متنی که با عنوان هنرهای دل و اندرونی ترجمهاش را از مقالهی پیش آغاز کردم، به دلِ شماری از خوانندگان نشسته و پیامهایشان مرا به ادامهی انتشار این متن و چنین متنهایی دلگرمتر کرده است. اما در اثنای کار برای به پایان رساندن ترجمهی بخش دوم و انتشار آن، اقلیم ذهنی و عاطفی من دستخوش تلاطمهایی شد که میخواهم پژواکی از آن را به صورت این میانپرده و پیش از ادامهی آن متن در اینجا بیان کنم. به چند دلیل:
۱- همانطور که گفتم عنوانِ آن فصل از کتابِ مارسل مورو، « نامهای به یک واداده » است. « واداده» را همچون معادلی برای capitulard به کار بردم. این کلمه از روی فعلِ capituler ( تسلیمشدن، سر سپردن، تمکین کردن) ساختهشده، با پسوندی که بارِ تصغیری و تحقیری دارد. برای ما فارسیزبانها که با معنای تاریخی کلمهیِ « کاپیتولاسیون » در جغرافیای سیاسیمان آشنا هستیم، نباید واژهی چندان غریبی باشد!
مخاطبِ آن نامه از صورت یک فردِ خاص به چهرهای عام درآمده که وادادگی صفت و سرشتِ اوست و محتوای آن متن در نقدِ کلیتِ چنین سرشتی است. اما از قضای روزگار من در روزهای اخیر بار دیگر با چهرهی خاص و فردیِ این وادادگی روبهرو شدم.
۲- در یکی از مقالههای پیشین، در بارهی مفهوم لحظه در اندیشهی هانری لوفهور، (https://www.behrouzsafdari.com/?p=1171) به کتابی از رِمی هِس استناد کرده بودم به نام « هانری لوفهور و اندیشهی امرِ ممکن» که عنوان فرعیِ آن « تئوری لحظهها و ساختنِ شخص » است.
رمی هس در این کتاب همراه با فصلهای مفصل در بارهی مفاهیمِ لحظه و ممکن در اندیشهی لوفهور، چندین فصل را با عنوان « میانپرده » به یادداشتهای خصوصی روزانه، شبیه دفتر خاطرات یا رویدادنگاریِ روزمره اختصاص داده تا ارتباط این رویدادها با تکوینِ نظریِ مفهومِ لحظه و ساختنِ آن در اندیشهی هانری لوفهور را به صورتی ملموس و در عمل نشان دهد.
شدتِ سرگیجهآور تراکم و تناوبِ حالات حسی، تنانه و روانی، در طول روز و شب، و موضوعِ هماهنگی بخشیدن به این کلیتِ موّاج و بازشناختنِ خویش در آن، به رشتهی انسجام کشیدنِ مرواریدهای غلتانِ لحظههای متفاوتِ زندگی، یا به عبارت دیگر:
کی ببینم مرا چنان که منم؛ کی شود این روانِ من ساکن؛ و کو میان در این میان که منم
و زیستن و یافتنِ زبانِ حالِ این حال، زندگیام را رقم زده و میزند.
نیاز مبرم به بیانِ دل و اندرون، یا آن چه در « پشتِ صحنه »ی گفتار و رفتار روزمره در غلیان است، موجب شد به مهمانِ ناخواندهی « علوم اجتماعی » تبدیل شوم. استاد دانشگاهیام، از دوستانِ پییر بوردیو، دستنویسِ پایاننامهام را بیشتر مناسبِ « رشتهی» ادبیات دانست تا جامعهشناسی، اما در حاشیهی بسیاری از صفحاتِ آن برایم شعرهایی به همدلی نوشت…
۳- در حال و هوای رسیدن بهار و نوروز خاطرم در تشویش بود، یکی از دوستان قدیمی، همکلاسی دوران دانشگاهیام، رؤیا، با تومور مغزی نامنتظره در جدال بود و در نخستین روز سالِ نو صاعقهی مرگ او را از میان دوستدارانش برداشت. این واقعهی تلخ همزمان شد با دیدار من در پاریس با عزیزانی دیگر: مدتی بود یدالله رؤیایی را ندیده بودم، و در چنین فصلی خیشِ عمر در هر ماه نیز شیاری عمیقتر بر تن حفر و حک میکند، با اینحال او را رؤیاتر از همیشه دیدم، با چند جرعه شراب باز شعر و طنز و خاطره در حرفهایش میجوشد و حجم میگیرد و زباناش به زمان دهنکجی میکند. سپس سیمون دوبوو را دیدم که در آستانهی صد سالگی همچنان با سرزندگی از تداوم پژوهشهایش در آثار و آرای شارل فوریه برایم گفت. به تازگی مکاتباتِ سیمون دوبوو با آندره بروتون منتشر شده. نسخهای از آن به من داد و با دستخطی لرزان و رقصان، آمیزهای از اثرِ زمان و ویسکی، برایم اهداییهای در اولین صفحهاش نوشت…
همانطور که انتظار و خواست قلبیام بود، این بار نیز در دیدار با این دو عزیزِ سالخورده، همانند زمانی که پس از دریافتِ خبر مرگِ پدرم دیدمشان، حرفهایمان، حتا در بارهی مرگ، زندگی را زمزمه میکرد، و حاصلاش گشودهشدن قفس سینهام، نفسی عمیق و طرح و قرار و مدار برای دیدارهای آینده… شاید همین انرژی به من توان داد دومین خبر ناگوار، درگذشت یکی دیگر از دوستانم این بار در تهران، را تاب آورم.
اما در این میان موضوع دیگری پیش آمد که، شاید به علتِ حساستر و آسیبپذیرتر شدنِ من در این روزها، ذهنم را به اشغالِ خود درآورد تا سرانجام به نوشتنِ این میانپرده روآورم.
این نقلقولِ گی دوبور از شاتوبریان را بارها نقل کردهام که « زمانهایی هست که آدم باید تحقیرش را با صرفهجویی خرج کند چرا که تعداد مستحقان بسیار است.» اما گاه سزاوارانِ تحقیر چنان عرصه را بر آدمی تنگ میکنند که دیگر صرفهجویی روا نیست.
به دورانی گام نهادهایم که کلبیمنشی، وقاحت و بیآزرمی به عنوان لوازمِ معاملهگری و سودجویی در روح سرمایه، دیگر خود را مجبور به هیچ لاپوشانی و تظاهری نمیبیند. دو چهرهی ترامپ آمریکایی و پوتینِ روسی، این فرزندانِ خلفِ باهمآشتیکردهی استالین، اسامی عامِ منش و خصلتی جهانیشده اند که آمیزهی آن به هزار زبان و هزار رفتار بیداد میکند.
در شهر استراسبورگ چند سالی است که یک « انجمن فرهنگی ایرانیان » تأسیس شده و هر دو سال یک بار، به مناسبت نوروز، « دو هفتهی فرهنگی » برگزار میکند. در اوایل شروع فعالیتِ این انجمن، یکی از دوستان مرا به مدیر یا مسؤول اصلی آن، آقای سیامک آقابابایی، معرفی کرد. این شخص در این برخورد و ملاقاتِ اول به نظرم جوانِ با حجب و حیایی رسید. به من گفت که حیف است کسی چون من، که از ایرانیهای قدیمی این شهر و نیز اهل قلم هستم، در چنین انجمنی شرکت نکنم، و چندین بار تکرار کرد که « این انجمن را متعلق به خود بدانید». اما سپس با مشاهدهی نحوهی کارکردِ این مدیر، کیفیتِ برنامهها و فعالیتهای این انجمن شک و تردیدهایم سال به سال به یقینِ قویتری تبدیل شد که این بار نیز دکانِ چند نبشِ مجهزی باز شده که بهتر است اسماش را « بنگاهِ معاملات » بگذارند، با مواضعی بهشدت مسمومِ سیاست و محاسبه و معاملهگری. بنابراین امکان هرگونه مشارکت در این انجمن و حتا رفتن به برنامههایش را در ذهنم برای همیشه خط زدم.
باری، در بازگشتم از سفرِ پاریس، دوست رماننویسام بهییه نخجوانی به من اطلاع داد، که در آخرین روزهای برگزاری « دو هفتهی فرهنگیِ ایرانیان» ناگهان اسمِ او را به آخرین برنامهی این انجمن افزودهاند. این برنامه در سالن گردهماییِ یکی از کتابفروشیهای شهر برگزار میشد. دعوت از این نویسنده نه به ابتکار انجمن بلکه به اصرار شخصی مطلع از آثار او از طریقِ مدیریت این کتابفروشی، به گفتهی بعدیِ سیامکِ آقابابایی، « بر انجمن تحمیل شده » بود.
به دعوت این دوست نویسنده و صرفاً به قصد تنها نگذاشتنِ او در این شرایط به جلسهی یادشده رفتم. سخنانِ گردانندهی جلسه، همان جناب آقابابایی، مرا به یاد روزهایی انداخت که استراسبورگ جولانگاه سیاسیون چپولِ ایرانی بود، شماری قطبنمای ذهنشان کعبهی تیرانا را نشانه گرفته بود و با رهبر معظمِ آلبانی انورخوجه بیعتی ابدی بسته بودند تا ایران را هم مثل آلبانی سوسیالیستی کنند، شمار دیگری نیز به سوی کعبهی مسکو و پکن، و اخلافِ استالین و لنین و مائو سجده میکردند. اما همگی در یک چیز اتفاقنظر داشتند: همگی در « صف متحدِ خلق علیه امپریالیسم » هر کسی را که بیرون از این « صف » میایستاد، و منتقد و دگراندیش بود، در « صف » امپریالیسم ، سلطنتخواهی و بورژوازی میدانستند. هنوز طنین سخنانِ یکی از این رهبرانِ چپول به یادم مانده است: « باید کور بود تا مبارزهی ضدامپریالیستیِ آیتالله خلخالی را ندید».
چند دهه از آن زمان گذشته، و اکنون جای آن هواداران و « فعالانِ سیاسی » را دوستداران و « فعالان فرهنگی » گرفتهاند. اما آن گونه سیاستورزی و اینگونه فرهنگورزی گرچه در وادادگی و عدم استقلال اندیشگی از یک سرشت و ماهیتاند، از یک جنبه با هم فرق دارند. آن سیاسیکارها همراه با جهلِ خود در نوعی آرمانخواهی، سادهلوح و بیشیلهپیله، آمادهی جانباختگی و پاکباختگی بودند، اما فرهنگیکارهای کنونی همراه با جهلِ خود در تبوتابِ شهرت و نام و جاه و جایزه و در یک کلام وُدِت شدن، بهخصوص در نهادهای رسمی داخلی و بینالمللیاند.
به جلسهی کذایی برگردیم:
جناب آقابابایی رئیس انجمن که اکنون در مقام رئیس جلسه و کارشناس ادبیات صحنهگردانی میکرد، پس از پایان معرفیِ دو نویسندهی مهمان و کتابهایشان، نوبتِ سخن و پرسش را به حاضران در جلسه داد. من هم بلافاصله دست بالا بردم و این چند نکته را خطاب به رئیس جلسه گفتم:
- شما بارها تکرار کردید که ایران هم مانندِ هر کشور دیگری در دنیای کنونی است. حال آنکه چنین نیست و ما با شرایطی خاص و مسائلی آناکرونیک و خلافِ عرفِ زمان و زمانهی کنونی دست به گریبانیم.
- شما در آفیشها و پوسترهای بزرگ اعلام کردهاید که « نگاه دیگری در بارهی ایران » را ترویج میکنید، حال آنکه این نه « نگاهی دیگر » بلکه « نوعی نگاه » است که درست همخوان و سازگار با نگاهِ نهادهای مسلطِ رسانهای، تبلیغاتی و حکومتی هم در ایران و هم در فرانسه، بهویژه پس از « آشتی هستهای» است. نگاهی که به ایران و مردمش جز به مثابه بازار و منبعِ کسب سود نمینگرد.
- شما در طول چندین سال فعالیتِ انجمن فرهنگیتان هیچگاه هیچ هنرمند، نویسنده، یا صاحبنظرِ دگراندیشی را دعوت نکردهاید. حضور بهییه نخجوانی یک حضور نابههنگام است. « آشتی و پایان مناقشهی هستهای » هم رویکرد شما را تشدید کرده است. مثلاً از فریدون خاوند برای ارزیابیِ وضعیت اقتصادی ایران دعوت کردهاید، حال آنکه وی مدافع سرسختِ معاملهگریِ نئولیبرالیستی است. برای هزارمین بار به بزرگداشت عباس کیارستمی پرداختهاید و به رغم درخواستهای مکرر حاضر نشدهاید از سینماگر جوان و زندانی، کیوان کریمی، حتا نامی ببرید.
- با بریز و بپاشهای مالی کسانی را از اقصا نقاط جهان به اینجا میآورید اما از تواناییها و استعدادهایی که بیخ گوش شما هستند، و بعضیشان نیز در همین جلسه حضور دارند، غافلاید زیرا آنها را مخلِ رویکرد و مقاصدتان میدانید.
- در کلِ، فعالیتِ فرهنگی، دستاویزی برای سیاستهای معاملهگرانهی شماست.
سپس رئیس انجمن، با تظاهر به وقار و متانت، به دفاع از مواضعِ انجمن فرهنگیاش پرداخت و جان کلامش این بود که« این جا دموکراسی است و هر کس به شیوهی خود عمل میکند، اگر شما شیوهی کارِ انجمن ما را نمیپسندی خودت برو یک انجمن دیگر راه بینداز»!
اما بلافاصله پس از پایان جلسه و به هنگامی که حضار در حال ترک سالن بودند، جنابِ رئیس ، همراه با جوانی که نقشِ محافظ و بادی گاردِ او را ایفا میکرد، شتابزده به سوی من آمد و برافروخته به من توپید که « آقا من اصلاً شما را نمیشناسم، نباید در این جلسهی علنی چنین حرفهایی میزدید، اگر نقدی دارید عضو انجمن ما شوید و در آنجا مطرح کنید. کارتان بیادبی بود»!
جر و بحث بالا گرفت، اعضای دیگری از انجمن نیز واردِ این مشاجرهی لفظی شدند. برخی از آنها بعضی از انتقادهای مرا قبول داشتند. اما نحوهی بیانِ علنی آن را نمیپسندیدند. اما حتا بعضی از نزدیکانِ رئیس، به او یادآوری کردند که قبلاً مرا دیده و میشناخته است. ( بعداً شنیدم که گفته است شاید چنین باشد اما دچار فراموشی شده و آن شب مرا به جا نیاورده است! )
اما مسئلهی ریشهای و اساسی خیلی زود عریان شد. سیامکِ آقابابایی یکی از مشاوران شهردار استراسبورگ است و ( به رغم استعفایش از حزب سوسیالیست فرانسه) قصد دارد برای انتخاباتِ منطقهای و شاید مجلس کاندید شود. او به هنگامِ جنبش سبز و اقداماتِ سرکوبگرانه علیه آن، با شهردارِ سوسیالیستِ شهر استراسبورگ بیانیهای را در محکومشمردنِ احمدینژاد امضاء کرده بود. بودجهی این انجمن فرهنگی ایرانیان نیز عمدتاً از طریق شهرداری استراسبورگ تأمین میشود. گرچه زحمت کارهای عملی را جوانانی سادهلوح داوطلبانه انجام میدهند. وقتی به آقابابایی گفتم اما با این رویکردِ سیاسیِ انجمنتان بهزودی آقای قالیباف شهردار تهران را هم دعوت خواهید کرد، در پاسخی به خیال خودش دندانشکن گفت: « شهردار استراسبورگ با آقای قالیباف در تماس و رابطهی دائم است.» از او پرسیدم ولی این رابطه بر کار انجمنِ شما نیز تأثیر میگذارد، پاسخ داد « این دیگر مسئلهی خصوصی خودم است ».
این میانپرده را در فرصتی دیگر ادامه میدهم، همراه با متنهایی تکمیلی که به زبان فرانسوی در نقدِ این انجمن فراهم کردهام. فعلاً این نوشته را با یادآوری این نکته به پایان میبرم که : جزوهی معروف سیتواسیونیستها، « فقر و فلاکت در محیط دانشجویی »، نخستین بار در نوامبر ۱۹۶۶ در همین شهر استراسبورگ منتشر شد. در نقد فقر وفلاکتِ سیاسی و فرهنگی در میان برخی از ایرانیان در این شهر نیز گفتنیها کم نیست.
سلام آقای صفدری عزیز. نوروزتان مبارک. امیدوارم که مرگ عزیزان را کمتر ببینید. هر چند بخشی از زندگی است. راستش می خواستم اشاره ای کنم به این برنامه های فرهنگی که به سیاست بازی ها و معامله گری های آن ها اشاره کردید. به گمانم همه جا همین طور است. ما از ایران بیرون آمده ایم ولی ایران از ما بیرون نیامده است. منظورم به فرهنگ مسموم و معیوبی است که به آن عادت کرده ایم. در لندن هم باند بازی است و هر گروه مافیای خودش را دارد. چه ادبیات و چه سیاست و چه تجارت… فرقی نمی کند. بهترین کار همان در گوشه ی خانه نشستن و کار کردن است. قاطی شدن در این گروه ها فقط لکه به آدم می اندازد. به هر حال فقط خواستم ارادتی داشته باشم و هم احساسی کرده باشم. روزتان خوش و ممنون که هستید و دیده هاتان را بی توجه به دشمن پروری ( دیگران، به بیانی مافیا) بیان می کنید. با احترام شیوا شکوری
سلام خانم شکوری. قدردانِ لطفتان هستم و از این حس و ارزیابیِ مشترک دلگرم میشوم. بله، یگانه یاور ما همین فاصلهگیری و برکنارماندن از انواع سرسپردگیهاست و پیام شما گواه آن است که رشتهای در اعماق خواستهایمان را در چشمانداز رهاییجوییِ ریشهای به هم میپیوندد. و به قول رائول ونهگم « میلِ سرکوبناشدنی به زندگیای دیگرگونه درجا همان زندگیِ دیگرگونه است.»
نوروزِ شما هم مبارک.
این پیام آگاهانه و روشنگرانه را فرزان نصر در واکنش به این متن در صفحهی فیسبوک من گذاشته است. نظر به اهمیت چنین نقدی، آن را در اینجا نیز منتشر میکنم تا در اختیار خوانندگان دیگر هم قرار گیرد:
« بهروز جان، ادبیاتِ محفلی و روشنفکرِ محفلی سابقهی طولانیای در فرهنگ ما دارد. محفل جایی است که همه همدیگر را تایید میکند و پیزر لای پالان هم میگذارند. هر کس اعتراض و نقدی به محفل دارد باید حرفش را توی پشت و پسله بگوید که یک وقت محفلِ دوستان بهم نخورد. غریبه توی محفل، اول باید برادریاش را ثابت کند و از بزرگ و شیخ تاییده و شهادتنامه بیاورد و باد توی بوق منبرنشینان و بزرگان مجلس کند، بعد با اجازه و رخصت و درگوشی چیزی بگوید. هر حرفی غیر از این، و به هر شکلی غیر از آن، بیادبی است به ساحت محفل. آن آقا در برابر نقد تو درست گفته که برو تو هم محفل خودت را راه بینداز. منظورش این است که چرا نان ما را تخته میکنی و جلوی دکان ما هارتوپورت میکنی. «انجمن» و «جلسهی علنی» و چه و چه… فقط عنوانهای دهنپرکن برای رد گم کردن است. نام عام همهی این جمعها همان محفل است. اینها فقط دنبال مرید و پادو و محفلگرمکناند برای چاچولهبازیهایشان. من خیلی وقت است از هفت فرسخی بوی ترشال این محفلها را میشنوم. اینها خودشان میدانند اگر مشتشان را جلوی غیرخودیها و غیرمحفلیها باز کنند اعتبار تقلبیشان از دست میرود. بدبختی این جاست که پتهی این موجودات را هر چه هم روی آب بریزی آن محفلنشینان و بهبهگوهای باادب، چشم و گوششان کور است و دیوارهای محفل بلند و سابقهی فرهنگ محفلنشینی تا مغز استخوان. اینها کرهی ماه هم که بروند محفلهایشان را با خودشان میبرند.»
پس فرهنگی کاران عصر اعتدال اونجا هم فعال شدن. عجب!
البته تمایزی بین قالیباف و نولیبرالهای کارآموختهتر و مکارتر اصلاحطلب و اعتدالی نیست و چه بسا با تسخیر شهرداری و شورای شهر تهران، روابط حسنه بیشتر هم بشه.