صبحِ من امروز با خواندن دو پیام آغاز شد. یکی بهفارسی از سوی خوانندهای که با خواندن ترجمهام از کتاب شعر و واقعیت روبرتو خواروز، با جملههایی سرشار از قدرشناسیِ سخاوتمندانه و صمیمت همدلانه از جایگاهِ حیاتی شعر گفته بود، و دیگری پیامی بود به فرانسوی در ارتباط با انتخاباتِ اخیر در برزیل همرا با متنی از کاستوریادیس، به نام راهِ بیبرونرفت. ( که متأسفانه فعلاً مجال ترجمهکردناش را ندارم).
این دو پیام به رغم موضوعِ بهظاهر متفاوتشان، در کنه خود بازآواییِ تلواسهی همیشگی من و همهی کسانی است که میدانند آمیزهی همسرشتِ شعر و رهاییِ انسان امروزه بیش از همیشه گرفتارِ واقعیتِ کریه و مخرب مستولی بر جهان است.
ستیزمندی و تضاد میان شعر و چنین واقعیتی، به گمان من سرشتار روزمرهی بسیاری از ماست. مایی که دغدغهی هر روزهمان از نو کوک کردن ساز درون در همنوایی با هستی است، و تدارک مداومِ فراگذشتن از موانع و ترمیمِ زخمهایی که از سوی واقعیت موجود بر ما تحمیل میشود.
حسِ چنین فراگذشتن و ترمیمی را این روزها من با خواندن و تلاش در ترجمهی شعرهایی از مالارمه، لوترهآمون و هولدرلین زندگی میکنم. اما، بنا بر همسرشتی شعر و رهاییجویی، ترجمهی متنی که در زیر میخوانید نیز، به رغم یأسِ و دلگرفتگیاش از اوضاع، با چنین حسی بیگانه نیست.
و این ترجمهی پیام دومی است که امروز دریافت کردم:
برزیل: مهر تأییدی بر ” توتالیتر” شدنِ نئولیبرالیسم؟
همان توتالیتاریسم نرمی ( soft ) که تقریباً از ده دوازده سال پیش آغاز شد، دستکم از موقعی که در یک همهپرسی در فرانسه به پروژهی سال ۲۰۰۵ ” اروپا ” که توسط نخبگان اولترالیبرال رفوکاری شده بود، رأی ” نه ” داده شد… ( یا به قول بعضیها از زمان ریگان، تاچر و دیگران …)
دور باطل و حلقهی معیوبی که ما خوب میشناسیم: نئولیبرالیسم در همهجا تشدیدِ نابرابریها و فقر و فلاکت ایجاد میکند همراه با پیامدهایش: گتوسازیها، بزهکاری، قاچاق مواد مخدر، ناامنی، خشونت، و غیره. بنابراین شهروندانِ رأیدهندهای که هنوز خود را « ادغامشده » و « جاافتاده » در جامعه میدانند، و اغلب از لحاظ معیشتی هشتشان گروِ نُهشان است، همواره پیشاز هر چیز، و با نادیده گرفتن حداقلی از « عدالتِ اجتماعی » خواهان « امنیت » بیشتر اند و این لایههای مرفهترِ طبقات متوسط و فرزندان شورشی / انقلابی آنهایند که همچنان و به رغمِ همهچیز از مطالبهی « عدالت اجتماعی » دفاع میکنند.
همین خواست امنیت باعث شده تا سیاستبازان « پوپولیست » / « مردمفریب » ( مگر میشود این دو مفهوم را از هم جدا دانست؟ ) در جبههی « راستِ افراطی » « اکثریت آراء » را به دست آورند و به آن « مردم » قول دهند که قصد دارند علیه این « عدم امنیت »، این « بزهکاری » مبارزه کنند، مجازت اعدام را دوباره برقرار سازند، « مهاجران را بیرون برانند »، « هجوم مهاجرت » را متوقف کنند، علیه فساد مبارزه کنند، و غیره. حال آنکه مسلم است خودشان همین سیاستهای نئولیبرال را ادامه خواهند داد و فاسد بودنشان اگر از « رقبا»ی خود بیشتر نباشد کمتر نخواهد بود. این وضعی بوده که در مجارستان، لهستان، روسیه، ایتالیا، آمریکا، فیلیپین، و دیگر جاها برقرار شده و بدیهی است که بزودی در اینجا هم برقرار خواهد شد، اگر تاکنون برقرار نشده باشد… جامعهی نمایش با تمامِ شکوهِ خود …
ما حدود دوازده سال پیش چنین نوشته بودیم:
« … در بارهی وضعِ دنیا ما بدبین و مشکوکایم: به نظر ما کار از کار گذشته و حالا دیگر واردِ حلقهی معیوبی شدهایم که به فجایعی اجتنابناپذیر خواهد انجامید. دیگر نمیتوانیم در گهوارهی توهمات تاب بخوریم. این مشاهدهای عینی است همراه با احساسهایی که از خواندن روزنامهها، نشریهها، کتابها، گوش دادن به رادیو، دیدنِ تلویزیون، آشنایی و ملاقاتهای گوناگون، سفرها، و تجربههای کاری به ما دست میدهد. سرمایهداری ( منطقِ سود، فانتاسمِ چیرگیِ عقلانی ) به تخریبِ پیوندهای اجتماعی ادامه خواهد داد، همراه با چپاولِ سیاره، انهدامِ اکوسیستم، افزودن بر فقر و فلاکت و بر شمار فلاکتزدگان، ( روزانه ۲۰۰۰۰ کودک بر اثر این وضع میمیرند ). آنهایی که از این سیستم سود میبرند بهترین ابزارِ مغزشویی، تحمیق، شرطیسازی، آلت دستسازی و مصادره به مطلوب کردنِ ایدههای رهاییبخش بهمنظور اشاعهی ترس و سردرگمی را در اختیار دارند تا طبقهی حاکم و مسلط بتواند رؤیاپردازی کند. این ابزار شامل رسانههای مدرن، تلویزیون، جامعهی نمایش است ( ادیان هم جزو همین ابزار بود اما فرهنگهای مردمی هنوز در برابرش مقاومت میکرد ). در برابر چنین وضعی ما وزنهی چندان سنگینی نیستیم ــ بطریهای کوچکی افکنده به اقیانوسایم[۱] … بنابراین در برابر رویکردِ مرگبارِ فرار به جلو از سوی سرمایهداری مقاومتها ناچیز است. البته به موازات رشد فقر و فلاکتِ مردمان شورشها و طغیانهایی به وجود میآید، اما این شورشها بدون آگاهی و سردرگم اند و وحشیانه سرکوب میشوند. حرفهای ما ناشنیده میماند. حاکمان بر جامعه تمام انقسامهای ممکن، بهویژه تفاوتهای فرهنگی، قومی، مذهبی را به بازی میگیرند تا فقیران را به انشقاق و اختلاف بکشانند، و این شیوه بیش از پیش کارکردی مؤثر دارد. آنها از طریق ایجاد ترس و به نمایش گذاشتنِ آن حکومت میکنند. انفجار جمیعتیِ جهانِ سوم، و نیز بحرانهای زیستمحیطی و شهرسازانه، این پدیدهها را شدیدتر و وخیمتر خواهد کرد. به یاریِ تکنیکهای مدرنی که خزیدن در لاکِ زندگی خصوصی و اوتیسم و درخودمانیِ اجتماعی را تشدید میکنند، اتمیزهشدن جوامع عمیقتر خواهد شد. همشهروندانِ ما دیگر نمیخواهند در یک همدارگان یا کمونیته زندگی کنند، فرارَوَندهای فردیسازی به عقب باز نخواهند گشت. و پیامدِ این روند، مطالبهی یک دولت قوی و پلیسی اما همچنان بهطور صوری دموکراتیک خواهد بود. مطالبهی دموکراسیِ مستقیم امری واهی و مردمفریبانه تلقی خواهد شد که برخاسته از غرایزِ پستِ طبقات مردمی است. محاسن و خصیصههای قدیمی مردم همچنان رو به خراب شدن و تضییع اند: همبستگی، یاریِ متقابل، تقسیم کردن، حسن نیت و خوشرفتاری، مهماننوازی، « آزرمِ عرفی »[۲] مردمانِ عادی بنا به تعریف خوبِ جورج اورول و سیمون ویل از این مفهوم، گذشت، آدابدانی، شّمِ تشخیص ساگِنها یا تفاوتهای ظریف، طنز و شوخطبعی، نزاکت و ادب.
در عوض، معایبِ طبقاتِ فرادست و حاکم، طبقاتِ جدیدِ متوسط، از کانالِ رسانههای مدرن روز به روز بیشتر تعمیم مییابد: کلبیمنشی، خودپرستی، بیمسؤولیتی، خودمحورپنداری، ابتذال و هرزهدرایی، فقدان پروا و حیا، خودخواهی، میل به سلطهگری، خوی بچگانه با روحیهی قهقرایی.
آن « دگردیسیِ انسان شناختی »ای که با نظام سرمایهداری آغاز شد حالا حضوری واقعی دارد، و خودِ ما هم، با وجودِ آگاه بودنمان به آن، یکسره از آن مصون نیستیم. چندین نسل در شرایط خفتبار جامعهی نمایش بار آمدهاند، و این وثیقهی سنگینی است بر دوش هر اقدام و ابتکاری در جهتِ تغییرِ انقلابی یا بازگشت / آفریدنِ جامعهای عزتمند، عادلانه و برابریمحور…
در برابر این غلتکِ لهکننده چه باید کرد؟
ما از این میترسیم که مبادا نوشتن متنها، هر چقدر هم درایتمندانه، قوی و معتبر هم که باشند، برای انتقال ارزشهای رهاییخواهانه کافی نباشند. مگر نه آنکه بهترین آثار تئوریکِ انقلابی را ــ که سانسور هم نشدهاند چرا که نظام میداند که میتواند چنین اجازهای به خود بدهد ــ میتوان در همهی کتابفروشیها ( و نیز در اینترنت ! ) پیدا کرد؟ هراسِ ما این است که چنین کاری به مشغولیتی برای « معدودی خوشبخت happy few» و خودبزرگبینیِ آنها تبدیل شود…
شاید اضطراریترین کار ما نخست باید این باشد که با رفتارهامان، رویکردهامان، شیوههای وجودیمان توأم با تفاوتهای ظریفشانِ، به انتقالدادن و احیا کردنِ خصایصِ قدیمیِ طبقات مردمی و تمدنهای سنتّی که بهرغم همهچیز هنوز آثاری از آنها باقی است بپردازیم و همان « آزرمِ عرفی » یادشده را بازآفرینیم…»
ما در آن زمان، در بارهی این مفهومِ معروفِ « آزرمِ عرفی » طبقاتِ مردمی هنوز خیلی سادهلوح بودیم.
خیلی دوست دارم نظرتان را در بارهی این متنِ کاستوریادیس بدانم ( که آن را به پیوست برایتان میفرستم ) . شخصاً فکر میکنم که آن علامت سئوال بعد از عنوانِ متن را حالا دیگر میتوان از آن حذف کرد. خودِ کاستوریادیس هم دربارهی امکانِ یک دگرگونیِ رادیکال در زمانه کنونی چندان توهمی نداشت، اما به نظر من او هم گرایش داشت به اینکه انقلابهای مردمی یا پرولتریِ گذشته را بیش از حد بزرگ جلوه دهد. وقتی چنین انقلابهایی را از نزدیک بررسی میکنیم متوجه میشویم که رادیکالترین و آگاهترین جریانهای موجود در آنها، دست آخر جریانهایی در اقلیت بودند …).
با احساسهای صمیمانه،
هانری
[۱] – ضربالمثل ” انداختن بطری به اقیانوس ” : کشتیشکستگان و غرقشدگان بطریهای حاوی پیام به دریا میانداختند به امید اینکه به دست مخاطبان ناشناخته برسد.
[۲] – ر.ک. مقالهی ” بیآزرمی و بیمعنایی “، منتشرشده در همین وبسایت.[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]