به نیت ورق زدن دفتر زندگی و ایام متلاطم چند سال اخیر راهی سرزمینی شدم که در قاموس سجل احوال ملل، کشور اصل و نسب یا خاستگاه فرد نامیده میشود. و در پهنهی این خاستگاه کشور عاطفی یا دل و اندرونی مرا یار همدل و دریازادهای درهرمزگان رقم زده است. زندگی من در هرمزگان بر محور پیوندم با عقیل و همدل و همسر زندگیاش فائزه میچرخد و منظومهی پیوندهایم با دیگر یاران مهربان این دیار را جان میبخشد.
دیشب عقیل با گرمی همیشگی کلاماش به من میگوید : عمو بهروز تو همیشه موقع تغییر سال، چه در نوروز و چه در ژانویه، مطلبی مینویسی، نمیخواهی حالا در اینجا در این شب سال نو به تقویم آنجا، چیزی بنویسی؟
اشارهاش به متنهایی بود مانند : نتهایی در مقام سال نو، و ژانویهای دیگر با نیچه، که در این وبسایت منتشر کردهام.
درشامگاه اولین روز ورود به بندرعباس به پلاتو دریا رفتیم، جایی که دوست هنرمندمان محمد سایبانی نمایشنامهی چیچیکای داماهی را که خود با همکاری گروهی از هنرمندان نابینای هرمزگانی نوشته و کارگردانی کرده است به روی صحنه میبرد.
در همان فضا و مکان تجدید دیدار با محمد، با یاران و همدلان دیگری آشنا شدم، از جمله فروزان، که صفای سخاوتمندانهشان در احساس پیوندهای مشترک براستی اشک شوق به چشمانم نشاند.
محمد سایبانی در مصاحبهای در بارهی این نمایشنامه گفته است :
« داماهی نمادی از اتوپیا است. ولی به باور ما مدینه فاضلهای در جای دیگر وجود ندارد که بشود به آنجا سفر کرد و به آن راه یافت بلکه آرمان شهر جایی است که سنگ سنگ خانههای آن را نفر به نفر با همدلی بر روی هم گذاشته باشیم. بنابراین هر کس میخواهد از راز عدد ۳ و گروه ما مطلع شود باید به تماشای هنرنمایی جوانان نابینای این دیار بنشیند. […] وی اضافه کرد: «چیچیکای داماهی» را بر اساس ایدهای ناب از زندهیاد ابراهیم منصفی (رامی) خُنیاگر، شاعر و مولف جنوب انتخاب کردم. کسی که تازه جهانش را عوض کرده بود و در تابستان ۱۳۷۶ موضوع گپ و گفت همه ما بندریها بود، هنرش، زندگیاش و مرگش لحظات ما را پر کرده بود.
محمد سایبانی با اشاره به اینکه دقیقاً تابستان ۱۳۷۶ دچار تئاتر شده بودم و با چند دوست، گروه «تی تووک» را راه انداخته بودیم، بیان کرد: به عبدی محب از مولفان و ترانه سرایان بندری که دوستی نزدیکی با منصفی داشت، گفتم: جدا از ترانهها، ای کاش رامی نمایشنامهای هم نوشته بود.
این هنرمند هرمزگانی بیان کرد: عبدی گفت از قضا منصفی نمایشنامهای بر اساس «افسانه داماهی» نوشته و تمام متن هم ترانه بود، اما افسوس که او در پایین و بالاهای روح بی قرارش، بخشی از نوشتههای خود را آتش زد و افسوس که نمایشنامه داماهی در میان آن نوشتهها سوخته است.
وی افزود: بعد از چند دقیقه سکوت و حسرت قصه داماهی را اینگونه برایم تعریف کرد: «موجودی افسانهای که تنی مثل نهنگ دارد و از صد نهنگ بزرگتر است. گردنی دراز دارد که از ابرها بالاتر میرود، سری مثل گاو ماده بدون شاخ و گوش با چشمانی درشت و سیاه و در دلش شهری است همیشه بهار که هیچ درد و رنجی به آن راه ندارد.»
این کنشگر بندرعباسی در پایان گفت: حالا بیست و هفت سال از آن تابستان گذشته، میگویند هر چیزی در زمانه خودش اتفاق میافتد و گویا لازم بود این همه سال بگذرد تا با گروهی از دوستان جوان نابینا همراه شوم و قصه داماهی را به این شکل روایت کنیم.»
دعوت و تشوثق عقیل به نوشتن متنی به بهانهی تغییر سال از یکسو، و اثرآفرینی محمد در کار چیچیکای داماهی از سوی دیگر، و تجدید دیدار با دوست عزیزم فرزان و همراهی او با من و سمیه برای رفتن به اهواز و دیدار همدلان خوزستانی در ذهن من اینگونه طنین انداخت. پژواکی از همدلیها از زایندهرود تا این خطههای خلیج.
ضمن قدم زدن در ساحل خلیجی که زیر تل زبالهها رفتهرفته از پرسیک به پلاستیک تبدیل میشود از دوستم فرزان که مثل خودم ذوق ترجمه و معادلیابی دارد میپرسم برای دیستوپیا در مقابل اوتوپیا، یعنی ضدآرمانشهر در برابر آرمانشهر، چه کلمهای به ذهناش میرسد. بی درنگ و با خنده میگوید : مدینهی فاضلاب در برابر مدینهی فاضله …
در زمانهای زندگیکُش که مدینههای فاضلاب را در همهجا مستولی ساخته، در این عصر رذالتهای جهانی که قتلعام زندگی در غزه با پشتیبانی جهان موسوم به آزاد چیزی جزسرشتنمای، به قول رمبو، عصر آدمکشها نیست، و در این خطهای که منظر زمینشناسیاش آن را، به قول یک رانندهی محلی، به تکزاس شبیه ساخته است، به یاد شعر نوای مکزیکی بنژامن پره میافتم و هماهنگیاش با آنچه من نوای داماهیاش مینامم.
چهار پنج سال در طرحی ناکام برای انتشار آثاری از پره خلاصهای از ماجرای رابطهام با این شاعر را در یک مقدمه این گونه آورده بودم :
نخست به آنچه در بهار ۱۳۹۳ نوشته بودم این گونه اشاره کردم :
شش ـ هفت سالی از آشناییام با زبان فرانسه میگذشت که رسواییِ شاعران را خواندم. و چندی بعد با شوقی شتابزده به فارسی ترجمهاش کردم. حاصلِ بضاعت ناچیزِ آنهنگام من در ترجمه و امکاناتِ کاردستیگونهی چاپ و نشر، کتابچهای شد که سپس میل به بازویرایی و بازنشرِ آن همواره در من بود. حکایتِ «بودن» و «شدن» یا « همانبودگی» و « دگرشدگی» ِ زندگی در موردِ ترجمهی این متن نیز صدق میکند. ریشه و بنیانِ انگیزه و میلِ من به معرفیِ این اثر همان است که بود، که اینک پس از گذشتِ زمان پژواکها و شاخوبرگهای دیگری نیز یافته است.
در آغازِ آن نخستین انتشار این ترجمه (۱۳۶۹) این جملهها را نوشته بودم:
« اگر بیمهری ایامِ فرصتسوز مجالی دهد، این دفتر بخشی خواهد بود از یک رشته ترجمه و پژوهش در بارهی دو مفهومِ همریشهی عشق و آفرینش در هستیِ انسان. در برهوتِ جامعهی کنونی که دروغ، خدای مشروعِ آن؛ شعورِ کاذب، احساسهای کالاییِ آمادهی مصرف و از خودبیگانگی، داروی مسکنِ آن است، بهراستی به چه میتوان دل بست جز شور و عصیانی که از شعر و عشق سرچشمه میگیرد. اما در این پهنه، جداکردنِ کاه از دانه آسان نیست.»
از آنجایی که هیچکدام از ترجمههای من بدونِ پیوند با زیستههای حسی و اندیشگیام نبوده و نیست، همان عبارات را پس از سالیان هنوز بیانگر و مصداقِ انگیزههای کنونی خود میدانم و نشانهای از استمرار و یادگاری از وفاداری به خودم! زیرا در فاصلهی میان نخستین روایتِ ترجمهام از این متن و ویرایش جدیدِ کنونیِ آن، درکودریافتهایم چیزی جز واریاسیونهایی از همین تمِ اصلیِ نبوده است.
در سفرم به سوی کشف و پالایشِ سه معنای همتافتهی شعر و عشق و انقلاب (تغییرِ زندهمانی به زندگانی)، راهنشانههایی که یافتهام راهِ تا کنون طیشده را به دعوتی به ادامهی سفر تبدیل ساخته و این باور را در من ریشهدارتر کرده که حسِ هارمونی و هماهنگی در چشماندازِ سفرِ زندگی منوط به انسجامِ این سه مفهوم در زندگیِ فردی و اجتماعیِ انسان است.
سردرگمی و شُبههای که برگردِ این سه معنا تنیده انسانِ معاصر را چه در عرصههای جغرافیاییِ خاص، مثل ایران، و چه در گسترهی سیاره در کلافِ سر در گُمِ ایدهئولوژیها مچاله کرده است. گرچه همهی این ایدهئولوژیها برای لاپوشانیِ عجزشان در زندگیآفرینی با خود فریبی و دیگرفریبی وقیحانه سرودِ پیروزی میخوانند.
در فاصلهی زمانی میان این دو ویرایش باری همهچیز در تکراری سترون نگذشته است. اگر در آنسالها نامهایی چون گی دوبور، رائول ونهگم، یا همین بنژامن پره، به گوش کمتر فارسزبانی خورده بود، اکنون در اعماقِ امیال، اشتهایِ آگاهی و سلیقهی خودمختار ذهنیتها را به مطالبهی طعامی در خورِ کیفیتِ زندگی بیش از پیش فرامیخواند. گرچه هنوز در گسترهای محدود و مهجور. یکی از دلِگرمکنندهترین نشانههای این تغییر در ایرانِ این سالها برای من انتشار کتابِ محمد مختاری: هفتادسال عاشقانه، تحلیلی از ذهنیتِ غناییِ معاصر در شعر فارسی است.
ریزریشههای این شعورِ حسی آهسته و پیوسته در جانها ریشه میدواند که سمت و معنای هر حرف و عمل و طرحِ فردی و جمعیِ را باید بر حولِ کیفیتِ زندگی در ابعاد سهگانه و یکتای شعر و عشق و انقلاب سنجید. پروردن و پالیدنِ حس تشخیص و تمایز در این باره برای جدا کردن اصالت از جعل، و تعمیمِ آزادی و شکوفاییِ انسانی.
و در آخر آنچه در آستانهی ۱۴۰۰ نوشتم :
افزودهای بر این یادداشت، پس از هفت سال!
در آستانهی سال ۱۴۰۰ خورشیدی بار دیگر، و این بار در هنگامهی شیوعِ کوفت کورونا، به این یادداشت بازگشتهام تا آن را با افزودن نکتههایی در اختیار ناشری بگذارم که خواهان انتشارِ ترجمهی فارسی این چند متن از بنژامن پره است. اما شرایط نشر کتاب همچنان به گونهای است که سرنوشت انتشار این اثر در دایرهای دیگر بیرون از شورِ خالقِ اثر و خواست ناشر رقم میخورد. پس چهبسا چند سال بعد باز این یادداشت را از نو بنویسم و به ساقهی دیگری از درختِ امکان دخیل ببندم!
فعلاً بر یادداشت هفت سال پیش این نکته را میافزایم: کتاب حاضر علاوه بر رسواییِ شاعران، و ضمیمهی همیشگیاش نوبت سخن با پره است، شامل ترجمهی چندین متن دیگر از پره و در بارهی پره است که عبارتند از: شعرِ بلند نوای مکزیکی همراه با متنهای مرتبط به آن ( مقدمهی بنژامن پره بر ترجمهاش از کتاب چیلام بالامِ چومایل، بهعلاوهی دو متن منابع و ساختارِ نوای مکزیکی، و دربارهی نوای مکزیکی)؛ متنی با عنوان گفتوگوی میانِ اوکتاویو پاز و بنژامن پره، همراه با ترجمهی شعر بلند شبِ بیخوابی از اوکتاویو پاز؛ ترجمهی تکهای از هستهی اخترِ دنبالهدار، و نیز متنهایی دربارهی پره، نوشتهی کسانی که از دوستان و همراهان او در جنبش سوررئالیسم بودهاند.
حال برای نوشتهی حاضر در زیر آسمان هرمزگان من فقط بخشهایی از متنهای یادشده را میآورم.
در بارهی نوای مکزیکی
صدای خونِ مهآلود
به زبانی رنگینکمانی حرف میزند
” نوای مکزیکی، یکی از زیباترین متنهای شاعرانهای که از مناظر و اساطیر آمریکایی الهامگرفته اند1 ” در عینحال متنی است در حاشیهی کاروَندِ شعری بنژامن پره، آنهم نه به دلیلِ ” کیفیت ” ذاتیاش، چراکه قطعات دیگری هم هستند که به همین ارزشمندی اند، بلکه از آن رو که ( به قول معروف ) منبع الهامِ شاعر و یادکردِ پره از اساطیرِ ناوا Nahua را به اجرا میگذارد. و همین ویژگی است که در اینجا مورد توجه ماست و میخواهیم بررسیاش کنیم.
از همینروست که ژان ـ لویی بِدوئَن میگوید ” این شعر، که من آن را در کاروَندِ پره بیهمتا میدانم، در کلِ شعر فرانسوی هم یکتاست. زیرا این شعرِ تمامی یک سرزمین، شعرِ تمامی یک مردم و تاریخِ این سرزمین ــ مکزیک ــ است، آنهم نه به صورتی که از بیرون درکشده باشند بلکه عمیقاً از درون فهمیدهشده و از سوی شاعری خارجی احساس و زیستهشده اند.2 ” فعلاً و عمداً کاری با بقیهی متنِ بدوئن نداریم و به همین نکتهای که در بارهی پره گفته است بسنده میکنیم. آنچه در چشمِ او آشکار است، خودویژگیِ شدیدی است که از این شعر میتراود، و این خودویژگی بهتمامی در رابطهی پره با مکزیک یا در آنچه از مکزیک فهمیده است سمتوسو یافته است.
همین خودویژگی برای کلود کورتو نیز بسیار حائز اهمیت است. هر چند او در کتابش درآمدی بر خوانشِ بنژامن پره3 در این باره چیزی نگفته است، اما در گفتوگویی خصوصی این نکته را با ما در میان گذاشت که درست همین خودویژگی علتِ سکوت او بوده است. او با آگاهی از این کمبود، مینویسد: ” جالب خواهد بود نشان دهیم که چگونه برخی از تمهایی که در اینجا سعی کردیم آشکار سازیم، در آثار دیگر پره مانند جُنگِ اسطورهها، افسانهها و قصههای مردمی آمریکا نیز وجود دارند. از اینطریق خواهیم دید که پره براستی با آنچه جاودانه در عمقِ ناخودآگاهی جمعی نهفته است پیوند برقرار میکند.”(همانجا)
هیچ شکی نیست که پره در مکزیک ” نوا “یی را که دوست داشته بخواند کشفکرده یا بازیافته است، زیرا میدانیم که این کشور چندین سال پیش از آنکه پره تصمیم به اقامت در آن بگیرد، او را جذب کرده بود. در واقع او از همان سال ۱۹۳۶، به هنگام اقامتاش در اسپانیا، علاقهاش را به مکزیک نشان میدهد4. او از سال ۱۹۳۸ به آندره بروتون، که گذارش به مکزیکو افتاده بود، اطلاع میدهد که مایل است همراه با همسر جدیدش رمدیوس وارو به او بپیوندد. این نامه در ضمن به ما نشان میدهد که این زوج با چه گرفتاریهای مالی و ادارییی مواجه بودهاند که آنها را وادار به انصراف از این سفر کرده است5.
پره سرانجام در سال ۱۹۴۱ موفق میشود سوارِ یکی از آخرین کشتیها به مقصد مکزیک شود. او مینویسد: ” پیش از این جنگ، بیهوده تلاش کرده بودم به مکزیک بیایم، کشوری که از دیرباز دوست داشتم بشناسم…6 “. البته در بارهی قدمتِ جاذبهی مکزیک برای پره، میتوان مدام بحث کرد. اما بههرصورت میتوان سرچشمههای این جدابیت را بهآسانی دریافت. بسیاری از رفقای همرزمِ او در اسپانیا کسانی بودند که در مکزیک پناهنده شدند. بهعلاوه، این کشور پذیرای لئون تروتسکی شده بود و هرگونه ارتباط با اسپانیای فاشیست را قطع کرده بود ( قطعِ ارتباطی که تا زمان مرگِ فرانکو تداوم یافت ). این موضعگیری سیاسیِ مکزیک بیشک موجب علاقمندی شدید پره شده بود. سرانجام اینکه، مکزیک کشوری است که در آن اسپانیایی حرف میزنند، زبانی که پره کاملاً بر آن چیره بود و شناختاش از این زبان به او امکان داد تا کاری پیدا کند و طی هفت سال اقامتاش در آن کشور نیازهایش را کموبیش برآورده سازد.
اما ندایی عمیقتر، و بسی رازآمیزتر از این توضیحات، که در مجموع بهشکل غمانگیزی عقلانی اند، موجب شده بود تا پره مجذوبِ این سرزمین بومی شود. در این سرزمین بود که او توانست کارِ سترگاش در بارهی اساطیر، قصهها و افسانههای آمریکا را خلق کند. در آنجا، و نه هیچ جای دیگر، بود که توانست چیزی را تدوین کند که میتوان آن را، به لحاظ رابطهای که او میان اسطوره و شعر برقرار میسازد، مهمترین پیشرویهای تئوریکِ سوررئالیسم دانست. نکتهی بسیار قابلتوجه این است که این کار برای پره ضرورتی اضطراری داشت. به محض رسیدن به مکزیک، دست به کار میشود و به جستوجوی اسناد میپردازد. در نامهای به تاریخ ۹ اوت ۱۹۴۲ به اوژنیو.ف.گرانِل از پروژهاش برای تدوین یک جُنگ، و که اینکه تاکنون آن را بسیار پیش برده است، سخن میگوید و خواهان مساعدت او میشود.
” … دارم روی جُنگی از اسطورهها، افسانهها و قصههای مردمی آمریکا کار میکنم. متأسفانه در مکزیکو چیزی در بارهی جزایر آنتیل نیست. آنچه جستوجو میکنم نه فقط اساطیر کهنِ کارائیب بلکه همچنین، دستکم افسانهها و قصههای مردمیِ سیاهان کنونی است. آیا میتوانی هر آنچه را همچون اسناد و مدارک در این باره میتوانی بیابی برایم بفرستی؟ بدیهی است که هزینههایی را که باید در این کار بپردازی، از رونوشتبرداری از متون موجود در کتابهای نایاب گرفته تا خرید کتابها، به تو برمیگردانم. اما لازم است که این مدارک به زبان اسپانیایی یا فرانسوی باشند چون من زبان دیگری بلد نیستم…”.
بنابراین پره تقریباً به محض رسیدناش به مکزیک دست به کار میشود، کاری که تا سیزده سال بعد، در سائو پولو، آن را تمام نمیکند و تا پس از مرگاش چاپ نمیشود7. بدینسان هوا، نوا [air] و خطه یا ناحیهی [Aire] مکزیک بر این پژوهش حکمفرما بود. پره تا آنزمان بهطور فردی متنهای نظری تولید نکرده بود. او از یکسو در نوشتن اعلامیهها و کارهای دیگر در درون گروه سوررئالیست و از سوی دیگر با رفقای انقلابیاش در اسپانیا همکاری کرده بود. اما فقط در مکزیک بود که با ضرورتِ پرسش و پژوهش در زمینهی ” اندیشهی اسطورهای ” مواجه شد تا بدانجا که آنرا نیروی محرک کنشِ شاعرانه دانست. او در نامهی دیگری به گرانِل، باز در همان سال ۱۹۴۲، منظورش را خلاصه میکند. ترجمهی متن کاملِ این نامه که در اصل به اسپانیایی است چنین است:
«خطِ سیرهای شعر
۱- شعر در وهلهی نخست از طریق اسطوره بیان میشود، اسطورهای که تمامی شناختِ بشر در دورانِ آفرینش آن اسطوره را به شکلی نمادین در برمیگیرد.
۲- تقسیمِ کار به تخصصیشدنی میانجامد که بهتدریج شدیدتر میشود. شعرِ جمعیِ بیانشده از طریق اسطوره جایش را به شعری فردی و زادهشده از اسطوره میدهد (ر.ک. دورانِ کهنِ یونانی ـ لاتینی، چین، تبت، مکزیک ). این شعر نخستین نمودیابیِ ذهنیِ فردی است.
۳- فرگشت شعر از دوران کهن تا رمانتیسم. معنا، خاستگاه و بافتارِ اجتماعیِ رمانتیسم. طردشدن همهی اساطیر از سوی رمانتیسم. کشفِ دنیای درونی انسان.
۴- از رمانتیسم تا سوررئالیسم: بودلر، لوترهآمون، رمبو، ژاری، آپولینر. معنا، پیشینهها و بافتار اجتماعیِ سوررئالیسم. در جستوجوی اسطورهای نو. ارزشِ بازی در سوررئالیسم. آیندهی شعر و سوررئالیسم.»
پره هیچگاه پیش از آن در هیچکجا علاقهای اینچنین به اسطوره از خود نشان نداده بود. همهچیز در سال ۱۹۴۲ شکل میگیرد. البته نمیتوان زندگی پره را به دو پارهی پیش و پس از ۱۹۴۲ تقسیم کرد و چنین کاری، بهویژه در مورد او، مهمل خواهد بود. اما میتوان نشان داد که این سفر به مکزیک برای او همچون سفرِ پاگشایی تعیینکننده بوده و تأثیر عناصر اسطورهای بر شعر را آشکار ساخته است. بنابراین این سفر باید فراتر از آشنایی و دیدار یک فرد با یک دیار، همچون آشنایی و دیدار این فرد با خودش در نظر گرفته شود.
پره هفت سال مقیم مکزیک بود. نوای مکزیکی را تنها پس از بازگشتاش به پاریس در سپتامبر ۱۹۴۹ نوشت. نباید به این شعر ، که در میان آثار پره یکتاست، همچون نوعی « خاطرهی سفر» نگریست. باید آن را گوهری ارمغانِ یک جویندگی دانست که ” صدای نابِ نخستین بلور را منعکس میکند و هیچچیز در آن نیست که از خصلتِ اساسیِ ضرورتی درونی، هچون تالابتشی برآمده از اعماق یک برکه برخوردار نباشد 8“.
اما گذشته از این، خودویژگیِ نوای مکزیکی، در اولین خوانش آن که خالی از امکانِ گیجشدن هم نیست، بهخصوص ناشی از این امر است که اگر در کاروندِ شعری پره کلمات به تصاویری همواره آزاد میانجامند ــ کلماتی که معنای تنگِ حاصل از کاربردِ روزمره را یکسره میروبند ــ و اگر بر سر این نکته میتوان همنظر بود که دلالتِ ضمنی نمادین در اشعار او بهطرز بارزی غایب است، باری در مورد نوای مکزیکی چنین نیست و بخش عمدهای از تصاویرش را میتوان « رمزگشایی » کرد.
این شعر بلندْ تاریخ اسطورهای مردمانِ آناواک Anahuac ، سپس با همان لحن، دورهی فتح مکزیک توسط اسپانیا، استقلال، دورهی رفورم یا اصلاحات و انقلاب مکزیک را به تصویر میکشد. چنین رویکرد و سخنی از سوی پره تاحدودی گیجکننده است زیرا او، به استثنای متن من از این نان نمیخورم، همیشه تلاش کرده تا هیچگاه شعرش را در چارچوب معینشدهای « محبوس » نکند. دلیلِ این رویکرد، چنانکه خواهیم دید، این است که در اینجا پره در زبانی متناسب و در تصاویری وامگرفته از اسطورهشناسیِ آزتک، عناصر لازم برای معنادادن به جهان را مییابد. « پیششرط یک اسطوره این است که تمامی یک مردم در برابر پرسشی قرار گیرند و سعی کنند به آن پاسخ دهند.9» آنچه مد نظر پره است همین آزادیِ در پرسشکردن و ضرورت پاسخدادن، و نیز ضرورتِ اجرای این آزادی در گفتمانِ اسطورهای است.
زیرا ” هر اسطورهی راستین بهنحوی مربوط به زایش است، هر زایشِ گفتمانی جویای آن است که با استناد به عنصرِ اسطوره خود را بیان کند10“و هر زایشِ گفتمانی موجد گفتمانی شاعرانه است.” غنا و حقیقتِ تعبیرهای کیهانییی که انسانهای نخستین ابداع کردند گواهِ دقت و طراوتِ تخیلِ چنین مردمانی است. آنها نشان میدهند که شک ندارند « زبان به آدمیان داده شده تا از آن استفادهای سوررئالیستی کنند»، یعنی کاربرد زبان مطابق با ارضای کاملِ امیالشان. در واقع، انسانِ اعصارِ کهن نمیتواند جز به شیوهی شاعرانه بیندیشد11“. و این همان چیزی است که بنژامن پره در اسطورههای ناوا یا مایا ، که شاید بهتر از سایر اسطورهها آنها را میشناسد، میبیند. یعنی اندیشهای که نومیدانه میکوشد خود را شفاف سازد تا بر جهان بهتر منطبق شود.
ما در اینجا نمیخواهیم متنِ پره را قدم به قدم توضیح دهیم، فقط میخواهیم چند کلید اساسی عرضه کنیم که به ما امکان دهند شیشهگون بودنِ نوای مکزیکی را دریابیم.
این آواز با یادکردِ از آتش آغاز میشود، که همانا اسطورهی زایش است و مبداء زمانِ آزتک، که هر پنجاه و دوسال از طریق همین عنصرِ آتش، بار دیگر نو میشود.
آتشِ سوگپوش از همه مساماتاش برمیجهد
آتشِ مکزیکی یکسره در سوگ است، نه فقط در سوگِ ” قرنی ” که به روی خود بسته میشود، بلکه همچنین سوگ از میانرفتن چهار جهان. زیرا تاکنون چهار خورشید پیش از خورشید ما وجود داشته و همگی توسط یکی از این چهار عنصر، که هر یک نام خود را بر یکی از این چهار خورشید گذاشته است، نابود شدهاند.
پس از اینهمه خورشیدهای فراموشی که بهدست عناصر چهارگانه تنبیه شدهاند
بنابراین خورشیدِ ما ( جهانِ ما ) پنجمین خورشید است. سرنوشت این خورشید نیز ازمیان رفتن است. ناماش Nahui – Ollin ناوی اُلین ( چهار جنبش ) است، و بر اصلِ نابودی دلالت دارد: زمینلرزه.
هر بار در پایانِ ” قرنِ ” بومی، مردم را وحشت فرامیگرفت زیرا با استهلاکِ زمانْ جهان میتوانست نابود شود. ازهمینرو باید به اجرای آیینِ ” سالبند ” رو میآوردند.
آتشِ نو با ضرباهنگ سیزده بار میدرخشید
سالهای سیلِکسِ خانهی خرگوش و خیزران یکدیگر را میزادند
آنسان که فریادْ فرامیخوانَد پژواکِ خوشِ حیاتِ حشرهوارْ آویختهاش را برفرازِ ابری مایعْ نوشندهی ظهر
” در پایان هر دورهی پنجاه و دوساله، مراسمِ « سالبند » بر قلهی کوهِ اویاچتکاتْل Uixachtécatl برگزار میشد. موبدان بر سینهی قربانی آتش نو برمیافروختند. این مراسم احیای آتش آخرین بار در سال ۱۵۰۷ برگزار شد.12“
« گفته میشد که اگر آتشِ نو نگیرد ( به معنای لفظی عبارت، ” اگر چوبدستِ آتش نیفتد”) همهچیز ویران خواهد شد. دنیا به آخر میرسد و تاریکی برای همیشه برقرار خواهد شد. و تسیتسیمیمه tzitzimime ها، کرمینههای جهنمی برای بلعیدنِ زندگان فرود خواهند آمد.»13
فریادش در شب چون اعلامِ آخرِ زمان میپیچد
کارِ سختِ قلببرافراشتناش پنجاه و دو سالِ دیگر در آتشزاری از شعف پایان مییابد
نفس میکشد و میخوابد چون معدنی که زیر دَردهایی بیسابقه جواهرِ فاجعهآمیزش را نهان کرده است
بااینحال در شبِ غُرّان نگاهِ سالِ نو با نگاه عقابی روشن میشود که بهسوی زمین شیرجه میرود
یا کمی بعد، در بارهی خورشید که معلوم نبوده مسیرش را ادامه میدهد یا در فاجعهی عظیم پایانِ جهان فرومیرود:
کسی نمیدانست آیا پرتوِ زایمانی که او تا افقِ وحشتزده از جسارتاش دنبال میکرد بر فرازش به پرواز برخواهد خاست یا در هاشورِ زیگزاگوارِ کفِ زمینِ یخزده فرو خواهد رفت.
اسطوره به ما میگوید که این خورشید از قربانیشدنِ خودخواستهی کِتسالکواتل Quetzalcóatl [ مار پردارِ کِتسال ] میآید که، به شکلِ ناناواتسین Nanauatzin [ ایزد تواضع که به خورشید تبدیل میشود ] خود را به درون آتشزار میافکند تا خورشید زاده شود. اما این ستاره بدون مابهازا چیزی نمیداد: تشنه و گرسنه، با تنِ طعمهجویانهی آسمانی، قلب و خون میطلبید تا بتواند وجود داشته باشد و در آسمان حرکت کند. آزتکها، همانندِ خودِ ایزدان، با برقراری چنین ایزدیْ ماندگاریِ عالم را تضمین میکردند، زیرا بهعنوان مردمِ “برگزیده” خدمت در این سفرهی هولناکِ خورشیدی را وظیفهی خود میدانستند.
زمین، تلالتکوتلی Tlaltecuhtli ، نیز فرومیبلعید. آن را نشسته بر هیولایی به نام سیپاکتلی Cipactli در غربِ جهان تصور میکردند که با پوزهای گشاده ” آبِ نفیس ” و “انجیرکاکتوسیهای نفیسِ عقاب”، یعنی خون و قلبِ آدمهای قربانیشده، را فرومیبلعد. در زبانِ ناواتل کلماتی برای نامیدنِ خون، eztli، و قلب، yollotl ، وجود دارد اما وقتی که میخواهند از چیزی که نذرِ خدایان میشود حرف بزنند، زبانِ آزتک به استعاره رو میآورد: خون را چالچیواتل chalchiuatl ( آب نفیس، آبِ یَشم )، و قلب را کوانوچتیلازولتلی quauhnochtlitlazoltli (انجیر کاکتوسیِ نفیسِ عقاب ) مینامند. قابلفهم است که چنین تصاویری، که ماهویِ نبوغِ زبانِ “مشیکا”ها [ مکزیکیتباران، به زبان ناواتل ] است، بنژامن را مجذوب کرده باشد و او در این زبان خلاقیتِ شاعرانهی خودجوشی دیده باشد، که، بهرغم تفاوتهایش، به زبان ” آرگو “، که وی شیفتهاش بود، بیشباهت نبوده است14.
چنین است که پره به تصاویری رو میآورد که به زبان فرانسوی قابلفهم نیستند، زیرا به این زبان ترجمه traduction، یا بهعبارت دقیقتر تراجایی translation شدهاند. برای مثال، عقابی که بهسوی زمین شیرجه میرود، نشانگرِ خورشید است که عقابْ جفت یا همزاد برگزیدهی آن ( nahualli ) است15. اما این تصویر هرچند مسیر حرکت خورشید تا غروبکردن را بیان میکند اما همچنین ترجمهی لفظیِ کواتهموک Cuauhtemoc هم هست، یعنی نامِ آخرین امپراتوری که کورتس او را کشت، و به این ترتیب، در فاجعهای که میدانیم چه بوده است، “زمان” آزتک را به پایان رساند.
نمونههای دیگر:
عالمانِ اَنگُم
این تصویر میتواند گیجکننده باشد اگر فراموش شود که به انگم، یا کائوچو در زبان ناواتل ollin اُلین گفته میشود که درعینحال به معنی حرکت و بهویژه حرکتِ ستارگان است. پس میتوان این تصویر را “رمزگشایی” کرد: منظور از “عالمان انگم” ستارهشناسان و منجمان ( عالمان حرکتِ ستارگان ) است.
سگی که جاودانه دُماش را دنبال میکند
باز هم به معنی خورشید است که مسیرش را در آسمان، و سپس در زیرِ زمین، در دیارِ مردگان، به سرانجام میرساند تا در شرق از نو پدیدار شود. استفاده از کلمهی “سگ” نیز کاملاً قابلتوجیه است زیرا همزاد ( ناوالیِ ) کتسالکواتی Quetzalcoati ، شولوتل Xolotl است، یعنی خدایی سگسر که در میکتلان Mictlan به زیرِ زمین رفت تا از استخوانهای مردگان نژاد جدیدی از زندگان بسازد.
آینهی دودافکن
در زبان ناواتل به خدای بادِ شبانه و دُبِ اکبر تسکاتلیپوکا Tezcatlipoca گفته میشود ( تسکاتل، آینه و پوکا، دودکننده،دودافکن ). این خدا با سحر و جادوهای خود توانست شاه ـ موبد تولان Tollan، مارِ پردار، را فراری دهد.
بنابراین بخش بزرگی از تصاویر بهکاررفته در نوای مکزیکی یا از ترجمهی لفظیِ استعارههای ناواتلی، و یا از نامبردن از این یا آن جنبه از نمادگراییِ اسطورهایِ ناوا میآید. نمونهی بارزِ آن، کاربردِ رنگها و اعداد است. آزتکها جهان را بهشکل چلیپایی تصور میکردند که چهار شاخهی آن نمودار چهار جهت اصلی بود. شرق در بالا قرار داشت. عددِ چهار ( ناوی nahui ) سودمند محسوب میشد، برعکسِ عدد پنج که نمادِ عدمتعادل بود و تجسمِ نقطهی گسست ( ollin). هر یک از چهار جهت اصلی به رنگی بود. شمال سیاه ( تلیی tlilli ) بود زیرا بر دیار دوزخ، میکتلان16، Mictlan، دلالت داشت.
گوش میکند و چیزی نمیشنود جز جاریشدن سیلابهی عرقِ طلاییاش که شمالِ سیاه آن را میبلعد
نه کتککاریهای درندهخویانهی هیولاهای زمین که سنگها را ذوب میکنند در دستهاشان که از جنس خورشیدِ سیاهی است که خونِ بلندْشعلهاش
چندی بود که شمالِ سوگوار امواجِ موجوداتِ بیچهره و بیصدایش را که همواره حریصِ هوای نو بودند پس میزد
شرق همچون فضایی شعلهور از نخستین انوار خورشید درک و دریافت میشد که علامتِ آن رنگ سرخ ( تلاپایی tlapalli) بود. غرب، جایگاه توأمانِ پیری و زنانگی، به رنگ سفید بود. اولوهیت غرب، کواتسالکواتی، سفید و ، به دلیل پیر بودن، ریشو تصور میشد.
و اما جنوب را به رنگ آبی تصور میکردند و جایگاهِ برگزیدهی سمتالرأس خورشید.
جنگاورِ همیشه پیروز که به چیزی جز میلِ هرگز برآوردهنشدهاش گوش نمیکند
بااینحال، به این رنگهای اصلی رنگهای فرعیِ دیگری نیز افزوده میشد. برای مثال، شرق میتوانست به رنگ سبز ، یا آبی، matlatli، نیز تصور شود زیرا در زبان ناواتل صفت واحدی ، با استناد به اقامتگاه تلالوک، Tlaloc، خدای بارانها و رویشِ سبزینگی، برای نامیدن این دو رنگ به کار میرود.
کسی نمیدانست که به جای لاشهی سفت و لالِ سفیدی ترجیعبندِ سبزییی خواهد نشست که با بههممالیدنِ چشمان خود با همهی پرندگاناش بیدار میشود
و منظور در این عبارت چیزی جز مسیر خورشید نیست.
تلالوک نامِ دیگری هم داشت و آن ناوالپیلی naualpilli، جادوگر نخستین، بود. به نظر میرسد این الوهیتِ سهمگین، با آروارهای مسلح به دندانهای نیش، بسیار پیشتر از ورودِ مردمان ناوا به بلندیهای فلاتِ مرکزی وجود داشته است.
تلالوک … هنوز در پوزهی ببریاش …
و
ببرِ باران … سوری از نانهای متبرکِ جادویی برای خود میطلبید
تلالوک با اویتسیلوپوچتلی، ” مرغ مگسِ چپ “، یعنی جنوب، خدای پیروز، خدای قبیلهایِ مکزیکیها، در ستیغ معبدِ آزتک همنشین بود. او مردماش را طی مهاجرتی چندصد ساله تا مکانی هدایت کرده بود که در آن عقابی نشسته بر یک کاکتوس، ماری را میبلعید. این مکان دریاچهی تسکوکو Texcoco بود، جایی که مردمْ شهرِ دریاچهای خود را به نام مشیکوتنوکتیتلان Mexico Tenochtitlan برپاساختند.
شعلهها قلههای سوگوار را دو بار پَرآگین کردند بیآنکه مرغِ مگسِ جادوگر هنوز دیده باشد که آنکه ارباباش او را بریان میکند خزشی برآمده از اعماق شبی بیخدایگان را میبلعد
این تصویر پره بیشک یکی از گرانمایهترین و دشوارترین تصویرها در نوای مکزیکی برای رمزگشایی است. ” مرغ مگسِ جادوگر، اویتسیلوپوچتلی ، “آنکه ارباباش او را بریان میکند “، ناوالی یا عقابِ خورشید است. ” خزشی برآمده از اعماقِ شبی بیخدایگان ” بدون شک ارجاعی است به مار که همهی مردمان آمریکا از زمانهای بسیار کهن آن را میستودند. سرانجام ” شعلهها قلههای سوگوار را دو بار پَرآگین کردند ” به این معناست که مراسمِ بههم پیوند زدن سالها، یا “سالبند” را با گرامیداشتِ آتشِ نو دو بار برگزار کردند؛ در دو زمانِ پنجاه و دو ساله، که آزتکها آن را پیری ( ueuetilizki ) مینامیدند. به نظر میرسد که مکزیکیهای قدیم این زمان را طولانیترین دورهی زمانی میدانستند.
بنا بر اسطوره، اویتسوپوچتلی از کواتلیکوئه ( که دامنی از مار به تن دارد )، یعنی از همان اولوهیتِ زمینیِ دیرینه با پری نازلشده از آسمان، معجزهوار زاده شده است. او به محض زادهشدن، و سراپا مسلح به مارِ آتشیناش شیوکواتل ( Xiuhcoatl )، خواهر خود، الههی شب و نمادِ ماه، یعنی کویولشوکی Coyolxauaqui را میکُشد.
خواهرِ همیشه ملولاش شبپایی میکند تا ما را از زوزههای هراسانِ تاریکییی که استخوانهامان را میلرزاند محفوظ بدارد
او اندک زمانی پس از آن سنتسون میمیشکوا، Centzon Mimixcoa، یعنی ستارگان شمال [چهارصد ستاره] را کشتار میکند:
پرندهی جادوگر که سراپا مسلح از باکرهی مارـ دامن زاده شده با شرارهای به عقب میرانَد چهارصد دشمناش را که از انفاسِ ظلماتِ جانسختی به هیجان آمدهاند
هر چند هر انسانی با درآمیختن به غبارات فنا، در دیارِ میکتلانتکوتلی، سرانجام نابود خواهد شد، اما هر انسانی، همانندِ خودِ خدایان، آفریدهی زوجِ ازلیِ خدایان فراغت، dei otiosi ، خدایانِ دوگانگی و ثنویت، اورنه تکوتلی Orne Tecuhtli و اورنه سیواتل Orne Ciuatl است:
رئیسِ ثنویت غبار تکثیرش را مستقر کرد
این خدایان غایب، که بیشتر اصلاند تا اولوهیت، در آسمان سیزدهم جای دارند. خورشید17، هرچند زادهی این دو خداست، برای آزتکها حضوری بسیار جسمانیتر دارد. پره میگوید که بر کیشِ باستانی آتش، اوئهتئوتل، خدای پیر، پدربزرگِ آتش، تصویرِ اولوهیتِ قبیلهای اویتسوپوچتلی، قرار گرفته که اشتهایی سیریناپذیر به قلب و خون داشته است. پیروزی آزتکها بر دیگر اقوام فلاتِ علیا با تصویری زیبا از اشتهای بیحدِ خدای آنها چنین بیان شده است:
صدای خونِ مهآلود به زبانی رنگینکمانی حرف میزند
یادکرد از اساطیر ناوا با بازگشتِ مارِ پردار به پایان میرسد. کتسالکواتل، که ناماش معرفِ موبدان بزرگِ تلالوک و اویتسوپوچتلی در مکزیکو ـ تنوکتیتلان بود، موجودی تاریخی ـ اساطیری است که آغازگر ادبیات و هنر تلقی میشود. بنابر روایت افسانه، او موبد ـ شاهِ تولا ( تولان )، شهر تولتکها، بوده است، یعنی مردمِ ناوا که چندصد سال پیش از رسیدنِ آزتکها در بلندیهای فلات مرکزی اقامت گزیده بودند. کتسالکواتل آیین قربانیکردن انسانی را ممنوع کرده بود اما بر اثر جادوهای تسکاتلیپوکا، آینهی دودافکن، شکست خورد. سپس تولتکها نیز مغلوبِ دیگر قبایلِ بربری شدند که از شمال آمده بودند و خدایانِ خونآشامشان را نیز با خود آورده بودند. از این شهر خاطرهی عصر طلایی برای آزتکها باقی ماند. کتسالکواتل به هنگام ترک شهرش پیشگوییِ پیامبرانه کرد که پس از یک سالِ “سه ـ آکاتل”ی، ce-acatl ( یک ـ بوریا ) بازخواهد گشت. او در هیئتِ خدای غرب، موجودی سفید و سالخورده، یعنی ریشدار، تصور میشد. وقتی کورتس به مکزیک رسید، بومیان گمان کردند که این همان بازگشتِ مار پردار است، خاصه از آنرو که سال ۱۵۱۹، یک سالِ “سه ـ آکاتلی” بود. « کتسال کواتل، ( کوکولکان در سرزمین مایا ) خدای سفید و ریشو، شهر “تولان” را ترک کرده و به سوی شرق رفته بود و باید از طرف شرق برمیگشت. از همین رو، اسپانیاییها نخست فرستادگانِ او تلقی شدند18.»
شک نیست که مارِ پردارِ بزرگْ خسته از کوچی بیامید بازنیاید به سوی مردماش که چشمانی چون دهانهی آتشفشان دارند و دستانی پُر از گلهای آوازهای بلورینِ برکنده از شب و میوههایی که زندگی را طلایی میکنند و از میانِ دو ستارهای چیده شدهاند که راهنشانِ باریکهراهی اند که مکاریِ آینهی دودافکن آن را از خاطرهی تولانِ تقدسیافته از دورهگردیهای هدایتشده از سوی عقابها و جگوارها بیرون رانده است
چهرهی نمادینِ کتسالکواتل بسیار پیچیده است زیرا همزمان نشانگرِ باد ( Eecatl)، ستارهی سحر و خورشید است که
… در ردّی از ذرتهای گلشکفته به دنبالِ خود میکشاند پرهیبهای بخارآلودِ چهرههای سپیدِ ریشدارِ غاری را که مأوای هزار کژدم با نیشهای برافراشته و همهمههای ناملموسِ سانتورهایی است که در شیهههای برخاسته از خاکی شورشگر تن میتکانند
فتحِ مکزیکْ وحشتناک مرگبار بود. بیماریهایی که سفیدپوستان با خود آوردند و بهخصوص تلهیزمهای آدمسوزی که دستگاه تفتیش عقاید برپا کرد، به قلع و قمع مردمان بومی انجامید. « از بیست و پنج میلیون سکنهی فلات مکزیک پیش از فتوحات اسپانیا، به هنگام مرگِ کورتس حداکثر شش میلیون نفر و در پایان قرن شانزدهم فقط یک میلیون نفر باقی ماند.19»
بیگانگان جز تلهیزمهای آدمسوزی برنیفروختند برای کسانی که خورشید مشعوفشان میکند
…
سفیدهای پوستعشایی20 بازگردند که همراه با آبْ واردِ سرها کردند21 موشِ کورِ گرسنگی و شلاقِ کارفرمایی را که از بومیانِ مرده ارتزاق میکند
بیشک بنژامن پره نسبت به این کشتار که منحصراً منافع تاجوتختِ اسپانیا و بهویژه کلیسا را تأمین میکرد بسیار حساس بود. « در مکزیک، همچون جاهای دیگر، لائیکها و مذهبیها وظیفهی به انقیاد درآوردنِ بومیان را میان خود تقسیم کرده بودند. لائیکها به نامِ پادشاهِ بهشدت کاتولیک و حقِ قوی بر ضعیفْ تاراج و کشتار میکردند، مذهبیها هم به نامِ خدایی که دستگاهِ مقدسِ تفتیش عقاید نمایندهاش بود بومیان را شکنجه میدادند.22»
از مسؤولیتِ بسیار سنگینِ کلیسا در سازماندهی این نسلکشی هر چه بگوییم کم است. هر چقدر تکرار کنیم باز کم است که همچنان همان کلیساست که، پس از تبرکبخشیدن به سپاهیان هیتلر در زمان پاپبودنِ پی دوازدهم Pie XII، حالا وانمود میکند دلاش به حال فقروفلاکت دنیا میسوزد. کشیشستیزیِ پره نه « فانتزی از سوی یک هنرمند »، آنگونه که بعضیها القا کردهاند، بلکه بصیرتِ تام بود. در مکزیکِ امروز، که میدانیم چه وضع غمانگیزی نصیب بومیان شده است، این کشیشستیزی در پره به مبارزهای سیاسی میپیوندند که او هیچگاه از آن دست برنداشت. وانگهی، خودِ بومیان هم نسبت به این « آنونا23 خورها »24 کینهای شدید در دل داشتند. آنها فتح مکزیک توسط اسپانیاییها را همچون چیزی بسیار فراتر از یک واقعهی جنگی حس میکردند. تل هیزمهای آدمسوزی توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، و غسل تعمیدهای اجباری به معنای نفی موجودیت فرهنگیِ بومیان بود. فرزانگان و موبدانِ آزتکی که از کشتار جان سالم به در برده بودند در برابر کشیشهای فرانسیسکنی که در ۱۵۲۴ به اسپانیای نو رسیده بودند چنین گفتند:
شاید راهی جز فنا و ویرانی در برابرمان نیست؛
ناگزیر باید هلاک شویم، ما فانی هستیم،
پس بگذارید بمیریم،
بگذارید هلاک شویم،
زیرا خدایانِ ما پیشتر مردهاند.25
بدینسان، نوای مکزیکی را نباید صرفاً همچون یادکردی از اساطیر آزتکی درک کرد. قصدِ پره این نیست که به تمجید از تمِ شاعرانهای بپردازد که در شعر فرانسوی سابقه نداشته است؛ بلکه این شعر بلند را همچنین باید چونان فریادِ یک اعلام جنگ دانست که ننگ را ( در اشکال گذشته، حال و آیندهاش ) افشا و محکوم میکند و یگانه پژواک خود را در شورش و سرتافتگی مییابد. و حملات کشیشستیزانه در جابهجای این شعر را باید به چنین معنایی درک کرد، با عباراتی چون ” یورشِ کشیشهای کجوکوله “، ” صلیبِ نکبتباری که حذف میکند […] که آتشِ مصیبت و نانِ عشای آبلهزدهای میافکند […] که میگنداند هر کس را که به آن دست بزند”، یا در جملاتی چون ” مردانی با کلامی از گناه و ملبس به رداهایی از گِل لزج … […] که شکنجه میکنند به نام پادشاهی که در برابر دو ترکهی متقاطع زانو زده است”.
در مقدمهی کتابِ چیلام بالام، پره بهروشنی میگوید که افسوسِ زمانی را میخورد که ” این مردم با جهانِ بیرون روابطی صرفاً از روی ضرورت برقرار نمیساخته بلکه هر آدمی با همهی تار و پودِ وجودش به آن [به جهان بیرونی] میگرویده و به فکر جداساختن امور صرفاً به سودِ عقل نبوده است.” پره حتا چنین میافزاید: ” به نظرِ من [در آنزمان] انسان و جهان با پیوندی تنگاتنگتر از هر تمدن دیگری در هم رسوخ کرده بودند…”.
آخرین بخشِ نوای مکزیکی از دسترفتنِ معنایی را که اندیشهی اسطورهای به طبیعت میبخشید، چنین بیان میکند:
ای بهار دیگر هرگز پوستکنده نخواهی شد
و تو ای ذرت دیگر هرگز تجلیل نخواهی شد
تنها شورش میتواند به چنین رابطهای با جهان از نو مایهی حیات بدمد و مردم را از چنگِ ازخودبیگانگیِ ایدهئولوژیــ که بنیاناش ایمان در خدمت سود است ــ برهاند.
از زمان فتح مکزیک، این سرزمین امیدهای پرشماری برای آزادشدن داشته است که همه شکست خوردهاند: استقلال، که پیامدهایش بهویژه به سود ایالات متحد آمریکا انجامید که نزدیک به نیمی از مناطقِ اسپانیای نو، تکزاس و کالیفرنیا را به خود ملحق ساخت:
افسوس آنانی که حریره هورت میکشند در کوهستانهای نهانگر به طنینِ خوابِ طلای پایین در خواب طلای بالا گوش میکنند
ــ اصلاحات و پس از آن، دیکتاتوری پورفیریو دیاز:
… میخواهد روزی رهاشده از چنگِ مهالودگیهای آکنده از بادکشهای مظنون را بازیابد منتظر است تا خوارِس از او شپشزدایی کند و پروازهای سیاهِ لاتینچکان را پراکنده سازد
کاریش نمیشود کرد انسانی که مایهی حیاتاش اعلام حملهی خورشید است به قارچی سردابهای برای موشهای زمین تبدیلشده و زمین از گرسنگی میمیرد در حالی که وزغی چنان ورم میکند که خود را تیمسارِ تاولهایش میپندارد26
و سرانجام، انقلاب که پره از آن فقط چهرهی زاپاتا را نگاه میدارد:
اما صدای مسحور چکاوکواری از زمینِ دهانبند زدهشده برمیخیزد…
… زاپاتا از آوازهای محرومشده خرمنی رسیدهتر از همیشه میدرَوَد.
انقلابی که همواره به آن خیانت شد. پانچو ویلا، پس از آنکه خود را فروخت، در یک سوءقصد کشته شد. زاپاتا نیز، که بار دیگر راهِ جنگ با بیعدالتی و خیانتِ رهبران را در پیش گرفته بود، در ناحیهی مورِلوس ــ جایی که اکنون بنای یادبودی برایش ساختهشده ــ به همان سرنوشت دچار شد. بهواقع، کاریش نمیشود کرد: آخرین ” لگام ” پره با خشمی برحق به سوی آزادییی که هنوز چشمبه راهش هستیم چون زهی سخت کشیده شده است.
این بود نمودار و کلیدهایی برای رمزگشاییِ نوای مکزیکی. البته اشتباه نشود: قصد ما محدود کردن این نغمه به این ملاحظات نبوده است. فقط امیدواریم این مقاله نشان داده باشد که بنژامن پره اساطیر مردمانِ آناواک و یوکاتان را بهخوبی میشناخته است. کافی است مقدمهی کتاب چیلام بالام یا مقدمهی جُنگِ اسطورهها، قصهها و افسانههای آمریکا را بار دیگر بخوانیم تا از این امر اطمینان یابیم! افزونبر این، تقریباً بهیقین میتوان گفت که پره در مکزیک شناختِ گستردهای از زبان ناواتال کسب کرده بود، دستکم بهاندازهای که اگر هم نمیتوانست به این زبان حرف بزند، باری غنای معناییِ آن را دریافته بود. همان غنایی که یکسره بر تداعیهای تشبیهی مبتنی است. درست ساختار این زبان است که میتواند بخشِ عمدهای از شکلِ بسیار بدیعِ اندیشهی این مردم در تدوین اساطیر خود را توضیح یا بازتاب دهد27. به نظر ما آنچه وحدت نوای مکزیکی را موجب شده است نه نوعی مشیتِ برآمده از فلان ” ناخودآگاه جمعی “28 بلکه همین زبان و امکان همخوانیهای آن در کاربردش توسط پره است.
و سرانجام اینکه، خوانندهی مألوف با آثار پره حتماً متوجه شده است که حوزه و کاربردِ واژگانی در این شعر با مصالح و موادی که پره ” معمولا ” در آفرینش شعری خود به کار میبرد فرق میکند. اینجا دیگر با اشیائی سر و کار نداریم که بهناگهان از زندگی و توانی جان میگیرند که ویژگیهای جهانِ حسیِ شاعر اند. در نوای مکزیکی این اختران، عناصر طبیعی، گیاهان و جانوراناند که بیشاز همه در تصاویری ظاهر میشوند که خوانندهی ناآشنا بهآسانی از آنها سر در نمیآورد. امیدواریم در این مقاله نشان باشیم که چنین تصاویری را نباید سرسری گرفت.
کلود لوی اشتراوس در همان کتاب از قول ف. بواس نقل میکند که وی در سال ۱۹۱۴ در بارهی اندیشهی اسطورهای چنین نتیجه گرفته است که « مسألهی اساسی دانستن این نکته است که چرا روایتهایی که به انسانها مربوطاند چنین ارجهیتی برای جانوران، اجسام سماوی و دیگر پدیدههای طبیعیِ شخصیتیافته قائل شدهاند». این پرسشی است که هرچند ما مدعی پاسخگفتن به آن نیستیم اما نشان میدهد که بنژامن پره در نوای مکزیکی توانسته است همین بازی اندیشهی اسطورهای را بازیکند، بدین معنی که خود را چنان به این اندیشه سپرده است که موفقشده ساختارِ آن را در کلامِ خود بازتولید کند. کافی است نگاهی به متن چیلام بالام بهترجمهی خودِ شاعر بیندازیم تا خویشاوندی این کلام با کلامِ نوای مکزیکی بر ما آشکار شود.
ژان – لویی بِدوئن مینویسد: ” آنچه فوقالعاده است این است که برای رخنهکردن در دلِ زندگی مکزیکی و تاریخ و اساطیرش، پره به چیزی جز واژههای روزمره و زبان فرانسوی محاورهای، که بهلطف تصاویرش جایگاهی برابر با کلام اسطورهای یافته است، متوسل نشده است…”.
در واقع، پره خود را به ناقل و حملکنندهی این اندیشهی اسطورهای تبدیل کرده و تصویرهایش گواهِ این بازیِ تشبیهی است. اما در مورد ” زبان محاوره ” ، بدیهی است که شاعر خود را در چنین زبانی بیان کرده، اما این زبان از طریق اسطورهای که پره واسطِ آن شده است، عمیقاً دگرگون شده است. وانگهی بررسی این دگرگونی در سبکِ نوای مکزیکی نیز امکانپذیر است.
بنابراین، ویژگی نوای مکزیکی میتواند خود را همچون فرافکندنِ دلمشغولیهای گوناگون بنژامن پره بر شیوهای شاعرانه نشان دهد. از این دیدگاه، این ترانه همچون سنتزی، البته سنتزی یکتا، در آثار پره جلوه میکند: سنتزی میان ” کارِ شاعرانه “اش از یکسو، ( زیرا نوای مکزیکی پیشاز هرچیز یک شعر است )؛ و از سوی دیگر، پژوهشهایش در زمینه ی اسطورهشناسی، که در آثار دیگری بهشکل گفتارهای تئوریک در مقدمههای او بر جنگِ اسطورهها، قصهها و افسانههای آمریکا، و بر کتاب چیلام بالام، و همچنین در مقالههایش29 آمده، و سرانجام مبارزهی سیاسی او که کلیساستیزیِ آن در این شعر پژواک یافته است. « اگر هیچ کلیسایی زیبا نیست مگر آن که رو به ویرانی باشد یا به هر حال به کارِ مراسم نیایش نخورد، در عوض، یک هرم قابلتصور نیست مگر آنکه نوکِ برافراشتهاش به سوی آسمانی باشد که نشانه میگیرد، و همزمان مورد استغاثه، تجلیل و تهدید قرارش میدهد. پیداست که سازندگان این اهرام میخواستهاند کوهی به افتخار خورشیدی ربانی برافرازند که آنان را برمیانگیخت تا از زمین ، از ذاتِ محافظتکنندهای که آنان را تغذیه میکرد و پس از مرگ هم هنوز حافظشان بود، تقلید کنند.»
این است که نوای مکزیکی نهایتاً میتواند بهعنوان شعری برعکسِ شعرِ من از این نان نمیخورم تلقی شود. بنژامن پره در اولی از هر آنچه که میطلبد یادمیکند و در دومی هر آنچه را که موجب تنفر اوست، با برانگیختنِ دلآشوبه در ما، برملا میسازد.
این که سنتزِ یادشده در مکزیک انجام گرفته است گواهِ نه تنها آشناییِ این مرد با خودش بلکه آشنایی مکزیک، این سرزمین بومیان، با مردی است که واسط و مدیوم این دیدار شده است… و مگر میتوانست جز این باشد وقتی میدانیم که ” هیچکس نخواهد توانست، در روزهای سراسر آفتابی، از سرازیرشدنِ کلامِ دینیارانِ مایایی بر آنها بپرهیزد…»
ژان ـ مارک دِبِنهدِتی
Jean-Marc Debenedetti,
avril 1981.
نوای مکزیکی
آتشِ سوگپوش از همه مساماتاش برمیجهد
غبارِ اسپرم و خون رخِ خالکوب از گدازهاش را میپوشانَد
فریادش در شب چون اعلامِ آخرِ زمان میپیچد
لرزشی که بر پوستِ خاردارش میشتابد از زمانی که ذرّت در باد صیقل میخورد دَوان است
کارِ سختِ قلببرافراشتناش پنجاه و دو سالِ دیگر در آتشزاری از شعف پایان مییابدi
وقتی حرف میزند بارانِ تندرخشیii پرتوهای مدفون زیرِ خاکسترِ غرّشهای قدیمِ را که شیرانِ آتشین با خودتکانی درمیافکنند به واکنش وامیدارد
گوش میکند و جز جاریبودنِ سیلابِ عرقِ زریناش را که شمالِ سیاه فرومیبلعدش نمیشنود
آواز میخواند چون جنگلی سنگشده با پرندگانِ در اوج پروازْ قربانیشدهاش که پژواکِ ازتوانافتادهشان دنبالهی چهچهای رو به مرگ است
نفس میکشد و میخوابد چون معدنی که زیر دَردهایی بیسابقه جواهرِ فاجعهآمیزش را نهان کرده است
آنگاه که بالِ پُرتلألوِ سَحَر در ورطههای غروبی مأوای حرکاتِ نرم گم میشد
آنگاه که اشکهای خاک بهصورت افشانههای دوزخیِ سالهای بیشب میترکید
کاکتوسشمعیها با خونِ آیندهی وفادار با تمامی چنگهاشان روشن میشدند
تا سالارِ زندگی که پوزههای لبریز از شعلهای را به باد ناسزا میگیرد که به او جان میبخشد به خوابی تهیشده از رؤیاهای نیاکانِ سختگیر فرو رَوَد
تا انسان در بالا بیابد جادهی آینههای عظیمی از جنس آب را که صدای نیزههایی از جنسِ ماه از آنها برمیخیزدiii
و در پایین تختآسمانههاییiv که نوای دختر جوانی را میخوانند در بازگشت از چشمهی خالخال از پروازهای تنبلانه و شُل که دو نگاه چون جدارهی مترشحِ غاری که در انتظارِ زندگی است در آن برق میزنند
هیچکس نمیتوانست بگوید دریا از کجا آغاز میشود زیرا رودخانهها به درون تخمی برمیگشتند که تلالوکِv شبنمگون که خود را نشناسانده بود هنوز آن را در پوزهی ببریاش پنهان نکرده بود
بااینحال در شبِ غرّانْ نگاهِ سالِ نو هماکنون به نگاهِ عقابی روشن شده که به سوی زمین شیرجه میرود
سالِ نویی به سیمای تراشهای بلور که ناآشنا در آن چیزی نمییابد جز خرطومی از غبارْ مَکندهی پژواکهایی سوخته بهدست خدایی همواره پیروز
و حرفهایی غرقشده که تنِ مومیاییشدهشان شناور شناور است و بهیک بالبرهمزدن در پرتوِ نوری به پرواز درمیآید که با خاموششدن باز به زمین پرتشان میکند تا میوههایی از اُبسیدیَنvi دهند
مردان از سایهی درهمفشرده در غربِ شعاعِ سبز برمیجهیدند با دانهای در دست چون شبحی در چشم
میگفتند وقتِ آن است تا زمین گیسوی زندهاش را به ضرباهنگِ نواهای روزِ پیژامهپوش تکان دهد
تا پس از اینهمه خورشیدهای فراموشی که بهدست عناصر چهارگانه تنبیه شدهاند به دلنوازیِ قورباغهی بازیافته پایین رویم
تا زر و سیمِ آسمان او را بیارایند به گلوبندی از پرهای فرونشانِ عطشهای سرکش چون پلکهای نیمهبازِ رودباریْ روایِ رؤیاهای زهابِvii خویش
تا برَهد از پیلهی گلولای پروانهای که فریادِ پاییزیِ ما را با بازتابهایی از فرداهای هیولانما در خود دارد و باخود میبَرد
تا غبارِ راهِ شیری دیگر ناگزیر نباشد از چنین بلندایی فروافتد چراکه هزار انگشتِ مادرِ ما آن را بههنگام گذر در برمیگیرد
تا چنگالِ ریاضت بپاشاند شیرِ ترشِ حیوانیاش را که حیوانی است نهان به زیر بهمنی از سنگ و زندگیاش شبحی شوریده که زندگیِ ما را چهار به چهار بارور خواهد ساخت
تا کوه با گیسویی از اخترِ انتقامجو بازشناسد کودکی را که لبِ دریاچهای بار خواهیم آورد که خیزابِ عظیمِ دشمناش گاه غالب و گاه مغلوب ما را از آنجا رانده است
تا روز همچون سیمای همسایه باشد و پاسخ دهد وقتی ناماش را که کشفِ عالمانِ انگم است صدا میزنند
تا سنگ به درخشندگیِ آبی برق زند که پلکهای سنگیناش بهعلتِ نگاهِ تابنیاوردنیِ آسمانی بسته میشود که هیچ پرندهای جرأتِ تجاوز به آن را ندارد
تا نوای معجزهآمیزِ چهار جهتِ اصلییی را زمزمه کند که ما را از سرگشتگی سگی که جاودانه دماش را دنبال میکند محافظت خواهند کرد
تا از غولهای نهفته در دلِ خاک آبها آتش و اعمالمان را استدعا کند که اینها را چون خوراکی گوارا میآفرینند
تا به نامِ آنان تهدیدگرِ ستمگرانِ فریبکارِ بیابانها و تیرگییی باشد که با هذیانِ پروازهای سیاهاش خفهکننده است
از کجا میآید این فریاد که هنوز جانوران را از جنگلهایی که گَردِ امواجِ مغناطیسی بر آنها پاشیده شده شکار نمیکند
کدام خوابوخیالِ پدرِ بهقتلرسیده موجبِ کمانهکردناش از جزیره به صخرهای شده که زمینِ تبعیدشده به شبِ هیپنوزشدهی خود آن را فراموش کرده است
هیچکس نمیدانست که آیا پرتوِ زایمانی که او تا افقِ وحشتزده از شهامتاش آن را دنبال میکرد بر فرازش به پرواز درخواهد آمد یا در هاشورِ زیگزاگوارِ کفِ زمینِ یخزده فرو خواهد رفت
هیچکس نمیدانست که بهجای لاشهی سفت و لالِ سفیدیْ ترجیعبندِ سبزییی خواهد نشستviii که با بههممالیدنِ چشمانِ همهی پرندگاناش بیدار میشودix
اما کراهتِ بامی که بیگفتن کلامی فرومیریزد و تکهتکه میشود آنان را بهسوی ماهیانی میرانْد که سرسختانه در پیِ رخنه در راز چشمههایی بودند که روشناییهای ناشناخته اذیتشان میکرد
بهسوی گسترهایی از گوشتِ جوشان که سرسامشانْ از چهارنعل تاختنِ سایهای تقلید میکند که آذرخشبهدست پیش میرود
بهسوی هذیانِ شاخسارانی که در امان از ارواحِ اعماقِ بهپاخاسته علیه هوایِ نابْ برای دیوانگیهاشان زندانها میبافند
و دستِ نیاز به سوی ابرهایی برمیآورند که رژهوار میگذرند با لبخندِ تحریکگرانهای از فرداهای روشن همچون بلوری بهسیمای گلهای شکفته زیرِ شبنم
و بازمیشناسند اقامتِ سَحَر را پُشتِ کوهِ دودخیزی که بالهای بیدغدغهاش در خورشیدی دوشیزهx میدرخشد
هفت غار با ظلماتی صدها ساله و پوشیده از خزه که رئیسِ ثنویت غبارِ تکثیرش را در آن مستقر کرد
میگفتند روزی در گرامیداشتِ مارپیچِ کُندِ اشکِ گیاهیْ هرمی برپاخواهد شد که خورشید که برای خُرّیدنxi بر فراز سرِ ما بازایستاده بر آن دست نوازش خواهد کشید
و درنگ خواهد کرد در آتشزدنِ گذرراههای میکاییxii در امتدادِ آبیْ هلاک از تشنگی در همان محلی که برای اندیشیدن به شبنمِ صبحگاهی بدانجا خواهد رفت
در اثنایی که خواهرِ همیشه ملولاش شبپایی میکند تا ما را از زوزههای هراسانِ تاریکییی که استخوانهامان را میلرزاند محفوظ بدارد
پس برای او کوهستاناش را همسان سگی که در بازگشتِ صاحباش وغوغ میکند برخواهیم افراشت
آنگاه که نورْ دیوانه از خشمْ از سیلِxiii کوسههایی برونمیتابد که با اشتهایی پروردهی سورچرانیهای بیاندازه به او حمله میکنند
علفی سلاماش میدهد با پروانهای ناوانxiv که با چشمانی ورآمده از انقباض به علف چون انفاق طمع بسته استxv
اینجاست که زمینْ پوستِ پشمیِ جوشان از بالی داردxvi چنان پُرپشت که جرقههای چوبِ وارفتهxvii بهسختی میتوانند بهشکل موشکهای جشنxviii در آن منفجر شوند و چنان بلند که هیچ آوازی از آن بهصورت گلفهشنگهای شادی بهسوی تُهیای همواره بیگناه برنمیجهد
که زمین از هزاران آتشزارِ قدرشناسْ پیشxix فراموش کرده که شبیه به اسکلتی زاده شده که در قدیم به یورشِ کشیشانِ کجوکوله مفتخر شده است
که اینجا دستاناش را که با پوست خزِ گرسنگیِ فرونشانده بههمجفت شده به دعا بهسوی جنگاوری همیشه پیروز بلند کرده که جز به میلِ هرگز ارضانشدهاش گوش نمیکند
قولِ شرف آذرخشِ کِتسالxx در گریز به سوی مکملاش چون روزی مبرّا از هر هراس اعلاماش میکند حتا وقتی چون دزدی در افق پا به فرار گذاشته است
هیچچیز نه کتککاریهای درندهخویانهی هیولاهای زمین که سنگها را ذوب میکنند در دستهاشان که از جنس خورشیدِ سیاهی است که خونِ بلندْشعلهاش گاه بهشکل چهارنعلتاختنهای طولانیِ جنایتکارانه سرریز میشود نه نفسِ تَبناکِ ابرهای نفسگیر نه هقهقهاشان که هیچ نظمی بر آنها چیره نیست
نه منقارهای تاریک با آروارههایی قساوتبار که در نفسهای تیرهگون برق میزنند و چون از آوازِ نور هیچ نمیدانند لِمورهایxxi فروبلعندهشان را پرتاب میکنندxxii
مانع نخواهد شد که علف چون یک ژنیِxxiii وهمانگیز قد کِشد و با درفشیxxiv فارغبال مردان را فراخوانَد به گردآوری نانهای نورانیاش که چون روزهای یک زندگیْ دانمیشوند
دیگر هیچچیز مانع نخواهد شد که مرد با چشمانی که سرابهای نیمپیدا در آن میلولند علف را چون معشوقهاش نظاره کند با پستانهایی که میفرسایند در بهاری ستارهبار از نویدهای بیانتها
و در رقصِ ارواحی که بهمحض زادهشدن یقین دارند که فرزندانشان ساکنان جهانی خواهند شد قابللمس چون درختی صاعقهزده و آنی که حضورش را در میان لرزشِ سایههای برآمده از فریادهای در چکاچاک و صداهایی محبوب با چهرههایی شبحزده حدس میزنند
بعدها که اماکن بسته به اینکه قرعهی بخت را پرتویی خیرخواه یا دَمشی بدخو افکنده باشد سیمای نغمهخوان یا خصمانهشان را از تاپیرهایxxv بزرگِ سَحر گرفته بودند
زمین مشعوف از آن که بر سطحِ چون نینیکوچولوی خرسندش موجودات چون حبابهایی رنگین از سقوطِ اِشکره سربرمیآوردند
و مردانی که آموخته بودند شناختنِ صداهای تاریک را چون خزیدنی ظریف در جنگلی که گوشِ شکوفایش را تیز کرده و خندههایی روشن چون قطرهآبی که از برگ به گل با بهشتِ زندانیاش فرومیریزد
ببرِ باران برای خود سوری از نانهای متبرکِ مسحور از پایانی فخرآمیز میطلبید پدربزرگِ آتش برای خود هدیهای از گلهای معطر به قلبهای تپنده میخواست و ذرّتپَری تاجِ شبنمیاش را که در آن کوههایی منعکس میشد تحت مراقبتِ ژنیشان که از آرامشِ علفزاران و بیشههای پس از تندرخش به خشمهایی کفآلود و جهنمی گذر میکرد که در مدتزمانی کمتر از آنچه روز برای آراستنِ کلاهِ صورتپوشِ خود لازم دارد سرریز میشدند
و چاه با نگاهِ اندرونِ خود باکرهاش را که مسحورِ رساندنِ دعای نفسگیرِ قبیله به خدایان بود فرامیخوانْد و به او درمانی معجزهآسا در علاجِ مصائبِ فصلی از نفرتهای نابهحق نوید میداد
چندی بود که شمالِ تا ابد سوگوار امواجِ موجوداتِ بیچهره و بیصدایش را که همواره حریصِ هوای نو بودند پس میزد و تلهای آوارِ منازلِ محبوبِ سالارانِ امیالِ عالم برای ژنیهای خشمناکِ دیگری مرمت میشد که گیاهِ نوعروسگیسو با لبخندی که چون ستارهی مارِ پَردار پیوسته از نو زاده میشد آرامشان میکرد
آتشِ نو با ضرباهنگ میدرخشید سیزده بار سالهای سیلکسِ خانهی خرگوش و خیزران همدیگر را خلق میکردند آنسان که فریادْ فرامیخوانَد پژواکِ خوشِ حیاتِ حشرهوارْ آویختهاش را برفرازِ ابری مایعْ نوشندهی ظهرxxvi
از چشمی که بیدار میکند تا بهتر بخواباند مارِ سفیدِ پردار و ریشو پایین آمده بود تا چون قدیم در ستیغِ کوهسارانِ ستایشْ به نور و به تاریکی که تمام عمر با هم میرقصند الوانِ زندهای زادهی دمشِ متناوبِ طلایی و نقرهایشان اهدا کند
اما آینهی دودافکنْ روان بر قلبهایی که به کساناش ارائه میشود با یک خیز از شهرهایی سرمیرسد که براثر فراموشی بیش از آن تقدسیافتهاند که بتوان در آنها جایی زیست که دو دریا شاخِ وفورِ نعمت را در دستانی گرفتهاند که میخواهند بههم جفت شوند تا از پوستْکندهشده التماس کنند در ساعتِ موعود بازگردد
و بخارِ خونِ تبناکی که یک دمِ آتشفشانی پیش از آن است مایهی سرگیجهای شورانگیز چون تحققِ سرنوشتی است که پیشگویی شده از شیری ستارهای وخامت مییابد که با فوارهای از دودِ دمنده بر بادبانهایش به درون سرهایی رخنه میکند که مغزی از فلزِ نوزاده دارند
سایهی ویرگولهای نغمهگر از اینجا بیرون صدای خونِ مهآلود به زبانی رنگینکمانی حرف میزند
روز اول پسرت خواهم بود که چهار سال بعد زاده میشود
روز دوم سایهی پریدهرنگِ ذرّتی که از قورباغه چون آب از چشمه بیرون میآید
روز سوم خوابوخیالِ کُرکیِ سبزینهای که امشب برایت فرستادم
و روز چهارم قلبِ رنگباختهام دیگر جز برای تو نخواهد تپید
تو مرا چهار بار در آغوشِ خاکیات خواهی گرفت که پس از تندرخش آه میکشد
بار اول به تو سَحَری خواهم داد که حمام میکند
بارِ دوم فریادِ بهارِ پیروز در توپبازیxxvii را
بار سوم فلفلِ لبانِ هرگز خاموشنشدهام
به تو خواهد گفت که من پیروزیات در نبرد باقی میمانم و زندانیات که ترانهی آن را تا دمِ مرگ خواهد خواند
بار چهارم خندهی پرندهوارِ پیکانگریزت را خواهم داشت
اما بار پنجم تخمی را که سالِ گذشته از سرهایی کَر چون قارچهای اشکبارxxviii نطفه بست واخواهم نهاد
و نزد عقابی که بهمنوار سقوط میکند به پرواز درخواهم آمد
وزنِ تو بیشتر از مهِ بیسر و تهای نخواهد بود
که برای زدودنِ افتخاراتی که حقِ من است بر خاک میخزد
اصرار مکن چون توفانبادی که از دره تا قله در افت و خیز است
تو دیگر چیزی جز دمشِ من نخواهی داشت تا بر امواجِ خشماگینِ زمین به خواب روی
چون خزهای در احتضار با مرجانِ اسیرش
آن چنان که به چشمِ نیمهباز دیگر چیزی جز پوستهی تنات باقی نخواهد ماند
مارِ پردار برای مداقه به خانهاش بازمیگردد و از خود فریادی باقی میگذارد که از برف به دود برمیجهد دوباره از ذرت راهمیافتد و با علامتِ مِدوز بازمیایستد آنگاه که اقامتگاهِ هر زایش با ونگیxxix از مادگیxxx روشن میشود که باد آن را با خود میبَرد
خدایان رفتهاند تا در قلبِ آدمیان بیتوتهی زمستانی کنند و با تولکرفتن منتظرند تا نوزادانِ وحشیِ جنگلهایی که پشتیبانِ آنها هستند به برداشتن و برکشاندنِ آنها بر قلهی ابریْ هرموار نائل شوند
قلههای سوگوار را شعلهها دو بار پرآگین کردند بیآنکه مرغمگسِ جادوگر هنوز دیده باشد که آنکسی که ارباباش بریاناش میکند خزشی برآمده از اعماقِ شبی بیخدایگان را میبلعد
این چیزی نیست جز ژرفای دریاچهی شتابزده در گوش فرادادن به گامهای قبایلی که اکنون دیگر متمرکز شدهاند تا بزودی باز راهیِ فتحِ آغاز و پایانِ آب و سرچشمههای تندبار و آخرین پناهگاهِ آذرخش شوند
اینان از گهوارهی دُرناهای سَحَری میآیند و راه میروند راه میروند در اثنایی که سالها خودبهخود چون دو دسته مارچوبهی سربریده به هم گره میخورند
پرندهی جادوگر که سراپا مسلح از باکرهی مارـ دامن زاده شده با شرارهای به عقب میرانَد چهارصد دشمناش را که از انفاسِ ظلماتِ جانسختی به هیجان آمدهاند که چون چشمی که باز و بسته میشود از لاشهشان که همواره آمادهی تعرض به اوست باززاده میشوند
او آنان را با یقینِ سیلابهایی که مقدر شده تا به خدایی برسند به سوی گیاهی هدایت میکند دارای دیسکهاییxxxi نابکار و استهزاگرِ تلالوک که روی آن نمایشِ پیشگوییشدهیxxxii اسطورهای از جهانِ درحال زایش اجرا میشود
اینجا در خانهی بهخون آغشتهشان خواهند زیست سرانِ واقعیِ روز و شبِ آزتک سرورانی که بر غبار میدمند تا به خشم آورند ارواحِ آب و آتش و دنبالهشان را که عرقِ اضطراب از آن میچکد
اربابانِ در بالا چو گلهای شکفته خندان و در پایین خاموشتر از اجاقی خفه از نفسهاشان هرگز بهقدر کافی نخواهند یافت دلهایی را که در نبردی سترگ با همتایی شوریده از عشقی خورشیدی فتحشدهاند
دلیل دارد که قهرمانِ سراپا خیس بهجَستی نورانی میگذرد از پهنهای که به هنگامِ عبورش با دستانی برفی کف میزند و همه با قطرهای یا دریاچهای از زندگی به او سلام میدهند تا وقتی که او بازگردد و بخوابد بر بسترش که بستری از بالوپرِ عقابانِ بهخاکافتاده است
اینک اما او در ردّی از ذرتهای گلشکفته به دنبالِ خود میکشاند پرهیبهای بخارآلودِ چهرههای سپیدِ ریشدارِ غاری را که مأوای هزار کژدم با نیشهای برافراشته و همهمههای ناملموسِ سانتورهایی است که در شیهههای برخاسته از خاکی شورشگر تن میتکانند
شک نیست که مارِ پردارِ بزرگْ خسته از کوچی بیامید بازنیاید به سوی مردماش که چشمانی چون دهانهی آتشفشان دارند و دستانی پُر از گلهای آوازهای بلورینِ برکنده از شب و میوههایی که زندگی را طلایی میکنند و از میانِ دو ستارهای چیده شدهاند که راهنشانِ باریکهراهی اند که مکاریِ آینهی دودافکن آن را از خاطرهی تولانِ تقدسیافته از دورهگردیهای هدایتشده از سوی عقابها و جگوارها بیرون رانده است
نه لیکن صلیبِ نکبتباری که حذف میکند آتشِ مصیبت میافکند و نان عشای آبلهزده هر کس را که به آن دست بزند میگندانَد
آنان پیوسته آدمها را به دوردست پسمیرانند نزدِ نیاکانشان بیآنکه هیچ سگِ سرخی در پیش هدایتشان کند در گذر از بیابانهای بیروز و بیشب و سرماهایی که مایهی تشتّت روح اند و تندابهای موهنی که هیچچیز نمیتواند به بندشان کشد
پیشاپیشِ آنها مردانی با حرفوحدیثِ گناه و ملبس به رداهایی از گِلِ لزج همانها که بشقابها را با دماغشان جارو میکنند و همگی طلایی میطلبند که به بال و پرِ صبح و شب نمیارزد و به نام پادشاهی شکنجه میکنند که در برابرِ دو ترکهی متقاطع زانو زده است
ای بهار دیگر هرگز پوستکنده نخواهی شد و تو ای ذرتِ سبز دیگر هرگز گرامیداشته نخواهی شد
آنوناخورهاییxxxiii که قوسی بر کله دارند میخواهند از صلیبی خونین خدایی بسازند که ضروری نیست چراکه همه در میان آدمیان زندگی میکنند
آنها برای او خانههای سرورانِ باد و آتش را و هر آنچه را که میزید و میمیرد و نیز کتابهای هر دانشی را ویران میکنند
شبِ نفسزنان از میلْ شش بارِ پیاپی به خود ندید تجلیلِ جوانیآورِ شعلهای را که پوستهاش را میشکند و جز برای مارِ شیری و خویشاناش نمیسوزد
بیگانگان جز تلِ هیزمهای آدمسوزی برنیفروختند برای کسانی که خورشید با پروازهایی که از خنده ریسه میروند مشعوفشان میکند و به قورباغهای که با تلاشی توانفرسا تغذیهشان میکند سلام میدهند و میترسند که مبادا بیدار شود غولی که زیر کوههایی میخُرّد که سرپناهِ اوست در برابر بادهای عظیمی که زمین را میروبند تا تلالوک در آن بیاساید
تا سوار بر آروارههایی متکثر در ته امواج آنجا که خورشید چشمانش را میمالد سفیدهای پوستعشاییxxxiv بازگردند که همراه با آبْ واردِ سرها کردندxxxv موشِ کورِ گرسنگی و شلاقِ کارفرمایی را که از بومیانِ مرده ارتزاق میکند
و از زنِ سفیدپوست که شگفتزده است از دیدنِ خود در دریاچهای چون درههایی که با نشستن به دستِ سرورانِ زمین یا آسمان شکل گرفتهاند از هر سنبله و از هر زبان هوایی از آزادی برمیآماسد سوزانتر از هوای بیابانهای سوخته به دست جبارِ تابستان تا که بیگانه در آنجا اشتهایی لاشخورانه را تیز کند
آوازی که از بردگانِ شگفتزده از استنشاقِ نورْ حلقهها را برمیکنَد کشتیِ محکومان را چون گاوی مغروق با خود میبَرَد و با راندنِ قماشِ تیرهگونِ صلیبلیسان حرارتِ آتشی را تیز میکند که مخلوقهایش را بازمیشناسد
هوا صافتر خواهد بود اگر جز صداهای بیجاسوس و بیاجبار در آن طنین نیفکنَد
آب زلالتر خواهد بود اگر جز چهرههای بیاضطراب و بیگناه در آن بازنتابد
برفِ قلههای ابرخراش رخشندهتر خواهد بود اگر جز گامهای بیمانع بر آن نهاده نشود
راهها دیگر نه به سکوتِ گورهای گرسنه بل به بازیهای پرندگانی خواهند رسید که از خورشید میبارند
چشمهها دیگر هرگز مویههای محکومان ابدی سر نخواهند داد بل نیشهای بهاریشان را تا بناگوش به خنده خواهند گشود
ذرت بلندتر قد خواهد کشید اگر چون مسیحی لهیده زیرِ بار سر خم نکند
حتا طلا نابتر خواهد بود اگر فقط لبخندهایی را بیاراید که دیوانهکنندهی شبهای مالامال از نسیمهای گرمِ ستارهبار از بوسههایند
افسوس آنانی که حریره هورت میکشند در کوهستانهای نهانگر به طنینِ خوابِ طلای پایین در طلای بالا گوش میکنندxxxvi
بیگانه با چهرهی اسفنجِ اشباعشدهاش به آدمها ثابت کرده که بازتابی از نورِ زهرآگین میتواند کشتار کند تا عمرهای ابدیِ صلیببازان با جمعیتی از بردگان پُر شود
و کسی دست در آبگیرِ بیتالابتش بهرغمِ تخمیرهای بیپایانی که بر سطحِ آن میترکد به رویشان درهایی با خنجرهایی میان دو شانه میگشاید
از سَری گویی برکنده از درختی بهیغما رفته در گردبادی که مهارش کتبندی سخت میطلبد به سوی شمالِ سترونکننده جواهراتی سِرّی برخواهد خاست که محافظانِ وثیقاش ژنیهای ناشفافِ ظلماتی سنگیناند و میوههای مدام نوشوندهی وصلتی که تندابهایی از اشکِ شعف فرامیخوانَد
و تنِ پارهپاره از خشمی ورزاییْ که به نبرد خواندهشده اما میخواهد روزی رهاشده از چنگِ مهالودگیهای آکنده از بادکشهای مظنون را بازیابد منتظر است تا خوارِس از او شپشزدایی کند و پروازهای سیاهِ لاتینچکان را پراکنده سازد
کاریش نمیشود کرد انسانی که مایهی حیاتاش اعلامِ حملهی خورشید است به قارچی سردابهای برای موشهای زمین تبدیل شده و زمین از گرسنگی میمیرد در حالی که وزغی چنان ورم میکند که خود را تیمسارِ تاوَلهایش میپندارد
اما صدای مسحورِ چکاوکواری از زمینِ دهانبندزدهشده برمیخیزد تا بخواهد که درهایی که چفتوبستشان تیربارانهاست چون دریا به سوی افقی گشوده شوند که برای جشنی از برابران روشن میشود
با عزیمت از قلبی منکوبِ اضطرابی که هیچ سَحَری برایش قابلتصور نیست صدا در هیئتِ بهمنی دور میشود که تا رگههای مرمر را نیز به تپش درمیآورَد و بهشکل تندری برمیخیزد پُرکنندهی درههایی که ناگهان شگفتزدهاند که آرامش و صلحشان آرامشِ استخوانهای صیقلخورده است
جنگلهایی از سرهای خمیده قامت راست میکنند و به نگاههایی نورانی اند که در عدالتی اجمالی منفجر میشوند و همهی آلونکهای ساختهشده از فقرِ خشکیده سرپناهِ موجودی شدهاند که در انسان تراکم یافته است
دیگر زندگی نمیتواند خزندگیِ تبرکیافتهی مشیتهای همدست با شیارِ گزمهواری باشد که بر اسکلتِ خصوصیِ از قبربرخاسته فروکوبیده میشود چراکه از هر شیارِ همانند با سکهای نوْ زاپاتا از آوازهای محرومگشته خرمنی رسیدهتر از همیشه میدرَوَد
دریغا هیچ جز یک فردا آذرخش پراکنده
آنک همان سایههای بَربَر اند که با سیمایی از دلارِ شمارهدار بازمیگردند بنگریدشان که چگونه سنگهایی را که شرم بر پیشانی دارند میجَوَند زمینی را که خواهان انحلالشان است میجوند و انسانها را تا درون دل میجوند دلی که به گند کشیدهاندxxxvii
پاریس، سپتامبر ۱۹۴۹
1 . اکتاویو پاز، در متنی که در بارهی پره نوشته است. ترجمهی فارسی این متن و شعرِ پاز در کتاب حاضر آمده است.
2 .ژان ـ لویی بِدوئن: بنژامن پره، در مجموعهی ” شاعران امروز “، نشرِ Segher ، پاریس، ۱۹۶۱. ( بخشی از این کتاب در همین ترجمهی فارسی آمده است ).
Jean-Louis Bédouin : Benjamin Péret
« Poètes d’aujourd’hui», éd. Seghers, Paris, 1961.
3. Claude Courtot: Introduction à la lecture de Benjamin Péret, éd. Eric Losfeld, Paris, 1965.
4 . ر.ک. نامهی او به آندره بروتون، به تاریخ ۲۹ اکتبر ۱۹۳۶. ( در همان کتاب کلود کورتو )
5 . نامه به بروتون، ۹ ژوئن ۱۹۳۸.( همانجا)
6 . بنژامن پره، نوبت سخن با پره است، پاریس، ۱۹۶۵
7 . بنژامن پره، جُنگِ اسطورهها، افسانهها و قصههای مردمیِ آمریکا، انتشارات Albin Michel، پاریس، ۱۹۶۰.
8 . Benjamin Péret, Préface à l’exposition de Slavko Kopac à /’Etoile scellée, au printemps 1953 .
9 . بنزامن پره، جُنگِ اسطورهها … همانجا.
10. – Gérard Legrand, Sur Œdipe, Anatomie de la mythologie, éd. Eric Losfeld, Paris, 1972.
11 . بنزامن پره، جُنگِ اسطورهها… همانجا.
12 . Jacques Soustelle, L’univers des Aztèques, éd. Hermann, Paris, 1979.
13 . Bernardino de Sahagun, Florentine Codex Part VIII, cité par Christian Duverger, in La Fleur Létale, éd. du Seuil, Paris, 1979.
14. بنزامن پره، جُنگِ اسطورهها … همانجا.
15 . از همین کلمهی ناوالی nahualli کلمهی ناگوال nagual مشتق میشود که هنوز هم بخش بزرگی از بومیانِ امروزی به آن باور دارند. کارلوس کاستاندا در کتابش ” تاریخِ قدرت ” به همین موضوع اشاره میکند اما رابطهای میان تعالیم جادوگر ” یاکویی yaqui” ( که وانگهی در زبان ناواتل با همان کلمهی ناوالی نامیده میشود ) و اساطیر آزتک برقرار نمیکند.
16 . در بارهی ریشهی این کلمه میتوان جسارت به خرج داد و چنین گفت: miqui به معنی مردن است. اما از قضا همین کلمه، با اندک تفاوتی در تلفظ خیشومی، naqui به معنی ” مینوشم ” است. آیا نمیتوان تصور کرد که آزتکها ناخودآگاهانه این رابطهی آوایی را درک کرده و آن را به حوزهی معنایی گسترش دادهاند؟ میدانیم که اعلاترین نوع مرگ، مرگ ناشی از چاقوی قربانیگری itzimiquixochtil را “اهدای نوشابه” میدانستند.
17 . بر سنگنگارهها خورشید به شکل پروانهای نشان داده شده است. پره از این تصویر استفاده میکند: “… علف سلام میدهد به نور پروانهای ناوان …”
18 . بنژامن پره، در مقدمهی کتاب ” چیلام بالامِ چومایل “، نشر دونوئل، ۱۹۵۵.
19 . Bernard Grunberg, Introduction à La Conquête du Mexique : lettres de Her nan Cortés à Charles Quint, éd. F. Mas pero, Paris, 1979.
20 . که پوستشان از نانِ عشای ربانی است
21 . نک. « کتاب چیلام بالام»، بخشِ « رویدادنگاری سفیدپوستان »: ” او ( دون فرانسیسکو دُ مونتهخو ) طی همان سالی که پدران روحانی به مکزیک رسیدند، یعنی چهار سال پس از رسیدنِ سفیدپوستان، روستاهای آنان را به سفیدها، یعنی به این « آدمهای خدا »، داد. او کارش را با « وارد کردنِ آب بر سرِ مردان » شروع کرد.”
22 . بنژامن پره، مقدمهی ” چیلام بالام “، همانجا.
23 . میوهی درختِ آنونا.
24 . نک. ” کتاب چیلام بالام “، بخش ” فتح” : ” حافظهی کاتونها و سالهایی که سرزمین یوکاتان از سوی اربابان سفید، مردان سفیدپوست، فتح شد. آنها در یازدهم آهو کاتون بندرِ آب، Ecab، را تصرف کردند. آنها از شرق آمدند. میگویند وقتی رسیدند اولین نهارشان آنونا بود. به همین دلیل آنها را « خارجیهای آنونا خور » نام نهادند. اسمشان را گذاشته بودند « اربابان خارجیِ که آنونا میمکند»”. بنابراین تصویرهایی که در ” نوای مکزیکی ” بهصورت ایتالیک نوشتهشده اند از ترجمهی پره از ” کتاب چیلام بالام ” میآیند.
25 . از کتاب ” آنسویِ فتح “، متونِ بومیِ جمعآوری و معرفیشده توسط میگل لئون پورتیلا. ترجمه از اسپانیایی به فرانسوی توسط ژ.پ. کورتادا، نشرِ Fédérop، لیون، ۱۹۷۷.
26 . جا دارد یادآوری کنیم که پره برای یادکردن از دیکتاتور از همان سبکِ خاص ” من از این نان نمیخورم ” استفاده میکند.
27 . چنین است که یک فعل واحد، tonalita ، که ریشهاش را در Tonatiuh ( خورشید ) هم میبینیم، همزمان به دو معنی است: گرمکردن و قربانیکردن. برای آن مکزیکیها بدیهی به نظر میرسید که قربانیکردن لازم است تا خورشید انرژیاش را عطا کند. بههمین سان، xipeua به دو معنی پوستکندن به طورکلی، و پوستکندن میوه است. برای بزرگایزدِ یوپی Xipe-Totec (پوستکنده ) قربانیانی نثار میشد که پوستشان را بر تن موبدان و توبهکاران میکردند. این ایزدی زراعی و نگهبانِ نوشدگی طبیعت بود. بنابراین برای بهدستآوردن میوهای که مصرفِ آن پوستکندن لازم داشت، باید پوستِ یک قربانی کنده میشد. یا بههنگام برگزاری آیینهای مختصِ ایزدبانوی ذرتِ جوان xi /onen، ( xi/ot ، سنبلهی تازهرستهی ذرت ) سرِ قربانی بریده میشد؛ اما Quechotona را میتوان هم ” بریدن سرِ کسی ” و هم ” چیدن سنبله با دست ” ترجمه کرد. بدونشک مطالعهی عمیقتر این ” بازیهای واژگانی ” که در سرشتِ زبان آزتک است، و پیامدشان در زمینهی آیینها و باورها، کار بسیار جالبی خواهد بود.
28 . نک. به کلود لووی اشتراوس، ” اندیشهی وحشی “: « اندیشهی اسطورهای از طریق مجموعهی ساختارمندی که زبان باشد مجموعههایی ساختارمند بنامینهد».
29 . بنژامن پره، ” قربانیگریهای انسانی در مکزیک قدیم “. این مقاله در شماره دوم نشریهی Neuf در ۱۹۵۰ منتشر شد.
iاصطلاح فرانسوی à bout des bras بر زحمت و تقلا در انجام کاری دلالت دارد. مثلاً در بیانِ اهتزاز، یا برافراشتن یا بالای سر گرفتن یک پرچم با زحمت و بهدشواری. اما در اینجا، به نظر من ، فعل “برافراشتن” و کلمهی “قلب” را میتوان در تداعی با مصادیق این عمل در آیینهای اساطیری بومیان مکزیک دانست که پره در جاهای دیگر به آن پرداخته است.
iiمعادلی برای orage، تندبار ناگهانی همراه با تندر و آذرخش
iii از جنس آب و از جنسِ ماه را بهناگزیر در برابر d’eau و de lune گذاشتهام، زیرا صفتساختن از کلمات آب و ماه و نگارشِ آنها به صورت “آبی” و “ماهی” در رسمالخط فارسی مشکلساز است و در اینجا درست نیست.
ivدر برابر ciels de lit : گنبد یا طاقدیسی از پارچه بر فراز بستر و تختخواب.
v Tlaloc، خدای آب، باران و تراوش، در اساطیر کهن بومیان در مکزیک.
viobsidienne از سنگهای آتشفشانی است که جنسی شیشهوار دارد و از آن در ساختن ابزار بُرّنده استفاده میشود.
viiسرچشمه، منشاء تراوشِ آب.
viiiسفیدی و سبزی، و نه صفتِ سفید و سبز.
ixیا ” با بههممالیدنِ چشمان خود با همهی پرندگاناش بیدار خواهدشد”. – پیچیدگی و ظرافت معنای عبارت در این است، که چشمانش را نه با دست بلکه با همهی پرندگانش بههم میمالد. و حرف اضافهی « با » به فعل « بههممالیدن » مربوط میشود و نه «بیدارشدن».
xخورشیدی واقع در صورتِ فلکی دوشیزه،
xi خرخر کردنِ گربه.
xiiMica، مادهی کانیِ میکا، سنگ طلق
xiii این کلمه، flot، سیل و موج، در اولین نسخهی شعر نیست.
xiv از فعل ناویدن، به معنای تلوتلوخوردن.
xv عبارت فرانسوی تصویر را با ایجاز بیشتری ساخته است. بهجای سلام گفتن یا دادن مثلاً با دست یا با ایما و اشاره، علف ” با پروانهای سلام میدهد “. در عبارت فارسی ناگزیر تصویر را کمی توضیحیتر ساختهام.
xviبه نظر من اکسانتی که از سوی مصحح یا ویراستار در اولین نسخهی تایپشده در عبارت la terre à la toison bouillonnante روی حرف à برجسته شده درست نیست و معنای تمام جمله را بههم میریزد. من این حرف را بدون اکسانت و به صورت a از فعل “داشتن” گرفته و ترجمه کردهام.
xviiکلمهی fondant ( وارفته، حلشونده)در نسخهی چاپشده جانشینِ کلمهی pourri ( پوسیده ) در نسخه اولیه شده است.
xviiiبه هنگام ترجمهی عبارت fusées de fête ( موشکهای جشن ) عبارتِ fête de fusées ( جشن موشکها) به یادم افتاد. این دومی نام جشنی سنتی از آتشبازی است در لائوس و شمال تایلند. آیا تداعی تصویر موشک و فشفشه در این دو عبارت تصادفی است در ذهن منِ مترجم یا در ذهن خودِ پره نیز رخ داده است؟
xix عبارت به سیاق عبارت
” از هزاران سال پیش ” خوانده میشود.
xx quetzal: نام پرندهای است در آمریکای مرکزی برگرفته از “کتسالی” در زبان نهوتالی، به معنی ” پرِوبال بلندِ سبز “، که پرندهی مقدس مایاها بوده است. نام کتسالکواتل، ” مار پردار ” نیز از همین ریشه است.
xxi lémures ، در اسطورههای رومی اشباح و ارواح مردگان بودند که بر خانههای زندگان مستولی میشدند تا آنان را فراری دهند.
xxii این بند در نسخهی اول شعر نیست.
xxiii génie ژنی یا جنّی. برای تعمق بیشتر در بارهی این مفهوم نک. به مقالهی ” در رقص و جدال با دیو و خدیو ” در سایت مترجم: https://www.behrouzsafdari.com/?p=1982
xxiv banderole، پارچه یا بیرق و پرچمی که بر آن شعار و مطالبهای نگاشته شده.
xxv tapir، جانوری خوکسان در آمریکای جنوبی و مرکزی.
xxvi un nuage liquide buvant midi: کاربرد فعل نوشیدن در این عبارت، با توجه به اصطلاحات گوناگونی که با این فعل در زبان فرانسوی ساخته میشود، تصویر و معناهای گوناگونی ایجاد میکند که انتقال و ترجمهشان با همین فعل در فارسی امکانپذیر نیست. مثلاً ” اسبی که مانع را مینوشد” استعارهای از فراگذشتن از مانع است.
xxvii همان بازیِ pelote
xxviii به احتمال قوی در تشبیه با قارچهایی به همین نام از تیرهی Le Polypore larmoyant
xxix vagissement: چند معنا بودن این کلمه یافتن معادل را برایش دشوار میکند. اولین صدای نوزاد پس از تولد، صدای برخی از حیوانات، و نیز صلا، ندا، نشانهی آغاز.
xxx مادگیِ گیاه، pistil
xxxi کلمهی دیسک اینجا آشناتر و مناسبتر از معادلهای فارسیِ آن است.
xxxii فعلِ prophétiser فقط پیشگوییکردن نیست زیرا پژواکی از prophète “پیامبر” را هم در خود دارد. شاید بشود آن را ” پیشگویی پیامبرانه یا پیامآورانه” نامید.
xxxiii در بارهی این اصطلاح، نک. زیرنویس مربوط به آن در « در بارهی نوای مکزیکی » در همین کتاب.
xxxiv که پوستشان از نانِ عشای ربانی است
xxxv نک. « کتاب شیلام بالام»، بخشِ « رویدادنگاری سفیدپوستان »: ” او ( دون فرانسیسکو دُ مونتهخو ) طی همان سالی که پدران روحانی به مکزیک رسیدند، یعنی چهار سال پس از رسیدنِ سفیدپوستان، روستاهای آنان را به سفیدها، یعنی به این « آدمهای خدا »، داد. او کارش را با « وارد کردنِ آب بر سرِ مردان » شروع کرد.”
xxxvi نحوِ پیچیده و دلالتهای تو در توی این بند را میتوان به این شکل هم تفسیر و ترجمه کرد: “افسوس آنهایی که حریره هورت میکشند در کوهستانهایی که خواب طلای بالا را نهانداشتهاند به طنینافکندن طلای پایین گوش میکنند”.
xxxvii فعل empester در ریشهی کلمه به معنی ” طاعونی کردن ” هم هست. و پس یادآورِ مفهومِ ” طاعون عاطفی “.