هرگاه احساس دلگرفتگی و ناکوک بودن بر من چیره میشود، به خلوتِ خویش پناه میبرم، با قطعهای موسیقی، سطرهایی از کتابی که تأثیر درمانیاش را پیشتر بر خود آزمودهام، یا نوشیدن ساغری و چشم دوختن بر منظرهای، و دلسپردن به کیمیاگریِ رازانگیزی که مسِ سنگینجانی را به طلای سبکبالی تبدیل کند.
امروز صبح در هوای آفتابی، انبوه آواز پرندگان، صدای سایشِ شاخوبرگ درختان در وزشِ نسیم، به غنچههایی خیره شدم که با نوازشِ نور آرامآرام درونشان را عریان و شکفتن و رُستن را در زبانِ تنِ خویش جاری میکنند. به گربهها نگاه کردم که انگار در مستی و خلسه، با چشمِ بسته طعمِ لحظه را میچشیدند.
به یاد این تکه از کتاب « قطعاتِ عمودی» از خواروز افتادم:
« گلِ سرخ شاید بیهمتاترین نمادِ شعر و شاعری است. کسی چه میداند شاید به این دلیل که گل سرخ هیجانانگیزترین پیروزی یک لحظهی کمال بر جبر و ضرورت است. حتا کلمات و سکوت شعر همچون گلبرگهایی بر گردِ آن رازی میپیچند که ما شکفتناش مینامیم. و گل سرخ تجربهای است از ریتمهای پنهانی که در پیِ رُستن به سوی موسیقی نیز هستند.»
بعد، کتابِ « نتهایی بدون خطِ حامل» از رائول ونهگم را برداشتم. اولین قطعهی آن این است:
« میل همانند کودک است. تولدش شکل اعلای کنشِ زندگی است. با این حال، خیلی زود همهچیز به کار گرفته میشود تا مانع از پروازش شود، بالهایش را بخاید و به سوی مرگ براندش، چنانکه گویی سرنوشتِ ناگزیرش همین است.
با این همه، میل و کودک از رازِ آن معصومیتِ زیبایی برخوردارند که هرگز از کامیابیهایش چشمپوشی نخواهد کرد اگر هنرِ دور زدنِ موانع، گشودنِ گره از پیوندها، و درهمشکستنِ سد و بندها را یاد بگیرد.
آگاهی از خوشبختیهای آفریدنی کلیدِ دانشهای آینده خواهد بود.»
حالا، در غروب همین روز، این دو قطعه از خواروز را میخوانم:
« هر نوشتاری اقدامی است جدید برای بیان یک کوشش: کوشش برای زندگی کردن. این اقدامهای گوناگون فقط گاهگاهی به یکدیگر نزدیک میشوند. بااینحال، به نظر میرسد تحولاتِ ناگزیر این اقدامها در جای دیگری با هم جمع میشوند. شاید در آنجا کوشش برای زندگی کردن نیز کامل میشود.»
« کمبودِ روزافزونِ وقت برای انجام دادنِ فلان کار میتواند انسان را به جایی بکشاند که دیگر وقتی برای انجام ندادنِ آن کار نداشته باشد.»
غنچههای در شرفِ شکفتن، گربههای در حال مدیتاسیون در غروبِ آفتاب، و میل به در هم شکستن سد وبندها، حسی از هارمونی به این لحظهام میبخشد.
بهروز گرامی سلام .امید دارم چون اسمت ایام بهروزی داشته باشی .از پست شما استفاده کردم بخصوص در ارتباط با اکتاویو پاز …لیکن صادقانه بگویم
در مورد فعالیت چپ های اسپانیا و استالین و …دیگر زمانشان گذشته …و بقول شاعر عزیز خودمان :نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد …همان بهتر
که از مقوله ناب شعر و ادبیات و مسائل انسانی بنویسی …کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ…کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم…محتوی سایت شما یک سرو گردن از سایت های مشابه بالاتر ست
…امید دارم پرچمش همواره برافراشته باشد .
با سلام و سپاس از شما دوست عزیز،
با شما همداستانم که برای شناور شدن در افسون گل سرخ، نیازی نیست برایش برگهی شناسایی صادر کنیم. اما آنچه ما را از چنین شناور شدنی بازمیدارد واقعیت نادلخواهی است که دیگراناش میپرستند و تدواماش میدهند. نقد چنین واقعیتی به معنی « سیاسی» شدن، به معنای مرسوماش، نیست. موضوع این است که هیچ شعر و شاعرانگی راستینی نیست که بتواند چشم بر واقعیتِ ناانسانی فروبندد. جدال میان شعر زندگی و واقعیتِ ضدشعر و ضد زندگی، ناگزیر با نقد و روشنگری نیز توأم است. شعر و استالین وجود یکدیگر را برنمیتابند.
وجود خوانندگانی چون شما غنیمت است.
با شاعرانهترین آرزوها