مادهی ۵
هر موجودِ انسانی حقِ خوشبختی دارد
۱- خوشبختی فرد باید پایه و هدفِ هر سازمانِ اجتماعی باشد.
تفسیر
خوشبختی طلبشدهترین و کمقسمتشدهترین چیز در دنیاست. یعنی بیشتر از هر چیزی خواستار دارد و کمترین سهماش نصیبِ آدمیان میشود. بنیانِ خوشبختی تمایلِ طبیعیِ کودک به گریختن از رنج و ملال و جستنِ لذت و اعجاب [شگرفایی] است.
آدمهای خوشبخت به فکر آسیب و آزاررساندن به همنوعانشان نیستند، برعکس، از ترویجِ بهروزی برای افزایشِ سعادتِ خود خرسند و کامیاب میشوند، زیرا محنت و بدبختیِ دیگران محدویتی تحملناپذیر در برابرِ اشتها و اشتیاق به لذتهاست.
هر قانونگزار صادقی به فکرِ خزانهی دولت هم که باشد باید رضایت و منفعتاش را در کاستن از بار فلاکتِ اکثریت مردم بیابد نه اینکه به صیقلدادنِ قوانینی بپردازد که سختگیریشان جنایت را همزمان سرکوب و تشویق میکند. اما این هنرِ کامیابی، که خودبهخود در پی اشاعهیابی در پیرامون خویش است، چنان دچار سرکوب، ممنوعیت و کژدیسی شده که امروزه احیای آن به صورتِ سادهترین و طبیعیترین قانونِ انگیختارها ضرورتی محرز شده است.
۲- بر عهدهی هر کسی است که لحظاتِ بهروزیاش را از طلسمِ توطئهیی که در گذشته درصددِ منعکردن، وارونهکردن و تباهساختنِ آنها بوده است مصون نگاه دارد: احساس تقصیر و گناه، انتزاع، عقدهگشاییهای بیمارگونه، خوشباشیهای مصرفی، فردگرایی، ترس از این که بهای خوشبختی را باید به نرخِ نگونبختی پرداخت.
تفسیر
از زمانی که سَن ـ ژوست Saint-Just خوشبختی را «ایدهی تازهیی در اروپا» دید، خوشبختی پیوسته چون شبحی بر اذهان مستولی بوده و به هستی نرسیده است.
هیچچیز بیش از خوشبختی، به مثابه کامیابیِ خلاقانه، در مخمصه نبوده است. ادیان آن را زیر ضربِ ممنوعیت گرفته و خوشبختیِ حقیقی را تجویزِ در ـــ خویش ـــ مُردن به منظور زندهگی ناتنانه و فاقدِ جسم در آخرت دانسته اند. خوشبختی هیچ مفری جز در سایهی عقدهگشاییهای دُزدکی و شرمگینانه نیافته است تا در باتلاق گناه فرو رود و به بهای طاعت از کلیسا و خویشتنداریِ سرسختانه بازخرید شود. حتا خداناباوران و خداناشناسان نیز سهمشان را به احساس گناه میپردازند و از وسوسههای خوشبختی در هراس اند. هنوز بسیار مانده تا کامیابی حالتِ بیگناهی و معصومیتاش را بیابد.
ساد، با موضعگیری در نقطهی مقابلِ کاتولیسیسم و بزرگداشتِ خوشبختی در جنایت، به این بسنده کرد که ممنوعیت را به صورتی غیر دینی و دنیوی درآوَرَد، ممنوعیتی که شورهای برآمده از سرشاری زندهگی را دچار اشباع و گرفتگی میکند و آنها را چنان زیر فشار میگذارد که در جهت معکوس، با تخریب و هارشدنِ مرگبار نیازِ خود را فرو مینشانند.
خوشباشیگرایی نیز، هر چهقدر هم خود را دوستداشتنی بداند، در هراس از شبحِ نیستی و نابودی است و در مصاف با این شبح به نبردِ نومیدانه برای خوشیهای گذرا دست مییازد. شادیاش مرگ را در پذیرشِ مرگِ روزمره به چالش میطلبد.
خوشباشیگرایی زبانِ حالِ واقعیتِ کالاییِ خود را در مصرفگرایی یافته است: بهچنگآوردنِ بیشترین شمارِ ممکن از لذتهای ظاهری و پرداختنِ بهای گرانشان هنگام خروج. بدینسان، نیمهی دوم قرن بیستم شاهدِ استقرارِ نوعی «خوشبختی بهرغم میلِ خویش» شد که مروجِ آن ایدهئولوژیِ برآمده از ضرورتِ اقتصادی بود. ارضاناشدهگی و ناخرسندییی که این نوع خوشبختی به نامِ ارضاشدهگی و خرسندی عرضه میکرد دوباره آن بیاعتباری قدیمییی را زنده ساخت ــــ همانی که اغلب وجه مشترکِ کسانی است که بنا به اصطلاحی متداول «آدمهای زندهدل» خوانده میشوند ــــ که خوشبختی را در مقایسه با رقصِ مردگان که در آن بلای مرگ با سکوتِ انصراف یا هیاهوی ارضاشدنها دفع میشود، چیز بیمایه و بیمزهیی میداند.
بدینگونه ترس از لذت و کامیابی یکی از پسکنشهایی است که بهخوبی با کششِ بیاختیار به سوی خودکشی که ناشی از امتناعِ اقتصادی از زندهگی است، پیوند مییابد. به همین سبب جستوجو و آفریدنِ خوشبختی در اصل و اساسِ خود به یک کیمیاگری فردی بستگی دارد که هدفاش تبدیلِ سرشتِ مادهی زیستهشده است، که همانا تاریخ گذشته و حال ماست.
۳- خوشبختی نه به خودنمایی نیاز دارد نه به خودپوشی. نه با نمایش سازگار است نه با مخفیکاری. بنیاناش بر لحظههای پُری و سرشاری است، لحظههایی که با بیان احساسِ انسانی منتقل میشوند نه با بهرخکشیدنِ یک نقش، یک کارکرد، یک ظاهر. خوشبختی یاد میگیرد که این لحظهها را با هم جور و همسو کند و آنها را در شبکهیی که تار خود را به پودِ رخدادها میتابد به هم پیوند دهد.
تفسیر
در نزدِ مردمان قدیمِ یونان و رُم، کسانی که از پیآمدهای بخت، که بیآزرماش میپنداشتند، بیمناک بودند رسمشان بود بر ردای یکدیگر تف بیندازند تا، با خوارکردنِ علنیِ خودشان، از کینهتوزی و لعن و نفرینِ رشکورزان در امان باشند. ضربالمثلِ « برای خوشبخت زیستن، پنهانی زندهگی کنیم» هنوز هم گواهی است بر ترس از خوشبختییی که جریحهدار میکند.
راست است که خوشبختییی که به خودنمایی نیاز دارد اصالتِ خود را نفی میکند و واقعیت را قربانیِ ظاهر میکند. بازنمودِ خوشبختی به انتزاعسازی از امرِ زیستهشده وابسته است، و منبع تغذیهی تبلیغاتِ تجاری، تبلیغاتِ سیاسی و صحنهپردازیِ نمایشیِ اخبار و اطلاعات همواره همین بوده است.
از سوی دیگر، پنهانکردنِ بزدلانهی خوشبختی، چنانکه انگار در غیر این صورت در معرض خطرهایی گریزناپذیر قرار میگیرد، چیزی نیست جز آن روی سکهی بهرخکشیدنِ نمایشیِ آن. بهطورکلی خوشبختبودنِ ما نه از سرِ لطف دیگران است نه برای تحمیلکردناش به دیگران. خوشبختیِ ناخواسته یا بهرغمِ میلِ خود، یک نیرنگ است. خوشبختبودن ایجادِ تمایلی است به قوامبخشیدن به خوشبختیِ خویش در آگاهی از تمایلی یکپارچه در موجودِ زنده. این رفتارِ انسانی است، و نه انساندوستی یا اومانیسم، که از کیفیتِ پرتوافشاندن برخوردار است و از خود لذتِ زیستن ساطع میکند.
۴- خوشبختی با تبدیلشدن به آفرینش از حالتِ پیشامدی و بختیبودن میرهد. بنیاناش بر کاربستِ برترین استعدادِ انسانی استوار است: آفریدنِ سرنوشتِ خود و بازآفریدنِ جهان برای بهرهمند و کامیابشدن از آن.
تفسیر
خوشبختییی که همچون نصیب و قسمت به کسی برسد بی آنکه آن را آگاهانه از تهِ دل خواسته باشد خصلتی تصادفی و بختانه خواهد داشت که هراس از فقدانِ نابههنگامِ آن و بیم از اینکه باید، دیر یا زود، بهای اقبال را با بداقبالی پرداخت، در آن نهفته است. سعادت فقط یک لحظهی بیکُنش است که پُرادعایی، خودنمایی و خودستایی آن را زود به ضد خودش برمیگردانند.
ما دیگر نمیخواهیم یک تعیّنِ تصادفی آن را بازیچهی اوضاعی قرار دهد که بهطورگسترده زیر سلطهی بدبختی است. این تقدیرگراییِ لنگر انداخته در اذهان که تداوماش با کسانی است که سرنوشتشان را به خدایی، شاهزادهیی، سروری، کارفرمایی، تقدیری مرموز و رخنهناپذیر، سپرده اند همچنان انسانها را منع میکند از اینکه برای ساختنِ بهروزیِ خود مادهی اولیهی سازندهی هستیشان را از ژرفای لذتها استخراج کنند.
۵- خوشبختی مسابقه و رقابت را خوار میشمارد، با خواستِ قدرت ناسازگار است و به مفاهیمی چون موفقیت و شکست بیاعتناست.
تفسیر
بدین هنگام که ناقوسِ مرگِ جهانِ کهنه به صدا درآمده، این ما هستیم که باید به ازکارانداختنِ مکانیسمهایی بپردازیم که زمانی بس دراز ما را با نگونبختی بار آورده و به آن عادت داده اند. بر عهدهی ماست آفریدنِ شرایط برای شادکامیِ راستینِ انسانی، که ما برایش زاده شده ایم. ما هرگز نه بلد بوده ایم و نه جرئت کرده ایم که از روی هوسها و امیالِ ناروشنِ خود خطوطِ راهنمای سرنوشتمان را طراحی کنیم. این است آنچه اکنون باید بیاموزیم.
آگاه از سازوکارهایی که ما را از تنمان تبعید کرده اند، ازاینپس وقتمان را صرفِ گشودنِ بندهای بازدارندهی لذت و کامیابی میکنیم، که خود پالاینده و همآهنگسازندهی آنهاست. هر روز آغازِ این ماجراست. ماجرایی که با خطاها، بیاطمینانیها، تردیدها، سرخوردهگیها، دلشادیها و دلشکستگیهایی نیز همراه است اما تلواسهی ثابتکردن و نشاندادنِ هیچ چیز را ندارد. خواستنِ خوشبختی بهرغمِ همهچیز نخستین نمودِ خوشبختی از زیستن است.
خبر از جاهای دیگر دنیا ندارم. انسان ایرانی که ما باشیم اما به مثل آب حیات تشنهی متنهایی چنینیم. گرچه خودمون بیخبریم. این بیخبری خودش ترکهای زمین تشنهی ماست.
برای ساختن سرزمین و جامعه و جهانی بهتر، به انسانهای بهتری نیازه. به تعویق انداختن این موضوع به فردای «رخداد» به تعویق انداختن جهانی بهتره. کاش این دیالکتیک و پیچیدگی رو دریابیم.
دمت گرم که به فارسی پنجره باز میکنی تا نور بتابه. دمت گرم.
سپاسگزارم. شوق ارتباط و همدلی با دوستان ناشناختهای چون شما، حکایتِ بر دل نشستنِ از دل برآمدههاست. تار و پودی که خواستههای انسانی را در چهار سویهی این سیارهی محزون به هم میپیوندد. بله با دلگرمیهای سخاوتمندانهی کسانی چون شما حتماً انتشار این نوشتهها و مطالب را ادامه خواهم داد. با بهترین آرزوها