اخیراً از خبر انتشار دو کتاب در ایران بسیار خوشحال شدم. یکی فرهنگ ریشهشناختی فارسی، (در پنج جلد) از محمد حسندوست، و دیگری تاریخ ترجمه در ایران، از دوران باستان تا پایان عصر قاجار، نوشتهی عبدالحسین آذرنگ. هرچند هنوز هیچیک از این کتابها به دستم نرسیده و اطلاعاتم دربارهی آنها محدود به گزارشها و مصاحبههاست، اما صرفِ فعلیتِ یافتن چنین مباحثی در عرصهی کتاب و کتابخوانی را نشانهای نویدبخش از تعمیقِ اندیشه و کاوش در بارهی مسئلهی بنیانیِ زبان فارسی در دوران جدید میدانم.
در ارتباط با فرهنگ ریشهشناختی فارسی، نقد و بررسییی خواندم به قلم سید احمدرضا قائممقامی، که شور و اشتیاق اولیهی مرا نسبت به این کتاب تااندازهای کاهش داد چراکه این بررسی بهگونهای مستدل بر نارساییها و خطاهای پژوهشی بسیاری در این کتاب انگشت نهاده است.
اما همهی گزارشهای مربوط به کتابِ آذرنگ و مصاحبههای انجامشده با او در بارهی تاریخ ترجمه در ایران، به اشتیاق من برای خواندن این کتاب تا کنون دامن زده است. احساس میکنم انتشار این کتاب و امکانپذیرشدن شناختی انضمامی و تاریخی از جایگاه و نقش ترجمه در فراشد شکلگیری ذهنیتِ فارسیزبانان در دوران مدرن، در گشودنِ باب این مبحثِ اساسی نقطه عطفی را رقم خواهد زد. زیرا اندیشیدن به وضعیت ترجمه در زبان فارسی از اواخر دورهی قاجار تا کنون خود محور و بنیانِ اندیشیدن « نقادانه » به رابطهی اندیشه و بیان برای پی بردن به علل «بحران» نثرِ زبان فارسی معاصر هم هست.
در منظری کلی، نحوهی برخورد با این پدیدهی بحرانی از دو موضعِ متضاد بوده است. از یکسو، انکارِ و کتمانِ بحران با تکیه بر میراثِ ادبی و اعتقاد به توانایی ذاتی و سرمدی، ماورای طبیعی و ماورای تاریخیِ زبان فارسی:
« نازش هر زبان به ذخایر آن است. در میان ادبیات ملل متمدن جهان ذخایر عظیمی به زبان و در زبان فارسی وجود دارد. ذخایری که از آثار پیش از شاهنامه و شاهنامه تا افسانهی نیما و هشت کتاب سهراب سپهری را در برمیگیرد. زبان فارسی، بدون هیچ شعار و مفاخرهی گزاف، یکی از فرهنگیترین و فرهیختهترین زبانها و پرستارهترین کهکشانهای جهان ادب و ادب جهان است.
ما فارسیِ هزار واژهای و شکستهـ بسته و روزمره را ناآگاهانه از مادر و پدر، و سپس فارسیِ پدر و مادردار و درست و دقیق و زیبا و شیوا را آگاهانه از فردوسی و نظامی و سعدی و حافظ و چند سخنور دیگر میآموزیم.
سعدی و حافظ ذهن و زبان امروز ما را ساختهاند […] کلیات سعدی گنجینهی حکمت و آیینهی عبرت است. تا پایان جهان طراوت و تازگی دارد. اگر فقر مادی از سر و کول کا بالا رود چه باک، ما با تفرج در بوستان و گلستان جاودانه و بهشتآسای سعدی غنا و استغنای معنوی مییابیم.»
بهاءالدین خُرّمشاهی، پیشگفتار مصحّح، کلیات سعدی، انتشارات دوستان، ۱۳۸۴.
همین رویکرد گاه چهرهای بسیار خشن و پرخاشگرانه میگیرد و حتا خواهانِ سربهنیست کردنِ مخالفانِ دیدگاهِ خود میشود. خسرو فرشیدورد در مقالهای صد و چند صفحهای به نام ساختمان دستوری و تحلیل معنایی اصطلاحات علمی و فنی، در مجموعه مقالات سمینار زبان فارسی و زبان علم، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول ۱۳۷۲، در کنار نکتهها و یادآوریهایی درست و بهجا، با کینهتوزی و دلچرکینی شدیدی عاملِ بحرانِ زبان فارسی را صرفاً « واژهسازان» دگراندیش میداند و با یککاسه کردن همهی زبانشناشان نواندیش در « فرقهی نابکار آذر کیوان » دست به دعا برمیدارد که « خداوند این زبان گرانمایه را از زیر دست و پای این خوکان به در آورَد ».
او وقتی هم که ظاهراً شمشیر سهمگینِ خویش را ( که علیه کسانی چون احمد کسروی و ذبیح بهروز به کار میگیرد ) غلاف میکند در بارهی اندیشمند زبانشناسی چون محمدرضا باطنی چنین مینویسد:
« یکی از زبانشناسان باذوق و خوشقلم مانند لغتسازان خوب و باذوق دیگر، گاهی واژههای نامناسب و بدمعنی نیز ساخته است. لغاتی از قبیل « زایشی گشتاری » و نظایر آنها. وی ” generative ” مکتب ” چمسکی ” را ” زایشی ” ترجمه کرده است و تعبیر نامناسبِ ” دستور زایشی ” را ساخته است. غافل از اینکه ” زایش ” و ” زائیدن ” در میان ایرانیان کلمهی زنندهای است و بار معنایی منفی دارد. در حالیکه معادل فرنگی آن چنین نیست؛ یعنی در فرهنگ ایران و مشرقزمین، ” زایش ” و ” زائیدن ” معنای غیرمؤدبانه دارد، در صورتیکه در فرهنگ غرب چنین نیست و مترجم زبردست و مسلط به زبان فارسی باید متوجه این دقیقهی باریک زبان باشد که اینجا چنین است و آنجا چنان. معادل مناسب و مؤدبانهی ” ژنراتیو ” در زبان فارسی” تولیدی ” است نه زایشی؛ بهخصوص که بنا به نوشتهی خود لغتساز طبق نظریهی ” چمسکی “، دستور زبان یعنی تولید جملههای بیشمار است نه ” زایش جملههای بسیار “. بنابراین بهتر است بگوییم ” دستور تولیدی تبدیلی ” به جای دستور زایشی گشتاری “.»
بد نیست یادآوری کنم که در کتاب یادشده در زیرنویسی توضیح داده شده که نویسندهی مقاله، یعنی دکتر خسرو فرشیدورد، گفته است که « ویرایش املایی و رسمالخط غیرعلمی فعلی را را بنوشتهی من تحمیل نکنید». یعنی حتا شیوهی بیفاصلهنویسیِ کلمات مرکب را نمیپذیرد. ویراستاران کتاب این خواسته را پذیرفتهاند، اما من در نقلقولها از این فرمان سرپیچی کردهام.
از سوی دیگر، رویکرد نقادانه و چارهجویانهای بوده و هست که برای توصیفِ مختصرِ آن چند سطری از متن داریوش آشوری در کتابِ بازاندیشیِ زبان فارسی را نقل میکنم که در عینحال روشنگرِ ویژگیهای روانیِ جبههی مقابل و منکرانِ بحران هم هست:
« اینکه اینهمه دربارهی زبانِ فارسی مینویسیم و میگوییم نشانهی بحرانِ ژرفی است که در متنِ فرهنگِ ما جریان دارد و بحرانِ فرهنگ خود را در بحرانِ زبان مینمایاند و بحرانِ زبان خود را در پُرسخنی در بارهی زبان. اینکه زبانِ نگارشیِ فارسی برای ما همچون چیزی طبیعی و فرادست یا همچون زیستبوم یا خانهی آشنای پدری نیست و بساهنگام غریب مینماید؛ اینکه ما همچون ماهی در این آب شناور نیستیم تا که از شدتِ نزدیکی آب دیگر خود دیده نشود، بلکه زندگی بیمیانجی در آن جریان داشته باشد؛ اینکه چون بوتیمار بر کرانهی این دریا نگرانِ تمام شدنِ آنیم؛ و، سرانجام، اینکه با همهی گفتنها و نوشتنها در اینباره باز هم گفتن و نوشتن کاری بیراه و سخنی بیهوده نیست، اینها همه نشانهی آن است که ما در بسترِ طبیعیِ خود نیستیم که اینهمه بیخواب و بیتابیم. پس، چه باک اگر که باز هم گفتهها را بازگوییم و نوشتهها را بازنویسیم؟ زیرا در میانِ آنچه گفتهاند حرفِ درست و دقیق و از سرِ پژوهش کمتر زدهاند و در اینباره حرف هنوز بسیارست و کدام کس میتواند مدعی باشد که حرفِ آخر را زده است؟ »
در یکی از نوشتههایم دربارهی مسئلهی زبان و ترجمه ( بصیرت نزدیکترین زخم به خورشید است ) نوشته بودم:
تاریخِ آمیزش پرتنشِ فارسی و عربی و پیامدهای آن بر ذهنِ و زبان و روانِ ما هنوز جنبههای ناشناختهی بسیاری در خود نهفته دارد. روزگاری بود که چیرگی و چیرهدستی اندیشهورزان و بهخصوص شاعران کلاسیک ما در آمیختن زبان فارسی و عربی، کاخهای بلندی از شعر و کلام منظوم آفرید. آنها توانستند از این راه حسها و اندیشههای خود را در آن بافتار تاریخی به بهترین شکل ممکن بیان کنند. اما از دوران آشنایی ما با اندیشهها و زبانهای غربی و ورودِ سیلآسای مفاهیم و ایدههای نو، دیگر آن آمیزهی مأنوس نمیتوانست « زبانِ حال » ما و بیانگر نیازهای دوران مدرنِ ما باشد.
آنچه با آغازِ این دوران « بیداری ایرانیان » نام گرفته، به گمان من زایشِ آگاهی از زخمهای تاریخی بر پیکرِ زبان فارسی هم بوده است. گویی در پسِ پشتِ آن کاخهای رفیع ادبیات کلاسیک ما ناگهان با ویرانهای روبهرو شدیم. واکنشها در برابر این وضع، عمدتاً سه گونه بوده: سرهگرایی، تداوم عربیگرایی، و به روی خود نیاوردن و انگار نه انگار که مسئلهی زبانی وجود دارد.
تاریخِ پُرتنش ترجمه در ایران از آغاز آشنایی و روی آوردن ما به ادبیاتِ ( در معنای کلی آثار و افکار) سربرآورده و بالیده در غرب، با خود تکانهها و زلزلههای عمیقِ ذهنی و روانی به همراه داشته که به گمان من ماحصلِ آن را میتوان یگانه مبداء تقویم اندیشهورزی جدیدِ ما دانست، یعنی نقطهی بریدگی و گسستی که پس و پیشِ مجزایی را در تاریخِ ذهنیت اجتماعیمان رقم زده است. اگر معنای دوگانهی مفهومِ نقد یا کریتیک را در نظر بگیریم ، یعنی هم « حدّت، وخامت و بحران » و هم « جداکردن، تمایز و تفکیک » ، آیا نمیتوانیم ترجمه را یگانه پدیدهی تمامعیارِ نقد در حیاتِ اجتماعی ایران در عصر جدید بدانیم؟
پژواکهای پدیدهی ترجمه به مثابه بحران و نقد در کلیتِ انسانشناختیِ جامعهی ما براستی بیانتهاست. برای نمونه تنش و کشاکش بر سرِ تعیین هویتِ زبان: صرف وجود دو ترجمهی عربی و فارسی برای عنوانِ یک کتاب، نقدِ عقلِ محض، و سنجشِ خردِ ناب؛ یا نگاهی به ترکیبِ نام و نامِ خانوادگی تقریباً همهی ایرانیان، هماینجا و هماکنون و جدا از پیشینهی حضور زبان عربی در شاهکارهای ادبیِ گذشته، باید به خودی خود زمینهی مساعدی برای پایان بخشیدن به یک تعصب مضاعفِ کور فراهم ساخته باشد و جرأتِ تاریخیِ این اعتراف و بازشناسی را به ما داده باشد که ما نه کاملاً عربزبان و نه یکسره فارسزبانیم. آیا آگاه شدن به این سرشتِ دورگه، یا آمیختگی métissage ، یا کرئولگونگی créole زبانِ ما، آزادکنندهی انرژی عظیمِ نهفته در کانهای تاریخی فارسی همراه با رگههای تنومندِ عربی رسوخکرده در آنها نخواهد شد؟ آیا همین آگاهی به ما امکان نخواهد داد که ازجمله نقدِ دین را از آلایندههای عربستیزی و عربیهراسی بپالاییم و به این سترونیِ بحرانی و لکنتِ ذهنی پایان دهیم؟
پژواک دیگرِ ترجمه به مثابه بحران و نقد را میتوانم چنین خلاصه کنم: پارادایم یا سرمشقِ اصلی بازاندیشانِ اصیل و ارزندهی زبان فارسی تا کنون، به ویژه کسانی چون داریوش آشوری و محمد حیدری ملایری، برای بهدیسی یا اصلاحِ زبان فارسی، الگوی زبان علم بوده است. حال آنکه به نظر من بهتر است به سلطهی چنین الگویی نیز پایان داد. سلامتی و سامانهی درست بخشیدن به زبان علمی در عرصهی خود دغدغهی بهجایی است اما نمیتواند یگانه سخنگوی مسئلهی زبان فارسی در کلیتِ آن باشد. برای مثال، اینکه چرا نیمای عزیز ما در زبانِ منظوم شعر نیرومندانه نوآفرینی میکند اما در عرصهی نثر چون پرندهای در قفس پرپر میزند و به نفستنگی میافتد ، پرسشی نیست که به نارساییهای زبان علم در فارسی مربوط باشد. بیماری و ضعفِ نثرِ فارسی را نمیتوان با قداست بخشیدن به زبان علم تشخیص داد و برای درمانش چارجویی کرد. خاصه در دورانی که از علم و عالمان نیز همچون چماقی برای سرکوب آگاهیهای حسیِ انسانی استفاده میشود.
عرصهی دیگرِ کاربردِ بازاندیشیِ زبان فارسی، حضور دیاسپورای گستردهی فارسیزبانان است. برای نخستین بار در تاریخ چندین میلیون ایرانی بهطور روزمره با زبانهای دیگر سر و کار دارند. این پدیده نیز از دو نگاه مختلف قابل بررسی و ارزیابی است: ذوب شدن در « دیگری» یا « درکِ حضورِ دیگری» برای کاویدن در وجودِ خویش بر بستر کشفِ امکانها و افقهای تازه.
زیستههای روزمرهی میلیونها فارسزبان در فضاهای زبانیِ غیراز فارسی، میتواند منبع و انگیزهی کنجکاویها، پرسشها، کشفها و آفریدنهای بسیار باشد، به شرطی که حساسیتِ لازم برای این رویکرد ایجاد شود و وضعیتِ رقتبار رسانههای فارسیزبانِ خارج از کشور ملاک و معیار این حساسیت قرار نگیرد.
باری، در پژواکی شاید دورادور، و چه بسا تنگاتنگ، هم با موضوعِ دو کتاب یادشده، یعنی ریشهشناسی کلمات از سویی و تاریخ ترجمه از سوی دیگر، و هم در پیوند با نکتههای یادشده این مطلب را پی میگیرم.
چندی پیش در مقالهی خاراشکن متنی با عنوان خاراشکن سیاسی از خانم مَری ژوزه مونزَن Marie – José Mondzain ترجمه و معرفی کردم. اکنون با ترجمهی بخشهایی از متن دیگری از او به نام « نقد چیست ؟ » قصد دارم نه فقط به موضوعِ این پرسش بلکه بهویژه به نکتههایی در ارتباط با ترجمه و معادلگذاری در زبان فارسی بپردازم.
« نقد چیست؟
از همین آغاز باید دربارهی خودِ این پرسش این نکته را بگوییم که ترمِ نقد و انتقاد، کریتیک critique [ در فرانسوی ]، متأسفانه هم بر کارکردی کلی و بنیانگذارانه در ذهن و روح و هم بر یک شغل و پیشه [ در فارسی: ناقد و منتقد ]دلالت دارد : مثلاً منتقدِ هنری یا منتقدِ ادبی. در معنای اول، منظور از نقد critique دریافتنِ کارِ اندیشه است به هنگامی که این اندیشه به تولیدِ داوری و قضاوتی دربارهی خودش یا چیزی غیر از خودش میپردازد. در معنای دوم، critique [ناقد، نقاد، منتقد] رویکردِ نقد به اعمال و تولیداتِ دیگران مربوط میشود و قصدش شکلدادن [ آموزشدادن] به قضاوت و داوریِ دیگری، معمولاً خوانندگان و شنوندگان، است.
وقتی به روزنامهنگاری، که برای خودش یک پا منتقدِ هنری، یا به قول معروف حرفهایِ یک حرفه، است، گفتم که میخواهم دربارهی این پرسش که نقد چیست مطلبی بنویسم، بلافاصه در آمد که « این موضوع به تو چه ربطی دارد؟». همین واکنش به خودی خود برای طرح این موضوع کافی است. آیا نقد کاری است مختصِ خبرگان و حرفهایهایی که خودشان مشمولِ اندیشهی انتقادی نمیشوند؟ یعنی کسانی که نه فقط بهتر از دیگران و بهتر از دیگران میدانند چگونه باید به چیزها و آثار اندیشید بلکه تنها کسانی هستند که نه فقط میدانند نقد چیست بلکه در مسندِ سانسورگران علایق و سلایق دیگران مینشینند؟
اینکه از کسی مثل من که فعالیتی فلسفی دارد پرسیدهاند که نقد چیست، قاعدتاً باید به معنای پذیرش این نکته باشد که باید خودِ پرسشِ نقد از طریق بازاندیشیِ عمومی و مشترک مورد پرسش قرار گیرد، یعنی که فلسفه به طرحِ بنیادیِ تعریفِ نقد مرتبط است. […] اندیشهی نقد مستلزم نقدِ اندیشه است به این هدف که شرایط داوری کردن برای همه و توسط همه به دقیقترین صورت ممکن تعریف شود. فیلسوف بودن فقط بدین معناست: فورموله کردن یک پرسش به بهترین وجه ممکن به منظور نگاهداشتنِ این پرسش در تکاپوی زندهی پرسشگریِ آن. امری که میتواند کارکردی سیاسی نامیده شود.
خاستگاهِ کلمهی نقد (krisis):
کلمهی یونانیِ کریسیس krisis در اصل سه معنا دارد: یکی به معنای crise بحران، تشنج، حالتی که چیزها یا اشخاص را در وضعیتی قرار میدهد که آن را بحرانی critique مینامند تا خصلتِ حاد و بیثباتِ آن و نیز خطرِ عدمتعادل و ضرورتِ درمان یا تسکین را خاطرنشان کنند زیرا که تنش میتواند به نقطهی اوج برسد.
معنای دوم این کلمه متضادِ کلمهی کراسیس krasis ( درهم و مغشوش بودن) است، و بنابراین یعنی ضدِ اختلاط و ضدِ خلطمعنا. در این حالت، کریسیس بر تفکیک و تمایز دلالت دارد، و معنای بصیرت و قضاوت در این کلمه نیز از همین جا ناشی میشود. در واژگان قضایی و نیز فلسفی هم کلمهی دیاکریسیس diakrisis بر حرکت اندیشهای دلالت دارد که تفاوتها، خلافآمدها و تضادها را تمیز و تشخیص میدهد. بنابراین کلمهی کریسیس، پس از بحران و بصیرت ، به معنی صدور حکم و تصمیمگیری هم هست.
در یونانی لغتِ کریتس krités به معنی قاضی یا داور در مقامِ عملکننده یا کنشگرِ بحران ؛ لغتِ کریما krima به معنی اظهار و اعلامِ قضاوت و داوری؛ و لغتِ کریسیس Krisis به معنی خودِ این فعالیت است. زیرا در یونانی لغاتِ خنثا را با پسوندِ ma نشان میدهند که بر حالت چیزها دلالت دارد؛ لغاتِ مؤنث را با پسوندِ sis نشان میدهند که دلالتگر عمل و به عمل درآمدن است. بنابراین یک شعر را پوئما poèma و فعالیتِ شاعر را پوئیزیس poiésis مینامند. به همین صورت یک کُپی یا رونوشت را میمِما mimèma ولی عمل تصور و چهرهسازی یا نمادپردازی را میمسیس mimésis مینامند. و نیز پراگما pragma به چیز یا به موضوعی گفته میشود در حالی که پراکسیس praxis به خودِ عملِ مربوط به آن اطلاق میشود.
همهی اینها را بدین جهت گفتیم تا خاطرنشان کنیم که کریسیس kirsis ( نقد ) یک عمل است و نه اظهار و اعلامِ حرفیénoncé . در زبان فرانسوی کلمهی کریتیک اسم ذات و صفتی است که هم بر حرف و گفته و هم بر عملِ گفتن و اظهار کردنی بصیرتمندانه دلالت دارد. به عبارت دیگر کریسیس یا نقد، عملِ حرف زدن است و این عمل بهطور کلی مستلزم بصیرت همراه با قوهی تفکیک و تمایز است، اما وقتی همین عمل در مورد موضوعهایی مشکوک به کار بسته میشود مؤظف است معنای آنها را روشن کند، به تصمیمگیری در بارهی ارزش آنها برای همه بپردازد و به نتیجهگیرییی برسد که از تنش گره بگشاید و از خلط معناها بیرون آید. از آنجا که یکی از معانیِ نقدْ تصمیمگیری و انتخاب است، حرف و کلامِ نقادانه به عملی میانجامد که نه فقط اظهارگرانه بلکه تنظیمکننده است. حرفْ عمل میکند، حرفِ نقادانه یک عمل است. بنابراین پرسشهای مطرح اینها هستند: بحران کجاست؟ منتقد کیست؟ نقد چیست؟ کی تصمیم میگیرد؟ در بارهی چه؟ برای چه کسی؟»
در ترجمهی این پارهمتن، علاوه بر کلمهی « نقد » دهها کلمهی دیگر به عنوان معادلِ کلمات متنِ اصلی به کار بردهام که در واقع از روی ناچاری بوده و به اصطلاح صورتِ متن را با این سیلی سرخ نگاه داشتهام. در زبان فرانسوی از قرون وسطا تاکنون ضربالمثلی هست بدین مضمون: « از ضرورت فضلیت ساختن». گویا ریشهی این اصطلاح برمیگردد به قدیس ژِرُم یکی از حواریون مسیح که در تدوین اخلاقیاتِ مسیحی، پذیرفتن اوضاعِ جبری را برای مؤمنان یک حُسن و فضیلت اخلاقی شمرده است. در حاشیهی معنای اصلیِ خود، اصطلاح یادشده به معنی رضا دادن و تمکین به سختیها و مترادفِ اصطلاح فارسی « با سیلی صورت خود را سرخ نگاهداشتن » هم هست. چنین پیداست که روحیهی غالب بر فضای ترجمه در ایران معاصر بیشتر با چنین رویکردی رقم خورده است. اما شواهدی هم، هرچند هنوز کمرنگ، نشان میدهد که چنین روحیهای دیگر نمیتواند سلطهگری کند و حساسیتِ ما به معنای واژههایی که به کار میبریم بیشتر شده است.
در نگاهی کلی به روندِ کاربستِ کلمات قدیمِ ادبیات فارسی برای واژهسازی در عرصهی ترجمه بهمنظور معادلگذاری در برابر مفاهیم و مدلولهای بیپیشینه در زبان فارسی،( مانند: دولت، ملت، اقتصاد، سیاست، جمهوری و هزاران واژهی دیگر) میتوانیم بگوییم که مترجمان ما در آغاز به قدر توان و امکانِ خود پهلوانی کردند و با واژهسازی، چه از راه اقتباس از عربی و چه با نوواژهسازی، به نیازِ عاجلِ فهمیدن و بهکار بردن مفاهیم و مدلولهای تازه پاسخ دادند. اما با گذشتِ زمان و روندِ سیریناپذیر ژرفایابیِ شناخت و آگاهی اکنون به نارسایی بسیاری از آن معادلها پی میبریم. و اتکا و افتخار به آن پهلوانیها دیگر معنایی جز پهلوانپنبهبازی و رجزخوانی ندارد.
فعلاً بر همین دو کلمهی « نقد » و «بحران» درنگ کنیم.
میدانیم که لغتِ نقد، همچون معادل و برابرنهادهای برای « کریتیک » critique ، از شمارِ انبوهِ لغاتی است که در دوران متأخر ترجمه در زبان فارسی، از واژگانِ قدیم ادبِ فارسی/عربی ما به عرصهی نوشتاری نوین و معاصر آورده و یا بهتر بگوییم، کوچ داده شده اند. هرچند شمار بزرگی از واژههای کوچدادهشده، عربی بوده است، اما بودهاند واژههای فارسی تباری، برای مثال واژهی « پیشنهاد »، که همچون مار پوست انداخته و معنایی تازه به خود گرفتهاند.
به پیشینهی معنایی کلمهیِ « نقد » در لغتنامهی دهخدا نگاه کنیم:
– آنچه در حال داده شود. خلاف نسیه. وجه حاضر. – سیم و زر مسکوک، دِرهم، دِرَم تماموزن جید. – پول، وجه، فلوس، عین، تنخواه. – مجازاً : دل و ذات، پسین، پسر. – و – خرده گیری . نکته گیری . سخن سنجی. – بهگزینی، سیمگزینی، سرهگری، جداکردن درمهای سره از ناسره، بهین چیزی برگزیدن، آشکار کردن عیبِ کلام، نظر کردن در شعر و سخن و تمیز دادن خوب آن از بدش . انگشت خلانیدن در چهار مغز. انگشت خلانیدن در گردو. منقار زدن مرغ دردام . گزیدن مار. نگاه ربودن به سوی چیزی نگاه خود را به سوی چیزی ربودن.
و سپس اصطلاحات و امثال زیر برای آن ذکرشده است:
بهنقد، نقداً، نقدِ ایام، نقد بدیه، نقد برنایی، نقد جان، نقد جوانی، نقد روان، نقد رایج، نقد سره، نقد شش روزه، نقد عراقی ( دینار عراقی)، نقد علیبیگ، نقد عمر، نقد کیسه.
امروز نقد فردا نسیه .امید را به زر نقد نتوان خرید .سرکه ٔ نقد به از حلوای نسیه است .سیلی نقد به از حلوای نسیه است .معامله ٔ نقد بوی مشک می دهد.ندهد نقد را به نسیه کسی .نقد دید خندید .نقد را باش .نقد را به نسیه مده .نقد را عشق است نقد را مده نسیه را بگیر، یا بچسب . نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
فعل « نقد کردن » نیز به هم در معنای بانکی و مالی ( نقد پرداختن)، و هم به معنای انتقادکردن و خردهگیری، در فارسی متداول است. در عرصهی ترجمه نیز، برای critique دو معادل « نقد » و « سنجش » به کار میرود.
در مورد کلمهی « بحران »، ماجرا پیچیدهتر و جالبتر است. در لغتنامهی دهخدا آمده است:
« بحران . [ ب ُ ] (ع اِ) تغییری که بیمار را پیدا آید در تب و با یوم اضافه شود چنانکه گویند «یوم بحران ». (ناظم الاطباء). یوم باحوری برخلاف قیاس نیز گفته شده است به انتساب به باحور یا باحوراء که شدت گرمای تابستان باشد. (از منتهی الارب ). شدت بعض بیماریها چون تب مطبقه در روزهای معلوم که به برء یا هلاک منتهی شود. (یادداشت مؤلف ). این روز را یوم بحران و یوم باحوری گویند و گوئی منسوب به باحوراء باشد از جهت شدت گرما. باحوراء و هو شدة الحر فی تموز. (منتهی الارب ). تغییر عظیم که دفعةً در مرض واقع شود از مقاومت طبیعت با مرض یا به سوی صحت کشد یا بسوی هلاک و تشبیه کرده اند طبیعت را به سلطان و مرض را به دشمن و بدن را به ملک و روز بحران را به روز قتال ، پس اگر درین روز سلطان که طبیعت است دشمن را که مرض است از ملک براند بحران تام جید گویند و اگر دشمن غالب شود نعوذ باﷲ منها و سلطان را بکشد و ملک را فروگیرد بحران تام ردی نامند. (غیاث اللغات ). لفظ بحران در اصل یونانی است .(آنندراج ). به اصطلاح اطباء منازعت طبیعت با مرض .
در لغت یونانی لفظی است شکافته از چیره شدن یک خصم به خصم دیگر از بهر آنکه همچنان که دو خصم مدتی بر یکدیگر چیرگی جویند و هرگاه که فرصت چیرگی یابند آنکه چیره شود در حال کار خویش بکند و هیچ مهلت ندهد همچنین طبیعت با مادت بیماری بر سان دو خصم میکوشند تا در مدت کوشیدن یا ماده پخته گردد و در حال چیره شود و نشان چیرگی طبیعت پدید آید، پس بحران تغییرحال بیمار است از حالی به حالی یا بهتر یا بدتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در مفاتیح العلوم آمده است که بحران از سریانی گرفته شده و آن تغییر عظیمی است که دفعةً بیمار را دست دهد و آن بیشتر در امراض حاده از قبیل تبهای محرقه و مطبقه باشد و پس از آن بیمار یا روی به بهبود باشد یا بیماریش سخت تر شود. (یادداشت مؤلف ). لفظی یونانی و معرب است . در لغت یونان به معنی فصل در خطاب است یعنی خطابی که بدان میان دو خصم فصل حاصل آید یعنی طبیعت و بیماری . جالینوس گوید: بحران حکم حاصل است چه حکم مرض بدان انفصال یابد یا به صحت و یا به شدت و سختی . و در نزد پزشکان تغییر عظیمی است که یکباره در مرض حادث گردد و آن را اقسامی است همچون : بحران محمود و بحران کامل و بحران جید و بحران ردی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همان متن شود : نام باحور از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان . (از التفهیم بیرونی ).»
من در واژهنامهی عربی لغت « بحران » را ندیدم. امروزه در عربی برای crise نه « بحران » بلکه بسته به مورد دو معادلِ «أزمة » و « نوبة » به کار میرود. از سوی دیگر، از تعاریف دهخدا و اشارههای مبنی بر اصل و تبارِ یونانی کلمهی « بحران »، این حدس و گمان پیش میآید که شاید کلمهی « بحران » در متون قدیم با معناهای اول و سوم کلمهی یونانی krisis ، یعنی تشنج و حدّتیابی، و نیز « صدور حکم »، بیارتباط نباشد. در این صورت چرا اثری از معنای محوریِ krisis ، یعنی تفکیک و تمایز برپایهی درایت و بصیرت، در کلمهی « بحران » نیست؟ فقط با بررسی متنهای قدیمی ادبیات فارسی و فیلولوژی دقیق میتوان به این پرسش پاسخ داد.
به هرحال، آنچه مسلم است مترجمان پیشگام ما در معادلیابی برای دو لغت همریشهی crise و critique در فرانسوی و معادلهای مشابه در انگلیسی ( هر دو برگرفته از krisis یونانی )، به دو واژهی « بحران » و « نقد » روی آوردهاند که هیچ ربطی به هم ندارند. آشکار است که کاربردِ « سنجش » به جای « نقد » نیز مسئله را تغییر نمیدهد.
تا جایی که من اطلاع دارم از میان زبانشناسان و آگاهان به این مسئله تنها محمد حیدری ملایری است که در راستای کوششها و پیشنهادهایش برای دقیقکردن و بهسازیِ معادلهای فارسی دو واژهی « پَرژَن » و « پَرژَنه » را به عنوان معادلهای دقیق در برابر critique ( نقد ) و crise ( بحران ) پیشنهاد کرده و تابلوی توضیحی مربوط به این معادلگذاری را چنین ارائه داده است:
البته میدانیم ( و خودِ حیدری ملایری هم بهخوبی میداند ) که چنین پیشنهادهایی بهرغم درست و ضروری بودنشان، به این راحتی پذیرفته و بهخصوص بهکاربسته نمیشوند. من هم در این جا قصد ندارم از فردا در همهی نوشتههایم چنین نوواژهایی را در همهجا به کار برم. اما صرفِ طرحِ این نکتهها میتواند حساسیت و توانایی ما را در فهم و کاربردِ واژهها افزایش دهد و ژرفا بخشد. در ضمن آسمان به زمین نمیآید و کفرگویی هم نیست اگر کسانی که با این مفاهیم سر و کار دارند، گاهی با تلنگری بر پوستِ ضخیمِ عادتهای زبانی با اشاره به این گونه معادلها، و دستکم به عنوان مترادفهایی در کنار واژههای متداول و مسلط، ذهن خود و مخاطبان را با نوعی آشناییزدایی به سوی معناهای دقیقتر این مفاهیم سوق دهند.
این دیدگاهها در صفحهی فیسبوک نوشته شده. برای اطلاع دوستان خارج از فیسبوک آنها را در اینجا بازتاب میدهم:
فرزان نصر:
بهروز جان، دوست دارم به یکی از نکاتی که در حاشیهی نوشتهات بود اشاره کنم، و آنهم بحث بیفاصله نویسی است. این بحث گسترده است و من همچنان فکر میکنم سلیقهی افراد مهمترین عامل مخالفت و موافقتشان با این بحث است. بطور مثال من بارها دیدهام که مترجمی که مصدر یک فعل مرکب مانند «راهرفتن» یا «کتکخوردن» را بیفاصله مینویسد، صَرفِ خود فعل مرکب را بافاصله مینویسد: «راه رفتم» یا «کتک خوردم». در نتیجه چنین فردی رویکردی متناقض دارد، و این رویکرد متناقض هیچ وقت اجازه نمیدهد که بحث از سطح سلیقه فراتر رود.
برای من جای سوال است که مثلاً وقتی تو در همین نوشته اسم مرکب «بیفاصلهنویسی» را بدون فاصله مینویسی، یعنی معتقدی که مصدر «بیفاصلهنوشتن» باید به همین صورت نوشته شود، آیا صرف فعل آن را هم به همین ترتیب بیفاصله مینویسی؟ یعنی مینویسی «فلانی آن کلمات را “بیفاصلهمینوشت”»؟
میدانم بحث مفصلتر از اینها است و نمیخواهم به همین دو مثال خلاصهاش کنم. ولی آیا تو قواعد دقیق و فکرشده و هدفمندی برای این رویکرد داری؟
بهروز صفدری:
فرزان عزیز، اشارهی من به این موضوع، همانطور که خودت هم پی بردهای، فقط در حاشیهی مطلب و به عنوان نشانهای از روحیهی مستبدانهی شخص نامبرده بود، که نه فقط در محتوای نظرات بلکه حتا در شیوهی نگارش و رسمالخط نیز با هرگونه تغییر و نوجویی مخالف است و شیوهی سنتیِ خود را حتا در یک کار جمعی به مسؤولان ویراستاری کتاب تحمیل کرده است. در همان زیرنویس، ویراستار یادآوری کرده که درخواست نویسنده پذیرفته شده اما « در نقل ارجاعات و یادداشتها به رسم معمول عمل شده است .»
اما در ارتباط با یادداشت تو در مورد شیوهی نگارش و موضوع بیفاصلهنویسی به طور کلی: با تو موافقم ( موافق ام، موافقام ؟ ) که هنوز هیچکس به رسمالخط منسجم و بیتناقضی دست نیافته است، و چیزی که تو « سلیقه فردی » میخوانیاش، در هر نوشتهی فارسی به چشم میخورد. اما به گمان من این تفاوتها نه از روی پسند و سلیقه یا هدفمندی، بلکه از سرِ ناچاری و بلاتکلیفی است. در این بلبشوی نگارشی، فقط میتوان به این دلخوش بود که به نسبت قدیم گامهایی به سوی روشمند شدنِ خط فارسی برداشته شده. اما هنوز به قواعدِ یکدست و پذیرفتهشدهی همگانی نرسیدهایم. منظورم از قواعد چیزی مثل سولفژ، خطهای حامل و نتنویسی در موسیقی است که زبان مشترکی برای ارتباطِ موزیسینهاست. تا زبانِ مشترکی نباشد سلیقهی فردی هم معنا ندارد. وقتی قاعدهای نباشد کسی هم نمیتواند قاعدهشکنی کند. زبان مشترک و قاعده هم زورکی به دست نمیآید. میدانیم که مسئلهی ( مسألهی ) اصلاح و بهدیسیِ خط فارسی، طیفِ گستردهای از چارهجوییها برانگیخته، از همین پیشنهادهای بیفاصلهنویسی و یای نکره و معرفه گرفته تا تغییرِ الفبای فارسی. نمیدانیم فارسیزبانان هزار سال بعد چگونه خواهند نوشت، اما اگر هریک از ما اینجا و اکنون بتوانیم از مشکلاتمان در زمینهی زبان و خطمان بیترس و واهمه بگوییم و به توانِ جمعیمان برای راهحلآفرینی باور و اعتماد داشته باشیم، گامِ مؤثری در راهگشایی برداشتهایم.
خلاصه اینکه نه فقط من هم رسمالخط جامع و منسجمی در اختیار ندارم بلکه رسمالخط کنونی فارسی چنان بر من تحمیل شده که گاه بر اثر محدودیتها و نارساییهایش مجبورم حرفام را طوری تغییر دهم که در این خط بگنجد.
فرزان نصر
بهروز جان من لحن کنایهدار تو را در متن دریافتم و قصدم موافقت با شخص مورد بحث نبود. من هم با بیفاصلهنویسی موافقم. ولی فکر نمیکنم صِرف اعتقاد به این بیفاصلهنویسی کافی باشد. در بعضی متنها این بیفاصلهنویسی شکل «حاد»ی به خودش گرفته، در پارهای موارد شخص نگارنده این اعتقاد و رویکرد را تا حدی پیشبرده که خواندن متن کار دشواری شده، بعضیها این بیفاصلهنویسی را نشانهی برتری متنشان میدانند، خیلی از مترجمان بدون توجه به تفاوت زبان فارسی و زبانهای منشعب از لاتین، این بیفاصلهنویسی را براساس متن مبدا در ترجمه بکار میگیرند. از نظر من حتی برای رسیدن به آن قواعد یکدست و همگانی، مطرح کردن مشکلات بصورت فردی یا جمعی راهگشا نیست، یا دستکم نمیتواند به نتیجهای همگانی نائل شود. تا وقتی نهادهای دولتیای که قدرت دارند، از قدرتشان در این جهت استفاده نکنند، نیروهای فردی و جمعی نمیتوانند به قاعدهای همگانی برسند. این جور قواعد باید بصورت ریشهای و از سطوح پایین آغاز شود تا همگانی شود. تا وقتی نهادهای علمی و رسمی فکری نکنند و از صاحبان نظر برای یافتن چاره دعوت نکنند، ما همه در آن ناچاری و تحمیلی که تو گفتی گیر میکنیم.
بهروز صفدری
فرزان جان، نکتههایت همچنان بهجا و بااهمیتاند. پیش از اینکه من هم نظر مختصرم را بگویم عذرخواهی میکنم از این که دیشب نکتهی بهاصطلاح فنی تو را در لابلای نکتههای کلیِ نظری از قلم انداختم. پرسیده بودی آیا : « مصدر «بیفاصلهنوشتن» باید به همین صورت نوشته شود، آیا صرف فعل آن را هم به همین ترتیب بیفاصله مینویسی؟ یعنی مینویسی «فلانی آن کلمات را “بیفاصلهمینوشت”؟» حتماً اطلاع داری که بحثِ بیفاصلهنویسی نخستینبار در فضایی مستقل از نهادهای دولتی با کوششهای ایرج کابلی در سلسله مقالاتی در مجلهی آدینه مطرح شد. بعدها این مقالات به صورت کتابی در نشر بازتابنگار، با عنوان درستنویسیِ خطِ فارسی، منتشر شد. من با وجود صدها اما و اگری که نسبت به این شیوهی پیشنهادی دارم اما آن را یکی از اقدامهای بنیانی در این زمینه میدانم. باری، در ارتباط با پرسش تو به نظرم دو معیاری که کابلی برای بیفاصلهنویسی مطرح کرده میتواند تا حدودی پاسخگوی سئوال تو هم باشد: ۱- وجودِ تکیه، ۲- عملکردِ دستوریِ معادلِ واژههای بسیط. بنابراین، کلمهی ترکیبی «بیفاصلهنویسی» نه از لحاظ تکیه و نه از لحاظ عملکرد دستوری با مثالی که تو زدهای یکی نیست و « فلانی بیفاصله مینوشت » درست است.
نکتهی دیگر در یادداشت تو، ضرورتِ وجود نهادهای دولتی و حکومتی برای وضع قاعدهای همگانی و برطرف کردن مشکلات خط فارسی است. اما فرزان عزیز مسئله این است که در شرایط نبودِ چنین نهادهایی چه باید کرد؟ خودت بخشی از پاسخ را نوشتهای: « این جور قواعد باید بصورت ریشهای و از سطوح پایین آغاز شود تا همگانی شود.» این حرف و باور تو نیز که « تا وقتی نهادهای علمی و رسمی فکری نکنند و از صاحبان نظر برای یافتن چاره دعوت نکنند، ما همه در آن ناچاری و تحمیلی که تو گفتی گیر میکنیم» بیانگر واقعبینیِ توست. اما به گمان من، در رویارویی با این مشکل، مثل مشکلات اساسی دیگر، نمیتوانیم در انتظار بمانیم حتا اگر گاه در اشک ناتوانی خویش ساغری بزنیم. گواهِ این حرف من، تلاشهای خودِ توست و ابتکاری که در زمینهی نقد نشر و ترجمه انجام دادی ( و منشاء آشناییمان هم شد ). به هرحال این مسئلهی خط از موضوعهای فراگیری است که چون خطی قاطع یا transversal همهی عرصهها را در مینوردد. پس باید بحثاش را ادامه داد.
فرزان نصر
بهروز جان من هم قائل به این نیستم که دست روی دست بگذاریم و حتی باب گفتگو و تبادل نظر را ببندیم. ولی همانطور که خودت اشاره کردی این بحثها تازه نیست و حتی از جوانب مختلفی به آنها پرداخته شده است. مثال دمدستش همان چیزی است که تو در ادامهی این مقاله دربارهی معادلیابی برای réflexion بررسی کردی. حیدری ملایری با تمام دانشاش باز نمیتواند همهی جوانب را یکتنه در نظر بگیرد. مترجم کارکرده و صاحبنظری مثل تو میتواند در کنار حیدری ملایری نتایج بهتری را تولید کند. و همینطور اضافه شدن زبانشناسان و مترجمان کارکردهی دیگر. اما بحث من این است که چطور میشود این افراد را در کنار هم جمع کرد تا بتوان به نتیجهی جامعی رسید. من با کار فردی و ادامه دادن دستاوردهای گذشتگان مخالف نیستم. ولی ما در یک نقطه در جا زدهایم. در هزارتوهای فردی گیر افتادهایم. زبان از این جنبه که ما در حال بحث هستیم، مسئلهای فردی نیست. در انزوا نمیشود یک زبان را نجات داد. میدانم که تو هم با لب کلام من مخالفتی نداری. دسترنج کار حیدری ملایری در انزوا و پذیرفته نشدناش از سوی نهادها و سنجیده نشدنش از طرف افراد دیگر، کمرنگ میشود. اشکال کار ادیبسلطانی در انزوایی است که تاحدی ویژگی شخصیتی اوست و تا حدی جبر جامعه. ادیبسلطانی باید نظراتش را رو در رو با صاحبنظران دیگر مطرح میکرد، نه در کنج اتاقش. در کنج اتاقِ هر کسی، همهی نتایج بهترین و درستترین راهحلهاست. برنامههای نیمساعتهی بیبیسی فارسی با حضور دو زبانشناس و مجریای که تلاش میکند فقط وقت را بین طرفین به تساوی تقسیم کند، چارهی درد نیست. به امثال تو و آشوری و حیدری ملایری هنوز اصلاً فرصت و امکان درست و وسیعی داده نشده تا تواناییهایتان را در یک چشمانداز وسیع بیازمایید. برای همین همگیمان در انزوا مجبوریم برای نداشتن فرصت و امکان برای بکارگیری تواناییهای فردیمان، ساغر بزنیم. ناتوانی ما در این جا، در محروم شدن از بکارگیری تواناییهای فردیمان در منظر جمعی است. و من هم با تو همرایام که تا این فرصتها و امکانها مهیا نشود، ما مجبوریم از همین حداقل امکانات و فرصتهای فردی که خودمان ساختهایم، استفاده کنیم.
رضا سیروان
آدمی که میگوید زایش بارمنفی و غیرمودبانه دارد به احتمال بسیار از زن-هراسی رایج در ایران که به شکل مردسالاری جلوه میکند نصیب فراوان برده . سخن گفتن از عادت ماهانه هم زننده و نامودبانه است ، نوار بهداشتی هم بارمنفی دارد و باید در پلاستیک سیاه پیچیده شود . دوچرخهسواری زنان هم زننده است . به کلی هرجا که نیروهای درونی و بیرونی زنان به جریان بیافتد بارمنفی دارد و باید نهان شود و تولیدی شود .
Venus To
گویا باید اعتراف کرد که در مقام قیاس، درد “دانته” در تعلیق میان تکلم و نگارش به زبان لاتین، که نمادی محسوب می شد از فرهیختگی و انتکلتوال بودن(به قول امروزی های وطنی و ایضاً پیش کسوتان فرنگ رفته و فرنگی دان) و زبان ایتالیایی (vernacular) کمتر جانکاه و گیج کننده بوده است تا امروز ما فارسی زبانان که در”گردابی چنین حائل” میان این یا آن و همین و همان و چنین و چنان آن هم با رسم الخط هایی که هرکدام سینه چاکان و مدعیان “صحیح است” و “چنین است و لاغیر” خود را دارند، گرفتار شده ایم.
Amir Lou
بگذاریم اصلاً آسمان به زمین بیاید. برای چند سالی عادتهامان را کنار بگذاریم و عادتهای تازه بسازیم. زبان دانش و اندیشه میتواند در لابراتوار شکل بگیرد و جایگیر شود. نروژی و عبریی مدرن حتی در سطح روزمره هم زبانهای برساختهاند و امروز آدمها به آنها لالایی میشنوند، در آنها عاشق میشوند و دروغ میگویند و سوگواری میکنند، رمان مینویسند و نوبل میبرند! گویش معیار آلمانی هم برآیندی برساخته از گویشهای متفاوت آلمانی ست؛ دستاورد زبانشناسان. خود پارسی نو را سخندانان و دانشمندان با آمیختن پهلوی و پارسیمیانه، بلخی و سغدی و خوارزمی و طبری و عربی در پارسیدری سامان دادهاند (و عربی فقط یک منبع است در کنار دیگر منابع و با اهمیتی به مراتب کمتر از چند تای اول). آن پایهی درست در گویشهای رنگارنگ این طیف زبانی هست هنوز و میشود از امکانات واژگانی و دستوریی وسیعشان سود برد. کمی به عادتهامان سخت بگیریم هم راه آیندگان هموار میشود هم خودمان ده سال دیگر بر سنگلاخهای کمتری پا خواهیم گذاشت. راستی ضد عادت کار کردن برای مغز هم خوب است. متخصصان مغز و اعصاب میگویند.
سلام.خواستم بابت وبسایت خوبتون ازتون تشکر
کنم و امیدوارم باعث ایجاد انگیزه براتون بشه
ممنونم بابت سایت خوبتان
رضا سیروان
آدمی که میگوید زایش بارمنفی و غیرمودبانه دارد به احتمال بسیار از زن-هراسی رایج در ایران که به شکل مردسالاری جلوه میکند نصیب فراوان برده . سخن گفتن از عادت ماهانه هم زننده و نامودبانه است ، نوار بهداشتی هم بارمنفی دارد و باید در پلاستیک سیاه پیچیده شود . دوچرخهسواری زنان هم زننده است . به کلی هرجا که نیروهای درونی و بیرونی زنان به جریان بیافتد بارمنفی دارد و باید نهان شود و تولیدی شود .
این متن منرو به تامل بر انگیخت