مادهی ۲
هر موجودِ انسانی حقِ زندگی دارد
۱ـ زندگی نه یک داده که یک جنبش است، شَوَندى است که هرکس این اختیار را دارد که با کسبِ توان و آگاهی از زندهترین بخشِ وجودِ خویش بر آن تأثیرى خجسته بگذارد. مطالبهی اولویتِ زندگی نه وانهادنِ آن به تکثیریابی وحشیانهاش بلکه دریافتنِ زندگی است بر اساسِ چشماندازى انسانی که آن را بازمیآفریند. خواستِ زندگیکردن میل به همهی امیال است.
تفسیر
حقِ بقا و زندهمانیِ همه بر پایهی قربانیشدنِ هرکس بنا شده است. بهرهکشی انسان از انسان مفادِ یک قراردادِ اجتماعی را تحمیل میکند که در آن وظیفههای مقررشده نافی واقعیتِ حقهایی است که بهطورصوری به رسمیت شناخته شدهاند.
۲ـ هیچچیز تا فراگذشتن از زندهمانی، یعنی زندگی اقتصادی [صرفهجویی]شده، را در بر نداشته باشد در طرحى برای زندگی نمیگنجد. حقِ زندگیکردن قراردادِ اجتماعی و وجودیاى را که به نامِ بقای نوع تحمیل شده است فسخ میکند و خیرِ عمومی را بر پایهی خوشبختی افراد بنا مینهد. به میزانى که اقتصادِ استثماری فرجام و انجامِ خود را در فرمانروایی مطلقِ کالا مییابد، حقِ زندگیکردن نیز به تنها ضامنِ بقای زمین و انواعاش تبدیل میشود.
تفسیر
بیاعتباریاى که همواره لذت را آماجِ حمله قرار داده است ــ لذتى که محکوم بوده به بهای نگونبختی، پشیمانی، احساسِ گناه، بیماری، فقر و فلاکت، به دست آید ــ طی قرنها از ایجاد رابطهیی که باید میانِ آگاهی از تن و خواستِ زیستن برقرار میشد، جلوگیری کرده است.
آنچه جریانِ تاریخ همچون جنبههایى کمتر ناانسانی ارائه داده بیشتر از احتیاط برخاسته تا از سخاوتى خودانگیخته. همگان بر این نظر بوده اند که رواجِ اندکى خوشبختی آسیبى به خود و دیگران نمیرساند.
ازاینپس هنرِ انسانی زیستن همانا همآهنگسازی امیالِ فردی و جمعی بر اساسِ همچشمی خلاقانهیی خواهد بود که لازم میداند سعادتِ یک تن متضمنِ سعادتِ همگان باشد. جایى که حتا یک نفر بدبخت باشد نمیتوان خوشبخت بود. بنابراین برتریبخشیدن به میلِ همرأیانه به خوشبختی باعث میشود وثیقهی کمترى در اختیارِ رقابتگری قرار گیرد.
۳- حقِ زندگی فقط در صورت فتحشدنِ بیوقفه به صورت یک داده درمیآید.
تفسیر
زندگی، با یکتایی و حضورِ فراگیر در ناهمگونترین اشکالاش، از گذرِ تکاملِ انسان به درجهیی از آگاهی رسیده است که همانا درجهی آگاهی از آفرینندهگی ویژهی خودِ اوست. این آفرینندهگی، هرچند تاکنون استثمارِ طبیعت آن را پنهان نگاه داشته و واپس رانده است، ثروت و غنای باشندهی [موجود] درحالِشدن است و باید جایگزینِ ثروتِ غصبیِ داشتن شود.
نیروی حیاتی نیرویى خدایی نیست. توانِ سترگِ زندگی از آنِ خدایى نیست، بلکه وجودِ برینى از آنِ خویش است: یعنی چیزى نیست جز نیروی بالقوهیی از هستی که در ما و در جهان است. آنگاه که آفرینندهگی جایگزینِ کار شود، هوشمندی حسی را پالایش میدهد، به گسترشیابی آن یاری میرساند، توانایی کنشگری را در انسان، توسطِ انسان و برای انسان کمال میبخشد.
۴- حقوقِ زندگیکردن حقوقى را بر کنار میسازد که تاکنون مرگ، با استمرارِ روحِ تقدیرپذیری و تمکین به قوانینِ «ضرورتِ» ادعایی، از آنِ خویش ساخته است. آزادی ستمراندن، آزاردادن، کشتن، بدرفتاریکردن، گرسنه نگاهداشتن، فشارآوردن، فریبدادن و بهفسادکشیدن، تحقیرکردن، قضاوتکردن، ویرانکردن، و… محلی از اعراب ندارد.
تفسیر
مرحلهی گذرى که گذار از یک جامعهی کهن به یک جامعهی نو را رقم میزند همچنان به پرسشهای دلهرهآورى که ماندگاری بربریتها مطرح میسازد پاسخهایى نابهجا تحمیل میکند. تجویزِ مرگِ آرام برای بیماریهای درمانناپذیر، کنترل و تنظیمِ زه و زادِ انسانی و حیوانی، حبسِ عقلباختگان و جانیان، از جمله مسائلی است که تنها یک پروژهی فراگیر و جامع میتواند به ویژهگی آنها بپردازد و برایشان راهحل بیابد، پروژهیی که در آن زندگی با مطالبهی اولویت و برتری خویش، به ازمیانبرداشتنِ عللِ درد میپردازد تا درمانهایى را که همواره خودِ این درد، با همگونساختنِ آنها با سرشتِ خویش، القا کرده است منسوخ سازد.