جامعهشناسیِ واقعاً علمی یک عمل اجتماعی است که بنابه منطق اجتماعی socio-logiquement نباید وجود داشته باشد. بهترین گواه این موضوع همین است که به محضی که علم اجتماعی به محصور ماندن در دوراههی پیشبینیشده تن در نمیدهد موجودیتاش به خطر میافتد، یعنی یا به علمِ نابی که قادر است موضوعهایی فاقد اهمیت اجتماعی را بهطور علمی تحلیل کند، یا به علم کاذبی که نظم مستقر را مواظبت و ساماندهی میکند. (پییر بوردیو، پرسشهای جامعهشناسی، ۱۹۸۴)
مدتی است که سمیه خواجوندی در دانشگاه “پاریس – دیدرو” مشغول تدوین رسالهی دکترای خود در رشتهی “جامعهشناسی بالینی” است.
موضوع پژوهشی او و جایگاه این رشتهی خاص در علوم انسانی اغلب موجبِ تبادلِ نظرها و تجربههای ما در این عرصه شده و از جمله فرصت آشنایی مرا با ونسان دو گولژَک، یکی از اصلیترین نظریهپردازانِ بینانگذارِ جامعهشناسی بالینی، که ضمناً نخستین مشوق و استادِ راهنمای پروژهی پژوهشیِ سمیه خواجوندی هم بوده، فراهم کرده است.
جامعهشناسی بالینی را میتوان یکی از معدود رشتههای جان سالم به در برده در نهادهای دانشگاهی دانست که شعلهی اندیشهی انتقادی در علوم انسانی را کموبیش روشن نگه داشته است، و از همینرو میتواند کسانی چون ما را، که از «نهادِ آکادمیک» دل خوشی نداریم، به خود جلب کند.
بر چنین زمینهای است که در اینجا نخست بخشهایی از مقالهای که سمیه خواجوندی در چارچوب مقالهای در یک سمینار دانشگاهی با عنوان «علوم انسانی در میانهی علمزدگی و انسانیت» ارائه کرده و سپس مدخلی که ونسان دو گولژَک در دانشنامهی یونیورسالیس در بارهی جامعهشناسی بالینی نوشته است به عنوان اولین گامِ آشنایی با این رشته در زبان فارسی در اختیار خوانندگان این سایت قرار میگیرد.
چکیدهای از مقاله:
– ابهام در یک مفهوم
دو سال است که نوشتن تز دکترایم را در جامعهشناسی بالینی شروع کردهام. پروبلماتیکهای من در این تز بر گرد مضمونِ پشتوانههای حسّانی و مقاومت (یا خودبازسازی résilience) در برابر ستمرانی اجتماعی میچرخد. محور اصلی تأملاتم در این پژوهش، نوعی سنتز است میان دو عبارت یکی از سارتر: وجود ما از نحوهی واکنشمان به آنچه دیگران میخواهند از ما بسازند ساخته شده است؛ و دیگری از نیچه: آدمی چگونه همانی میشود که هست.
محتوای نظری و عاطفی پژوهش من، پیوسته مسئلهی «موضعگیری» پژوهشگر در کار خود و موضوع دیرینهی « عینیت» و «ذهنیت» در جامعهشناسی را به مسئلهای برجسته و حساسیتبرانگیز تبدیل میکند.
تا جایی که من اطلاع دارم، خاستگاه مسئلهی موضعگیری (سیاسی، اخلاقی، ارزشی، …) جامعهشناس در تدوینِ علمی کارش و نیز نحوهی ارائهی آن برمیگردد به متنی[1] که از کنفرانسهای ماکس وبر در سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ تهیه شد. این متن نخستین بار در فرانسه توسط ژولین فروند در سال ۱۹۵۲ به فرانسوی با عنوان « دانشمند و سیاستمدار » ترجمه و با مقدمهای به قلم ریمون آرون منتشر شد.
اما، ترجمهی جدیدی که ایزابل کالینوفسکی در سال ۲۰۰۵ از همین متن منتشر کرد نشان میدهد که ژولین فروند و ریمون آرون در ترجمه و تعبیرشان از مضمونی که ماکس وبر به کار برده است لنگرگاهی بسیار ایدهئولوژیک داشتهاند و کاربرد این مضمون توسط وبر در بافتاری بسیار متفاوت از آنچه به مدت چندین دهه در حوزههای مسلط بر جامعهشناسی در فرانسه رواج داشته انجام گرفته است.
آلن آکاردو، جامعهشناس فرانسوی، در مقالهای منتشرشده در رورنامهی اومانیته ( اکتبر ۲۰۱۵) به خوبی نشان میدهد که پنج فصلی که ایزابل کالینوفسکی به ترجمهی جدیدش از کتاب وبر افزوده است بهوضوح آشکار میسازد که چرا ژولین فروند و ریمون آرون بر اثر علائق ایدهئولوژیک راستگرایانهی خود مضمون « Wertfreiheit » وبر را با عبارت فرانسوی « neutralité axiologique» ، «بیطرفیِ ارزشی» ترجمه کردهاند و آن را چندین دهه در نهادهای آکادمیک فرانسه جا انداختهاند تا چنین القا کنند که از نظر دانشمند برجستهای چون ماکس وبر نگرش علمی به واقعیت با هر گونه داوری و قضاوت در بارهی « ارزش » ابژهی مورد مطالعه مغایرتی ریشهای دارد؛ و بنابراین هر پژوهشگری در علوم انسانی که هم و غمِ عینیتگرایی (ابژکتیویته) دارد مؤظف است اصلِ بیطرفی و خنثا بودن را بهطور مطلق رعایت کند و گرنه کارش ارزشِ علمی ندارد.
حال آنکه موضوع و منظور ماکس وبر یکسره چیز دیگری است. ایزابل کالینوفسکی با بافتارمند کردنِ سخنان ماکس وبر (در اوج جنگ جهانی اول) نشان میدهد که وبر از موضعِ نقدِ به حضور و سلطهی ایدئولوژیک استادان دانشگاههای آلمان و سوءاستفادهی آنها از قدرت و نفوذشان در راستای مکتبی بار آوردنِ دانشجویان و تحمیل نظرات و ارزشهای ارتجاعیشان به آنها، مضمون Wertfreiheit را مطرح کرده است، وگرنه ماکس وبر هیچ مخالفتی با این امر نداشته که دانشمند میتواند باورهای شخصی، چه سیاسی و چه غیره، داشته باشد. و خودش نیز در تمام طول زندگیاش از بیان علنی موضعگیرهایش در زمینهی مسائل مختلف هیچ واهمهای نداشت. چیزی که او با آن مخالف بود زیرجلکی پیش رفتن، خلط مطلب و تبلیغ ایدهئولوژیکی به بهانه و در پوشش علم بود.
اما فروند و آرون در دههی شصت میلادی در فرانسه در تقابل با چیرگیِ دیدگاههای مارکسیستی در حوزهی دانشگاهی و اندیشگی و به منظور زدودن مشروعیتِ علمی از نقدهای اقتصادی اجتماعی، چه مارکسیستی و چه غیر آن، مضمون مورد نظر ماکس وبر را مصادره به مطلوب کردند.[2] به این ترتیب معیار علمی و عینی بودن در علوم انسانی به شیوهای ایدهئولوژیک به زیان نقد اجتماعی و به سود مطالعاتی لبریز از ارزشهای کاپیتالیسم لیبرال معین و مقرر شد.
– نکتهی دیگری که به نظر من در مفاهیم بنیادی جامعهشناسی بالینی اهمیت دارد پیوند میان زیستههای پژوهشگر و گزینههای تئوریک اوست، یعنی همان کلمهی چندمعنای Beruf ، یا vocation در واژگان وبری[3] )، که از سوی جامعهشناسی بالینی بهصراحت یا بهتلویح همچون نوعی “رسالت” مطالبه میشود.
برای آنکه منظورم را بهتر فورموله کنم، اول به یک تصویر یا تمثیل متوسل میشوم:
در خیال خود یک زندان را تصور کنید که زندانیاناش همگی کارشناسان و متخصصانی ماهر در همهی رشتهها هستند. آنها تمام وقتشان را بر پایهی دقیقترین معیارهای علمی صرف شناختن و اندازهگرفتن کلیات و جزئیاتِ وضعیتِ اسارتشان میکنند، از مواد و مصالح به کار رفته در ساختِ دیوارها و حصارها گرفته، تا شرایط روحی و ذهنی زندانیان و زندانبانها و تاریخ این زندان. اما این زندانیانِ دانا و دانشمند نه میخواهند و نه میدانند چگونه از این زندان آزاد شوند.
نخستین واکنش انسانی در برابر چنین تصویری باید همان جملهی معروف رابله باشد: دانش science بدون آگاهی (شعور، وجدان) conscience ، چیزی جز ویرانی روح نیست. زیرا به قول همین ماکس وبر «در هیچ کجا فایدهی علم در بلندمدت بیشتر از جایی که از دیدن دادههای ناخوشایند و واقعیت زندگی سربازمیزنند نفی نمیشود» (جستاری در بارهی نظریهی علم)
– و اما چند نکته در بارهی ترجمهی لغتِ “Clinique “: در زبان فارسی، معادلیابی برای پسوندهای logue و logie نه فقط برپایهی حوزهی معناییِ و ریشهشناسی این پسوندها بلکه با استناد به دلالت خاص آنها در عرصهی عملی انجام میگیرد. به عبارت دیگر، بسته به مورد، معادلگذاری یا با معنای شناختاری (cognitif) و یا با معنای طبیِ یک مراقبت پزشکی خاص صورت میگیرد. این تفاوت معنایی را با مقایسهی چند واژه بهتر میتوان توضیح داد: در زبان فرانسوی دو کلمهی psychologue و psychiatre ، داریم که اولی با پسوندی از ریشهی یونانی logos (از جمله به معنی مطالعه و شناخت) و دومی با پسوندی از ریشهی iatros (به معنی پزشک) ساخته شده است.
در فارسی نیز همین تمایز معنایی را با معادلهایی مشابه با استفاده از دو پسوند “شناس” و “پزشک” به کار میبریم: روانشناس و روانپزشک. اما کاربرد این شیوه به صورت الگویی صوری در معادلسازی به کار نمیرود. در فرانسوی نیز پسوند logue در کلمات مختلف تفاوت ظریفی ایجاد میکند. برای مثال این پسوند در دو واژهی ethnologue (قومشناس) و cardiologue (پزشک متخصص قلب) منظور و معنای واحد و همسانی از فعل “شناختن” ندارد. شاید از همین روست که ما نیز در فارسی همهی کلماتی را که بیش و کم با فعالیت پزشکی و طبی رابطه دارند، با تبدیل logue (شناس) به iatre (پزشک) معادلگذاری کردهایم. مثلاً ophtalmologue را نه ” چشمشناس” بلکه “چشمپزشک” ترجمه کردهایم.
هنگام معادلیابی برای عبارت Sociologie clinique این نکته برجسته میشود که اگر لغت ” جامعهشناسی ” در فارسی همچون معادل دقیقِ sociologie با فعل و کارکرد “شناختن” در پیوند است، کلمهی clinique و معناهایی طبی و پزشکی در آن، این رشتهی جامعهشناسی را در پیوندی مشترک با «شناختن» و نیز «پزشکی و درمانگری» قرار میدهد. از همینرو میتوان در اینجا برای کلمهی “کلینیک” معادل “بالینی” را به کار برد.
ونسان دو گولژَک در کتاب “روایت زندگی و جامعهشناسی بالینی” در بخشی با عنوان ” ساختِ سوژه در تلاقیگاهِ رویکردهای جامعهشناسانه و روانکاوانه” مینویسد: «فرد مجموعهای است زیستی ــ روانی ــ اجتماعی. او نمیتواند به یکی از این سه بُعد فروکاسته شود. او موجودی انسانی است از گوشت و پوست و استخوان، که دارای منش یا کاراکتر، جسم، هویت، جایگاهی اجتماعی، سجل احوال و سرگذشت یا تاریخی خانوادگی، شیوههای بودن، حرفزدن، انجامدادن، پروژههایی صریح یا تلویحی، باورها، امیال و فانتاسمهای خود است. بنابراین باید فرد را در تمامیتِ آن، در ترکیب پیچیده و تضادمندش بررسی و مطالعه کرد.»
در چشماندازی مشابه، ژرالد برتود، در متنی با عنوان “تمامیت یا افتراق” و با استناد به آثار و آرای مارسل موس، بر ضرورت تمامیتبینی و در نظرگرفتن سازههای درهمتنیدهی جسمانی، روانی، اجتماعی، فرد تأکید میورزد.
چشمانداز جامعهشناسی بالینی در جهت پیوندزدن روابط اجتماعی و فردی را با این عبارت از مارکس در دستنوشتههای ۱۸۴۴نیز میتوان همراستا دانست:
«انسان بهمثابه موجودی عینی [ابژکتیو] و حسانی، موجودی است که رنج میکشد و چون حس میکند که رنج میکشد، موجودی است شیفتهدل. شیفتگی نیروی ذاتی انسان است که با همهی توان به سوی ابژهاش میگراید.»
جامعهشناسی بالینی sociologie clinique
ونسان دُ گلژَک Vincent De Gaulejac ، در دانشنامهی یونیورسالیس
موضوع یا ابژهی جامعهشناسیِ بالینی واکاوی[4] فراروندهای اجتماعی ـ روانییی است که سرشتِ روابطِ پیچیده و اندرونیِ آنچه را نویسندهی فرانسوی روژه کایوا « وجودِ انسان و وجود جامعه » مینامد، تعیین میکنند. جامعهشناسی بالینی به ابعادِ وجودیِ[5] روابط اجتماعی میپردازد و پدیدههای نهادی و سازمانی را هم در بُعدِ عقلانیشان و هم در بُعدِ تخیلی، رانهای و نمادینشان بررسی میکند. هدفاش جداساختن و تصریحکردنِ چیزی است که به عواملِ جبری یا دترمینیسمهای اجتماعی و روانی در رفتارهای فردی و اجتماعی مربوط است.
برای یک جامعهشناس، رویکردِ بالینی عبارت از توسعهی روشهایی برای واکاویدنِ پدیدههای اجتماعی در پیوند تنگاتنگ با زیستههای کنشگران است. موضوع یا ابژهی روشِ بالینی میتواند بهاختصار مطالعهی انسان در موقعیت و در همکنشی یا تعامل تعریف شود. این جامعهشناسی زمینهی مساعد برای ایجاد حرف و کلام در یک رابطهی همزمان بینالاذهانی و اجتماعی را فراهم میسازد و میخواهد کنشگران را در دلِ هستیشان در نظر بگیرد و بفهمد که چگونه سوژه در برابرِ تاریخاش، امیالاش، عواطفاش، آرزوها و محیطِ اجتماعیاش پدید میآید. جامعهشناسی بالینی دقت و توجهکردن به موضوعها و داوهای ناخودآگاه، فردی و جمعی را تکلیف خود میداند و پیوسته میانِ شناختِ فکری و شناختِ حسی، میان عرصهی اندیشه و عرصهی زیستههای حسی در رفت و آمد است. در این چشمانداز، عواطفْ عقربههای ساعتِ ذهنیتاند و شاخصهای گرانبهایی در بارهی نحوهی زیستهشدن، حسشدن و تجربهشدنِ پدیدههای اجتماعی در اختیار ما میگذارند.
نزدیکشدن تنگاتنگ به زیستهی کنشگران باعث میشود تا مرزهای میان روانشناسی و جامعهشناسی، یا بیرون و درون، عینت و ذهنیت، واقعیت و بازنمود زیر سئوال قرار گیرند. بُعدِ هستیانه یا وجودیِ روابطِ اجتماعی عاملی اساسی است که بههیچرو نمیتوان از آن چشم پوشید. « زیسته » بُعدی است نافروکاستنی از آنچه جامعه را میسازد. جامعهشناسی بالینی در واقع تجدید پیوند با طرحی است که هدفاش ساختنِ یک انسانشناسیِ راستین، یک علمِ انسان در جامعه است و از همینرو در حد و مرزهای رشتهای، بهویژه میان علوم انسانی و علوم اجتماعی، تجدیدنظر میکند.
۱- کمی تاریخ
لغتِ جامعهشناسی بالینی در سالهای ۱۹۳۰ در آمریکا پدیدار شد. لوئیس ویرت Louis Wirth برای مقالهای که به سال ۱۹۳۱ در l’American Journal of Sociology منتشر شد این عنوان را به کار برد. ارجاع این اصطلاح جدید خواه به جامعهشناسیِ پزشکی، خواه به جامعهشناسی عملی practical sociology است. از سالهای ۱۹۸۰ به بعد، جامعهشناسی بالینی در اروپا و آمریکای لاتین همچون جهتگیری ویژهای در میدان علوم اجتماعی پدیدار میشود.
در فرانسه تاریخِ جامعهشناسی بالینی تازهتر است هرچند منابعِ آن ما را به اوایل تاریخِ جامعهشناسی میکشاند. نخستین بار در شاخهبندیِ روانجامعهشناسی برگردِ “انجمن پژوهش و مداخلهی روانجامعهشناسی” ( A.R.I.P) و “آزمایشگاه تغییر اجتماعی” ( L.C.S) که توسط ماکس پَژهس Max Pagès تأسیس شد، ظاهر میشود. در سال ۱۹۸۸، روبرت سهوینی، ژیل هوول، اوژن اِنریکه و ونسان دُ گلژَک یک گروه کاری در “انجمن بینالمللیِ جامعهشناسان فرانسوی” ( A.I.S.F) ایجاد میکنند که در سال ۱۹۹۲ بهعنوان کمیتهی پژوهشیِ دائمی توسط این انجمن بهرسمیت شناخته میشود. در همان سال، نخستین همایش جامعهشناسی بالینی در دانشگاه پاریس ۷- دیدرو، برگزار میشود که پنجاه پژوهشگر از پانزده کشور در آن شرکت میکنند. از آنپس، جامعهشناسی بالینی در آمریکای جنوبی (برزیل، آرژانتین، شیلی، اوروگوئه)، در آمریکای شمالی (مکزیک، ایالات متحده و کانادا)، در اروپا (ایتالیا، بلژیک، اسپانیا، سوئیس و یونان)، و در روسیه توسعه مییابد. تشکیل “شبکهی بینالمللیِ جامعهشناسی بالینی” ( R.I.S.C) در سال ۲۰۱۴ به موجودیت این جهتگیریِ پژوهشی در عرصهی علوم انسانی و اجتماعی شکلی انضمامی بخشیده است.
۲- داوها
مسائلی که جامعهشناسی بالینی طرح میکند جدید نیستند. از زمان پایهریزیِ جامعهشناسی روابط میان روان و جامعه، ابعادِ عاطفی و ابعادِ اجتماعی، فرد و جمع، ذهنیت و عینیت موضوعِ مباحث متعددی بودهاند. با این حال، بسیاری از جامعهشناسان نمیدانند ابعادِ روانی، عاطفی، ذهنی و هیجانیِ روابط اجتماعی را چگونه در نظر بگیرند، انگاری که روانشناسان و روانکاوان پردازشِ برنوسهها[6] را در انحصار خود دارند، یا این عرصهها دادههایی کاملاً اجتماعی نیستند.
اصلِ معروفِ روشِِ جامعهشناختی ــ « به دادههای اجتماعی همچون چیزها پرداختن » (دورکهایم، ۱۸۹۵)، جامعهشناسها را ترغیب میکند که بازنمودی « سرد »، بیروح، بیاحساس و بیشور از جامعه تولید کنند. بُعدِ روانی به مطالعهی رفتارهای فردی احاله میشود و جامعهشناس مؤظف است « عینیت »جوییِ خود را با از میان بردن هرگونه توجه و علاقه به هیجانها و عواطف نشان دهد. با وجود این، چنین رویکردی، که در جامعهشناسی در اکثریت بوده است، همواره از سوی برخی از جامعهشناسان، که بهرغم شمارِ اندکشان کماستعدادتر نبودهاند، از جمله خودِ دورکهایم، مورد اعتراض و مخالفت قرار گرفته است. چنین وضعیتی تناقضگویانه است، زیرا همه یا تقریباً همهی جامعهشناسان با استناد به بنیانگذارِ جامعهشناسی فرانسوی امتناعشان از بُعدِ روانی را توجیه میکنند، حال آن که دورکهایم نوشته است: « مطالعهی پدیدههای روانی ــ جامعهشناختی یک ضمیمهی سادهی جامعهشناسی نیست بلکه اصلاً جوهرهی ذاتیِ آن است » (دورکهایم، ۱۸۹۵).
امورِ اجتماعی اموری روانی هم هستند. این را دورکهایم بهصراحت در “قواعد روشِ جامعهشناسی” (۱۸۹۵) بازشناخته است: «مسلم است که امور اجتماعی فرآوردههای یک ساختوپرداختِ منحصر به فردِ امورِ روانی هستند […] بنابراین یک فرهنگِ روانشناختیِ فراتر از فرهنگی زیستشناختی برای جامعهشناس نوعی آموزشِ مقدماتی ضروری را تشکیل میدهد؛ اما این آموزش مقدماتی فقط به شرطی برایش مفید خواهد بود که پس از دریافتکردناش با تکمیلکردنِ آن با یک فرهنگِ جامعهشناختیِ ویژه از آن فراگذرد.» هرچند بخش بزرگی از رفتارهای کنشگران مشروط و مقید به جایگاه اجتماعی، نقش و موضعِ آنهاست، اما این کنشگران درعینحال افرادی هستند که میتوانند «نیروی اجتماعیشان را در خدمتِ ایدههای شخصی» بگمارند. دورکهایم در اینجا نه فقط به علایق کنشگر و راهبردهایش برای اشغالِ مواضع قدرت، بلکه همچنین به امیالِ او، آرزوهایش، عواطفاش و این که چگونه نیروهای رانهای تکیهگاه مقاصد آگاهانهاش هستند اشاره میکند. اینجاست که با گشایشی در جامعهشناسی به سوی روانکاوی سر و کار داریم.
۳- شیوهای متفاوت در کارِ جامعهشناسی
ویژگیِ جامعهشناسیِ بالینی نه چندان در موضوع یا ابژهی آن بلکه در نحوهی عمل آن است. استنادِ بالینی باعث میشود کارِ جامعهشناسی به شیوهی متفاوتی انجام گیرد که شامل بریدن از موضعِ کارشناسانهی پژوهشگر، قرارگرفتن مسئلهی انتقال و ضدانتقال[7] در مرکز توجهِ جامعهشناس، تغییر رابطهی میان پژوهشگر و مخاطبانش، بازاندیشیدن به داوهای مربوط به تعهد[8] و روابط میان پژوهش و مداخله است.
از نظر جامعهشناسی بالینی ذهنیتِ پژوهشگر و این که میتواند تحت تأثیرِ عاطفی قرار گیرد بههیچرو کژراهه و انحرافی نیست که کاهشدادن یا سرکوبکردنِ آن لازم باشد، بلکه یک ابزارِ شناخت است، بهشرطی که در دلِ سازوبرگِ تحقیق تجربی یا مداخلهی پژوهشگر به کار گرفته شود. پذیرفتن و بازشناختنِ این موضوع که گزینههای تئوریک و روششناختیِ جامعهشناس برخاسته از درگیریِ شخصیِ او با مسائل است راهِ جدیدی در پژوهش برای دستیافتن به عینیت باز میکند، زیرا عینیت دیگر نه در ریشهکن کردن یا خنثاساختنِ ذهنیت بلکه در واکاوی و تحلیل این موضوع تعریف میشود که ذهنیت در فراروندِ تولیدِ شناخت به چه میزانی دخیل است. ژان پییر بویو در کتابِ “جامعهشناس شدن” ( ۲۰۰۹)، برپایهی واکاویِ مداخلههای سی پژوهشگر در همایشِ ” تاریخِ زندگی و گزینههای تئوریک ” در آزمایشگاه”تغییرِ اجتماعی” همین فرضیه را تعمق میبخشد.
از این لحاظ، جامعهشناسی بالینی خود را وامدارِ روانکاوی و بهویژه کشفِ فرویدیِ مفهومِ ضدانتقال میداند، همان مفهومِ کلیدی که در روانقومکاوی[9]، رواندرمانیِ نهادی[10] و روانجامعهشناسی[11] نیز به کار گرفتهشده است. پیشگام این روش ژرژ دورو Georges Devereux بوده که در کتاب ” از اضطراب تا روش در علوم رفتارشناسی ” (۱۹۶۷) پیشنهاد کرده است که تحلیلِ ضدانتقال تا بررسیِ کژدیسیهایی که بر درک و دریافت و واکنشهای پژوهشگر اثر میگذارند، و نیز تا اضطرابهای برخاسته از کارِ او، بسط داده شود، یعنی «تا ریشههای اجتماعیِ دانشپژوه»، ایدهئولوژیِ او، جایگاهِ قومی و فرهنگیاش، تعلقِ طبقاتیاش، موضع و مقامِ حرفهایاش. مفهومِ انتقالِ نهادی[12] در رواندرمانی و واکاویِ نهادی[13] به کاربسته شده تا «نقطههای کور»، عواطفِ بسیجشده و نیز پیشداوریهای سیاسی و ایدهئولوژیکی که در هر گونه کارِ پژوهشی میدانی یا آزمایشگاهی عمل میکنند، در نظر گرفته شود.
۴- همکاری با کنشگرانِ اجتماعی
خواستِ روشهای بالینی این است که سوژه بتواند ستیزههای درونیاش را واکاود، پاسخهایی ابداع کند، و در مواجههاش با تضادها واسطههایی بیابد. بنابراین، پژوهشگر باید «در نزدیکی تنگاتنگ با زیستهی کنشگران» قرار گیرد تا این واکاوی را انجام دهد و با فراهمساختن پاسخهایی با همراهیِ کنشگران تغییراتِ ممکن را عملی سازد.
جامعهشناس درگیرِ روابطِ اجتماعی و نهادییی است که نمیتواند بیرون از آنها قرار گیرد و، در موقعیت تحقیق، همواره تحت تأثیر رابطهاش با مخاطبانِ خویش است. او باید از این ادعا دست بردارد که پژوهشگر یگانه ودیعهنگهدارِ دانشِ علمی است و نیز از این شکل از تحقیر که مخاطبان را چون کنشگرانِ اجتماعییی مینگرد که دچار شناختِ غلط، سادهلوحی، مفاهیم خام یا عقلانیسازی هستند. حال آنکه مخاطبان دارای تجربهای اجتماعیاند و در بارهی پدیدههای اجتماعیِ مربوط به خود شناخت تولیدمیکنند. ازهمینرو، جامعهشناسی بالینی هر دو طرف، یعنی هم پژوهشگران و هم مخاطبان یا کنشگران را فرامیخواند تا در چارچوبهایی که به رویارویی میان دانشهای وجودی، دانشهای حرفهای و دانشهای «دانشورانه» یاری میرسانند، باهم کارکنند. روابطِ سوژه ــ ابژه تحول مییابد، و جامعهشناس به مداخلهگری تبدیل میشود که، در مقامی همسان با دیگر کنشگران اما بر پایهی جای ویژهاش، میکوشد، بنابر اصولِ پژوهشــکنش، با عملکردن بفهمد و با فهمیدن عمل کند. آنگاه کنشگران به همکارانی در عرصهی تولیدِ معنای تجربه و موقعیتشان تبدیل میشوند.
۵- رویکردی بالینی به تاریخمندی
روایتِ زندگی روشی است که در جامعهشناسی بالینی اولویت ویژهای دارد. کنشگران اجتماعی دوست دارند داستان و سرگذشت[14] تعریف کنند، بهویژه وقتی خودشان شخصیتهای اصلی داستان باشند. بااینحال، معنا در عملِ روایتکردن نیست. غنای حرف و کلام نوعی شیفتگی به روایت ایجاد میکند ــ مضافاً اگر راوی بااستعداد باشد ــ که چهبسا باعث شود فراموش کنیم که اینجا فقط با نوعی خیالپردازی و بازسازی سر و کار داریم که ممکن است فقط ارتباطی دورادور با حقیقت داشته باشد. هرچند مؤلف روایتِ خود را حقیقی میداند، اما چهبسا این روایت با آنچه «واقعاً گذشته است» بسیار فرق داشته باشد. در اینصورت، واقعیت انگاشتنِ روایت، دامی است که ممکن است، به قول پییر بوردیو، ما را به «توّهمِ زندگینامهای» بیندازد با این انتظار که روایت «در خودش» معنا پیدا کند. یک حکایت جز معنایی که به آن میدهیم معنای دیگری ندارد. معنا همیشه یک برساخت است. روایتِ زندگی باید همچون یک ابزارِ تغییر برای یک کنشگر یا یک جمع بهمیزانی که در فراروندِ معناسازی قرار میگیرند نگریسته شود.
روایتِ زندگی خواهانِ آن است که تاریخ [سرگذشت و داستان] یک فرد، یک گروه یا یک جمع را برپایهی نحوهی زیستهشدناش بفهمد. آنچه زیستهشده ما را به کاوش در بعدِ وجودیِ روابطِ خانوادگی، اجتماعی و نهادی ارجاع میدهد. این مضمون امروزه از سوی همهی کسانی مطرح میشود که از نزدیک در زمینهی میدانی، در نزدیکی با کنشگران، کار میکنند تا بتوانند به نحوهای که آنان جامعه را زندگی میکنند، یعنی نه فقط بازنمودهایشان، بلکه همچنین به عواطف، احساسها، و حسکردهایشان، گوش فرادهند. کاوش در تجربهی ذهنی بُعدی اساسی از شناختِ انسانی است. کارکردن روی تاریخ و سرگذشتِ «خود» به ما امکان میدهد تا بفهمیم این تاریخ و سرگذشت چه نقشی در ساختنِ کنشگران دارد و چگونه همچنان در آنان عمل میکند.
تشکیل گروههایی از افرادِ درگیر با موضوع پژوهش و گروههای پژوهشیِ اختصاصیافته به تحلیلِ رمانِ خانوادگی و خطِ سیرهای اجتماعیِ شرکتکنندگان امکان فهمیدنِ این نکته را فراهم میسازند که تاریخِ گذشته یا سرگذشت آنگاه که به بافتارش بازگردانده میشود چگونه در وجودِ فرد عمل میکند و فعال است. کار بر روی سرگذشت و تاریخِ زندگیِ خود، چه بهصورت فردی و چه به صورت گروهی، امکان میدهد تا روایتهای متفاوتِ این سرگذشت از نو به پرسش گرفته شوند تا تفسیر جدید و منسجمتری از آن ساخته شود. به این ترتیب، آنچه روایت زندگی پیش مینهد کاوش در تاریخ و چگونه گذشتنِ هستی و زندگانی است. این روش سوژه را از مرکزیتِ خویش بیرون میآورد و با رویارو کردنِ او با تاریخمندیاش توجه او را بر مسیری که پیموده است متمرکز میکند.
در تعریفِ نهایی باید گفت ابژه یا موضوعِ این جامعهشناسیِ بالینیِ تاریخمندی، همانا انسان در موقعیت است. سوژه در قلب این رویکرد است: سوژهی بازاندیشندهای که در همان فراروندی پدید میآید که به او امکانِ معناسازی میدهد؛ سوژهی میلسرشتی که میکوشد دریابد چگونه به انقیادِ پروژههایی درآمده است که دیگران بر او تحمیل کردهاند؛ سوژهی اجتماعیتاریخییی که این نکته را میپذیرد و بازمیشناسد که او نیز، همچون همهی همنوعانش، پیشاز هرچیز محصول یک تاریخ است. رویکرد بالینی به تاریخمندی اجازه میدهد تا گذشته در پرتوِ اکنون بهمنظور فرافکندنِ خویش به آینده بازنگریسته شود.
تاریخمندی دلالتگرِ توانشِ یک فرد یا یک گروه در گنجاندنِ تاریخ [سرگذشت] خود در تاریخ است. فراروندِ تاریخمندی عاملی بنیادی در تولیدِ معناست. فراروندِ تاریخمندی میان نسلها، فرهنگها و طبقههای اجتماعی ربط و پیوند برقرار میکند زیرا شیوهی زیستنِ این روابط توسط نیاکان و سهمشان در ساختن یا دگرگون کردن این روابط را منتقل میکند. انسان فکر میکند که تاریخی دارد در صورتی که خودش تاریخ است. روشِ روایتِ زندگی موجب میشود تا او از این امر آگاهی یابد که این تاریخ محرکِ وجودیِ اوست حال آنکه وی گمان میکند دارندهی آن است.
۶- رویکردی رهاییجویانه
جامعهشناسی بالینی با اعتراض به عقلانیتِ ابزاری، حاملِ طرحی رهاییجویانه است و هدفاش را دگرگونسازی روابط اجتماعی میداند. در مشغلههای نظری، روششناختی و اخلاقیاش[15]، از امکانِ موجودیتیابیِ فرد یا گروه بهمثابه سوژه دفاع میکند. باید این نکته را قویاً یادآوری کرد که جامعهشناسی بالینی در دلِ تضادمندیهای میانِ تحلیلِ نظری و امرِ زیسته، عینیت و ذهنیت، عقل و عاطفه توسعه مییابد. امورِ اجتماعی از قوانینِ فیزیک پیروی نمیکنند، بلکه توسط سوژههای اجتماعی ــ تاریخی، از خلال تناسبِ قوا، قواعد، هنجارها، و نیز ــ این را هرگز نباید فراموش کرد ــ به میانجی و واسطهی باورها و شور و شیفتگیها تولید میشوند.
ترجمه و ویرایش: سمیه خواجوندی – بهروز صفدری
[1] – این متن به صورت کتابی با عنوان « دانشمند و سیاستمدار » به ترجمهی احمد نقیبزاده در ایران منتشر شده است.
[2]– جا دارد به این نکته هم توجه کنیم که این مصادره به مطلوب کردنِ مفاهیم در بافتارهای متفاوت به شکلهایی دیگر بروز میکند. برای مثال اگر ایدهئولوگهای مدافع سرمایهداری لیبرال در فرانسه مفهوم وبری Wertfreiheit را، که در واقع به معنی « تحمیل نکردن ارزشها به دیگران » است به «بیطرفی ارزشی» تبدیل میکنند، مدافعان «جامعهشناسی اسلامی» در ایران امروز، با استناد به همان مفهوم وبری آن را توجیهی بر ضرورت «طرفداری ارزشی» خودشان با علوم انسانی میدانند! برای نمونه نک. مقالهی « مبانی ارزششناختی جامعهشناسی اسلامی» در فصلنامهی «اسلام و علوم اجتماعی» شماره ۳، بهار و تابستان ۱۳۸۹.
[3] – برای آشنایی بیشتر با سابقهی این کلمه، نک. به مقالهی «برداشتی از سخنرانی ماکس وبر با عنوان “علم در مقام حرفه”»، نوشتهی کمال رضوی، دیماه ۱۳۸۷.
[4] – analyse
[5] – existentiel
[6] – registres
[7] – transfert et contre-transfert
[8] – engagement
[9] – ethnopsychanalyse
[10] – psychothérapie institutionnelle
[11] – psychosociologie
[12] – transfert institutionel
[13] – analyse institutionnelle
[14] – در زبان فرانسوی، کلمهی histoire، هم به معنای تاریخ، و هم قصه، داستان، سرگذشت و حکایت است.
[15] – éthique