۱‐ پیوند و اتحاد [آلیانس] میانِ طبیعت و موجودِ انسانی، که خود برآمده از طبیعت است، نشانگرِ پایانِ نظامِ اقتصادییی است که بر بهرهکشی توأمانِ هر دو بنیان یافته است. این پیوند، پس از هزارهها، از نو با رابطهی همزیانهی انسان و زمین گره میخورد. نوعی از اقتصادِ برچینی [چیدن بار و بر گیاهان] را بازمیگشاید که در اصلِ خود همانندِ اقتصادی است که تمدنهای پیش از انقلابِ زراعی به کار میبردند، اما اینک با استفاده از توسعهی انرژیهای بهرایگاناحیاشونده و دگرسانسازیِ تکنیکهایی که در بسیاری موارد تغییر جهان را به زیانِ انسان هدایت کرده بودند، به گونهی نوینِ خود درمیآید. پیوند میانِ طبیعت و موجودِ انسانی مستلزمِ پیوندِ هرکس با خویش است، به سانِ آفرینندهیی که همواره به چالش کشیدنِ امرِ ناممکن او را فرامیخو اند.
تفسیر
تاراجِ منابعِ طبیعی ابزارسازی و گسترشِ گزافآمیزش را به جنگی دائم میان انسان و زیستمحیطاش گمارده است. پیشرفتِ شتابان و تقریباً خودانگیختهی تکنیکها به نقطهی سترونساختنِ سیاره، برهمزدنِ دورههای اقلیمی، دگرگونیِ سوختوسازهای زیستی، تکثیرِ بیماریهای همهگیر در میان انسانها و جانوران و در معرضِ نابودی قراردادنِ انواع موجودات رسیده است. رفتار اقتصادی با کیمیاگریِ واپسگرایانهیی که طلوعِ زندهگانی را به زندهمانیِ غروبگونهیی مبدل ساخته، انسان و زمین را غیرطبیعی و کژسرشت گردانده است. این رفتار اقتصادی، هر چهقدر هم امروزه مورد اعتراض باشد، همچنان نگاهدارندهی ترس، نفرت و خوارداشت در قبال موجودِ زنده در میان کسانی است که با جداماندنِ از خویش به دامانِ ایمانی در قطب مخالف میآویزند، مریدانِ یک کیشِ زندهگی، پرستندهگانِ طبیعتی قادر به تخریبِ انسان و بناهایاش، اکولوژیستهای همدردیِ جهانی، فعالانِ براندازیِ آخرزمانی، ناامیدان و تمکینکنندهگانی منتقد به جهانی که بلعندهی آنهاست.
۲- مبارزه برای کیفیت پاسخِ درست به چالشِ جمعیتشناختی است. تنها کیفیتِ انسانیِ منظرِ روزمره، انرژیهای تولیدی، اجناسِ مصرفی و فرد، میتواند نوع موجودِ زندهیی را نجات دهد که خود را وقفِ تکثیرِ کمّی کرده است و از روی مقدارِ اضافه از حدِ آن تعدادِ مرگها را کسر میکند.
تفسیر
ادعای نجاتِ اجتماع با ایثارِ فرد باعثِ غیرانسانیشدنِ جوامع در طول هزارهها شده است. به عنوان موجودی مفید در تولیدِ قدرت و سود، انسان ــ به استثنای مهلتی که به کالا میبخشد و مهلتی که کالا به او میبخشد ــ موجودی کاملاً بیفایده است. اندک وسائل معیشتی که به اکثریت مردم داده میشود هیچگاه افزایشِ کمّی نمییابد مگر آنکه از لحاظِ کیفی کمیاب گردد، بنا بر اصلِ تعادلی که در آن مقدارِ زائدِ کالا خود را با تخریبِ مقدارِ زائدِ جمعیت تخریب میکند. زندهمانی و بقا همواره به بهای مرگ تنظیم شده است.
۳- طبیعت بدون آگاهیِ انسانی یکسره جوشوخروشِ درهمبرهمِ زندهگی در حالتِ وحشی است و بس: آفریننده در سرشاریاش، ویرانگر در تکثیریابیاش. ویژهگیِ انسانی در تأثیرگذاشتن بر وفورِ زندهگانی به گونهیی است که، با مصونماندن از وارونهشدنِ هراسزده و مثلهکننده، کارکردِ آفرینشگرانهاش الهامبخش و در خدمتِ آفرینشِ انسان توسط انسان باشد. در هرکس گرایشی طبیعی هست که عالمِ هستی را از گوهرهی وجودِ خویش سیراب سازد. پس باید رمزِ سرچشمه را آموخت که با ارزانیداشتنِ آبِ خود جانِ تازه میگیرد، و هنرِ آببرداشتن از سرچشمه را که باید همراه با مراقبت و نگهداری از آن باشد.
تفسیر
جهانِ کالا، با تجاوز به زمین، زیرِ زمین، انسان و محیطِ او، مشوقِ مِنادهایی[۱] سرمست از زندهگییی بیکاربرد بوده است که لبریزیاش در مستبازاری از قتل و تخریب خالی میگردد. زندهمانی جنونزدهگیِ زندهگانیِ ممنوعشده است که تسویهحسابِ کمبودهایاش را از مرگ میطلبد. زندهمانی همانندِ جمعیتهایی است غرقه در فلاکت و ظلمتِ ناشی از سیاستِ زه و زادگرایانهی رژیمهای پدرسالار و مذهبی، که مرگومیر کودکان، گرسنگی، جنگهای داخلی، کشتارها، نسلکُشیها، به آنها تعادلی میبخشد که کلبیمنشانه آن را «طبیعی» میخوانند.
۴- پیوند با طبیعت القاگرِ از نو کشفکردنِ جانوران و گیاهان و رویکردی نو به آنهاست، تا با توجه به ویژهگیها و کنشِ بلقوهشان در دلِ حیات، درک و دریافته شوند. هیچچیز در عالمِ هستی، حتا مادهی بهظاهر بیجان از تیرهی کانیها و ساختهشدهها نیست که دربرگیرندهی شکلی از حیات، رابطهیی همزیانه با پدیدهی انسانی، نوعی فراگذشتن از بتوارهگیِ شیء، نباشد؛ امری که بارها با قوای رؤیا و تخیل، آنجا که اشیاء نیز زبانِ سخن دارند، یادآوری شده است.
تفسیر
هوشمندیِ حسی از تیرههای کانی، گیاهی، جانوری، که ما برآمده از آنهاییم و بیوقفه در ما کنش و واکنش دارند، فهمِ یکسره عقلانیِ نمودهایی را میسر میسازد که درگذشته فراطبیعی شمرده میشدند زیرا بیاعتبارییی که نثارِ توانِ انسان شده بود آنها را به یک خدا یا یک ذاتِ معنوی نسبت میداد. این هوشمندیِ حسی مبانیِ شناخت از آن انرژیِ حیاتی که ما را، از موادِ گداختهی آغازین تا کنون، شکل داده است، آموزش میدهد و آگاهی فردی را به سوی آن شکوفندهگیِ عناصری میگشاید که دانشِ امیال و سرنوشتها تبدیلِ سرشتشان را بر عهده خواهد داشت.
[۱] – menades، منادها، در اساطیرِ یونان، همچون باکانتها، زنانی شوریدهسر و میگسار که پایکوبان و لگامگسیخته دیونیزوس را همراهی میکردند.