همیشه گل و گیاهانی را که بهرغم شرایطِ نامساعد میرویند دوست داشتهام. چه آنها که در اقلیمهای کویری از پستانِ زمین خشک به جادوی مکِشی که خود رمزش را میدانند مینوشند و میبالند و چه آنها که بر صخرهها و ریگزارها از لابلای مواد سفتوسخت میشکفند.
گیاهی که از دیرباز شاخصِ این تیره از گیاهان بوده به زبان لاتینی،saxifraga نامیده میشود، برگرفته از دو کلمهی saxum ( صخره ) و frangere ( شکستن ). در فرانسوی و زبانهای لاتینتبار نیز آن را در واژگان علمی saxifrage مینامند. اما در زبانهای بومی آن را به نامهای دیگری نیز میشناسند. بهویژه آنکه از قدیم یکی از خواصِ چنین گیاهانی را « سنگشکنی » برای کلیه و مثانه هم میدانستهاند.
معادلهای فارسیاش سنگشکن و خاراشکن است.
در مسیر آشناییهایم با آثار شاعران و نویسندگان، بهویژه رمانتیکها، دلبستگی اغلبشان به خاراشکن، و شکفتناش در ویرانهها، و نقشی که این گیاه در اندیشه و حس و نوشتار آنان داشته، همیشه جذبام کرده است. از جمله ویکتور هوگو، و رُنه شار.
نظر به موضوع این مقاله، فعلاً فقط به شعری از رنه شار اشاره میکنم. او این شعر را متأثر از دنیای شعری هولدرلین و در پژواکی مستقیم از مفاهیمِ هولدرلینی نوشته است. تا بدانجا که عنوانِ فرعی این شعر را « با لمسِ دستِ بادیِ هولدرلین » گذاشته است. من برای نقل این شعر در این مقاله، دو سه روزی برای ترجمهاش تلاش کردم، و میدانم که هنوز باید روی آن کار کرد و بهخصوص کاربستِ دهها کلمه و مفهوم خاص را در آن توضیح داد. اما با منظوری که من از نوشتنِ این مطلب دارم، فعلاً به همین صورت کفایت میکند:
برای پرومتهای خاراشکن
با لمسِ دستِ بادیِ هولدرلین
واقعیت چیست، بی نیرویِ ازجابرکَننَدهی شعر؟
خدا بس قدرتمندانه در میانِ ما زیسته بود. دیگر یارای برخاستن و رفتن نداشتیم. ستارگان، که در نگاهِ او خودفرمان بودند، در چشمانِ ما مُردند.
این پرسشهای فرشتگان بود که یورشِ دیوها را برانگیخت. اینان ما را به صخره بستند، تا با هم بستزیم و به هم عشق ورزیم. از نو.
یگانه پیکار در ظلمات رخ میدهد. پیروزی فقط بر لبههاست. بذرِ شریف، جنگ و لطفِ همنوعِ من، در برابرِ فجرِ ناشنوا تو را با تکه نانم نگه میدارم، در انتظارِ آن روزِ پیشبینیشده، بلندباران و سبزلای، که برای سوزانها و خیرهسرها فراخواهد رسید.
***
از سوی دیگر، نویسنده و پژوهشگری در فرانسه به نام ماری ژوزه مونزَن در سال ۲۰۰۵ متنی نوشت به نام « خاراشکن سیاسی » که سپس به عنوان پلاتفورمی برای یک جنبش اجتماعی ـ فرهنگی در چارچوپ حرکتی به نام « فراخوانِ فراخوانها » به کار گرفته شد. ترجمهی بخش بلندی از این متن را در اینجا میآورم:
خارا شکنِ سیاسی
در طبیعت ریزه گیاهانی هست ، چه خودرو و وحشی و چه پرورشی، که ویژگیشان زادهشدن و گسترشیافتن در درز و شکافِ سنگها، و نیز پافشاری و اصرارِ نامحسوسشان بر تحمیلِ نظمِ تَرَکاندازِ حضورشان بر فشردهترین و مقاومترین مواد است…
آنها را خاراشکن مینامند.
این گیاهان از هر گونه وصل و بستِ عمیق به خاکی خاص آزاد اند اما توانِ زمینلرزهوارِ سرزندگیشان را را با سماجت تحمیل میکنند. آنها را در تیرهی گیاهانی طبقهبندی کردهاند که وجهمشترکشان بیتردید فروتنی است و نه همشکلی. خاراشکنها بیشمار اند و چنان گوناگون که در هر ارتفاع و هر فصلی انواعی از آنها برای گلکردن و تکثیریابی وجود دارد. بر پایهی چنین الگویی است که ما کُلِکتیو یا جمعمشترکی تشکیل دادهایم که تصمیم به صدور فراخوانی گرفته خطاب به همهی کسانی که هنوز و بااستواری به تواناییمان برای درهمشکستنِ سختترینها باور دارند، صرفاً به دلیلِ شکوفندگی و رویندگیِ مقاومتناپذیر و امتناعناپذیرِ زندگی و آنچه که در سوژههای انسانی از همین ویژگی جداییناپذیر است، یعنی اندیشه.
ازاینرو، ما نوع دیگری از خاراشکن آفریدیم که در میان صدها نوع دیگر جا میگیرد: خاراشکنِ سیاسی.
ما خاراشکنها میخواهیم هر سنگشکن و هر بِتُنشکنی را، هر برهمزننده و شکافندهی قدرتهای خارایی را گردِ هم آوریم. با اعتماد به شکفتن و گل دادنِ اندیشهها و رفتارهایی که برای ریشه دواندن نیازی به خاک ندارند، ما به چنین گیاهانی میپیوندیم که هرچند بیریشهاند اما به رغمِ همهچیز با سماجت و پافشاری در جاهایی سبز میشوند که با نرمی و شکنندگیشان در عناد است. در شکافِ صخره یا سنگفرشی که پشتوانهی رویشِ آنهاست، خاراشکنها از تواضعِ علف و توانِ درخت برخوردارند.
به همینسان نیز سلوکِ اندیشه و سلوکِ هنر که باهم چیزی به نامِ فرهنگ را میسازند، رویندگیِ زنده، یکدنده و شکنندهی خود را تحمیل میکنند. آنها در میانِ بلوکهای سختْ استقرار و گسترش مییابند تا در آنها فضا ایجاد کنند و پیوند بیافرینند. این فرضیهی ماست، زیرا بر این باوریم که آنها قادرند نظمِ کانیِ جبر و ضرورت را بشکافند و درهمبشکنند. سنگی که قانون بر آن حک شده است نمیتواند به سیمایی از جبرِ مقدر تبدیل شود که نصِ تغییرناپذیرِ آن هر موجودِ زندهای را از امکانِ واگرداندنِ امور بیبروبرگرد، از دگرسانسازیِ احکامِ سرمدیِ مورد مطالبهی ایدهئولوگها و از گسستنِ رشتهی اجتنابناپذیرِ تکرارها محروم کند. خاراشکنِ سیاسی نیرویی است ابدعگرانه که تداوم یک نظم را میگسلد، و نیرویی است پیوندزننده که نظمِ همسایگیِ نوینی را تحمیل میکند. این زندگی است که از لابلای سنگپارهها سر برمیکشد، این تحرکِ بازی است که خوابِ چیزها را آشفته میکند.
با اینهمه، خاراشکنها نظمِ طبیعی را بههیچرو نقض نمیکنند اما از قوانینِ خاصِ نظمِ طبیعی تنها توانِ زندگیهای میکروسکوپی و افشانشدهای را میگیرند که دیر یا زود هیچچیز در برابرش یارای مقاومت ندارد.
نظر به اینکه عرصهی تولیدِ نشانههای حسی و نشانههای خاصِ ذهنی و روحی، در سرشتِ خود عرصهای از مقاومت است و نه تمکین، ما باور راسخ داریم که سوژههای برخوردار از توانِ گفتن، حس کردن و میل ورزیدن، قابلیتی ناواگذاردنی دارند به این که خود علتِ اعمالِ خویش باشند، و بتوانند هم در تمامی رفتارها و قلمروهای زندگی روزمره، و هم در عرصهی ویژهترِ آفرینشِ موسوم به هنری، به افتتاح و نوآوری بپردازند. پرورشِ [فرهنگ] خاراشکنها، خودِ فرهنگ است.
اکنون به هنگامی که همهی قدرتهای نهادیشده بهطور منظم و روشمند به استقرارِ احساسی از ناتوانی و ناامنی مشغولاند و از هر آنچه که برخاسته از شکنندگی و نامرئی بودن است خط بطلان میکشند، ما تصمیم به فراخواندن همهی کسانی گرفتهایم که آمادهاند تا از توانِ ضعیفان دفاع کنند، از انرژیِ دگرگونسازندهی فضای عمومی که در آن هر کس میتواند توانایی خویش در افتتاح و ابداع را جلوهگر سازد. پیشنهادِ ما تولیدِ شکلها و ایدهها، تصویرها و متنها و نیز دیدارها و آشناییهایی است که چه کوتاه، چه خطیر و چه جشنگونه، به رغمِ ناپایداری ظاهریشان توانِ زیرزمینی و بسیجکنندگی در آنها نهفته است. فرهنگ [پرورش ] خاراشکنها فرهنگِ رفتارها و نشانههایی است که پیوند میآفرینند. بنابراین نیروی خاراشکنها همان نیروی زندگیِ سیاسی است.
اگر جهانی که در آن زندگی میکنیم در قاموسی بازنمایی یا به عبارت بهتر فورمولبندی میشود که قاموسی از قواعدِ بیامانِ سرمایهداری و تجاریسازیِ همهی نشانهها و اشیایی است که ما با رفتار و حرکات خود تولید میکنیم، پس رفتار و حرکاتِ خاراشکنها بر بسیجِ منابعِ نقادانهای مبتنی است که به ما امکان خواهند داد تا قاموسی را که لِهکنندهی ماست برهم زنیم تا نشانههای نوینی به گردش درآید، زبانهای جدیدی ابداع شود، تصاویرِ تازهای نشان داده شود که قادرند به زندگیِ کلام و اشتیاقِ نگاه در فضای عمومی جان تازهای ببخشند. واژگونساختنِ نظمِ زور بدین منظور که هر یک از ما به اهرمی تعیینکننده در فتحِ دوبارهی تواناییمان در حادثکردنِ ممکنات تبدیل شویم.
از همینروست که ما الگوی خاراشکنانه را همچون چهرهای از اندیشه و میل پیشنهاد میکنیم، و آن را مناسبترین الگو برای مشخص کردن معنای رویشِ زیرزمینیِ نیروهای نوآور میدانیم.
***
و اما نکتهی سوم:
شاید برخی از شما اطلاع داشته باشید که یکی از نامزدها در انتخابات جاری ریاست جمهوری در فرانسه، فردی است به نام امانوئل مَکرون. او در همین دوران ریاست جمهوریِ فرانسوا هولاند مدتی وزیر دارایی بود. سپس استعفا داد و با راهانداختن تشکلی که خود را « نه چپ، نه راست » میخواند، اکنون یکی از نامزدهای اصلی مقام ریاست جمهوری در انتخابات فعلی است. این مار هفتخط که ظاهراً بخش چشمگیری از رأیدهندگان را افسون کرده، یکی از آخرین ملغمههای جامعهی نمایش است که بخش عمدهای از پتانسیلِ مشروعیتِ خود را از وجود خطر انتخاب شدنِ عفریتهای به نام مارین لوپن به دست آورده است.
باری قصدم بررسی گَندزارِ کمسابقهی انتخابات جاری در فرانسه نیست. این مقدمه را گفتم تا به این موضوع برسم که چندی پیش همین جناب مکرون، در رویکردی « مضمونربایانه » به شیوهی خود، همین مفهوم دلانگیزِ « خاراشکن » را نیز مصادره به مطلوب کرد، و با استناد به شعر یادشده از رنه شار، خود و جنبشِ انتخاباتیاش را « خاراشکن » توصیف کرد!
من پیشتر در مقالهی « هیولاهای نهفته در زهدان سرمایه » به نمونهی دیگری از این پارودیهای مهیب اشاره کرده بودم:
https://www.behrouzsafdari.com/?p=1124
باری، خوشبختانه این بار نقد و اعتراضهایی به این چشمبندیِ آقای مکرون صورت گرفت، از جمله از سوی نویسندهی همان متنِ « خاراشکن ِ سیاسی »، خانم ماری ژوزه مونزن، که با نقدی صریح و کوبنده این شیادی را برملا ساخت.
پس شاید هنوز بتوان خاراشکنها را دوست داشت.
it is said so beautifully , thank you
عفریته مؤنث عفریت
یک زن( کینه توز، لجوج، آپاردی، شلوغ، شر، بی حیا، کولی، بدزبان، بددهن، سلیطه، دردو، چاچولباز، عفریته، لکاته، پاچه ورمالیده، بی چشم و رو، زبان دراز، بی حیا، مثل هند جگرخوار، هرزه، عوضی، آشوبگر، سگ نازی آباد)، زنی که پوست سگ به روی خود کشیده باشد.
نوشتید:( او ) بخش عمدهای از پتانسیلِ مشروعیتِ خود را از وجود خطر انتخاب شدنِ عفریتهای به نام مارین لوپن به دست آورده است.
رزا: به نظرم عفریته نامیدن زن فاشیست سکسیستی است. مگر اینکه شما معنی دیگری در نظرتان بوده؟
رزای عزیز،
من هم در این دقت و حساسیت در کاربرد واژهها با شما شریک و همنظرم. این را هم قبول دارم که کلمهی « عفریته » میتواند در بافتارهایی باری سکسیستی داشته باشد. اما همانطور که حدس میزنید در ذهن و قلم من، هر چقدر هم که آن را فیالبداهه و خودانگیخته نوشته باشم، از معنایی سکسیستی برنخاسته است. واکنشِ طبیعی شما در این باره مرا به بازاندیشی در چند و چونِ کاربردِ این واژه در فارسی بهطور کلی و در نوشتار خودم بهطور شخصی برانگیخت:
– ما در فارسی تمایزِ واژگانیِ مذکر ـ مؤنث نداریم. کلمهی عربیتبارِ « عفریت » در ادبیات فارسی و واژهنامهها در این طیف معنایی به کار رفته است : « ۱- هر پدیدهی زشت و زیانبار و نیرومند که بر انسان غلبه میکند: عفریتِ مرگ. ۲- شخص و معمولاً زنِ زشت و سالخورده و منفور؛ عفریته. ۳- موجودی خیالی با هیکلی زشت. غول. ۴- جّنِ قویهیکل و نیرومند. ۵- شیطان، دیو، ابلیس. ۶ – زشت و کریه. ( از فرهنگ بزرگ سخن )
– اما فقط یکی از این معنیها ( عفریته) در زبان و فرهنگ کوچه و عامیانه، در ردهی کلماتی که شما از آن یاد کردهاید، جا گرفته و باری دشنامگونه همراه با مشخصکردنِ جنسیت شخصِ مورد دشنام گرفته است: پیرزن عفریته، یا زنکهی عفریته.
– لغتنامهی دهخدا « عفریت » را مترداف « عفرین » (مرد مبالغه کننده در امور با زیرکی و فطانت و درگذرنده در امور و رسا) و « دیوِ ستنبه » دانسته معنیِ محوری آن را « سخت و شدید »، « به غایت رساننده هر چیزی»، « مرد سخت خبیث کربز »، « دیو و اهریمن » برشمرده است.
اما در زمینهی استفادهی شخصی خودم از این کلمه: واژه فرانسوی horreur ( مترداف و معادلِ horror انگلیسی ) نقش و جایگاهِ عجیبی در ذهن و زبان من، از تحصیلات دانشگاهی گرفته تا پژوهشهای شخصی، داشته است. اما هرگز نتوانستهام معادل فارسی رسا و جامعی برای آن پیدا کنم. این است که گاهی کلمهی « عفریت » را به معنایی که از « horreur » فرانسوی در ذهن دارم به کار میبرم. یعنی وقتی میخواهم کلمهای با معنای توأمانِ نفرت و کراهتِ هیولایی در توصیف پدیدهای به کار ببرم. و مسلماً بیهیچ دلالتی بر مذکر یا مؤنث بودنِ آن پدیده یا شخص.
از سوی دیگر، شاید با توجه به کارکرد نقادانه و بنیانبراندازِ « مضمونربایی »، یکی از راههای بیاثر ساختنِ کاربردِ سکسیستی کلمات، بیرون آوردن آنها از بافتارها و مقاصد سکسیستی باشد. بهویژه آنکه کلمهی « عفریت » یا « عفریته » ، هم به پشتوانهی معنای محوریاش در زبان و ادبیاتِ کلاسیک فارسی، و هم با توجه مصداقهایش در واقعیت، ربطی به جنسیت ندارد. منفور بودن و کراهتِ هیولاییِ نئوفاشیسمِ فرانسوی، که اکنون در چهرهای زنی که در مقالهام از او نام بردهام جولان میدهد، خواه « عفریت » و خواه « عفریته » نامیده شود، هیچ ربطی به جنسیت ندارد و نمیتواند القاگر برداشتی سکسیستی از این مقوله شود. درست برعکس، اختصاص دادنِ انحصاری صفتها برپایهی جنسیت، نوعی بازشناسی و به به رسمیتشناختنِ کاربردِ سکسیستیِ آنهاست. فهرست کلماتی که آوردهاید نیز نشان میدهد که، دستکم تاکنون، هنوز بسیاری از آنها از سلطهی سکسیسم در امان ماندهاند و فارغ از مذکر یا مؤنث بودن به کار میروند.
با همهی این توضیحها، اگر هنوز قانع نشدهاید من حاضرم کلمهی « عفریته » را بردارم به جایش « عفریت » بنویسم.
با سپاس.
من هم معتقدم به جای سرهسازی زبان از زبان ستم، باید زبان رو به خدمت ستمدیده گرفت اما از موضعی ایجابی و خلاق که یه راهش همین مضمونرباییه. خیلی از اصطلاحات رایج درباره همجنسگرایی (مثلا همین کلمه «گی» که گمونم معنی کونی میده) اول فحش برای تحقیر همجنسگرایان بود.