاضیات و علوم طبیعی آموخت و همانجا استاد ریاضیات و فیزیک شد. سفرهای علمی چندی از جمله به انگلستان کرد و از روشنگران انگلیسی تأثیر پذیرفت.
لیشتنبرگ در دورهی زندگی چند اثر علمی و چند نوشتهی طنزآمیز منتشر کرد. میتوانست در زمانهی خود فیلسوف نامآوری شود، اما تلاش در این جهت با هدف نامآور شدن با صداقت فکری او همخوان نبود. او مخالف ساختن نظام فلسفی بود و به همان نتیجههایی رسیده بود که منتقدان هگل در سدههای نوزده و بیست به آن رسیدند. او با کتابسازی مخالف بود و برای اینکه مبادا خود نیز به جای نوشتنِ با اندیشه و صادقانه به تولید کتاب به خاطر الزامهای نظام ساختگی فکری یا خوشآمد این و آن بپردازد، از انتشار نظامیافتهی اندیشههایش خودداری ورزید. فکرهایش را، بی آنکه در نظم دادن به آنها بکوشد، هر روز بر روی کاغذ میآورد، و پیش نیامد که آنها را به کسی نشان دهد.
پس از مرگ او در سال ۱۷۹۹، نوشتههای روزانهاش به دست برادرش لودویگ کریستف (Ludwig Christoph) افتاد. او با همکاری فریدریش کریس (Friedrich Kries) این نوشتهها را میان سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۰۶ در ۹ جلد انتشار داد. بعدها از آن گزینشهایی صورت گرفت و با ویرایشهای مختلفی زیر عنوان گزینگویههای لیشتنبرگ (Lichtenbergs Aphorismen) منتشر شد.
لیشتنبرگ با گزینگویههایش شهرت یافت. کلیسا خواندن نوشتههای او را ممنوع کرد. دولتهای وقت نیز هر جا توانستند مانع انتشار نوشتههای او شدند. نیچه نام لیشتنبرگ را در صدر نویسندگان آلمان قرار داد و این نیز باعث توجه بیشتر به نوشتههای او شد.
آنچه نام لیشتنبرگ را زنده نگه داشته صداقت او در دیدن و بیان پدیدهها و باریکبینیهای اوست. او در روان و رفتار آدمی میکاود و گاه به همان نتیجههایی میرسد که فروید و دیگران در زمانهی دیگری بدانها رسیدند. او علیه خرافهپرستی، ملتپرستی، چاپلوسی، نان به نرخ روزخوری — از جمله در عرصهی فلسفه و ادبیات — و چاکرمنشی دربرابر دولتمردان و توانگران است. او این قدرت روحی را دارد که ضعفهای آدمی را ببیند، بی آنکه خود را قوی جلوه دهد یا به سرزنش و تحقیر متکبرانهی انسانها بپردازد و این گمان را بپروراند که گویا میتوان با ایدئولوژی یا نظام تربیتی خاصی انسان دیگری پرورش داد.
گزینگویههایی را که در زیر میخوانید، سالها پیش در “نگاه نو” منتشر شدهاند. برای انتشار مجدد در “زمانه” آنها بازخوانی و اندکی ویرایش شدهاند.
کریستف لیشتنبرگ
وجدانم پاک است، به این نشان که در نیم سال گذشته جیبم تهی بوده است.
فهم ما را چه میشد اگر چیزها در واقعیت آنی بودند که میپنداریم؟
من برای خود این قاعده را گذاشتهام که تا زمانی که سالمم، سحرخیز باشم. من از این قاعده سرپیچی نمیکنم و این کار هیچ زحمتی ندارد، زیرا من در چیزی که برای خود مقرر میکنم سختگیر نیستم و نمیتوانم به طور مطلق پیرو قاعدهای باشم.
اگر قرار باشد پیشهای برگزینم که پیش از من هزاران نفر برگزیدهاند، مسلما این پیشه حاشیهنویسی نخواهد بود.
روا میدارند که انسان پزشک خود یا وکیل خود باشد. اما آیا شگفتیآور نیست که به محض این که میخواهد کاهن خود باشد لعن و نفرینش میکنند و خدایان زمینی در قضیه دخالت میکنند؟ علت این چیست که کسانی که میخواهند سعادت جاودان نصیب انسان شود، تاب سعادت موقتی آدمیان را ندارند؟ پاسخ این پرسش چندان پیچیده نیست.
به نظر من انسان در نهایت آزاد است، موجود آزادی است که نمیتوان این حق را از او گرفت که باشد آنچه که گمان میکند هست.
فرق بزرگی است میان به چیزی “هنوز” باور داشتن و چیزی را “دوباره” باور کردن. هنوز باور داشتن که ماه بر گیاهان تأثیر مینهد نشانهی حماقت و خرافه است، اما دوباره به این باور کهن بازگشتن نشانهی فلسفه و تأمل است.
انحرافهای کوچک از حقیقت را حقیقت دانستن ترفند بزرگی است. این ترفند پایهی حساب فاضله (دیفرانسیل) را میسازد، اما همهنگام اساس این فکر لطیف است که مجموعه در هم میریزد اگر انحرافها را با جدیتی فلسفی در نظر گیریم.
اگر تیزفهمی را چون عدسی درشتنما بدانیم، باید نکتهسنجی شوخطبعانه را چون عدسی ریزنما تصور کنیم. آیا گمان میکنید که فقط با عدسی درشتنما میتوان اکتشاف کرد؟ به نظر من با عدسیهای ریزنما، دست کم در جهان اندیشه، کشفهای بیشتری میتوان کرد.
اینکه زمین به دور خورشید میچرخد و اینکه اگر قلم من بشکند نوک آن ممکن است به چشم من بخورد، هر دو از یک قانون پیروی میکنند.
جوان هجدهساله قادر است حکمت کل دوران را فراگیرد. من وقتی میآموزم: نیرویی که در کهرباست همان نیرویی است که در ابرها رعد و برق ایجاد میکند، چیزی را میآموزم که کشف آن هزاران سال وقت برده است.
ما در طبیعت نه کلمهها، بلکه فقط حرفهای آغاز کلمهها را میبینیم و آنگاه که قادر شویم کل کلمه را بخوانیم، درمییابیم که آن خود چیزی جز حرفهای آغاز کلمههای دیگر نیست.
در فرانسه خمرهها در جوشاند، اینکه حاصل کار شراب خواهد بود یا سرکه نامعلوم است.
به نظر میآید که قدرت شم آیندهبینی نسبت عکسی با توانایی یادآوری گذشته داشته باشد.
دامنه رؤیاها تا اندرون بیداری ادامه دارد. نمیتوان گفت بیداری از کجا آغاز میشود.
برابری واقعی است، شباهت اما فقط در ذهن است.
گویا روسو گفته است: کودکی که فقط والدینش را میشناسد، آنها را به درستی نمیشناسد… کسی نیز که فقط شیمی میداند، از شیمی چیزی نمیفهمد.
هیچ اختراعی چون اختراع آسمان برای آدمیان ساده نبوده است.
مدتهاست که به این فکر رسیدهام که فلسفه خودخوری میکند. در عمل چنین شده است: مابعدالطبیعه بخشی از خود را خورده است.
هشت جلد کتاب نوشته است، کاش هشت درخت میکاشت یا هشت فرزند تولید میکرد.
چند هفته پیش به کسی برخوردم که مدعی بود میتواند از دو جفت جوراب ابریشمی کهنه یک جفت جوراب نو بسازد. هنر او تعجب مرا برنینگیخت، چون کسانی را میشناسم که میتوانند از چند کتاب کهنه کتاب تازهای تولید کنند.
امروزه از سه نکته و یک دروغ یک نویسنده ساخته میشود.
برای فهمیدن چیزی باید دربارهی آن بحث کرد! چه سخن گزافی! به نظر من برای بحث کردن لازم است که دست کم یکی از دو طرف از موضوع سردرنیاورد و برای اینکه بحث کاملا داغ باشد باید هر دو طرف ندانند که چه میگویند.
کشورهایی وجود دارند که بر پایهی اکثریت آرا سرنوشت خود را تعیین میکنند. این موضوع نشان میدهد که تعداد افراد بد از تعداد افراد خوب بیشتر است.
بسیاری از آنهایی که به چیزی باور استواری دارند با جدیت از آن دفاع میکنند، نه به این سبب که به حقیقت آن اعتقاد دارند، بلکه به این سبب که زمانی مدعی شدهاند آن چیز حقیقت دارد.
هستند کسانی که فکر میکنند کاری را که با حالتی جدی انجام میدهند، لابد کار عاقلانهای است.
شعر گفتنِ بسیار کسان نشانهی نقصانی در تکامل روح انسانی است.
نابغهی آلمانی بسیار مایل است در زمینهی علمی به جای پرداختن به موضوع به ادبیات بپردازد. خوانندهی آلمانی نیز انحراف مشابهی دارد و افتخاری را نصیب ادیبان میکند که در اصل شایستهی متفکران و پیشبرندگان علم است.
عدهای عالم میشوند زیرا به سربازان میمانند که اغلب چون نمیتوانند از راه راست نانی درآورند، این حرفه را پیش میگیرند.
او آنقدر باشعور است که به درد هیچ کاری نمیخورد.
… در شهرکی که هر چهرهای با چهرهی دیگر همقافیه است …
بیاعتمادی حقیقی غیراحساساتی نسبت به توان انسان در همهی اجزای آن نشانهی مطمئن قدرت روحی است.
من به این نکته به روشنی پی بردهام: وقتی دراز کشیدهام، یک نظر دارم و وقتی سر پا هستم نظری دیگر. بویژه وقتی گرسنهام و بیحالم.
من چه بسیار در این باره اندیشیدهام که فرق واقعی یک انسان بلنداندیشه با آدمهای معمولی چیست. برخی فکرهای من در این زمینه از این قرارند: نظر آدم معمولی همواره تابع نظر غالب است، او از رسوم و آداب رایج پیروی میکند، وضعیتی را که اکنون برقرار است، تنها وضعیت ممکن میداند و هر چیزی را تحمل میکند. او درنمییابد که همه چیز تابع شورای بزرگ انسانیای است که او نیز عضوی از آن است: از شکل صندلی گرفته تا باریکبینترین فرضیه. او کفشهایی با تخت نازک میپوشد، در جایی که سنگهای تیز پا را زخمی میکنند، سگک کفشش برپایهی مد دَمِ انگشتان پایش است و این باعث میشود که کفش از پایش درآید. او به این فکر نمیکند که شکل کفش باید تابع نیازهای خود او باشد و نه ذوق احمقهایی که بر روی سنگفرش صاف چنان کفشهایی را به پا میکنند.
آدمی را که فکر میکند فورا میتوان با این سخن شناخت: آیا این نمیتواند غلط باشد؟ او هیچگاه بیتأمل نظر نمیدهد. من انسان بسیار بااستعدادی را میشناختم که هم نظام فکریاش و هم اسباب منزلش با نظم و کارآمدی متمایز میشد: او چیزی را در خانهی خود جا نمیداد، مگر یقین داشت که سودمند است؛ هرگز چیزی را به این دلیل که دیگران آن را دارند، نمیخرید. او فکر میکرد: دیگران، بی آنکه من حضور داشته باشم، تصمیم گرفتهاند که چنین باشد، اما اگر من بودم، شاید تصمیم دیگری میگرفتند. سپاس باد چنین انسانهایی را که به جهان ما، که هنوز وقت رکود آن نرسیده است، تکانی میدهند تا راکد نشود. ما نباید مثل چینیها شویم. اگر ملتها کاملا از هم جدا بودند، همه، با وجود تفاوتهایی در مرحلهی تکامل، دچار رکود چینیها میشدند.
به نظر من بسی بهتر است در خود بکاویم تا در افلاطون، که ممکن است او را غلط بفهمیم؛ ما به حد کافی به خود نزدیک هستیم، برای اینکه بتوانیم دشواریها را آسان و تاریکیها را روشن کنیم.
در برخورد با مسئلهای پیچیده به هنگام یاد گرفتن ریاضیات میتوانیم اینسان به خود دلداری دهیم: خودْ فکر کردن بسیار دشوارتر از فهمیدن فکر کسی دیگر است.
قاعدهای در مطالعه چنین است: هدف نویسنده و اندیشهی اصلی او را فشرده میکنیم و میکوشیم آن را بفهمیم. کسی که این گونه مطالعه کند، کاری کرده است و نصیبی برده است. در برابر نوعی از مطالعه وجود دارد که نه تنها چیزی نصیب فکر ما نمیکند، بلکه باعث میشود چیزی را هم از دست بدهیم: مطالعه بدون سنجش با اندوختهی فکری و بی پیوند دادن آن با نظام اعتقادی خود.
انسانهایی وجود دارند که عمری را ریاضتکشانه صرف مطالعهی تکامل فکری نویسندهای میکنند. شکی ندارم که عمری لازم است تا نظام فکری آن نویسنده را بشناسیم و پلشتیهای مرمتکارانِ آلودهساز آن را بزداییم. همهی اینها درست، اما کافی است ربعساعتی در حالت بیداری فکر کنیم تا دریابیم کل داستان دهشاهی ارزش نداشته است.
من به انگلستان در اصل بدان جهت رفتم که آلمانی بیاموزم.
کار اصلی شکسپیرواری را که در جهان میباید کرد، خود شکسپیر کرده است.
طبیعت تنها یک قاعده برای پروش استعداد نویسندگی عرضه کرده است که آن را میتوان در سه کلمه بیان کرد: بگذار جاری شود.
آدمیانی که بسیار خواندهاند کمتر کشف بزرگی کردهاند. من این را در توجیه کاهلی نمیگویم، زیرا شرط کشف کردن وارسی درازمدت چیزهاست؛ بیشتر باید دید تا گزارش شنید.
به این باور رسیدهام که آدم در وجود دیگری فقط عاشق خود نمیشود، بلکه به خود نفرت نیز میورزد.
در زمانهی ما بسیار کسان «علامه» خوانده میشوند، همانگونه که گوشخَزک «هزارپا» خوانده میشود. کسانی که این نام را بر این حشره نهادند، خودشان نمیتوانستند بیشتر از ۱۴ بشمارند.
این درست است که من نمیتوانم برای خودم کفش بسازم، اما اجازه نمیدهم که برای من فلسفه بسازند. کفش را به کفاش سفارش میدهم، ساختن آن از من بر نمیآید.
گور بهترین برج و بارو دربرابر یورش سرنوشت است.
مشخصهی کتاب خوب این است که هر چه انسان پیرتر میشود، به آن علاقهی بیشتری مییابد.
افراد زیرک میکوشند بقبولانند اینکه انسان خود را چیزی بنماید که نیست چه بسا مشکلتر است از اینکه انسان در واقعیت چیزی باشد که مینماید.
مطمئنترین جایی که مگس باید بنشیند تا جان سالم به در برد روی خود مگسگش است.
سعادت طولانی به دلیل طولانی بودنش دیگر سعادت نیست.
نخستین گام خردمندی: شکایت علیه هر چیز؛ واپسین گام: تحمل هر چیز.
هنگامی که نوشتههای انسانهای مشهور را در دست دارم، آرزو میکنم کاش میشد به جای متن موجود چیزهایی را بخوانم که نویسنده خط زده است.
… نگاههای تازه از میان سوراخهای کهنه …
آدم به خری که شبیه اسب باشد میخندد، اما به حال اسبی که شبیه خر باشد متأسف میشود.
نخستین امریکاییای که کریستف کلمب را کشف کرد، کشف مصیبتباری کرد.
چیزی به قلابت گیر کرد؟ خود رودخانه!
کسی که یکبار ۱۰۰،۰۰۰ تالر بدزدد، میتواند تمام عمر شرافتمندانه زندگی کند.
انسان باید هر ده سال یکبار فلسفهاش را عوض کند.
مفسر کتاب معمولاً از نویسندهی آن مهمتر است.
آنجایی که دیروز مرز دانش بود، امروز میانهی آن است.
خطرناکترین دروغها حقیقتهایی هستند که اندکی تحریف شدهاند.
گرایش انسانها به عظیم قلمداد کردن چیزهای حقیر، منشأِ بسیاری از عظمتهاست.
کتابی که دربارهی یک شاه نوشته شده و به آتش افکنده نشده، ارزش خواندن ندارد.
آلمانیها خیلی کتابخواناند. آنان برای اینکه همان چیزهایی را که پدرانشان کشف کردهاند، دوباره کشف نکنند، یاد میگیرند چیزهایی را ببینند، که اجدادشان دیدهاند. خطای دوم از خطای اول بدتر است.
اگر در بنگاههای کارگشایی آدمها را نیز گرو برمیداشتند، دوست داشتم بدانم چه قیمتی روی من میگذاشتند.
در جهانی که ستارگان ثابت نیز ثابت نیستند، چگونه میتوان گفت که هر حقیقتی حقیقت است؟
آنچه نویسندهای را محبوب میکند نه این است که ادراکهای تازهای را عرضه میکند، بلکه این است که به ادراکهای پیشپاافتاده رنگ اهمیت میزند و به خواننده تلقین میکند که خود او فکر خارقالعادهای داشته است، به بیان بهتر، کار او این است که دربارهی چیزهای مبتذل چنان سخن گوید که خوانندهای که مجذوب گفتار او میشود گمان کند خود او این فکرهای بزرگ را داشته و نویسنده توانسته است آنها را زیبا بیان کند.
لایبنیتس به دفاع از مسیحیت پرداخته است. سادهدلی است از این که او کاری چونان کار کشیشان کرده است، نتیجه گیریم که او مسیحی مؤمنی بوده است. او که آدم سستعنصری بوده، نه با انگیزهی دین، بلکه به احتمال زیاد به این سبب که فخر بفروشد و بگوید میتواند چیزی بهتر از علما بنویسد، دست به این کار زده است. وقتی اندرون خود را بکاویم درمییابیم چه انگیزههای پیچیدهای داریم. آری، من حتا شهامت آن را دارم که ثابت کنم که پیش میآید انسان به چیزی ایمان داشته باشد، بی آنکه به آن ایمان داشته باشد. هیچ چیزی پیچیدهتر از نظام انگیزههای رفتارهای ما نیست.
وقتی داستان جنایتکار بزرگی را میخوانی، پیش از آنکه او را محکوم کنی، از سر صداقت سپاسگزار سرنوشت باش که خود تو را در آغاز زنجیرهی وضعیتهای پدیدآورندهی آن داستان قرار نداده است.
یک قاعدهی طلایی: دربارهی یک فرد نه بر پایهی عقیدهی او بلکه برپایهی چیزی که آن عقیده از او ساخته است، داوری کنید.