بخشهایی از کتاب نیچه و استیرنر، نوشتهی آرنو مونستر
الف.
پیشدرآمد
در دورانی که آثار ادبی و بررسیهای فلسفیِ مربوط به نیچه سریعاً به نوعی ریزشِ بهمن تبدیل شدهاند که پیوسته حجیمتر میشود و هر ساله بررسیهای و کتابهای بیشتری به بازار کتاب میآید که با دانشی بیسابقه عملاً بر همهی جوانبِ فلسفهی نیچه روشنی میافکنند (از «بازگشت جاودانه» گرفته تا «مرگ خدا» و گسستِ نیچهای از متافیزیک )، در مطالعاتِ نیچهای اخیر یکی از جنبههای اساسی فلسفهی او که کمتر از همه روشن شده و بنابراین بیشتر از همه مورد اختلاف نظر بوده است بُعد «سیاسیِ»، به معنی اخص کلمه، فلسفهی اوست که تبلور یکی از رادیکالترین و خیرهکنندهترین اشکال گسست از اندیشهی سیاسیِ « کلاسیک» در تفکر نیمهی دوم سدهی نوزدهم است.
آیا نیچه ستایشگر سرمایهداری بوده است یا نقادِ آن؟ آیا، آنگونه که برخی مدعیاند، نیچه با برداشتِ خود از «سیاست بزرگ»، همچون موضوعی معلق میان تاریخمندیِ یونانی و مدرنیته، و نیز با نقد خود از لیبرالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی، طرفدارِ یک نوافلاتونگرایی و حتا یک نوماکیاولیسمِ سیاسیِ مدرن بوده است؟ یا برعکس، با نقدِ رادیکالش از دولت و از هرگونه قدرتِ دولتیِ سرکوبگر، بیشتر تحت تأثیرِ نظریهپردازانِ آنارشیست (باکونین، کروپوتکین، استیرنر) بوده است؟ آیا تحلیلِ نوشتههای سیاسیِ نیچه گواهِ وجودِ یک آنارشیسمِ نهانی در اندیشهی مؤلفِ زرتشت نیست که، از چند استثناء که بگذریم، جنبهای است که در مطالعاتِ نیچهای اخیر بهناحق از نظر پنهان مانده است؟
آنچه روشن کردنِ این پروبلماتیک را ظاهراً چنین دشوار ساخته هم این موضوع است که بسیاری از اظهارات و موضعگیریهای نیچه ، بهویژه بین سالهای ۱۸۸۶ و ۱۸۸۸، ـــ که ظاهری اغلب تناقضگویانه دارند ـــ براستی در این زمینه بهشدت دوپهلو هستند؛ و هم این موضوع که موقعیتِ جدلِ سیاسیای که با این بحث همراه است تقریباً به طور طبیعی به داوریهای بسیار جزمگرایانهای دامن زده که پیشاپیش هر گونه شانس و امکانی برای دستیابی به یک توافق نظری را در تنگنا قرار داده است. (خودِ این امر که نقد مارکسیستی در این باره اتفاقِ نظر ندارد مسئله را پیچیدهتر کرده است.[۱])
در میان تحلیلها و آثار منتشرشدهی اخیر که به روشنکردنِ فلسفهی سیاسیِ نیچه اختصاص یافتهاند، (کتابِ نیچهی واقعی، نوشتهی ژانپیر فای به کنار)، کارِ هنینگ اوتمان[۲] به نظرِ ما در خور توجهی ویژه است، نه تنها به این دلیل که آشکارا یک بررسی متکی بر اسناد و منابع بسیار دقیق، غنی و دانشورانه است که موفق شده با حداکثر وضوح آنچه را میتوان «نظریهی انتقادیِ نیچه» نامید تعریف و توجیه کند، یعنی یک فلسفهی رهاسازیِ بدون «خاستگاه» را که راههای آزادسازی آن، یا دستکم مقداری از آنها، با فلسفهای «متکیبر تجربه و آزمایش» تعیین میشود که در شورِ حیاتگرانهی تصدیقکنندهاش، با قبول درستیِ نسبیِ چنین فرضیهای، جایگزین استعلاگراییِ فلسفهی ایدهآلیستی (کانتی و هگلی) میشود؛ بلکه همچنین به این دلیل که این بررسی کوشیده است، با صداقت و امانتِ فکریِ بیچونوچرا و تحسینبرانگیزی، موضوعی را بهخوبی روشن سازد که نویسنده، البته نخست به صورت منفی، آن را یکی از «افسانههای بسیار رایج» از دههی نُهم سدهی نوزدهم به بعد مینامد، یعنی افسانهی یک نیچهی آنارشیست در همان ردهی استیرنر، استیرنری که «رادیکالترین فیلسوف در میان هگلیهای چپ بود» (همانجا. ص.۳۰۴). زیرا نویسنده ضمن اینکه مسائل و نکتههایی را بیان میکند که بر مبنای آنها میتوان بهدرستی شماری از نقلقولها از نیچه را عنوان کرد که در آنها نیچه، در چارچوب کلیِ نقدش از سوسیالیسم، کمونیسم و لیبرالیسم، با آنارشیسم هم در میافتد (و سوسیالیسم و آنارشیسم را نیز یکی میداند!)، اما هنینگ اوتمان در عینحال استدلالهایی به میان میآورد که «موجه و محتمل بودنِ این افسانه» را نیز ممکن میسازند. او بهخصوص خاطرنشان میکند که در آن زمان، «اگر چیزی وجود داشته که همواره و پیاپی مسلم بوده است همانا دشمنی و مخالفت نیچه با دولتِ ملی نیرومند، با حضورِ همهجانبهی دولتِ سوسیالیستی، با دولتِ حقوقیِ بورژوایی و دولتِ حامی و محافظ، و دشمنی و مخالفتاش با دولت بهطور کلی و امیدواریش به مرگِ دولت در دل دموکراسی است. گفته شده که با توجه به نهادها، آرمانِ فرمانرواییِ “سیاست بزرگ” نارروشن و مبهم است و از حدِ تقابلِ یا پادنهادگیِ ارباب و بنده فراتر نمیرود. چه بسا بتوان این ناروشنیها (نااطمینانیها) در گرایشهای آنارشیستی نیچه را به گونهای توضیح داد. و اگر سیاستِ مورد نظر نیچه تا کنون به صورت نوعی « سرزمین ناشناخته» باقی مانده است، این موضوع با تصورِ یک نیچهی نهان ـــ آنارشیستی بیارتباط نیست. بنابراین بیفایده است که بیشاز این در جستوجوی یک سیاست نیچهای باشیم، زیرا چنین سیاستی، بیرون از رد کردنِ همهی اشکالِ انضمامی دولت، و حتا مردود دانستن دولت به صورت فینفسه، ظاهراً وجود ندارد». (همان منبع یادشده)
میتوان رشتهای بلند از گزینگویههای نیچه در دوران پختگیاش را نقل کرد، بهویژه در چنین گفت زرتشت، که همگی مصداق تزِ یادشده اند، یعنی نیچهای بهطور رادیکال ضد دولت و یک آنارشیستِ نهانی که پیوسته «فراانسان» را فرامیخواند ـــ یعنی کسی را که رادیکالترین آنتیتزِ دولت، این « سردترینِ همهی هیولاهای سرد»، است. مثلاً وقتی میگوید:
«آنجا که دولت پایان میگیرد ــ هان، برادران! رنگینکمان و پلهای فراانسان را نمیبینید؟»
بنابراین، اگر از نگاه نیچه «فراانسان» همچون یگانه پادنهادِ مدرنیتهی سیاسی موضوعی مسلم است ـــ مدرنیتهای که به نظر نیچه با « تباهی و انحطاط» و بهخصوص با «همسطحسازی» انجامیافته توسط مسیحیت، مساواتگرایی و دموکراسیِ مدرن برپا شده است ـــ ، آزادیِ «فراانسان» نمیتواند چیزی جز آزادیِ یک آنارشیست باشد که با هر شکلِ معاصر از دولت و با دولت بهطور کلی مقابله میکند.
و چون «آزاد بودن برای انسان ـ ایدهآلِ نیچه به معنای توانا بودن در قانون ساختن برای خویش و به دست خویش است، و این قانون باید قانونی برای تک تک افراد باشد (و نه قانونی همگانی)[۳]، نزدیکی، اگر نگوییم خویشاوندی، چنین آموزهی لیبرتری، که سوژه و مرکزِ عمل را منِ هر فرد میداند ــــ منی که با هر وسیله و امکانی با ستمِ دولتی مقابله میکند ــــ با آموزهی آنارشیسمِ بهغایت فردگرا به سبکِ استیرنر، تقریباً طبیعی است. ما در این بررسی ردپای همین خویشاوندی را (که مستقیماً ابراز نشده اما پنهان کردناش نیز آسان نیست) دنبال میکنیم، و در تلاش برای بازسازی آنارشیسمِ نهانیِ نیچهای و خاستگاههای فلسفیاش، اولویت تقریباً انحصاری را به پیگیری آثار استیرنر میدهیم زیرا از همهی نظریهپردازان و نمایندگانِ آنارشیسم، استیرنر ـــ متولد ۱۸۰۶ در بایروت ـــ ، برپایهی پژوهشها، تحلیلها و مقایسههایی که ما انجام دادهایم، به نظر ما یگانه استنادِ آنارشیستیِ بزرگ، جدی و ثمربخشی است که توانسته است بر اندیشهی سیاسی نیچه تأثیری واقعی بگذارد.
قدم گذاشتنِ ما در چنین راهی ــــ البته همراه با اکراههایی برخاسته از بعضی از بیانسجامیهای آشکار در خودِ متنهای نیچه که به مشکلاتِ تفسیری لاینحلی دامن زده است ــــ از آن روست که پس از مناقشه های برپاشده در این باره به هنگام تحویلِ قرنِ گذشته، میان ادوارد فون هارتمن، آلبرت لِهوی، ویکتور باش و بسیاری نویسندگان آلمانیِ دیگر که به وجودِ تأثیرگذاری واقعیِ استیرنر بر نیچه اعتقاد راسخ داشتند، پژوهشها و نوشتههای منتشرشدهی هانری آورُن، که هدفِ نخستاش اثباتِ «پیشا اگزیستانسیالیسم» ِ آنارشیسمِ فردگرای استیرنری و عدم رابطهی این اندیشه با فلسفهی نیچهای بود، نتوانستهاند، به رغم کیفیتِ خوب و توانایی برخی از استدلالها و تشریحهای نویسنده، معضل این رابطهی متقابلِ فلسفی ـــ سیاسی را به طور بنیادی روشن کنند. رابطهای بسیار بدیع که مورد توجه سارتر و کامو هم قرارگرفت بیآنکه بتوانند معمای این رابطه (یا عدم رابطه) را، که میان این دو فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم تا کنون پنهان مانده است، به طور قطعی روشن کنند. دو فیلسوفی، که جدا از نزدیکیهای ممکن یا واقعیشان، دستکم این نقطهی اشتراک را داشتهاند که توانستهاند، با نبوغ و سختگیری در نوشتههایشان، پیش از آنکه به رسمیت شناخته شوند، نافهمی، بیزاری و خصومتِ معاصرانِ خود را برانگیزند.
آرنو مونستر
پاریس، ۸ دسامبر ۱۹۹۸.
[۱] – در این زمینه، ما پیشتر در کتابِ نیچه و نازیسم، نشر Kimé، پاریس ۱۹۹۵، موضعگیریهای مارکسیست ـــ لنینیستی لوکاچ را در کتابش تخریبِ عقل، به نقد کشیدیم بیآنکه با این کار به نقدهایی بپیوندیم که از سوی محافظهکاران بیان میشود و هدفشان بیشتر مارکسیسمِ لوکاچ در کل است تا انحرافاتِ جزمی (استالینی) او. در ضمن باید یادآوری کنیم که ما در بارهی این موضوع با هانری لوفهور ( مارکس ـ هگل ـ نیچه ، ۱۹۳۷)، و نیز با م. مونتیناری و ایوُن کینیو، توافقِ بنیادی داریم.
[۲] – Henning Ottmann, Philosophie und Politik bei Nietzsche, de Gruyter, Berlin, 1987.
[۳]– هانری آورُن، سرچشمههای اگزیستانسیالیسم: ماکس استیرنر، P.U.F، پاریس، ۱۹۵۴.
ترجمه: بهروز صفدری