به باور من، اگر روزی این پرسش که چرا در میان روشنفکران، اهل نقد و نظر و فعالانِ مبارزهی سیاسی ـــ اجتماعی در ایران، اندیشمندی چون ویلهلم رایش اینچنین ناشناخته مانده است، نمیگویم پاسخی بیابد بلکه دستکم طرح شود، آنگاه بهیقین گام مؤثری به سوی واژگونی چشمانداز برداشته شده است.
شیفتگی و افسونشدگی روشنفکران ایرانی به آرای کسانی، برای مثال، چون هایدگر، بدیو، ژیژک، و آماسِ نظریِ استناد به آنها، در قیاس با ناآشنایی با و فقدانِ ارجاع به آثار و اندیشههای کسی چون ویلهلم رایش حاکی از عدم تناسبِ رقتباری است که بخشی از نشانگانِ تأخیرِ شناخت و آگاهی در عرصهی غالب و شناختهشدهی اندیشهورزی ایرانی است.
من پس از اشارههای گذرایی که گاهی در یادداشتهای اخیرم به این یا آن مفهوم رایشی کردهام، دوست دارم اکنون کمی بیشتر از او یاد کنم.
اولین بار نام ویلهلم رایش را از زبان دوستم، حسین کیانزاد شنیدم که در آن زمان در ایتالیا دانشجو بود. هنگامی که به فرانسه آمدم و زبان فرانسوی یاد گرفتم، شروع به خواندن کتابهایی از رایش کردم. و شوقِ حاصل از کشفِ آثار و افکار او، هر بار مرا برمیانگیخت که به ترجمهی کتابهایش دست بزنم! راحتترین و رایجترین شیوه، در عصر ماقبل کامپیوتر، چند برگ کاغذ، و مداد و پاککن بود. در میان کاغذهایی که از آن دوره نگاه داشتهام، ترجمههای ناتمامی از چند کتاب رایش هم هست: کارکرد اورگاسم (که بیش از دو سومِ آن را ترجمه کردهام)، و بخشهایی از کتابهای دیگر. اما در میان این تکه ـــ ترجمهها، بخشی از ترجمهی کتابی هم هست که روژه دادوُن Roger Dadoun در بارهی رایش نوشته است، به نام « صد گل برای ویلهلم رایش». در آنسالها روژه دادون در رادیو فرهنگِ فرانسه، یا فرانس کولتور، کار میکرد و در برنامههای فرهنگی، ادبی و هنری مشارکت داشت. ( یادش به خیر آن روزگار که هنوز چنین آدمهایی در رسانههای فرانسه وجود داشت!) آنچه او و صدای گرمش را برایم دوستداشتنی میکرد این بود که او هم در نظر و عمل یک لیبرتر بسیار فعال و سرزنده بود، هم با روانکاوی و تاریخِ آن آشناییِ عمیقی داشت و هم اینکه یکی از طرفدارانِ آگاه و سرسخت ویلهلم رایش بود. به همین دلیل، دادون نویسندهی بسیار خوبی در همهی این زمینههاست. و در عرصهی ترویج آثارِ آنارشیستی نقشی بهسزا ایفا کرده است.
مدتها بود که دیگر صدای روژه دادون را از رادیو نمیشنیدم. تا اینکه سه سال پیش، در نمایشگاهِ کتابِ لیبرتر در پاریس او را برای نخستین بار دیدم. تکیدگی و شکستگیِ چهرهاش فقط حاصلِ سالخورده شدناش نبود، فهمیدم با بیماری بدخیمی دست و پنجه نرم کرده. پس از یکی از جلسههای گفتگو و معرفی کتاب، که وی در آن سخنران بود، با او کمی گپ زدم، و قرار شد باز با هم تماس بگیریم.
دیروز که میخواستم متنی در بارهی ویلهم رایش بنویسم، باز چشمام به آن چند صفحهای افتاد که از کتاب دادون ترجمه کرده بودم. سعی میکنم در فرصتهای دیگر از آن ترجمه و از کتاب دادون برای معرفی رایش بیشتر استفاده کنم. فعلاً در اینجا ترجمهی مقالهای را که او برای دانشنامهی اونیورسالیس به عنوان مدخل مربوط به ویلهم رایش نوشته است، به شما اهدا میکنم.
در پایان، باید خاطر نشان کنم که از آثار رایش در این سالها ترجمههایی به فارسی انجام گرفته است. تا جایی که من اطلاع دارم اینها هستند: گوش کن آدمک؛ روانشناسیِ تودهای فاشیسم، و کارکردِ اورگاسم. این آخری را دکتر استپان سیمونیان با عنوان « کشف انرژی اورگن، فونکسیون اورگاسم، روانشناسی در عمق» ترجمه و منتشر کرده است که البته نایاب شده و پیدا کردناش کار حضرت فیل است. من فقط توانستم نسخهی پی دی اف آن را روی سایت bookha.ir پیدا کنم. شاید در میان خوانندگان باشند کسانی که اطلاعات بیشتری در این زمینه داشته باشند. ممنون میشوم که مرا هم مطلع کنند.
ویلهلم رایش در یک نگاه
رایش، روانپزشک و روانکاو، و نیز فیلسوف، نویسنده، مبارز و اندیشمندِ سیاسی، و شاید فراتر از اینهمه، دانشمندی که توانست پژوهشهایش را بهطور درخور و مناسب در مسیرهای متعدد، زیستشناسی، فیزیک و ریاضیات به پیش ببرد، یکی از آن آدمهای زمانهی ماست که هدفِ پرشورترین مناقشهها قرار گرفتهاند. بااینهمه، خطِ توسعهی کارها و تزهای رایش نشانگرِ انسجامی کمنظیر است: او که از نخست به جایگاهِ اولویتِ سکسوالیته که اصلِ پایهای آموزهی فرویدی است، پایبند است، هیچگاه اجازه نمیدهد که حاشیهرفتنها و گریززدنهای تفسیرِ استعاری یا نظربافیهای متافیزیکی حواسش را پرت کند؛ برای او انرژی جنسی، یا لیبیدو، بهمنزلهی بیانِ بنیادینِ اندامگانِ موجودِ زنده، در واقع یک امر فیزیکی است که به طور تنگاتنگ به سیستمِ عصبی ـــ گیاهی مرتبط است؛ از سوی دیگر، این انرژی نمودِ ویژهای است از آنچه رایش آن را اورگون مینامد: انرژیِ کیهانیِ بنیادین و آغازینی که همهجا در عالم حضور دارد ــ و رایش خاطر نشان میکند که این انرژی یک واقعیتِ مادی و قابل اندازهگیری است که میتواند مورد آزمایش و کاربست قرار گیرد، اما مادیّتِ آن بهطور ریشهای از مادهی بیجان و مکانیکیِ مطرحشده در علم فیزیکِ سنتی متمایز است، زیرا دربرگیرندهی کیفیتهای بنیادینِ موجود زنده است، مانندِ ریتم انبساط ـ انقباض و انجامِ کارکردهایی که از لحاظِ ساختاری با کارکردهایِ اساسیِ اورگانیسمهای زنده یکسان اند. در اندیشهی رایش مفهومِ اورگون بر همامیزیِ مفاهیمی استوار است که معمولاً جداازهم نگاه داشته میشوند، یعنی مفاهیمِ ماده، کارکرد و زیستانرژی؛ بنابراین اندیشهی رایش را میتوان ماتریالیستی، کارکردگرا، انرژیگرا نامید، بیآنکه فرقی بکند: در این اندیشه جوهرِ واقعیت، در همهی اشکالِ آن، مبتنیبر گردشِ بیوقفهی سیالههای انرژیمند است. این اندیشه را، که همزمان نقدِ بیامانِ مکانیسمِ علمی ـــ تکنیکی و نیز آواتارهای ایدهئولوژیکِ عرفانگرایی است، نمیتوان نه به اهدافِ درمانیاش، نه به توسعهیابیهای سیاسیاش، و نه به نویدِ بلندپروازانهی اورگونومی orgonomie محدود دانست: آن را بیشتر باید ، در ساختارِ محوریاش، که رایش « اقتصادِ جنسی» مینامدش، والاترین تکلیفِ کسانی دانست که رایش آخرین کارها و واپسینترین تأملاتاش را به آنها اهدا کرد: « کودکانِ آینده».
۱. عشق، کار، شناخت
« عشق، کار و شناخت، سرچشمههای زندگی هستند. پس باید بر آن فرمانروا نیز باشند.» این عبارتِ سرلوحهی مورد علاقهی رایش چکیدهی روشنی از روندِ پرتلاطمِ اصولِ پژوهشی و زندگانی او به دست میدهد. رایش در دوبرژنیکا واقع در گالیسیِ اتریش به دنیا میآید، در خانوادهی یهودی کموبیش مرفهای که چندی بعد به ژوینتس واقع در بوکووین مهاجرت میکند. رایشِ خردسال در ملکِ وسیعِ پدری، که مخصوصاً محل گاوداری است، در کارهای مزرعه مشارکت میکند و به رفتار و خلق و خوی جانوران علاقمند است. دو معلمِ خانگی عهدهدارِ آموزش وی میشوند. به هنگام جنگِ ۱۹۱۴ در مقام افسری در جبههی ایتالیا به سر میبرد. سپس در وضعیتِ بسیار خرابِ مالی تحصیلاتش را در دانشکدهی پزشکی وین با تنگدستی ادامه میدهد. با وجودی که هنوز خیلی جوان است در جامعهی روانکاوی وین پذیرفته میشود، جایی که با همان اولین کارهایش منزلتِ چشمگیری مییابد. از ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۰ در درمانگاهِ روانکاوی که فروید بنیان نهاده مشغول کار میشود و مدیریتِ سمینارِ فنِ روانکاوانه را برعهده میگیرد که روانکاوانِ بسیاری در آن آموزش میبینند. در ۱۹۳۰ به برلین میرود و در حزب کمونیستِ آلمان فعالانه مبارزه میکند، و نزد جوانانِ کارگر از وجههی بسیاری برخوردار است. جامعهی سوسیالیستیِ اطلاعات و پژوهشِ جنسی را پایهریزی میکند، درمانگاههای بهداشت روانی برای اقشار حقوقبگیر باز میکند، در هنرستانِ فنیِ مارکسیستی درس میدهد ، یک انجمنِ آلمانی برای سیاستِ جنسیِ پرولتری، یا sexpol که تعداد اعضایش به ۴۰۰۰۰ نفر میرسد، و یک بنگاه انتشارات به نام Verlag für sexualpolitik تأسیس میکند.
او در طولِ سال ۱۹۳۳، که مصادف با پیروزی نازیسم است، دو کتاب منتشر میکند: روانکاویِ مَنِشی [ تحلیلِ خصائل] و روانشناسیِ تودهای فاشیسم. از حزب کمونیست طرد میشود، و در ماه اوتِ ۱۹۳۴ از انجمنِ روانکاویِ بینالمللی نیز اخراج میگردد. در زمانی که نازیها کتابها و بروشورهایش را آتش میزنند و دوستانش را میکُشند، وی در دانمارک پناهنده میشود، اما این کشور او را عنصر نامطلوب میداند،؛ پس از گذرِ کوتاهی در انگلستان، که در آنجا با مالینوفسکی دوست میشود، کسی که وی بعدها از نظراتِ او در ارائهی تحلیلاش در کتاب فورانِ اخلاقِ جنسی (۱۹۳۵) استفاده میکند، مدتی مقیمِ مالمو در سوئد میشود. اما پس از آنکه سوئد هم از اسکان دادن به او سر باز میزند به اسلو میرود؛ آنجا در ۱۹۳۸ مؤسسهی پژوهشهای زیستشناختیِ اقتصادِ جنسی را بنیان مینهد، کارزارِ بهتانهایی که مطبوعات نروژ علیه او به راه میاندازند مجبورش میکند در ۱۹۳۹ به آمریکا مهاجرت کند.
سرزندگیِ خارقالعادهی رایش از این تبعیدها و آزارها آسیبی نمیبیند؛ و با همسر سومِ خود، ایلسه اولندورف زندگیِ جدیدی را آغاز میکند. در منطقهی ماین ملکِ وسیعی تهیه میکند و نامِ آن را « اورگونون» میگذارد؛ آزمایشگاههایی در آنجا میسازد و پژوهشگران بسیاری را گرد میآورد؛ کارهایش را دربارهی بیونها ، یعنی کیسهها یا حفرههای کوچکی که انرژیِ الکتریکی دارند، ادامه میدهد؛ و نیز کارهایش را دربارهی پروتوپلاسم، زیستمرض (بیوپاتی) ـــ سرطان و راههای افزایشِ مقاومتِ بیمار به کمکِ خازنهای اورگونی؛ او سیستمی درست میکند برای پراکندنِ ابرها ( cloud-busting ) یا باراندنِ آنها ( تجربهی انجامشده در روز دوشنبه ۶ ژوییه ۱۹۵۳ در هانکوک)؛ با تجربهای به نامِ « اورانور» ( از دسامبر ۱۹۵۰ تا ماه مهِ ۱۹۵۱) رایش میکوشد تا از انرژی اورگونِ موجود در آتمسفر علیه تشعشعاتِ هستهای استفاده کند، اما پیامدهای عجیب و سهمگینی برمیانگیزد: از قرائن چنین برمیآمد که انگار اورگونی که « مورد حمله قرار گرفته» و « مورد تعرض» ِ موادِ رادیواکتیو ( رادیوم) بودهاند، تبدیل به « آموک» شدهاند، یعنی تبدیل به یک انرژیِ خطرناک و مهلک به نامِ (Dor ( Deadly Orgone؛ این آزمایش عمدتاً عبارت بود از محصور کردن سوزنهای حاوی رادیوم در فضاهایی بسته که نقشِ خازنِ اورگون را داشتند؛ موشهای تحتِ آزمایش میمیرند و کالبدشکافیِ آنها نشان میدهد که مرگشان بر اثر آسیبهای مشابه آسیبِ سرطانِ خون بوده است؛ ناظرانِ شرکتکننده در آزمایش دچار اختلالهای گوناگونی میشوند که گویی نشانههایی از « دردِ اتمی » است: تهوع، سردرد، سرگیجه، بیحالی، التهابِ چشم و غیره.؛ این آزمایش باید متوقف میشد، گرچه ظاهراً در بازهی زمانی طولانیتر علایم مصونیت نیز به چشم میخورد.
رایش افزونبر مقالاتِ علمیِ پُرشماری که توسط Orgone Istitute منتشر شد، در سال ۱۹۴۸، کتاب گوش کن آدمک، را منتشر میکند، جزوهی نقادانهای در افشای اعمال و عقایدِ آدمهای عادیِ مبتلا به « طاعونِ عاطفی»، یعنی خواستِ آسیبرسانی و ولعِ ویرانگری؛ مرضی که ریشهاش ناتوانیِ اورگاستیک است. کتابِ مرگِ مسیح (۱۹۵۳) تعبیری جسورانه است از مسیح به عنوان یک انسان، همچون جسمیتیابیِ عشقِ تناسلی[ ژنیتال] در حالتِ سرشارِ آن. خصومتِ روبه افرایشِ پزشکان، روانشناسان و روانکاوانِ آمریکایی و کارزارِ تحقیر و تمسخر علیه رایش در نشریهی Harpers’s Magazine در آوریل ۱۹۴۷، باعث میشود که ادارهی خوراک و دارو Food and Drug Administration خواهان یک تحقیقِ قضایی شود؛ پس از یک محاکمهی مغلوط و ناروشن ( پورتلند، مه ۱۹۵۶) یک «هیئت منصفهی سینمایی»، به قولِ Myron Sharaf ، رایش را به دو سال زندان محکوم میکند. مراجعِ قدرت اسباب و دستگاههای بسیار مهم رایش را ضبط میکنند و و کتابها و آثار منتشرشدهی او را در دو نوبت در آتش میسوزانند. رایش که در مارس ۱۹۵۷ زندانی شده بود، در ۳ نوامبر همان سال در ندامتگاهِ Lewisburg احتمالاً بر اثر یک سکتهی قلبی میمیرد. بعدها همهی اموالِ رایش در اختیار بنیادی به نام Wilhelm reich Infant Trust Fund قرار میگیرد که دفاع و ترویج آثار او را برعهده دارد.
۲. توانِ اورگاستیک و جوشنِ منشی
رایش، برپایهی تجاربِ پُربارِ درمانگاهیاش، در کتابِ کارکردِ اورگاسم (۱۹۴۲) نتیجهگیری میکند که « سلامتِ روانی به توانِ اورگاستیک بستگی دارد، یعنی به اینکه فرد بتواند با تمام وجودش خود را به اوجگیریِ تحریکِ جنسی بسپارد.» رایش کامیابیِ جنسی را به صورتی صرفاً فیزیولوژیکی و فیزیکی تعریف میکند: تنشِ مکانیکی ← پرشدنِ بارِ بیوالکتریکی ← تخلیهی بار بیوالکتریکی ← آرمیدگیِ مکانیکی
اما « تمدن واعظِ اخلاق و ضدجنسیِ ما » از تنظیمشوندگیِ طبیعیِ انرژی حیاتی جلوگیری میکند؛ به جای خوشبختی، اضطراب حاکم است. پیامدهای بازداریِ انرژیِ اورگاستیک، «گرفتگیها» و شکلگیری مقاومتهای روان ـــ تنانهای است که در مجموع « جوشنِ منشی» نامیده میشوند، پدیدهای که تببینِ کنونی و ساختاریافتهی پیچوخمهای لیبیدوییِ شخص را نشان میدهد. کتابِ تحلیلِ منشی دربرگیرندهی توسعهی همهی کاربستهای این تز است که اکنون دیگر از آثار کلاسیک به شمار میرود؛ این کتاب مبتنی بر یک تیپشناسی است برای تحلیلِ منشها یا کاراکترهای وسواسی، هیستریک، مازوخیست، تناسلی؛ همراه با بررسیهای دقیقِ موردی که نشاندهندهی نوآوریهای فنِ درمان عمدتاً به منظور از میان برداشتنِ مقاومتها و آزادسازیِ انرژیِ جنسیِ مسدود و جابهجاشده است.
۳. مارکسیسم و روانکاوی: « انقلابِ جنسی»
برخلاف فروید و نوعی روانکاویِ نابکیشانه، که به فرضیهی رانهی مرگ متوسل میشوند، رایش مدافعِ این نظر است که فقروفلاکتِ جنسی رابطهی بنیادین با ازخودبیگانگیِ اقتصادی و اجتماعی دارد. کتابِ انقلابِ جنسی (۱۹۳۶) با اتکا بر تأملی منظم در نوشتههای مارکس و انگلس و تحلیلی از موقعیتهای مشخصِ تاریخی، خانواده را به عنوان « کارخانهی ایدهئولوژیهای اقتدارگرا و ساختارهای روانیِ محافظهکار» افشا میسازد. خوشبختیِ جنسی مستلزمِ تخریبِ نظمِ اجتماعیِ پدرسالار است؛ اما مبارزه علیه نظامِ سرمایهدارِ دولتِ بورژوایی نیز، که مطابق با یک استراتژیِ مارکسیست ـــ لنینیستی انجام میگیرد، نیازمندِ آن است که انسان تکانههایی در شرطیشدنهای ناخودآگاهانهاش ایجاد کند، و « لنگرگاه»های عاطفی ـــ ایدهئولوژیکی را که بر اثر یک تعلیم و تربیتِ سرکوبگرانه در او نقش بسته در هم بشکند. روانشناسیِ تودهایِ فاشیسم، منشاء و اشکالِ « طاعونِ عاطفی» را، که عرصهی مطلوبِ همهی اقتدارگراییهاست، تشریح میکند. « فروید و مارکسیسم» freudo -marxisme ارائهشده توسط رایش، بر پایهی تعریف سکسوالیته همچون نیرویی انقلابی، سنتزی است از روانشناسیِ فرویدی و جامعهشناسی و سیاستِ مارکسیستی؛ و خواهانِ آن است که انقلابِ جنسی در هر پراتیکِ انقلابی درج گردد. رایش، که دشمنِ بوروکراسیها، چه لیبرال و چه استالینی، است تحت عنوان « دموکراسیِ کار» از نوعی کمونیسمِ لیبرتری دفاع میکند که مهمترین خواستههایش نفیِ هر گونه سلسلهمراتب، کاهشِ بسیار شدیدِ قدرتِ دولت و خودگردانی در بطنِ سلولهای تولیدیِ خودمختار است.
۴. چشماندازهای اورگونومی
انرژیِ اورگون، که به اشکالِ ویژه در همهجای عالم وجود دارد و دربرگیرندهی هویتی ساختاری و کارکردی است، محورِ کارهای رایش در عرصهی بسیار گستردهای است: درمانی ( اورگونو تراپی )، سیاسی، علمی و فلسفی (کتاب ِ اثیر، خدا و شیطان) که اورگونومی نامیده میشود، و برگزیدهای از آن با عنوان منتخبی از نوشتهها ، مدخلی بر اورگونومی (نیویورک ۱۹۶۰) گزارشی منسجم از این آثار ارائه میدهد.
انگشت نهادن بر خصلتِ تعبیری، و به باور برخی، خصلتِ هذیانی یا پارانویاییِ، نظریهی اورگونومی کار سادهای است. به نظر ما برخوردِ سازندهتر آن است که اورگونومی رایشی را همچون برنامهای مدرن و حاوی پژوهشهای چندرشتهای درک کنیم که هدفاش فراگذشتن از حصاربندیهای تقلیلدهندهی رشتههای علمی است، یعنی چشماندازی بهشدت وحدتبخش که پدیدههای گوناگون را در ارتباط با هم قرار میدهد، پدیدههایی چون حرکاتِ پروتوپلاسم، تکاملِ سلولهای سرطانی، شیوههای کارکردِ سیستمِ عصبی ـــ گیاهی، گسترشِ فاشیسم، تشعشاتِ اتمی، تغییر مسیرهای کهکشانی، و غیره. اما ارزشمندترین، و اغلب ناشناختهترین، تلاشِ رایش شاید در پرسشگریهای پیوستهی او نهفته باشد، یعنی پرسشهای مربوط به انگیزهها، سازوکارها و اهدافِ غاییِ علم و دانایی. روحیهی حاکم بر این پرسشها نزدیکی بسیار با اقداماتِ انتقادی کسانی چون برگسون و نیچه دارد؛ رایش دادههای حسی، شکلها، رنگها، تأثرات احساسی، شهودهای وجودی، زیستهها، چگونه بودنها و چگونه حس کردنها و چگونه بیان کردنها را به درونِ فرایندِ شناخت بازمیآورد، و بدینسان تصویری را که انسان به مثابه انسان اندیشهورز homo sapiens از خودش دارد واژگون میسازد. رایش در برآمدِ آگاهی بازگشتِ انسان به خویشتن را میبیند، یعنی پدیدهای که یک سانحه یا روانزخم است، یک بهتزدگیِ خاستگاهی که ریشهی خشک و سفت شدنِ منشی و کاراکتری است.
کارکردِ اورگاسم. این آخری را دکتر استپان سیمونیان با عنوان « کشف انرژی اورگن، فونکسیون اورگاسم، روانشناسی در عمق» ترجمه و منتشر کرده است که البته نایاب شده و پیدا کردناش کار حضرت فیل است. من فقط توانستم نسخهی پی دی اف آن را روی سایت bookha.ir پیدا کنم. شاید در میان خوانندگان باشند کسانی که اطلاعات بیشتری در این زمینه داشته باشند. ممنون میشوم که مرا هم مطلع کنند.
Rosa: سلام کتاب مورد علاقه ی من هست. در لینک زیر میتوانید هر 8 قسمت را مستقیم دانلود کنید. اگر نشد برایم بنویسید برایتان ایمیل کنم. در ضمن من به شما لینک کردم. با تشکر از ترجمه های خوبتان
فونکسیون اورگاسم – روانشناسی در عمق (نوشته ویلهلم رایش-ترجمه استپان سیمونیان – شامل هشت فایل پی دی اف)
https://groups.google.com/forum/#!msg/persianebooks/mMz2fuNodxE/qDe5xFQyMLsJ
ممنون از پیام و اطلاعات شما. موفق باشید
آقای صفدری مقاله بسیار خوب و موشکافانه ای در مورد ویلهلم رایش و اندیشه هایش نوشتید از شما بابت این مقاله بسیار متشکرم و امیداورم بیشتر در مورد رایش بنویسید و تحلیلها با جزئیات بیشتری باشد تا بتوان بهتر عقاید رایش رو هضم کرد. در مورد این مقاله بنده چند سوال به ذهنم رسید که از شما میپرسم امیدوارم وقت گرانقدر خود رو بگذارید و جواب بدهید.
1- نوشته اید :رایش، که دشمنِ بوروکراسیها، چه لیبرال و چه استالینی، است تحت عنوان « دموکراسیِ کار» از نوعی کمونیسمِ لیبرتری دفاع میکند که مهمترین خواستههایش نفیِ هر گونه سلسلهمراتب، کاهشِ بسیار شدیدِ قدرتِ دولت و خودگردانی در بطنِ سلولهای تولیدیِ خودمختار است.آیا دموکراسی کار از نظر رایش بدون سلسله مراتب امکان پذیر است؟ و این دموکراسی کار دقیقا چگونه پیاده سازی میشود؟…. تا جایی که میدانم حتی کاهش شدید قدرت دولت به صورت کامل سلسله مراتب رو کنار نمیگذارد بلکه سلسله مراتب تا وقتی دولت باشد هست حتی به صورت جزئی و وقتی سلسله مراتب باشد قدرت هم ناعادلانه در جامعه توزیع میشود و بوروکراسی هم گسترده تر و گسترده تر میشود پس پیاده سازی این تئوری امکان پذیر نیست یا بنده نمیدانم و به ندانستن خود معترفم…سلسله مراتب که از بالا به سمت پایین کشیده میشود و ادامه میبابد برای مدیریت بهتر- نظم بیشتر و انسجام در جامعه است و اصلا بودن جامعه(ملت یکپارچه) به خاطر سلسله مراتب است و باید به دقت راسهای نهادها زیرنظر باشند و جامعه به آنها اعتماد زیادی نداشته باشد اما نبودن سلسله مراتب برایم خیلی قابل فهم نیست یا در قوه تخیل بنده نمیگنجد.
2- نوشته اید:برای او انرژی جنسی، یا لیبیدو، بهمنزلهی بیانِ بنیادینِ اندامگانِ موجودِ زنده، در واقع یک امر فیزیکی است که به طور تنگاتنگ به سیستمِ عصبی ـــ گیاهی مرتبط است؛ که ادامه این نوشته هم بسیار بحث برانگیز است که اگر کپی میکردم ممکن بود حوصله شما سر برود و از ادامه خواندن این کامنت دست بکشید ….
اگر درست نظریه لیبیدو فروید رو فهمیده باشم:
لیبیدو یا زیست مایه روانی جنسی از بدو تولد با انسان است و ترکیب غریزه جنسی و تکانه های روانی است که منشا این تکانه ها رانه جنسی موجودات زنده است یا بهتر است اسمش رو همان انرژی جنسی بگذاریم که ممکن است پالایش شود اما دقیقا چگونه رایش میخواست این انرژی رو اندازه بگیرد؟و از چه روش یا روشهایی برای اندازه گیری انرژی جنسی استفاده میکرد؟منظور رایش از فیزیکی بودن این انرژی رو با عرض پوزش درست متوجه نشدم؟! آیا انرژی جنسی همان اورگون است؟
آقای ملکمحمدی
با سلام و سپاس از شما.
پرداختن به پرسشها و نکتههایی که مطرح کردهاید به مجالی بیشتر از پاسخِ کوتاه در این محدوده نیاز دارد. میکوشم در اولین فرصت در مقالهی جداگانهای آنها را مطرح کنم.
با قدرشناسی از توجه شما،
ب.ص
سلام بسیار ممنون از اطلاع رسانی و توضیحاتتون
تو ایران اصلا پیدا نمیشه کتاب روانشناسی توده فاشیسم یا گوش کن آدمک؟
من خیلی دنبالش هستم