برای انتشار اولین نوشتهام در این سامانهی جدید وبسایت، متنی را برگزیدم که گویای تونالیته و چشمانداز کلی مطالب ارائهشده در اینجا باشد، یعنی پژواکی از همامیزی و همریزگاهیِ شعر، عشق و رهایی.
نزدیک به ده ماه پیش در مقالهی “ اوکتاویو پاز از بنژامن پره میگوید”، پس از طرح نکتههایی در زمینهی تردیدهایم در بارهی ترجمهی عنوان شعری از پاز، بخش بلندی از آن را به فارسی برگرداندم و به پایان رساندن آن را موکول به مشورت با دوستان اسپانیاییزبان کردم. پس از این تبادلنظرها، عنوان ” شبِ بیخوابی ” گویاتر و مناسبتر از دیگر معادلها به نظر رسید.
از سوی دیگر، استقبال و آمادگی یکی از دوستان ناشر در ایران برای انتشار کتابِ “رسوایی شاعران” همراه با متنهایی دیگری از بنژامن پره مرا به ترجمهی متنهای دیگر و از جمله شعر ” نوای مکزیکی ” ترغیب کرد. اما پیچیدگی و تراکمِ معنایی و ساختاری این شعر مرا به جستوجویی طولانی و مشورت با دوستانی در « انجمن دوستاران پره » در فرانسه کشاند. اما آن تردیدها همچنان به قوت خود باقی ماند و گمان میکنم بهتر آن باشد که در ترجمهی فارسی نیز آنها را همانگونه که برای خوانندگان و حتا پرهشناسان باسابقه مطرح است در اختیار خوانندگان فارسیزبان بگذارم.
باری یکی از پیشزمینههای آشنایی با شعر “نوای مکزیکی” همان حرفهای اوکتاویو پاز و شعر بلندِ ” شبِ بیخوابی” اوست. اما متنهای دیگری نیز در این زمینه وجود دارد. از جمله سخنرانی ژان ـ کلرانس لامبر Jean-Clarence Lambert با عنوان « گفتوگو میان اوکتاویو پاز و بنژامن پره ».
من در اینجا همزمان با فصل جدید فعالیتِ این سایت، و همچون تدارکی برای انتشار فارسی “نوای مکزیکی” نخست ترجمهی فارسی متن این سخنرانی و سپس ترجمهی شعر ” شبِ بیخوابی ” اوکتاویو پاز را، اینبار به صورت کامل به خوانندگان و دوستاران این سایت اهدا میکنم.
گفتوگوی میان اوکتاویو پاز و بنژامن پِرِه
نوشتهی ژان ـ کلرانس لامبر Jean-Clarence Lambert
( متن یک سخنرانی در ” خانهی آمریکای لاتین ” در پاریس، به تاریخ ۵ مه ۱۹۹۹ در “همایشِ بنژامن پره در برزیل و مکزیک” )
در گفتوگویی که پاز تمام عمرش با سوررئالیسم برقرار نگه داشت، شخصیت و شعرِ پره از بسیاری جهات تعیینکننده بود. شاعر بزرگ مکزیکی خودش این موضوع را به مناسبتهای گوناگون توضیح داده است، ازجمله، در ۱۹۵۹، پس از مرگِ پره، به نشریهی گاسِتا ( شماره ۵۵، مکزیکو ) میگوید:
« تأثیرِ سوررئالیسم بر من سرنوشتساز بود. من بنژامن پره را بسیار دوست دارم و بهنظرم او همچنان الگویی از مرام و منشِ یک شاعرِ راستین در برابر زندگی است.»
پاز در ۱۹۴۲ پره را، که از فرانسهی پتنیستی گریخته و به مکزیکو پناه آورده است، ملاقات میکند. این دیدار میتوانست زودتر از آن تاریخ نیز روی دهد، یعنی در اسپانیا به هنگام جنگ داخلی. پاز و پره هر دو در آنزمان آنجا بودند، هرچند با موضعگیریهای سیاسیِ کموبیش متفاوت. پِره تروتسکیست و مبارزی ضداستالینی بود، درحالیکه پازِ جوان، مثلِ همعصرانش تا اندازهای شیفتهی کمونیسم شوروی بود و « میان شور و شوقِ پیوستن و دودلیِ ماندگار و مغلوبناشدنی » در نوسان بود.
پاز به من گفت که اقامتاش در اسپانیای درگیرِ جنگ ( او از جمله در کنگرهی معروف نویسندگان در شهر والانس در ۱۹۳۸ شرکت میکند ) این احساس را در او ایجاد کرده که امیدِ بزرگِ انقلابیِ قرن رو به افول است. خوب میدانیم که پره چنین نظری نداشته است.
پس از بازگشت پاز به مکزیک، عواملی چون عهدنامهی استالین ــ هیتلر، جنگِ جهانی، قتلِ تروتسکی در کویوآکان، یعنی عواملی که به چندپارهشدنِ چپِ مکزیک انجامید، لاجرم شک و تردیدهای او را تشدید کرد. او در اتوبیوگرافیِ فکری و سیاسی خودش، ( که ترجمهی آن با عنوان ” مسیر ” در ۱۹۹۶ در فرانسه منتشر شد ) مینویسد:
« من در اوایل سال ۱۹۴۲ با گروهی از روشنفکران آشنا شدم که بر تحولِ افکارِ سیاسیِ من اثری سودمند گذاشتند: ویکتور سرژ، بنژامن پره، ژان مَلَکه، ژولین گورکین، رهبرِ POUM [ “حزب کارگری اتحادِ مارکسیستی” ] و چند نفر دیگر. گاهی سِسار مورو ، شاعرِ پرویی، هم به این گروه میپیوست […] باید گفت که به استثنای پره و مورو، دو شاعری که با آنها احساس نزدیکی میکردم، باقی اعضای گروه از سالهای مارکسیستیشان زبانی پُر از تیغِ فورمولها و تعاریفِ خشک برای خود نگه داشته بودند. آنها به صفوف اپوزیسیون و دگراندیشی پیوسته بودند، اما از دیدگاه روانشناختی و معنوی، هنوز اسیر اسکولاستیکِ مارکسیستی بودند. نقدهای آنها چشماندازهای تازهای به روی من گشود، اما نمونهی آنها به من نشان داد که تغییر ایدهها کافی نیست: باید رویکرد را تغییر داد. تغییر باید از ریشه باشد.»
بزودی پاز مکزیکو را بهقصد ایالات متحد آمریکا ترک میکند و در آنجا نوشتنِ هزارتوی تنهایی را آغاز میکند. پره، بهرغم ارتباط با دوستانی صمیمی و با گروهِ کوچکی از تروتسکیستها که مجلهی Contre la Corriente را منتشر میکنند ( و پره هم با اسم مستعار Peralata با آن همکاری میکند ) در مکزیکو میماند: حال خوشی ندارد و خود را در تبعیدِ فکری احساس میکند. بااینحال، همین تبعید است که به او امکان میدهد تا بهطرزی که تا آن موقع در او سابقه نداشت، به پرسشهایی در بارهی رابطهی اندیشهی اسطورهای و شعر، به معنایی که او برای آن قائل است، بپردازد. بدینسان او برخی از بنیادیترین متنهایش را به سوررئالیسم عرضه میکند.
بهیقین پره از میان سوررئالیستها آن کسی است که مکزیک را به عمیقترین وجه فهمیده است. در طول هفت سال اقامتاش در آن کشور، در میان کتابها و در عرصهی زیستههایش، تقریباً به عنوان یک قومشناس به مطالعهی برخی حوزههای جهان بومیانِ پیشازکلمب پرداخت و از اینطریق در رستاخیزِ تاریخی و فرهنگیِ چنین جهانی شرکت کرد. ترجمهی عالمانه و شاعرانهی کتاب شیلام بالام، Chilam Balam ، کتابِ مقدس مایاها را ( نشرِ Denoël ، ۱۹۵۵ ) مدیون او هستیم، و نیز گلچینِ اساطیر، افسانهها و قصههای مردمیِ آمریکا را همراه با یک « مقدمه »ی بسیار مهم که توسط آندره بروتون و دوستانش ( دوشان، سزر، ماگریت، ماکس ارنست، ماتا، مَبی، براونر، تانگی و دیگران ) همچون یک مانیفستِ جمعی در ۱۹۴۳ در نیویورک با عنوان نوبت سخن با پره است، منتشر شد.
به نظر من پاز هم میتوانست همراه این گروه این متن را امضاء کند؛ اما او هنوز با گروه بروتون تماس مستقیم نداشت. این پیوند پس از جنگ، و در پاریس ، آنهم به گفتهی خودِ پاز، « به میانجیگری پره »، برقرار شد.
در همین دوران است که پره شعرِ بزرگاش، نوای مکزیکی، را مینویسد. این شعر اندکزمانی پیش از شعر منثورِ پاز، عقاب یا خورشید، که سوررئالیستیترین اثرِ پاز است ( و من آن را به درخواستِ دوستانهی بروتون به فرانسوی برگرداندم )، منتشر میشود. پاز در آنزمان پیگیرانه در جلساتِ کافه پلاس بلانش Place Blanche، که محل ملاقاتمان بود، شرکت میکرد. بدیهی است که پره هم با حالت تهاجمی و مصرانهاش در آنجا حاضر میشد. با محلِ اقامت دیپلوماتیکِ پاز هم، واقع در خیابان ویکتورهوگو، رفت و آمد داشت، مکان خارقالعادهای که تبعیدیان اسپانیایی، روشنفکران آمریکای لاتینی و اینتلجنسیای بسیار جهانوطنِ پاریسی آنزمان در آنجا با هم دیدار میکردند.
نوای مکزیکی و عقاب یا خورشید، گرچه از نظر سبک متفاوتاند اما هر دو اثر این ویژگی مشترک را دارند که نقشمایهها یا موتیفهایی برآمده از جهانِ دوردستِ پیشاکلمبیایی را در شیوهی مدرنی از سخنوری و بلاغت گنجاندهاند و از اینطریق فعلیتِ شاعرانهی جدیدی به آن نقشمایهها بخشیدهاند. پره و پاز از نخستین کسانی هستند که متنهای نهووآس یا مایاها را در مقام شعر ( یعنی همان چیزی که هستند ) و نه بهعنوان اسنادِ قومنگارانه، خواندهاند. من نیز کمی بعد با همین رویکرد گلچینی از اشعار مکزیکی فراهم آوردم ( ۱۹۶۱) که در آن اشعار پیشاکلمبیایی و شعرِ اسپانیاییزبان در یک مجلد پشت سر هم گنجانده شده بود؛ در آن کتاب ارجاعهای صریح به پاز و پره را هم ذکر کردم.
موضوع دیگری که بسیار بر من اثر نهاده این است که نوای مکزیکی، که در پاریس منتشر شده، و عقاب یا خورشید، که در مکزیکو منتشر شده، هر دو نقاشِ واحدی دارند، یعنی روفینو تامایو Rufino Tamayo ، که نقاشیاش با همهی معاصر بودن، از مکزیکِ بومیِ بسیار دیرینهسال الهام میگیرد.
پره نخستین « شعر بلند » پاز ، سنگ آفتاب را به فرانسوی ترجمه کرد، این شعر ساختاری دارد مبتنیبر دریافتِ مکزیکیهای کهن از زمان بهگونهای که بر تختهسنگی به همین نام نقش بسته و به نام « گاهشمار آزتک » نیز شناخته میشود. این ترجمه یکی از آخرین کارهای ادبی پره پیش از مرگاش در سپتامبر ۱۹۵۹ بود. انتشار این ترجمه در نشر گالیمار تا ۱۹۶۲ به تعویق افتاد. علتاش انتظار برای پیشدرآمدی بود که قرار بود آندره بروتون بر این ترجمه بنویسد. این پیشدرآمد هیچگاه نوشته نشد، و این جای تأسف دارد زیرا بروتون از علاقه ( و دوستی ) بسیار شدیدی که به پاز داشت هیچ نشانهای از خود باقی نگذاشت. پاز به من گفت که پره برای این ترجمهی فرانسوی عنوانِ “سنگِ بیسنوسال” را پیشنهاد کرده بوده است، اما سرانجام همان عنوان اصلی را نگاه داشتهاند.
پاز در سال ۱۹۵۹ در نشریهی ” لتر نوول ” Lettres Nouvelles تفسیری بر نوای مکزیکی مینویسد و این شعر را « یکی از زیباترین متنهای الهامگرفته از مناظر و اساطیر آمریکایی » میداند. این متن در پیشدرآمد جلدِ سوم مجموعه آثار کامل پره بازچاپ شده است.
تقریباً در هر فرصتی که پاز به سوررئالیسم میپردازد از پره نام میبرد، هرچند از نام پره سریعتر از نام بروتون، مخاطب ممتازش، میگذرد. پاز در کنفرانسی در سال ۱۹۵۴ در بارهی « تخریبِ سیتماتیکِ من »، به گونهای که وی در سوررئالیسم میبیند، مینویسد:
« در کتابِ پره، منِ والا، من بهصورت هزار قطرهی رنگین پراکنده میشود، همچون آبِ آبشاری در نور خورشید. دو هزار سال بعد، شعر غربی آنچیزی را کشف میکند که آموزهی مرکزی بودائیسم است: من یک توهم است، تودهی درهمی از حسکردها، اندیشهها، میلها.»
پاز از کسانی است که دوستی استثناییِ پره و بروتون را میدانست و اغلب از هر دوشان همزمان، به عنوان یک زوج اندیشگیِ جداناشدنی، نام میبُرد: در کلامِ بیجسمشده، که در آن پاز عواملِ نزدیکی رمانتیکهای آلمانی و سوررئالیستهای فرانسوی را آشکار میسازد چنین میخوانیم : « بروتون و پره در جستوجوی زندگییی که شعر و انقلاب را باهم آشتی میدهد ».
شعر شبِ بیخواب ( شبِ سپید )، در مجموعه شعر سمندر از پاز، ( سال انتشار ۱۹۶۲) « به شاعران آندره بروتون و بنژامن پره » تقدیم شده است.
در ساعتِ دهِ شب در کافه انگلیس
جز ما سه نفر
کسی نبود
این یادکردن از گردشی مغناطیسی است که در آن مرئی و نامرئی، رؤیاپردازی و آگاهی، با همان پیشاحساسِ امر شگرف که جانمایهی بس طبیعیِ سوررئالیستها بود، بههم میآمیزند.
لحظه پلک میزند و چیزی میگوید
گوش کن، چشمها را باز کن ببندشان
خیزاب مَد میگیرد
چیزی دارد آماده میشود
در شب پراکنده میشویم
دوستانم دور میشوند
حرفهاشان را چون گنجینهای گداخته با خود میبرم
نام بروتون و پره بار دیگر در شعرِ مدّوری که پاز در ۱۹۷۳ برای نمایشگاه « هنر سوررئالیسم » در مکزیکو نوشت در کنار هم آمده است. متنِ این شعر بهشکل مارپیچ بر دیوار یکی از تالارهای کاخِ هنرهای زیبا « برای برهمزدن جهتیابیِ عمومی » نقاشی شد.
وفاداری پاز یک بار هم در تلگرامی به تاریخ آوریل ۱۹۹۳ بهنشانهی پشتیبانی از انجمن دوستداران بنژامن پره خود را نشان داد. ما ( کلود کورتو، ژرار لوگران، ژوزه پییر و خودِ من ) شب بزرگداشتی در مرکز پومپیدو با عنوان « برای بنژامن پره » همراه با نمایشگاه و میزگرد سازمان داده بودیم. اما چند اخلالگر ابله نگذاشتند که ما آن مراسم را تا آخر اجرا کنیم. پس از آن حادثه، انجمن اعلانیهی همراه با تلگرام پشتیبانی و همبستگی پاز با انجمن را منتشر کرد.
شب بیخوابی
نوشتهی اوکتاویو پاز
« بیست سال است در این قرن نیمهشب است.» این جمله، که من آن را در جلسهی معرفیِ آخرین اثر یک نویسندهی معروف شنیدم، موقعیتِ تاریخیِ ما را بهدرستی خلاصه میکند. و دقیقاً بیست سال پیش بود که من با بنژامن پره ملاقات کردم، در روزگاری که شبِ عالمگیر چنان سیاه بود که بر ما چون نوید سپیدهدم مینمود. در طول تمام آن سالها ــ که دهشت و انزجاری بیچهره، همزمان غولآسا و یکنواخت، روز به روز بیشتر بر آن مستولی میشد ــ پِره فسادناپذیر باقی ماند. او در برابر همهی هزیمتها، و، کاری قهرمانانهتر ، در برابر همهی وسوسهها مقاومت کرد. و منظورم فقط آسانترین و مبتذلترین وسوسهها ــ قدرت، افتخار یا پول ــ نیست بلکه موذیانهترین و مرموزترین وسوسهها را میگویم، یعنی نیهلیسم و هیچگرایی. این مرد، که به خویش چنین کمباور بود، که به کاروَندِ شعری خویش ــ یعنی یکی از اصیلترین و وحشیترین آثار شعریِ زمانهی ما ــ چنین کم اهمیت میداد، هیچگاه از اعتمادکردن به زندگی دست بر نداشت. نومیدی و بدبینیاش مانع از آن میشد که دچار توّهم شود اما نه ایدهها و نه امیدش را در او از بین نبرده بود. و حتا میتوان گفت که امیدش از ناامیدی و صلابتاش از نااطمینانیِ زندگیاش و نامطمئنبودنِ زمانهی ما مایه میگرفت. مصداقِ دیگری از این امر که: تنها کسانی که توهماتشان را از دست دادهاند سزاوارِ امیدواری اند. به لطفِ وجودِ انسانهایی چون پره، استیلای شب بر قرن مطلق نیست.
پس از چندین سال غیاب، من پره را اندکی پیش از مرگاش دیدم. چهرهاش، که اثرِ گذرِ سالیان، فقر و تنگدستی و پیکارِ روزمره بر آن نقش بسته بود، ذرهای از معصومیتاش را از دست نداده بود. خستگی و بیماری آن را از جلا انداخته بود اما وقتی میخندید بار دیگر با تمامی روشناییِ آفتابیِ قدیماش میدرخشید. چهرهی یک شاعر بود، اگر منظورمان از شعر نه نوعی استعداد و مهارت بلکه یک آمادگی روحی برای ایجاد شگرفایی و احساسِ شگرفایی باشد. ( به قولِ نوالیس: « فعالیت، قدرتِ دریافتکردن است.» ) پره، که به دلرباییِ چیزهای غریب و نامعمول حساس بود، هیچگاه توانِ حیرتکردن را از دست نداد و از همینروست که شعر او همچنان ما را حیرتزده میکند. تصویرِ چنین رویکردی در پره، آب است؛ آبی که همواره در جستوجوی شکلِ خود و همواره در حال گریختن از آن است. آب، این مجسمهی لحظهای و ابطالِ مجسمهها. آب، دیروز باد و فردا صخره. شعرِ « منِ والا » ( Je sublime )[ من والایش میدهم]: پراکندهشدنِ من در آبشاری از تصاویر، از دسترفتنِ من و بازفتحِ عشق: توِ والا. متنهای بهنثر نوشتهشدهی پره، از همان پلاک ۱۲۵ بلوار سَن ژرمن ( Au 125 boulevard Saint-Germain)، با نوعی پابرجایی در نامنتظرهها جریان دارند، همچون رودی که مسیرش را دنبال نمیکند بلکه آن را خلق میکند. طنز در پره جرقهی کورکنندهی حاصل از آشکارشدنِ آبسورد یا مهملات نیست، بلکه نوعی وارفتگیِ عمومی است که واقعیتِ سودهشده بر اثرِ تخیّلی آبگونه به آن دچار میشود. یعنی تخیلی که در حرکتِ دائم است. نثرِ پره جاری است، از لابلای انگشتان میلغزد، و پیوسته در فَوَران و جهش است. و شکلی که آرمیدگیاش به خود میگیرد همانا سرگیجه است. همهی اینها را دربارهی شعرش نیز میتوان گفت، هر چند عنصری که در شعرهایش سر برمیآورد آتش است، بهویژه در شکلِ کانیِ آن. تصویرهای پره همچون آب بر خطههایی آتشفشانی پیش میروند که هنوز کاملاً سرد نشده و در آن یخ و شعله با هم در ستیز اند. این تصاویر پیشمیروند، بهصورت هزاران قطره پراکنده میگردند، باز بههم میپیوندند، چونان دشنهای تیز میشوند، چنان بزرگ میشوند که از جدارهی بلورینی که آنها را دربرگرفته لبریز میشوند، فرومیافتند، بهگونهای باورنکردنی همچون کمرگاهِ زن باریک میشوند، سپس دهانهشان پهنا مییابد و سرانجام همهچیز را با مارِ آبیِ بیانتهای خود میپوشانند. به هنگام نوشتنِ این سطور بهخصوص به شعرِ بلندِ نوای مکزیکی فکر میکنم که یکی از زیباترین متنهای شاعرانهای است که از مناظر و اساطیر آمریکایی الهام گرفتهاند.
اما از آنچه میخواستم بگویم دور شدم. قصد نداشتم از شعرِ پره حرف بزنم، وانگهی برای داوری کردن در این باره من صلاحیتدارترین شخص نیستم. برای من، پره نه فقط یک شاعر فرانسویزبان بلکه پیش از هرچیز تجلییابیِ جهتگیریِ روحییی بود که دو راهِ بهظاهر مغایر باهم را باهمآشتی داده بود: عمل و بیان، شعر و زندگی.
سوررئالیسمْ اقدامِ نومیدانهی شعر برای جسمیتیافتنِ در تاریخ است. از همین روست که سرنوشتاش به سرنوشتِ خودِ انسان پیوسته است. و برای پره هیچچیز طبیعیتر از این نبود که شیوهی زندگی از کنشِ انقلابی جداییناپذیر باشد. قادر نبودنِ او به سازش و تن در دادن، عشقاش به زندگیِ بیحد و مرز و خیالانگیزِ جاری در شهرهای مدرن، نوستالژیاش در قبال اسطورهها، آزادهروحیاش، و سختگیری انعطافناپذیرش در قبال اصول و موازیناش، همه و همه از او « مردی از زمانهای دیگر » ساخته بود. در این جهانِ متعلق به متخصصان و رُباتهای تمکینکرده، انسانی حقیقتخواه بودن نوعی کهنهگرایی محسوب میشود. اگر زمانهی ما، چنانکه برخی مدعی اند، زمانهی هیچگرایی است، پس بنژامن پره، این مردِ امیدواری، چهرهای متعلق به گذشته است. ولی آیا خودِ این امر درعینحال گواهِ آن نیست که او انسان و شاعرِ آینده است؟
پاییزِ گذشته، به هنگام اقامتِ کوتاهی که در پاریس داشتم، اغلب روزها او را میدیدم. در گرمای دوستیمان و آزادیِ روحی بیهمتایش هیچ تغییری ایجاد نشده بود. بهخصوص آن چند ساعتی را به یاد میآورم که بروتون، پره و من با هم در کافهای گذراندیم. یادم نیست از چه حرف زدیم و حالا دیگر نمیتوانم بگویم چرا آن شبنشینی بر من آنهمه تأثیر عاطفی گذاشت، اما میدانم که از آنپس شبِ عالمگیر و شبِ شخصیِ من روشنتر شدند. چند وقت بعد شعری نوشتم به نام شب بیخوابی، که یادآورِ آن شبنشینی است. شاید آن شعر بهتر از این سطور گویای معنایی باشد که دوستیِ بنژامن پره برای من داشته است.
شبِ بیخوابی
به شاعران: آندره بروتون و بنژامن پره
در ساعتِ دهِ شب در کافه انگلیس
جز ما سه نفر
کسی نبود
بیرون صدای گام مرطوبِ پاییز شنیده میشد
گامِ کوری غولپیکر
گام جنگلی که بر شهر میرفت
با هزار بازو و هزار پا از جنسِ مِه
چهره از جنسِ دود انسانِ بیچهره
پاییز به سوی مرکز پاریس میرفت
با گامهای مطمئنِ رهگذری کور
آدمها در خیابانِ بزرگ در رفت و آمد بودند
بعضیها دزدکی صورتشان را برمیکندند
روسپییی به زیباییِ یک پاپبانو
از خیابان گذشت و در دیواری ماشیرنگ ناپدید شد
دیوار ازنو بسته شد
همهچیز در است
فشار خفیفِ اندیشهای کافی است
چیزی دارد آماده میشود
این را یکی از ما میگوید
لحظه دو پاره شد
نشانههایی بر پیشانی این لحظه خواندم
زندگان زندهاند
راه میروند پرواز میکنند میوهوار میرسند میشکافند
مردگان زندهاند
استخوانهاشان هنوز تبدار
باد آنها را میتکاند میپراکند
خوشهها میان پاهای شب فرومیافتند
شهر همچون دلی باز میشود
همچون انجیری گلی که میوه است
میل بیشاز جسمیتیابی
جسمیتیابیِ میل
چیزی دارد آماده میشود
این را شاعر میگوید
همین پاییزِ در نَوَسان
همین سالِ بیمار
میوهی شبحوارِ لغزان میان دستهای قرن
سالِ ترس زمانِ پچپچه و مثلهشدن
آن شب هیچکس چهره نداشت
در فضای زیرزمینیِ لندن
به جای چشمها
اشمئزازِ آینههای کورشده
به جای لبها
شیارِ دوختهای ضخیم
هیچکس خونی نداشت هیچکس نامی نداشت
ما نه تنی داشتیم و نه روحی
ما چهره نداشتیم
زمان میچرخید و میگردید و نمیگذشت
هیچچیز نمیگذشت جز زمانی که میگذرد و بازمیآید و نمیگذرد
آنگاه بود که آن زوجِ جوان پدیدار شد
پسر « پیکانِ کوپیدون » بوری بود
با کلاه خاکستریرنگ گنجشکِ جسور و پرسهزن
دختر ریزاندام حنافام ککمکی
سیبی بر سفرهی فقیران
شاخهای پریدهرنگ در نورخانی زمستانی
کودکانِ شرزه گربههای وحشی
دو گیاهِ سرکشِ درهمتافته
دو گیاهِ خاردار با گلهایی نامنتظر
بر مانتوی توتفرنگیرنگِ دختر
دستِ پسر تابید
چهار حرف
سوزان چون اخترانی بر هر انگشت
خالکوبیِ شاگردمدرسهوار مرکبِ چین و شیفتگی
حلقههای تپنده
آه دستِ گردنبند بر گردنِ حریصِ زندگی
پرندهی شکاری و اسبِ تشنه
دستی پُر از چشم در شبِ تن
خورشیدک و رودِ طراوت
ای دستی که رؤیا و رستاخیز میدهی
همهچیز در است
همهچیز پُل است
حال بر کرانهی دیگرِ رود راه میرویم
بنگر در پایین چه دَوان میرود نهرِ قرون
نهرِ نشانهها
بنگر چه دوان میرود نهرِ ستارگان
یکدیگر را در آغوش میگیرند جدا میشوند باز بههم میپیوندند
با هم به زبانِ آتشسوزیها حرف میزنند
نبردهاشان عشقهاشان
آفریدن و ویرانکردنِ جهانهاست
شب باز میشود
دستی بیکران
هماخترانِ[i] نشانهها
نوشتارِ سکوتی که آواز میخوانَد
قرنها نسلها دورانها
هجاهایی که کسی بر زبان میرانَد
کلماتی که کسی میشنود
رواقهایی با ستونهای شفاف
پژواکها نداها نشانهها هزارتوها
لحظه پلک میزند و چیزی میگوید
گوش کن، چشمها را باز کن ببندشان
خیزاب مَد میگیرد
چیزی دارد آماده میشود
در شب پراکنده میشویم
دوستانم دور میشوند
حرفهاشان را چون گنجینهای گداخته با خود میبرم
نهر با بادِ پاییزی میستیزد
پاییز با خانههای سیاه میستیزد
سالِ اسکلتها
تلی از سالهای مرده و تُفشده
فصلهای تجاوزدیده
قرنِ تراشخورده در یک هوار
هِرَمی از خون
ساعتهای جوندهی روز سال قرن استخوان
ما همهی پیکارها را باختیم
یکی را هر روزه میبریم
شعر
شهر از هم باز میشود
چهرهاش چهرهی عشقِ من است
پاهایش پاهای زنانه است
برجها میدانها ستونها پُلها خیابانها
رودخانه کمربندِ مناظر غرقشده
شهر یا زن حضور
بادبزنی که زندگی را نشان میدهد و میپوشاند
زیبا همچون شورش فقیران
پیشانیات هذیان میگوید اما من از چشمهایت فرزانگی مینوشم
زیربغلهایت شب است اما پستانهایت روز
کلماتات سنگ است اما زبانات باران
شانهات ظهر بر دریا
خندهات ورودِ خورشید به شهرک
موهای گرهگشودهات توفان بر ایوانهای سحر
شکمات تنفسِ دریا ضربانِ روز
تو تنداب نامیده میشوی و علفزار
دلِ دریا نامیده میشوی
همهی نامهای آب نامهای توست
اما اندامِ جنسی تو بیشمار است
روی دیگرِ هستی
روی دیگرِ زمان
آنرویِ زندگی
اینجا هر گفتاری پایان مییابد
اینجا زیبایی خوانا نیست
اینجا حضور هولناک میشود
اینجا تاخورده در خویش حضور خالی است
مرئی نامرئی است
اینجا نامرئی مرئی میشود
اینجا ستاره سیاه است
روشنی سایه است نور تاریکی
اینجا زمان میایستد
چهار جهتِ اصلی یکدیگر را لمس میکنند
این جا جای تنهایی جای ملاقات است
شهر زن حضور
اینجا زمان پایان میگیرد
اینجا آغاز میشود
[i] – constellation : صورتِ فلکی
کسی به “فکر عشق” نیست کسی به فکر ما شدن
از آن “تبار خودشکن” تو مانده ای و بغض من