مادهی ۳
هر موجودِ انسانى حقِ استقلال دارد
۱- نظر به اینکه زمانِ ارباب و بندهگی دیگر به سر آمده است، ما این را یک حقِ ویژهی ابطالناپذیر میدانیم که دیگر هرگز کسى مجبور نباشد:
- از دستورى اطاعت کند،
- در برابر مرجعِ قدرتى زانو بزند، خواه این مرجع اجتماعی، سیاسی، ایدهئولوژیک، مذهبی باشد، خواه اقتصادی، علمی، هنری،
- در برابر یک مقامِ بهاصطلاح ارشد سر خم کند،
- علائم احترام از خود نشان دهد،
- به بندهگی شخص یا سیستمى درآید.
هرچند اجرای چنین حقى با میراثِ جهانِ کهنه و رسوم اسارتبارى که بلامنازع بر آن حاکم بوده است تعارض دارد، اما هیچچیز برای خوشبختی همگانی مساعدتر از این نیست که مسیرِ حرکت همچنان مصرّانه به سوی برقراری جامعهیی بدون اجبار و فشار حفظ شود، حتا اگر برای رسیدن به آن ناگزیر باشیم شکیبانه کجدار و مریز رفتار کنیم.
تفسیر
خواستِ خودمختاری انسانها در برابرِ اقتصادى تسلیم شده است که، همچون جدایی انسانها از خودشان از آنها جدا بوده است، به نیروی واقعی خودمختارى تبدیل شده که انطباقیافتنِ بندهوار با آن همواره الزامی بوده است.
برای گسستنِ نیروی ماند و رکودِ یک بندهمنشی دیرپا، جز یادگیری خستگیناپذیرِ استقلال راهى نیست. برای توسعهی جامعهیی که در پروای خوشبختی است جز خواستِ رهایی راهى نیست، خواستى که از تولد با ملایمت تا روابط عاشقانه، از آموزش با عطوفت تا پیشرفتهای دائمِ شناخت، از بازی و کششِ لذتها تا آفرینشِ یک سرنوشتِ فردی، برانگیخته میشود.
بیشک تناقض اینجاست که اندک اجبارهایى که باید به صورتى مفید ابقا شوند، متعلق به مرحلهی یادگیریاند. انضباطِ دانستن مستلزمِ رعایتِ قواعدِ زبانِ شفاهی و کتبی، قوانینِ فیزیک، ساختنِ موسیقی، نقاشی، مهارت در بهکارگیری ابزار، ماشینآلات و فنون است و نیز برحذرداشتن و کودکان را به احتیاطهای ابتدایی واداشتن برای مصون ماندنشان از خطرهایى که نمیشناسند و به دلیلِ بیتجربگی در معرضِ آنها قرار میگیرند. اما بسترِ اعمالِ این اجبارها درعینحال اجازه میدهد که موردِ بازی و تفنن و سرپیچی قرار گیرند، از نو ساخته شوند، و خلاصه کاردانیاى به دست آید که زمختی آمرانهی این اجبارها را بزداید.
برعکس، آن دسته از قراردادهای اجتماعی که آیینِ نزاکتِ مرسوم را میسازند تا به امروز نیز پُر از عناصرِ دستوپاگیرِ فرسوده و حتا ننگین و مسخرهاند. بنابراین ما دیگر مجبور نیستیم، مانندِ احترامِ به اشراف در گذشته، در بندِ نشانههای احترام به بورژواها، بوروکراتها، و نوکرانِ ثروت و قدرت، باشیم.
القاب و عناوین، حقِ تقدمها، بزرگداشتها، تمایزهای پُرطمطراق، نشانههای عزت و احترام، در قیاس با آن برابری طبیعی که از احساسى انسانی برمیخیزد، دیگر اعتباری ندارند، همان احساس انسانی که با هرگونه منتگذاری، خوارشماری، تحقیر، تفرعن، تکبر و نخوت، بیگانه است. آدابِ سادهی نزاکت از این باور سرچشمه میگیرد که هر حساسیتى شایستهی حرمت است، و از لحظهیی که هوشمندی و ذکاوت آن را دریابد از بذلِ چنین حرمتى فروگذار نمیکند.
۲- خودمختاری مستلزمِ چنان خویشتنپالایی است که به نقطهیی رسیده باشد که به هیچکس هیچ حسابى برای پسدادن نداشته باشد و از هیچکس نیز نخواهد حساب پس دهد. برای دستورنگرفتن باید در موقعیتِ دستورندادن قرار گرفت.
۳- کاربستِ خودمختاری با هنرِ ِ یادگیریِ بهتنهاییآموختنِ چشیدنِ لذتهای زندگی آغاز میشود و به انسان یاد میدهد تا شور و شیفتگیهای خود را کثرت بخشد و بدینسان از جباریتِ یک شیفتگی تنها در امان باشد.
تفسیر
زندهمانی ارمغانى جز لذتهایى در یوغِ بیماری و مرگ ندارد. برقراری ذوقِ زندهگانی با آفریدنِ شرایطى مساعد با آن، مطمئنترین وسیله برای درهمشکستنِ کهنترین طوقِ لعنتى است که بر گردنِ انسان نهاده شده، یعنی بندهگی اختیاری که اثراتِ ناسالمِ آن ترویجدهندهی طاعونِ تعصبِ مذهبی، فرقهگرایی ایدهئولوژیک، نمایشِ هستی مصنوعی، موادِ مخدر، و اعتقاد به چیزهاى است که کودنی انسان را تقویت میکنند.
۴- هیچ رابطهیی از سلطه و انقیاد نیست که بازی و تفنن توانِ دخل و تصرف کردن در آن نداشته باشد.
تفسیر
همانگونه که توانِ عشق مجادلههای عشاق را به بازی میگیرد، توانِ زندگی نیز، با پیوسته جانِ تازهگرفتن، بهآسانی و بازیگوشانه میتواند به شیوهی کمدی با درامهای برآمده از بازخیزی ناگزیرِ رفتارهای کهن، چون دگرآزاری و خودآزاری، میل به چزانیدن و چزیدن، هوسِ تصاحبکردن و تصاحبشدن، برخورد کند. رمانهای شوالیهیی و نقشهی کشورِ نرمخویان[۱] با این گونه زنجیرهای سبکشده که بهمرورزمان وظایفِ بانوی عشق و شهسوارِ خدمتگزارِ او را تنظیم میکنند آشنایند. آیینِ تلویحی آدابِ نزاکتِ فردی و اجتماعی ما الهامهایی از این گونه آثار در خویش نگاه داشته اند، و هیچ چیز مانع از آن نمیشود که ما کاربستِ آن را در لذتِ نزدیکیهای برگزیده نگه داریم.
[۱] – la carte du Tendre، عنوانِ نقشهیی از سرزمینی خیالی که عاشقِ نرمخو و نازکطبع در راهِ کشف دلِ معشوق، با تلطیفِ احساس هزارپیچوخمِ آن را میپیماید. این نقشه را بانوی ادیبِ فرانسوی، مادموازل اسکودری Mlle Scudéry و یارانِ محفلِ ادبی او در ۱۶۵۳ میلادی ترسیم کردند.