[ آنهایی که نخستین پارهسنگها را پرتاب میکنند، و آنهایی که شایعاتِ مرگبار میپراکنند، و آنهایی که پلیس و قاضیها و سگها و انبوهِ جمعیت و روانپزشکها را در پیِ دلهدزد، ولگرد، یهودی، سیاهپوست، مهاجر و مطرود کیش میدهند، و آنهایی که « حقایق » دینی، سیاسی، علمیشان را با قیل و قالهای صوفیگرانه میپراکنند، و همهی پُرشمارانی که به هیئتِ همسرایانِ کلیسا، حزب، فرقه، پشتِ سرِ پیشواها روانه میشوند، و کُپهوار به هممیچسبند و انبوهه تشکیل میدهند تا از بهتانزدن کیفور شوند، شایعهْ حمالی کنند، جوخههای هَوار و هورا علم کنند، بر آتشِ آدمسوزیها هیزم نهند، دواندوان در لینچکردنها شرکت کنند، و حُسنِ مدیریتِ تیمارستانها، زندانها و اردوگاهها را از صمیمِ قلب تضمین کنند، و تودهی بیکران و بهاصطلاح ساکتی که همواره از پرتاب آخرین پارهسنگها لذت میبرند ــ اینها چند چهره از طاعونزدگیِ مَنِشی ـ اجتماعییی هستند که رایش تحت نامِ « طاعون عاطفی » به تفصیل تشریح میکند.
ساختارِ روانیِ انسان بهطور شماتیک از سه لایهی رویهمقرارگرفته تشکیل شده است: در رویه و سطحِ آن، لایهای سطحی هست که الزاماتِ اجتماعی و اخلاقی را را بازمیتاباند و از ژستها و حرکاتِ کلیشهای و منطبق با زندگی و شهریگریِ روزمره، از رفتارهای خودآگاهانه، مهارشده، انطباقیافته، مؤدبانه، درست و مقبول یا دیگر رفتارهای تحمیلشده از سوی نقشها یا رُلهای اجتماعیِ تعیّنپذیرفته تشکیل شده است. لایهی دیگری هست که میتوانیم آن را ثالث یا سومی بنامیم، زیرا دیرتر از لایههای دیگر تشکیل میشود، و همچون فرآوردهی مصنوعی و شکنندهی فرهنگی پدیدار میشود، و بهویژه حضورش به علتِ حضورِ دیگران، اشخاص ثالث یا سومینهاست؛ در زیر ورقه یا تلقِ نازکِ اجتماعی لایهای هست که میتوانیم آن را ثانوی یا دومی بنامیم، زیرا رایش همهی رانههای موسوم به « ثانوی » را در آن گرد میآورد ــ گرایشهای ویرانگرانه، دگرآزارانه، خودآزارانه، همهی غلیانهای عاطفی، امیال و احساساتی که، بر اثرِ حرمان به کینهتوزی و دلچرکینی، به حسادت، آزمندی، نفرت، غضبزدگی، و همهی دیگر عناصری تبدیل میشوند که بهصورت ترجیحی جوشنِ منشی را میسازند، و توقعات و الزامات اجتماعی، ارزشهای فرهنگی و اخلاقی، ممنوعیتهای دینی و سیاسی مجبورمان میکنند که آنها را واپس برانیم، لگام بزنیم، لاپوشانی کنیم؛ و میدانیم همینقدر کافی است وضعیتهایی اندکی غیرمعمول پیش آید یا موضوعهایی را کمی بخراشیم تا کینهتوزی منفجر شود و نفرت و عضبزدگی زنجیر بگسلد…
در اعماقْ لایهای اولیه یا نخستین هست، به این معنا که هم نخستین و هم بُنآغازین است، و در این هستهی حیاتی و بیوـ انرژیک است که خودانگیحتگی، گرایشهای جنسی یا سکسوالیته، عقلانیتِ سالم، و شادیِ زیستن زاده میشود.
هستهی حیاتی، که براثرِ واپسرانیِ دوگانهای که از سوی سطحِ اجتماعی و نیز از سوی رانههای ثانوی اعمال میشود در اعماق فرورفته است، همان اُبژهی علمیِ اقتصادِ جنسی، با مفصلبندیهای گوناگونش، را تشکیل میدهد؛ و همزمان در جنبشی حاکی از آمیختگیِ تئوری و پراتیک، یا نظر و عمل، پروژهی آن را شکل میبخشد: حادث کردن و ایجادِ فعالیتِ خودجوش، توانِ اُرگاستیک، شناختِ عقلانی، شادیِ زیستن. و آنچه « توفِ » ( لایهی صخرهوار ) طاعونِ عاطفی را میسازد، لایهی ضخیمِ میانی است که با یک لعابِ اجتماعیِ پیوسته ترکخورده که با سنگینیِ عظیمِ خود بر ریشههای زنده فشار میآورد به زحمت پوشیدهشده و با زرادخانهی سهمگینِ رانههای ثانوی اُس و اساسِ ساختار روانی انسان را اشغال کرده است. اقتصادِ جنسی علیه طاعونِ عاطفی، چنین است نمای راهبردیِ اندیشهی ویلهلم رایش.]
برگرفته از « صد گل برای رایش »، نوشتهی رُژه دادوون.
نوشتههای اخیر من در زمینهی نقد لنینیسم و استالینیسم دو گونه واکنشِ از ریشه متفاوت و متضاد برانگیخته است. اگر همین چند پیام و دیدگاه را ( که در پایان مقالههای یادشده گنجاندهام ) نموداری از ذهنیت و حالوهوای موجود در میان خوانندگانِ این گونه مباحث فرض کنیم، من شخصاً از ادای سهم کوچک خودم در ایجادِ فضای بازاندیشی متأسف نیستم و ناامید هم نیستم از امکانِ گسترشیابی و ریشهدواندن این گونه رویکردها در چشماندازِ رهاییجوییهای راستین.
بهطور کلی، پیامهایی را که دوستانی به نام « ورگ » و « ملک » در حاشیهی دو مقالهی اخیر من فرستادهاند، نمونههایی از نوع رویکردِ سالم و پویا و راهگشا، و یادداشتهایی را که « روزبه امامی » و « مهرزاد دشتبانی » در صفحهی فیسبوک نوشتهاند نمونههایی از رویکرد ناسالم، ایستا و سترون میدانم.
وجود و حضور همین دو رویکرد نشانهی دیگری است از درستیِ آنچه پیشتر گفته بودم، یعنی که مفهوم و مقولهای به نام « چپ » آمیزهای از بهترینها و بدترینها، آلودگیهای فکری، روانی، زبانی از سویی و ضدآلایندهها و خلوصِ نیتهای رهاییجویانه است. من در میان این طیفِ موسوم به « چپ » هم دوستان و همدلانی شریف و صادق یافتهام و هم با افرادی به شدت مبتلا به طاعون عاطفی مواجه شدهام. در یکسو کسانی از تبارِ سلطانزادهها، شعاعیانها، مختاریها، با روحیهای خودمختار و آزادمنش، و در سوی دیگر « آدمک »هایی ( به قول رایش ) مکتبی و ایدهئولوژیزده که با تکرار طوطیوار « تعلیمات و شرعیات » خود بسیاری از توانها را به هرز برده و از پیوستن به انواع قدرتها و مراجع سلطه ابایی نداشتهاند ( نمونهی فرخ نگهدار ).
از آنچه تاکنون نوشته یا ترجمه کردهام پیداست که من به هیچ « ایسم »ی نمیآویزم، نه سیتواسیونیسم، نه مارکسیسم نه آنارشیسم. اما باور راسخ دارم که تاریخ و پیشینهی رهاییجویی سرشار از رگههای نابی است که طلاجویان زمان میتوانند از آنها با آزادهخویی استفاده کنند. شاعرترین مبارزان آمیزهای از این رگهها را با پتکِ امیال رهاییجویانهی خویش بر سندانِ خودمختاری و اقتدارستیزیشان کوبیدهاند تا به «انسجامی زرین» دست یابند.
پس، در پاسخ به یادداشتِ آن دوست خواننده، بگویم که معرفیِ نستور ماخنو فقط در حکم تلنگری بر رخوتِ دیرینهی چپِ ایرانی است. من نه از ماخنو و نه از هیچکس دیگری قدیس نمیسازم. میدانستم که کنارِ هم گذاشتنِ مارکس و لنین در آن نوشته پرسشبرانگیز است. و قصد من هم برانگیختن همین پرسشهاست. ما با تاریخِ بینالمللِ اول، و همدلی و ناهمدلی، و نزدیکی و دوریِ جناح مارکس از جناح باکونین، بهکلی بیخبریم. حُسن این یادآوریها این است که ما امروز پس از این همه سال و تجربهها، از خود بپرسیم چرا نتوانیم بهترین عنصرها را از هر تجربه و اندیشهای سوا کنیم و از آنِ خود سازیم؟
در چنین چشماندازی است که برای مثال، رائول ونهگم نیز میگوید کجاها در برابرِ مارکس حق با شارل فوریه یا ویلهلم رایش بوده است.
در کل، من بر این باورم که ناآشنایی دوستداران مارکسیسم در ایران با اندیشهها و تجارب لیبرتر، و حتا سرکوبِ این اندیشهها در سازمانها و احزابِ چپ، اصلیترین علتِ پیدایش و دوامِ ایدهئولوژی « مارکسیسملنینیسم» بوده و هست.
و اما در مورد واکنش نوع دوم، و نمونهی بارزش، یعنی دو یادداشتِ روزبه امامی و مهرزاد دشتبانی.
باید بگویم من چندین دهه است دیگر با چنین کسانی برخورد نمیکنم و با آنان محاورهای ندارم. در نقدِ اسلافِ آنان در گذشته ادای سهم کردهام. در همان زمانی که با کپی کردنِ ایدهئولوژی حزبِ توده در تبوتابِ « جبههی خلق » و دخیل بستن به « بورژوازی ملی »، « متحدان طبیعی طبقهی کارگر» و « مبارزهی ضدامپریالیستی » میسوختند. این خاطرهی خندهدار هم یادم هست که برخی از متعصبترین طرفدارانِ این سازمانها، چون یارای پاسخ گفتن به نقدها را نداشتند به افتراها یا طعنههایی سفیهانه رو میآوردند. مثلاً یک بار رنگِ قرمز جورابِ مرا نشانهای از تعلقِ طبقاتی من به بورژوازی دانستند! و من هم به طنز میگفتم پس لااقل به عنوان عضوی از « جمهوری دموکراتیکِ خلق »تان به حرفهایم گوش کنید!
حالا هم پس از این همه سال و تجارب تلخ و هزینههای سنگین، باز باید خطاب به این خشمگینان بگویم، آیا این لحنِ خصمانهی شما نسبت به من، ناشی از طاعون عاطفی و کینهتوزیِ کور نیست؟ چگونه به همین آسانی دروغ میگویید و بهتان میزنید؟
یادداشتِ مهرزاد دشتبانی را بدون ویرایش و درست مطابق اصل اینجا کپی میکنم:
« آقا صفدری عزیز! چطور بدون شناخت به من انگ لنینیست و استالینیسم میزنید ؟ هر که غیر شما فکر کند یا باید چشم اش کور باشد و یا پای اش لنگ ؟
مشکل من شیوه تو بود و رفیقت شاملو که در نهایت فرصت طلبی و بدون آنکه وی مایل باشد بحث حسن مرتضوی و خود را علنی کردی. آن هم بشکل فرصت طلبانه. برای حسن مجموعه آثار لنین بشکل پست رسیده و او هم از این بابت خوشحال بود. برای من هم اگر میرسید خوشحال میشدم. این هیچ ربطی به نگاه آدم به مقوله لنینیسم نداد. شما این دومین را چاشنی بحث خودت کردی . آقای عزیز کل این نظرات و نقدها در طول تاریخ بوده است و در آینده هم وجود خواهد داشت. چیزی که کنر وجود دارد یه جو انصاف و برخود انسانی و اثباتی هست. بلند گو برداشتی و هر کس را مارک لنینیست میزنی!!!!یه خور ده صبوری و متانت. سر تو بندان پایین کار اثباتی خودت رو کن. مردم هم خودشون میتوان فکر کنن. هوچی بازی در آوردی.»
میبینید که او یادداشتاش را حتا یکبار برای تصحیح غلطهای املایی و انشاییاش بازخوانی نکرده است، چه رسد به خویشتنداری از هتاکی. جوّ هیجانزده و غوغاییِ فیسبوکی او را واداشته هرچه زودتر چند تیرِ ترقهای به سوی من شلیک کند. در چند سطر مرا « انگزن، فرصتطلب و هوچیباز» نامیده و در آخر در هیئتِ قاضی حکم صادر فرموده که « سرتو بندان پایین کار اثباتی خودت رو کن »!!
حالا من از ایشان اجازه میخواهم قبل از آنکه سرم را « بندانم پایین کار اثباتی خودم رو بکنم» چند نکته مطرح کنم:
– مهمتر از همه: من در وبسایتم در تداوم یک بحث علنی دربارهی وضعیت چپ با حسن مرتضوی، به مطلبی که او در صفحهی فیسبوکاش منتشر کرده بود پرداختم و آن را کپی کردم. آیا این به معنی « فرصتطلبی » و « علنی کردن » موضوعی خصوصی است؟ این است آن « یه جو انصاف و برخوردِ انسانی » که به رخِ من میکشید؟ آیا این بهتان و افترا، نشانه و مارکِ استالینیسم شما نیست؟
– ادعا میکنید « خوشحالی » یادشده ربطی به « نگاه آدم به مقولهی لنینیسم» نداشته و فقط به این خاطر بوده که « مجموعهاثار لنین به شکل پست رسیده ». یعنی از طریقِ پست. پس این خوشحالی از خوب کار کردنِ پست در ایران بوده؟ ولی آخر چرا کتمان میکنید که مسئله این نیست، و همهی پیامها حاکی از خوشحالی دیگری است.
– آیا شما « صبوری و متانت » داشتهاید که بلافاصله پس از انتشار مقالهی من پشت کامپیوترتان مینشینید و بی هیچ شناختی از رابطهی من با حسن مرتضوی، خود را نخود آش میکنید و در مقام مدعیالعموم بر کرسی قضاوت مینشینید؟ آیا نمیتوانستید به احترام حسن، و به احترام من، به این نکته فکر کنید که من به گواهی نوشتههایم، دستکم باید از جمله «نزدیکان» او و حتا شما محسوب شوم، پس بهتر نبود اگر هم ایراد و مسئلهای به ذهنتان رسیده، اول آن را از طریق ایمیل و پیام خصوصی برای من بفرستید و نه این که آن را « مشکل » عاجلِ خود بدانید به هوچیگری و غوغا بپردازید. چرا یک لحظه به این موضوع فکر نکردید، که کسانی چون حسن و من، بههرحال اجزایی از کوششها و خواستههای این لحظه از تاریخمان برای اعتلای اندیشه و مبارزه هستیم و قرار نیست منکر وجود هم شویم.
– کیفیت نحو و نثرتان حاکی از آن است که مسئلهی زبان برایتان چندان اهمیتی ندارد. ولی به هر حال قاعدتاً باید مفاهیمی که به کار میبرید برایتان معنایی داشته باشد. منظورتان از « کارِ اثباتی » چیست که با چنین تحکّمی مرا به انجام آن فراخواندهاید؟
پیش از آنکه دست به قلم که نه، به کیبورد ببرید و منازعه را کش دهید، خواهش میکنم بخش نخست این متن را در بارهی طاعون عاطفی دوباره بخوانید، حرفهای رایش را در « گوش کن آدمک » گوش کنید و در بارهاش بیندیشید تا من مجبور نشوم در بارهی وقاحت و کلبیمنشی هم بنویسم.
حتا نوشتن کامنت هم برای شما هراسآور است؛ چراکه امروز یا فردا، همین کامنت را درقالب پستی فیسبوکی منتشر میکنید تا بلکه حتا یک خواننده بیشتر داشته باشید.
متوجه منظورتان نمیشوم، ممکن است موضوع را کمی روشن کنید.
سلام!
به سهم اندکِ خودم بی اندازه سپاسگزارتانام بابت معرفی رایش به فارسیزبانها. انگار زندهیاد قاسم هاشمینژاد کتاب “بشنو، آدمک” او را ترجمه کرده بودند. اما باز هم تیغ سانسور مانع انتشار آن ترجمهی لابد رشکانگیز شده. همین خود سپاس مرا از شما بیشتر میکند که کیفیت متنهایی که در اینجا منتشر میکنید، موهبتی ست که باید شکرش را به جا آورد. امیدوارم ستم و سانسورِ دیگران سبب نشود بر خود نیز همینها را روا بداریم. هیچ اشکال ندارد دو رفیق با هم جدل کنند، در همه چیز تأمل کنند و منِ مخاطب هم، دستکم بعضی وقتها، صرفاً مخاطبی ساده باقی بمانم و توشهی خود برچینم.
سپاسگزار همیشگی شما
من هم به سهم خود سپاسگزار و قدردانِ آگاهی و همدلی شما هستم.
Massenpsychologie des Faschismus, 1933
جالبه که رایش بجای تیر شلیک به قلب فاشیست هیتلری همزمان استالینیستها را هم در هدف داشت. اینکه هنوز آنها او را به خود منتسب می کنند جالب است و پس از اینهمه سال!
از ترجمه ماخنو روزم شاد شد:)
تغاری بشکند، ماستی بریزد!
یک فمینیست آنارشیست!
آقای صفدری
شما به دیالکتیک سرسختانه ای باور دارید که خلق و عادتش برای اکثریت بیگانه است.
در کم توانی آفتاب گستره ی دیدها ناچیزتر از همیشه است. کسی که از این گرده افشانی ها ( باز کردن سرفصل های نوین فکری)جز حساسیت هیچ چیز دیگر بهره نَبُرد ،
نقش اش آشکار است : کَلافِگی