دو روز پیش، متنی را خواندم که دوستم فردی گومز گردانندهی سایتِ Acontretemps ( که پیشتر او و متنهایی از او را معرفی کرده بودم) ، متنی برگرفته از سایت Lundimatin را در سایت خودش بازنشر کرده بود. اصولاً از آنجایی که مطالب و متنهای سایتِ لندیمَتَن به خاطر برخی گرایشهای پستمدرنیستی در آن منسجم و یکدست نیست ( خوب و بد کنار هم منتشر میشود) بازنشر بعضی از آنها توسط فردی گومز برای من به معنی گذشتنشان از صافیِ تمییز و گزینش است و با اطمینان بیشتر آنها را میخوانم.
مقالهی اخیر، با عنوان مونولوگ ویروس، یا تکگوییِ ویروس، هم از جملهی چنین متنهایی است.
سپس دیدم که در کنار اصل فرانسوی این متن همراه با ترجمهاش به چندین زبان در سایت Lundimatin ترجمهای فارسی هم از این متن با امضای پرهام شهرجردی در همان سایت منتشر شده است. اول خوشحال شدم که دیگر لازم نیست وقت صرف ترجمهاش کنم. اما این خوشحالی چندان نپایید و تعداد غلطها، بدفهمیها، ازقلم انداختنها در این ترجمهی فارسی آنهم در متنی کوتاه، هم باعث تأسفِ من شد و هم مرا واداشت که با ترجمهی دیگری، روایت فارسی قابلقبولی از آن را در اختیار فارسیزبانان بگذارم، و احتمالاً موضوع را به گردانندگان سایت اصلی هم اطلاع دهم.
وضعیت کنونی مجال نقد ترجمه، به شیوهای که روال همیشگی من بوده، به من نمیدهد. اما صرفاً برای آنکه خوانندگان بتوانند خودشان در این باره مقایسه و ارزیابی کنند، آن ترجمهی پخششده را نیز در آخر اضافه کردم.
تکگوییِ ویروس
آدمهای عزیز، صدای همهی اعلام جنگهاتان را ساکت کنید. نگاههای انتقامجویانهتان را از روی من بردارید. هالهی ترس و تروری را که بر گردِ من کشیدهاید بزدایید. ما ویروسها، از روزِ ازلِ باکتریاییِ جهان، پیوستارِ واقعیِ حیات بر سیارهی زمین هستیم. بدون وجود ما نه شما چشم به جهان میگشودید و نه نخستین سلول.
ما، درست مثل سنگها و جلبکها، و بسی بیشتر از میمونها، اجدادِ شماییم. ما در همهجا هستیم، هر جایی که شما باشید و هر جایی که نباشید. بدا به حالتان اگر در عالم چیزی جز آنچه شبیه به خودتان است نمیبینید! اما دیگر نگویید که این منم که شما را میکُشم. علتِ مرگِ شما نه تأثیر من بر بافتهای بدنتان، بلکه فقدانِ مراقبت از همنوعانتان است. اگر شما میان خودتان نیز همانقدر که با هر آنچه بر این سیاره زندگی میکند درندهخو نبودید، چه بسا به اندازهی کافی تختِ بیمارستانی، پرستار و دستگاه تنفس مصنوعی در اختیار میداشتید تا از آسیبهایی که من بر ریههاتان میزنم جان سالم به در برید. اگر سالمندانتان را در احتضارسراها و تندرستهاتان را در بیغولههای بتونی تلنبار نمیکردید، حال و روزتان این نبود. اگر سرتاسر گسترهی جهان، یا بهتر بگوییم جهانها، را که تا دیروز سرشار از رستنیها، بینظم و ترتیب و پُر از موجودات بود، به برهوتی پهناور برای کشتِ تکمحصولِ همسانی و بیشینهگی تبدیل نمیکردید، امروز من نمیتوانستم به سوی فتحِ سیارهایِ گلوهای شما خیز بردارم. اگر شما تقریباً بهطور همگانی، در سرتاسرِ قرنِ گذشته، به کُپیهایی حشو از یک شکلِ زندگیِ واحد و تابنیاوردنی تبدیل نشده بودید، حالا در آبِ تمدنِ شکرینهتان چون مگسهایی ولشده آمادهی مردن نمیشدید. اگر محیطهای زندگیتان را چنین تهی، چنین شفاف، چنین انتزاعی نساخته بودید، باور کنید نمیتوانستم به سرعت یک هوانورد جابهجا شوم. من فقط برای اجرای حکمی آمدهام که مدتهاست خودتان علیه خودتان صادر کردهاید. مرا ببخشید ولی تا جایی که میدانم این خودِ شما بودید که نامِ «آنتروپوسن» را ابداع کردید. تمامیِ افتخارِ مصیبت را از آنِ خود دانستید؛ و حالا که مصیبت وقوع یافته است دیگر کار از کار گذشته و برای انصراف خیلی دیر است. صادقترین افراد در میان شما این را خوب میدانند: من همدستِ دیگری جز سازمانِ اجتماعیتان، جنونتان در « کلانگستره» و اقتصادش و تعصبورزیتان به سیستم، ندارم. تنها سیستمها «آسیبپذیر»اند. هر چه بیرون از آنها باقی میماند میزید و میمیرد. «آسیبپذیری» فقط برای آن چیزی صدق میکند که هدفاش کنترل و بسط و تکمیلِ کنترل است. خوب به من بنگرید: من چیزی نیستم جز روی دیگرِ مرگی که فرمانرواست.
پس دیگر از نکوهشکردن، متهمکردن، جرگهکردنِ من، و فلجشدن از ترسِ من دست بردارید. اینها همه رویکردی بچگانه است. به شما یک تغییرِ نگرش پیشنهاد میکنم : در ماهیتِ زندگی نوعی هوشمندی نهفته است. برای برخورداری از نوعی حافظه و استراتژی هیچ نیازی به سوژه بودن نیست. برای تصمیم گرفتن هیچ نیازی به فرمانفرما بودن نیست. باکتریها و ویروسها هم میتوانند برای همهچیز تعیینتکلیف کنند. پس بهتر است به من بیشتر به چشم ناجیتان نگاه کنید تا گورکنتان. میخواهید باور کنید یا نکنید، اما من آمدهام تا ماشینی را متوقف کنم که شما ترمزِ اضطراریاش را پیدا نمیکردید. آمدهام تا سازوکاری را به تعلیق بکشانم که شما گروگانهایش بودید. آمدهام تا نابههنجاری و مهملبودنِ « هنجارهای معمول» را هویدا کنم. ببینید چگونه ذهن و زبانِ حکمرانانِ شما را به تپقزدن انداختم: «سپردنِ اختیار تغذیه و حفاظتمان و قابلیت مراقبت از چارچوب زندگیمان به دیگران یک دیوانگی بود»… «محدودیت بودجهای وجود ندارد، بر روی سلامتی نمیتوان قیمت گذاشت»[1]. ببینید چگونه با این کار آنها را به ردهی واقعیشان، کاسبکارانی دغلباز و متکبر، فروکشاندم! ببینید چگونه ناگهان نه فقط زائد بودن بلکه مضر بودنِشان را لو میدهند! برای آنها شما چیزی جز سازوبرگِ بازتولیدِ سیستمشان نیستید، یعنی حتا کمتر از برده. حتا با یک پلانکتون هم بهتر رفتار میشود تا با شما.
با وجود این، از سرکوفتزدن به آنها به جرمِ بیکفایتیهاشان احتراز کنید. حتا متهمکردنشان به بیتوجهی و اهمال، قائلشدن اعتباری بیش از حدِ لیاقتشان برای آنهاست. بهتر است به جای این کار، از خود بپرسید چگونه توانستید بگذارید به این راحتی بر شما حکومت کنند. لافزنی در بارهی محاسنِ گزینهی چینی در مقابل گزینهی انگلیسی، یا راهحلِ امپریال ــ قانونی در مقابل روش داروینست ــ لیبرالی، نشانهی نفهمیدنِ هیچکدامشان و پی نبردن به کراهتِ هر دوی آنهاست. از زمان فرانسوا کِنِه تا کنون «لیبرالها» همواره آزمندانه به امپراتوری چین زُل زدهاند؛ و همچنان چنین رویکردی دارند. اینها برادران دوقلوی بههمچسبیدهاند. اینکه یکیشان شما را به خاطر منافع خودتان، و دیگری به خاطر منافع «جامعه» حصر خانگی کند، در هر دو صورت برابر با درهمکوبیدنِ یگانه رفتارِ غیرنیهلیستییی است که عبارت است از: مراقبتکردن از خویش، از کسانی که دوستشان داریم و از آنچه در کسانی که نمیشناسیم دوست داریم. نگذارید کسانی که شما را به چنین ورطهای کشاندهاند مدعی بیرونآوردن شما از آن شوند: کاری برایتان نخواهند کرد جز تدارکِ جهنمی تکمیلشدهتر و گوری بازهم عمیقتر. روزی که بتوانند، ارتش را به گشتزدن در جهان آخرت هم بسیج میکنند.
بهتر است سپاسگزارِ من باشید، زیرا بدون من معلوم نبود تا کی اینهمه چیزهای چونوچراناپذیر را که ناگهان فرمانِ تعلیقشان صادر شده به عنوان چیزهای ضروری جا میزدند: جهانیسازی، کنکورهای ورودی، رفتوآمدهای هوایی، محدودیتهای بودجهای، انتخابات، نمایشِ مسابقاتِ ورزشی، دیسنیلَند، سالنهای بدنسازی، اغلبِ اماکنِ تجاری، مجلس شورای ملی، پادگانیسازیِ مدارسِ تحصیلی، گردهماییِ تودهای، اهمِ مشاغل دفتری، تمامی این جامعهپذیریِ مست و مدهوشانه که صرفاً روی دیگرِ تنهاییِ مضطربانهای است که مونادهای کلانشهری را فراگرفته است. پس اینها همه، با ظهورِ وضعِ ضرور، بیضرورت شدهاند. سپاسگزار من باشید به خاطر آزمونِ حقیقت در هفتههای آینده: تا چندی دیگر سرانجام در زندگیِ خودتان مأوا خواهید کرد، فارغ از هزار و یک گریزگاهی که، خوب یا بد، موجب تابآوردنِ این زندگیِ تابنیاوردنی میشوند. شما بی آنکه متوجه شوید، هیچگاه رحل اقامتِ در هستیِ خویش نیفکندهاید. بی آنکه بدانید، در میانِ کارتونهای مقوایی به سر میبردید. اما از اینپس با نزدیکان خویش زندگی خواهید کرد. مقیم و ساکنِ خانهی خودتان خواهید بود. دیگر در حال گذار به سوی مرگ به سر نخواهید برد. در آیندهی نزدیک شاید از شوهرتان متنفر شوید. شاید حالتان از بچههاتان به هم بخورد. شاید هوس کنید دکورِ زندگیِ روزمرهتان را ازهمبپاشید. راستش را بخواهید، در این کلانشهرهای جدایی شما دیگر در این دنیا نبودید. دنیای شما دیگر در هیچیک از نقطههایش قابلزندگی نبود، مگر با گریختنِ مدوام از آن. از بس زشتی همهجا را از حضورش اشباع ساخته بود که مجبور بودید خودتان را پیوسته با جنبوجوش و سرگرمی گیجومنگ کنید. میان موجوداتْ شبحوارگی حاکم بود. همهچیز چنان کارآمد شده بود که دیگر هیچچیز معنا نداشت. بهخاطر همهی اینها سپاسگزارِ من باشید، و به سیارهی زمین خوش آمدید!
به لطف حضور من، دیگر تا مدتی نامعلوم کار نخواهید کرد، بچههاتان به مدرسه نخواهند رفت، و با اینهمه، با چیزی یکسره مغایر با تعطیلات سر و کار خواهید داشت. تعطیلات عبارت از فضایی است که باید به هرقیمتی آن را پُرکرد و بازگشتِ پیشبینیشدهی کار را انتظار کشید. اما اینک، آنچه بهلطف من به روی شما گشوده میشود، فضایی با حد و مرزِ تعیینشده نیست، بلکه یک گشودگیِ بیکران است. من فراغت از کار و مشغله به شما میدهم. هیچ نشانهای حاکی از بازگشتِ ناجهانِ پیش در دست ندارید. شاید تمامی این مهملاتِ سودآور متوقف شود. هنگامی که دستمزدها پرداخت نمیشوند، چه طبیعیتر از این که کرایهخانهها هم پرداخت نشوند؟ چرا باید کسی که دیگر به هر صورت نمیتواند کار کند، براتهایش را به بانک واریز کند؟ در آخر، آیا زندگی کردن در جایی که حتا نمیتوان باغچهای پرورش داد، خودکشی نیست؟ گیریم کسی دیگر پول نداشته باشد ولی خورد و خوراکاش که قطع نمیشود، و آن که سلاح آهنی دارد نان هم دارد[2]. سپاسگزارِ من باشید: شما را دربرابر دوراههای گذاشتهام که تلویحاً ساختار زندگیهاتان را تعیین میکرد: یا اقتصاد یا زندگی. نوبتِ بازیِ شماست. داوِ این بازی تاریخی است. یا حکومتگران وضعیتِ استثناییِ خودشان را بر شما تحمیل میکنند، یا شما وضعیتِ استثناییِ خودتان را میآفرینید. یا به حقیقتهایی که سر بر آوردهاند دل میبندید، یا سرتان را روی کُندهی گیوتین میگذارید. یا وقتی را که اکنون در اختیارتان میگذارم به کار میبرید تا جهانِ پس از این را برمبنای درسهای گرفتهشده از فروپاشی جاری طرحریزی کنید، یا این فروپاشی رادیکالشدناش را به آخر میرساند. بلا و مصیبت وقتی متوقف میشود که اقتصاد متوقف شود. اقتصاد خودش نابودی و ویرانی است. این تا ماه گذشته یک تز بود. اکنون یک دادهی واقعی است. و کسی نمیتواند نادیده بگیرد که واپسراندنِ این دادهی واقعی مستلزم کاربردِ چه میزانی از پلیس، مراقبت، تبلیغ سیاسی، ساز و برگ، و کار کردن از راه دور است.
در برابر من، نه تسلیم وحشتزدگی شوید و نه به حاشاکردن تن دهید. تسلیمِ هیستریهای زیستسیاستی نشوید. هفتههای آتی هفتههایی هولناک، ستوهآور و قساوتبار خواهد بود. دروازههای مرگ چارتاق باز خواهند بود. من ویرانگرترین فرآوردهی تولیدیِ ویرانگریِ تولید هستم. آمدهام تا نیهلیستها و نیستانگاران را به نیستی بسپارم. هیچگاه بیدادِ این جهان طنینی رساتر از این نخواهد یافت. آنچه به قصد خاکسپاریاش آمدهام نه شما که یک تمدن است. کسانی که میخواهند زندگی کنند باید عادات نوینی برای خویش بیافرینند، عاداتی که خاص خودشان باشد. اجتناب از من فرصتی است برای همین نوآفرینی، برای همین هنرِ نوینِ فاصلهگذاری. هنرِ سلامکردن، که بعضیها از روی لوچبینی آن را شکلِ ذاتی نهاد قدرت میدیدند، بزودی دیگر از هیچگونه نشانِ عرف و آدابی اطاعت نخواهد کرد. هنر سلام کردن نشانِ تأییدِ باشندگان خواهد بود . این کار را نه «برای دیگران»، برای «مردم» یا برای «جامعه» بلکه برای نزدیکانتان بکنید. مواظبِ دوستها و عشقهای خود باشید. همراه با آنها، بهگونهای صاحباختیارانه و خودفرمان، شکلی درست و عادلانه از زندگی را مورد بازاندیشی قرار دهید. خوشههایی[3] از زندگیِ خوب فراهم سازید و آنها را بگسترانید، آنگاه دیگر کاری علیه شما از دست من ساخته نخواهد بود. این فراخوانی است نه به بازگشتِ حجیم به نظم و انضباط بلکه به توجه و التفات. فراخوانی نه به پایانِ هر گونه بیغمی و بیخیالی، بلکه به پایان هرگونه بیاعتنایی و بیتوجهی. آخر به چه شیوهای باید به شما یادآوری کنم که نجات در هر ژست و حرکتی نهفته است، که همهچیز در چیزهای کوچک و ناچیز است؟
لاجرم پی بردم که : بشریت فقط چیزهایی را از خود میپرسد که
دیگر نمیتواند آنها را از خود نپرسد.
[1] – از حرفهای امانوئل ماکرون در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت شیوع کروناویروس.
[2] – عبارتی در یکی از متنهای آگوست بلانکی
[3] – معادلی برای cluster
دریــافت فایـــل پیدیاف
ترجمهی پرهام شهرجردی:
ما نیاکان شمائیم. چون سنگ، مثلِ جلبک، فراتر از میمون. هرجا که باشید، هستیم، هرجا که نباشید، هستیم. اگر در عالم و هستی فقط دنبالِ خودتان میگردید، مشکلِ خودتان است ! دست بردارید ! دست بردارید و نگویید که منِ ویروس شما را میکُشم. من کاری به بافتِ بدنِ شما ندارم، کاری نمیکنم که بمیرید، همنوعانِ شما هستند که درمانتان نمیکنند و میگذارند که بمیرید. اگر خودتان و بینِ خودتان اینقدر شکممو نبودید، طمع نداشتید، اگر دنیا و موجوداتِ زنده را به حالِ خودشان میگذاشتید، الان در بیمارستانها به اندازهی کافی تخت داشتید، پرستار داشتید، دستگاهِ تنفّسی داشتید تا دراز بکشید، نفس بکشید و از دستآوردِ من، تخریبِ ششها، جانِ سالم به در ببرید. اگر کلانسالهایتان را در مُردهخانه، پیرها را در خانهی مُردهگان، و اگر دیگران را، توانمندها را، در سوراخ سمبههای بتونی انبار نمیکردید، امروز کارتان به اینجا نمیرسید. اگر پُرباریی دنیا را، همین دیروز را، آشوب و جهان را، اگر جهانهای انباشته را با بیابانِ امروز، برهوتِ تک-فرهنگی همین و همان، و بیش از همین و همان، عوض نکرده بودید، من امروز برای فتحِ گلوگاهِ شما جهان را زیرِ پا نمیگذاشتم. از قرنِ پیش تا امروز، اگر همهگیتان به زیستی تکراری و تحمّلناپذیر روی نمیآوردید، امروز مثلِ مگسهای گم گشته در آبِ تمدّنِ شیرینتان غرق نمیشدید. اگر زیستگاهتان را این چنین خالی، بیرنگ و انتزاعی نساخته بودید، باور کنید، باورم کنید، به سرعتِ هواگرد بر سرتان فرود نمیآمدم. آمدهام، آمادهام تا حکمی که علیه خودتان صادر کردهاید را به اجرا بگذارم. ببخشید، ولی اگر اشتباه نکنم خود شما بودید که اصطلاح « آنتروپوسین » را خلق کردید. شکوه و عظمتِ فاجعه را به نامِ خودتان ثبت کردید؛ حالا که فاجعه به انجام رسیده، دیر است، زیادی دیر است تا از آن دست بشوئید. در بینِ شما، آدمهای راستگو به خوبی آگاهاند : تنها همدستِ من، سازماندهیی اجتماعیی شماست، تنها همکارم صرفهی اقتصادی در مقیاس بزرگ، تنها یاورم تعصّبِ شما برای داشتنِ سامانه است. تنها سامانهها و سیستمهایند که آسیب پذیرند. مابقی زندهگی میکنند و میمیرند. آسیب پذیری تنها وقتی معنا پیدا میکند که کنترلی در کار باشد، گسترشِ کنترل، تکاملِ کنترل. خوب به من نگاه کنید : من رویِ دیگرِ سلطنتِ مرگام.
بس کنید. دست از سرزنشِ من بردارید، محکومام نکنید، تعقیبام نکنید. از من وحشت نکنید. اینها همهگی کودکانه است. پیشنهاد میکنم نگاهتان را عوض کنید : هوشی درونی در زندهگی نهفته است. نیازی به سوژه بودن، به فاعلیّت نیست، تا حافظه داشته باشی، تا استراتژی داشته باشی. لازم نیست حاکم باشی، حکمرانی کنی تا قادر به تصمیمگیری باشی. باکتریها، ویروسها هم میتوانند برای همه چیز تصمیم بگیرند. گورکنِ شما نیستم، منجی و نجات دهندهی شمایم. اینطوری نگاهام کنید. آزادید، هرطوری که دوست دارید فکر کنید، امّا من آمدهام ماشینی را متوقّف کنم که ترمزِ اضطراریاش را گم کردهاید. آمدهام کارکردی را معلّق کنم که همهی شما را به گروگان گرفته است. آمدهام انحرافِ « نرمالیته » را افشا کنم. « وانهادنِ خورد و خوراک، حفاظت و امنیّت، واگذاشتنِ زندهگیمان به دیگران جنون و دیوانهگی بود »… « بودجه حد و حدود ندارد، سلامت قیمت ندارد » : میبینید چطور زبان و اندیشهی حاکمانتان را باز میکنم ! میبینید چطور این دلالهای بینوا و مغرور را به راستی نشانتان میدهم ! میبینید چطور دستِ خودشان را رو میکنند، میبینید، نه تنها زائد که مضر و زیان آورند ! در دستِ حاکمان، وسیلهای بیش نیستید، مهرهاید تا سیستم و سامانهشان را بازتولید کنند. از برده هم پستترید. با پلانکتونها و دروایانها رفتار بهتری میشود تا شما.
با این همه، به هوش باشید، حاکمانتان را سرزنش نکنید، ناتوانیشان را به رخشان نکشید. اگر به بیدقّتی و بیتوجّهی محکومشان کنید، یعنی هنوز برایشان ارزشی قائلاید. آنها لایق چنین ارزشی نیستند. به جای این کارها از خودتان سوآل کنید که چه شد، چه کردید، چگونه گذاشتید به این راحتی به شما حکمرانی کنند. تعریف و تمجید از گزینهی چین در مقابلِ گزینهی بریتانیا، تشویقِ راهکارِ امپریالیستی و چارهی پزشکیی قانونی در مقابلِ شیوهی داروینیستی-لیبرال، همه به این معناست که نه این را فهمیدهای و نه آن یکی را درک کردهای، یعنی دهشتناک بودنِ هیچکدام را درنیافتهای. از زمان فرانسوآ کِنِه به این طرف، « لیبرالها » با طمع، با آز به امپراتوریی چین نظر داشتهاند؛ این قضیه همچنان ادامه دارد. اینها به واقع دوقلوهای به هم چسبیدهاند. اگر یکیشان شما را در قرنطینه بگذارد و بگوید به نفعِ خودتان است و آن یکی بگوید به نفع « جامعه » است، هر دو نادیده گرفتنِ رفتاریست که هیچگاه نیهیلیستی نیست : از خود مراقبت کردن، از آنهایی که دوست میداریم مواظبت کردن، نگاهبانی، نگاهداری از چیزی که دوست میداریم، و این حتّا نزدِ تمامِ آن دیگرانی که نمیشناسیم. اجازه ندهید کسانی که شما را به لبِ پرتگاه بُردهاند، همانها مدعیی نجاتتان شوند : آنها کاری نمیکنند، تنها دوزخِ بهتری برایتان آماده میکنند، گورِ عمیقتری برایتان حفر میکنند. اگر روزی تواناش را داشته باشند، ارتششان را به جهانِ پس از مرگ میفرستند تا آنجا هم گشت بزنند.
به جای این کارها از من سپاسگزاری کنید. اگر پای من در میان نبود، چیزهایی که امروز به تعلیق درآمدهاند، به عنوانِ امر ضروری و حیاتی به خوردتان میدادند. جهانی-شدن، کنکورهای رنگ و وارنگ، ترافیکِ هوایی، محدودیّتهای بودجهی دولت، انتخابات، نمایشِ مسابقاتِ ورزشی، دیسنیلند، سالنهای بدنسازی، اکثر کسب و کارها، مجلسِ شورای ملّی، نظارت و کنترل بر ذهن و جسمِ کودکان با نامِ جعلیی آموزش و پرورش، تجمّعِ تودهها، اکثر مشاغل دفتری، تمامِ این تعاملات اجتماعی، خوشمشربیهای افسار گسیخته که روی دیگرِ تنهاییی مضطرب و هراسانِ کلانشهرهاست : پس هیچ یک از اینها ضرورتی نداشت، که وقتی وضعیتِ اضطراری بروز کرد، یکباره تمامِ ضرورتها رنگ باخت. سپاسگزارم باشید که به لطفِ من، ظرفِ هفتههای آینده در آزمونِ حقیقت شرکت میکنید : سرانجام در زندهگیتان خانه میکنید، این بار دیگر مفرّی در کار نیست، گریزگاههایی که ساخته بودید تا تحمّلناپذیر را تاب بیاورید، از میان رفته است. بیآنکه متوجّه شده باشید، درک کرده باشید، هیچگاه، هیچوقت، هیچجا در هستیی خودتان مستقر نشده بودید. میانِ کارتنها بودید، و خبر نداشتید. از حالا به بعد قرار است با نزدیکانتان زندهگی کنید. حالا دیگر در خانهتان زندهگی میکنید. و حالا دیگر در ترانزیت به سمت و سوی مرگ نخواهید بود. شاید از شوهرتان متنفّر شوید. شاید کودکانتان را بالا بیاورید. شاید این خواست در شما شکل بگیرد تا دکور زندهگیی روزمرهتان را ویران کنید. حقیقت این است که نه، در جهان حضور نداشتید، درین کلانشهرهای جدایی، درین جهان نبودید. جهانتان به هیچ شکل، به هیچ وجه قابلِ زیستن نبود، باید فرار میکردید، باید مُدام فرار میکردید. باید بی وقفه تکان میخورید، حرکت میکردید، باید مرتّب سرتان را گرم میکردید، خودتان را دچار سرگیجه میکردید چرا که زشتی همه جا را، جای جای زندهگیتان را، حال و حالایتان را گرفته بود. و شبحوارهگی میانِ انسانها فرمانروایی میکرد. همه چیز آنقدر موثر شده بود که دیگر هیچ چیز معنایی نداشت. بابتِ همهی اینها از من سپاسگزار باشید، و به کرهی زمین خوش آمدید !
به لطفِ من، برای زمانی نامشخّص، دیگر به سرِ کار نمیروید، فرزندانتان به مدرسه نمیروند، و با این همه، این وضع دقیقن متضادِ تعطیلات است. تعطیلات فضاییست که باید به هر قیمتی شده پُر کرد، اشغال کرد، و بازگشتِ کار را به انتظار نشست. امّا امروز، چیزی که به لطفِ من رو به روی شما گشوده میشود، نه یک فضای مشخّص و از پیش تعیین شده، که شکاف و گشایشی عظیم است. من شما را از کار، از فعالیّت رها میکنم. هیچ تضمینی وجود ندارد که نا-جهان سابق برگردد. شاید تمامِ این بیهودهگیی سودآور به آخر برسد. اگر قرار باشد کسی حقوقی دریافت نکند، طبیعیست که اجارهخانهای هم پرداخت نشود. اگر قرار است کسی دیگر هیچ وقت کار نکند، چرا باید به بانک باج بدهد، به چه دلیلی خراج بپردازد؟ سرآخر به خودکشی نمیماند که جایی زندهگی کنی که حتّا نتوانی در باغچهات چیزی بکاری؟ کسی که پول ندارد نمیتواند از غذا خوردن دست بکشد، و آنکه آهن دارد نان دارد. از من سپاسگزار باشید : شما را پای انشعابی میگذارم که به طور ضمنی هستیتان را میساخت : اقتصاد یا زندهگی. انتخاب با شماست. تنها به خودتان بستهگی دارد. آنچه در میان است سرنوشتساز است. تاریخیست. یا دولتها و رژیمها شرایطِ اضطراریشان را به شما تحمیل میکنند و یا شما خودتان شرایطِ اضطراریتان را خلق میکنید. یا به حقیقتی که در حالِ طلوع است میپیوندید، و یا سرتان را به گیوتین میدهید. یا وقت و زمانی که امروز در اختیارتان قرار میدهم به کار میگیرید تا از فروپاشیی امروز درس بگیرید و دنیای فردا را مجسّم کنید، یا همین دنیا رادیکالتر خواهد شد تا به حسابتان برسد ! فاجعه وقتی متوقّف میشود که اقتصاد متوقّف شود. اقتصاد ویرانیست. تا ماهِ گذشته، این یک تز بود. حالا یک واقعیّت است. کسی نمیتواند منکر شود که چقدر نیروی پلیس، چه میزان نظارت و کنترل، چه اندازه تبلیغات سیاسی، پروپاگاندا، و همین طور آمادگاری و لجستیک، و نیز کار-از-راهِ-دور برای واپس-رانیی این وضعیت مورد نیاز است.
در مقابلِ من وحشت نکنید، دست و پایتان را گُم نکنید، به انکار متوسّل نشوید. به هیستریی بیوپولیتیک تن ندهید. هفتههای آتی وحشتناک خواهد بود، بیرحمانه حملهور میشود، فرسودهتان میکند، طاقتتان را میگیرد. دروازههای مرگ به تمامی گشوده میشود. من ویرانگرترین محصولِ تولیدِ انبوهِ ویرانگرم. آمدهام که هیچانگاران را به هیچ بدل کنم. هیچگاه بیعدالتیی این جهان تا این حد مشهود نبوده است. نه شما، که آمدهام تمدنی را به خاک بسپارم. آنهایی که قصدِ زنده-ماندن، آنها که شوقِ زندهگی دارند باید عاداتِ جدیدی بیافرینند، که خاص و مخصوصِ خودشان باشد. از من دوری گزیدن، فرصتِ مناسبی برای همین بازآفرینیست، هنرِ فاصله-گزیدن، هنرِ فواصل. هنرِ سلام کردن، احوالپرسی کردن، برخی آنچنان کوتاهبینانه به قضیه نگاه میکردند که نقشِ ساختارهای اجتماعی را نادیده میگرفتند. به زودی این قضیه از هیچ برچسب و ساختاری پیروی نخواهد کرد. موجودات را متعهّد خواهد کرد. این کار را « برای دیگران » نکنید، برای « مردم » یا برای « جامعه » کاری نکنید، برای نزدیکانتان این کار را بکنید. مراقبِ دوستانتان، مواظبِ عشقتان باشید. با آنها دوباره بیاندیشید، با حاکمیّتی که از آنِ شماست، به شکلِ عادلانهای از زندهگی دوباره فکر کنید. زیستگاهِ زندهگیی شادان را بسازید، گسترشاش بدهید، درین حال، در مقابلِ شما دیگر کاری از من برنمیآید. این فراخوانیست نه برای بازگشتِ عظیم و گستردهی انضباط، که برای اعتنا، التفات، توجّه. نه پایانِ بیغم-بودن، بیخیال بودن، که پایانِ غفلت، پایانِ سهو و اهمال. دیگر چه بگویم، به چه زبانی بگویم که رهایی، که نجات در هر ژست، در هر حرکت نهفته است؟ که همه چیز در ناچیز است.
بالاخره با واقعیّت روبرو شدم : بشر تنها سوآلهایی را میپرسد که دیگر از پسِ نپرسیدنشان برنمیآید.
فارسیی پرهام شهرجردی
ای عجب دل٘ مان بنگرفت و نشد جان٘ مان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
ترجمه پرهام شهرجردی سوادی است که بر بیاض کاغذ سنگینی میکند و ترجمه شما سپیدی زندگی است که بر سیاهی روزگار مینشیند.
بهروز صفدری عزیز، اینگونه احساس میکنم که به نوعی تنشی ذاتی درون این متن جای دارد. شاید تا آنجا که به تک گویی ویروس و توصیف لحظه کنونیمان مربوط است با نویسنده آن همدل هستم. اما به یکباره همه چیز را به مفاهیمی سپردن که جای پای خود را بر روی زمین (وضعیت لحظه حال) قرار نمی دهد، آشفته ام میکند. گفتار تک گویانه ویروس سرآخر به هیچکجا میرود. دود میشود و به هوا می رود و تصور سرخوشانه ای را میسازد. اما در همانجا متوقف میشود.
خوشحال میشم نظر خودتان را درمورد متن بدانم و در ضمن ممنونم که امکان فکر کردن با ترجمه این متن را ایجاد کردید.
سلام فرزاد عزیز، این متن را حدود پانزده ماه پیش ترجمه و منتشر کردم و در مقدمهای کوتاه به چگونگی گزینش آن اشاره کردم. بهخصوص در واکنش به ترجمهی نادرستی که از این متن به فارسی منتشر شده بود. حتماً دیدهاید که در سایت متنهای دیگری هم در بارهی ویروس کرونا گذاشتهام. با این انگیزه که در مجموع در ایجاد بستری برای اندیشیدن عمیقتر و جامعتر به این وضعیت ادای سهم کنم. طی این مدت متنها و کتابهای دیگری هم در این باره خواندهام اما فرصت معرفی و ترجمهی آنها را نیافتهام. خلاصه، نظر و احساس همدلی و در عینحال آشفتگی شما از خواندن این متن را درک میکنم و آن را در بخش دیدگاه خوانندگان قرار میدهم، اما متأسفانه فعلاً فرصت پرداختن بیشتر به مطالب این متن را ندارم، یا شاید بهتر باشد بگویم متنهای دیگری که در این سایت منتشر میکنم مکمل و منظری کلی از نظر و ارزیابیهای من است و خوشحالم که چنین نوشتههایی به قول شما امکان فکرکردن ایجاد میکنند. با سپاس از توجه و علاقهی شما.