چند نکتهی مقدماتی:
هرچند من از کسانی نیستم که به عدد و رقم استناد میکنند اما در این مورد خاص شاید بعضی ارقام گویای حقایقی باشند. اگر آماری که در سامانهی وبسایتام میبینم درست باشد مقالهی پیشین، « ولایت لنین »، طی سه روز نزدیک به ۹۰۰۰ «بازدیدکننده» داشته است. حتا اگر یکسوم این شمار را هم در نظر بگیرم باز باورم نمیشود که در این زمانهی وانفسا هنوز چنین موضوعی اینهمه خواننده داشته باشد. اما واکنشهای نوشتارییی که به صورت پیام و ایمیل دریافت کردهام بسیار محدود بوده. به طور کلی مقالهی یادشده تنها سه واکنشِ مخالف و منفی برانگیخته، که این خود نیز تأملبرانگیز است. و شاید اگر همان دو واکنشِ منفی اولیه نبود، دوستِ همدلم سیروس شاملو هم مجبور نمیشد پیامهایش را بنویسد.
البته یکی دیگر از دوستان و همدلان دیرینهام امشب این پیام را برایم فرستاده:
« واکنش استالينهای وطنی به سخنان تو برايم ناگوار و تعجّب آور بود. پس زاد و ولد آقايان در اين مدّت بين خودشان ادامه داشته است و درس عبرت اينکه جويبار افکار چپولی به اين آسانی خشک نمی شود. هم ولايتیها از ولايتشان دفاع کرده اند. چه باک! از اوّل در سرشان فرو کرده بودند که اگر اصالت و تخمه و تخمی داريد همانا از همّت ماست! فقط خواستم دورادور از روی همدردی با تو و با استناد به همان واژۀ قشنگ پيشنهادی سالها پيش خودت بگويم آری بهروز جان می فهمم، تحمّل چپولی و از نزديک دهن به دهن چپولها گذاشتن مثل هر خشکه مذهب ديگر سخت است سخت. تنها نيستی.»
اما، راستش، وقتی به تعداد واکنشهای چپولانه نگاه میکنم، نوعی دلگرمی احساس میکنم. به یاد این جملهها از نستور ماخنو میافتم که با مضمونربایی از جملهی معروف « پرولترهای جهان متحد شوید »، نوشته است:
«پرولترهای سراسرِ جهان، به ژرفای وجودتان فرو روید، حقیقت را آنجا بجویید، خودتان آن را بیافرینید! هیچجای دیگری آن را نخواهید یافت.»
پس شاید، در میان ما نیز کمکم بر شمار این گونه حقیقتجویان افزوده میشود.
به هر حال، یکی از واکنشهای برآشفته از مقالهی پیشین با لحنی تمسخرآمیز و تلگرافی نوشته بود:
« بهروز جان این بحث خیلی نازل هست. بیشتر از این انتظار داشتم. یه زیر گیری سیاسی است تا یک بحث حول موضوعی مشخص. انگار منتظر فرصتی بوده ای.»
از آن « بهروز جان » غلطانداز آغازین که بگذریم، باید به این « رفیق » خواننده گفت اولاً این وجه فعلی « هست » غلط است، دوماً «نازل» بودن بحث مرا به بزرگی و ارتفاعِ بحثهای خودتان ببخشید. « بیشتر از این » هم نه از من که از خودتان انتظار داشته باشید. معنای « زیرگیریِ سیاسی » را هم هرچه گشتم در لغتنامهها پیدا نکردم. و به سرِ مقدساتِ شما قسم، من با اکراه به این جور بحثها میپردازم. هزار و یک سودا در سر و کارهای نیمهتمام فراوان و مهمتر و دلانگیزتر از لنین و استالینِ شما مقابلم دارم. پس سرِ جدتان فرافکنی نفرمایید، آخر این چه « فرصتی » است که من «انگار » منتظرش بودهام؟
پیام جنگجویانهی رفیق لنینیست دوم را هم که لابد خواندهاید. دوستم سیروس در یادداشت کوتاهاش جان کلام را در پاسخ به او نوشته و در ضمن از من خواسته بود باز هم مطالبی در تکمیل مقالهی پیش بنویسم.
گمان میکنم فعلاً باید داروهای گیاهیِ قدیمی، متنهای « تحریککننده »ای را که بارِ تقدسزدایی دارند به خوانندگان لنینپرست معرفی کنیم. چون این اواخر هم سیروس و هم خودم چندین بار از ماخنو نام بردیم، فکر کردم خوب است متنی از او را به فارسی برگردانم. کسانی که هیچ اطلاعی دربارهی او وزندگیاش ندارند میتوانند دستکم به ویکیپدیا رجوع کنند. فقط یادمان باشد که غرض نه برپایی بتهای نو و تقدسهای نو، بلکه در هم شکستنِ بتها، و رواج و تکثیرِ آزاداندیشی و آزادهمنشی است در مصاف با دنیایی که از ما بندگیِ خودخواسته میطلبد.
لنین و لنینیسم، رهبرانِ پرولتاریای جهانی؟
نوشتهی نستور ماخنو (۱۹۲۵)
در همهی کشورها، بهویژه در دولتهایی که اتحادِ جماهیرِ شورایی را تشکیل میدهند، هیاهوی سرسخت و بیخردانهای برپاشده با این مضمون که « لنین رهبرِ کارگرانِ سرتاسرِ جهان است و نظریهای برای استفادهی آنها تدوین کرده است، او راهِ آزادیِ انتقامجویانه را به آنها نشان داده است.»
حال آنکه، در خودِ کشوری که در آن جلادانِ سفید و سرخ، به سودِ حزبهایشان، انقلابِ بزرگِ روسیه را ــ که انقلابِ آزادیبحشِ کارگران بود ــ به طرزِ غیرقابلقیاسی سر بُریدند و اکنون نیز تودههای زحمتکش را از هدفِ راستینشان منحرف میکنند؛ چنین شد که آدمها ایمان به خویشتن را ، ایمان به نیروی خلاقهی عملِ خودانگیخته برای سازماندهیِ جامعهای نوین را از دست دادند. و این رویداد در کشوری وقوع یافت که این انقلابِ عظیم در آن ظهور کرده و چنین زودهنگام ( بسی پیش از آنکه به توسعهی کاملِ خود برسد ) به پایان رسیده بود، آنهم به رغمِ شور و شوقی که، به جز لنین و شرکایش، تودههای زحمتکش را به جنب و جوش واداشته بود!
این شوخیها (برای بولشویستهای کشورهای دیگر گفتههایی هستند با اهمیتِ بسیار ) که دریغا نه شوخی بلکه نشانهای از یک بیمسؤولیتیِ جنایتکارانه اند، در داد و فریادهای طرفداران لنین در کشورهای خارجی پژواک مییابند. در نتیجه، این ادعاها به عنوان دادههای حقیقی پذیرفته میشوند، حتا از سوی کسانی که طرفدار لنین نیستند، آدم ـ بردههایی که درایت، نیرو و ارادهشان در زنجیرِ سرمایهی نکبتبار و جنونزده است. پس بسیاری با گول زدنِ خود و دیگران، حنجره پاره میکنند که : « لنین رهبرِ پرولتاریای جهان است، او تئوریِ آزادشدن به ما داده است، راهِ نجاتِ واقعی را نشانمان داده است .»
قابلتصور نیست که لنینِ بورژوا رهبرِ پرولتاریای جهان باشد. این ادعا به نظر ما، ما دهقانانِ انقلابی که از همهی مراحلِ انقلابِ روسیه گذشتهایم و « لنینیسم » را تجربه کردهایم، توجیهناپذیر و بیپایه است. نشاندنِ لنین بر سکوّی چنین صفتی استهزایی است که صرفاً گواهِ ضعفِ روحی و فکری کسانی است که میکوشند رهبری پرولتاریا را به این آدم منسوب کنند، حال آنکه در واقعیتْ او در طولِ انقلابِ بزرگ روسیه حتا در کشور نبود. قتلِ انقلاب فقط به یاریِ سادهلوحیِ مردم، و بیش از آن بر اثرِ سرنیزههای مزدورانی میسر شد که کورکورانه خود را به حزبِ لنینی فروختند.
به نظر ما، برنشاندنِ لنین بر مسندِ « رهبرِ زحمتکشانِ جهان » چیزی بیشتر یا کمتر از ارتکابِ یک لودگیِ بدسرشت و جنایتکارانه در قبال بشریتِ فریبخورده و ستمکشیده نیست، بشریتی که فعلاً آنقدر کورشده است که نمیتواند این شوخی را در پیوند با ارزشی معیّن و ویژه قرار دهد.
حزبِ سوسیال ـ دموکراتِ بولشویست، که هنوز خود را بهخطا کمونیست مینامد، و پشتوانهی معنویاش لنینِ بورژوا ( اولیانوف لنین ) بود که تا هنگام مرگاش تمامِ انقلابِ بزرگِ روسیه را با جهلِ علمی و تُهیایِ مارکسُ ـ لنینیستیاش اشباع کرد؛ آری این حزب با کارگران به همان شیوهای رفتار میکند که بورژوازی میکند، یعنی در کارگران کلاً و صرفاً بردگانی وفادار میبیند.
این حزب، از مارکس تا لنین، و پس از مرگِ آنها، همواره خواسته است آموزگارِ کلِ بشریتِ زحمتکش باشد آنهم به هزینهی کسانی که کار میکنند. این حزب حتا پی نبرده است که خود یک آموزگارِ ناخوانده و ریاکار است که میکوشد تا تودهی ستمکشیده را در لوای پرچمِ کذاییِ نجات هدایت کند، حالآنکه با بیمسؤولیتی توده را از طریقِ پیروزیِ ظاهری بر بردگیِ اقتصادی، سیاسی و روانی به گُمراهه میبرد. واقعیت این است که این حزب راهی جز رفورم و اصلاحِ بردگیِ بشر دنبال نمیکند. او با اَعمالِ خود طیِ انقلاب بزرگ روسیه بهروشنی نشان داده که میتواند جلادی چیرهدست باشد؛ نه فقط جلادِ کسانی که در دورهی نبرد و در میان آدمها عناصری ناسالم و فاسد هستند، بلکه همچنین جلادِ کسانی که با شور و انگیزهای سالم، ناب و زیبا میکوشند والامنشانه باریکهراهِ آزادانهای برای خود بازکنند، و به قصدِ توسعهی همهی نیروهای آفرینشگر در راهِ خیر و صلاحِ مجموعهی جامعه تلاش میکنند.
این حزب نشان داد که آموزگارِ بدی است، آموزگاری اساساً زیانمند.
پدیدههایی که بهطور خاص در تاکتیکِ حزبِ لنینیستی دیده شده در کشورهای دیگر نیز مشاهده میشود. فقط برای نمونه به این مورد اشاره میکنیم: کمونیستها دستهدسته در خیابانها راهپیمایی میکنند، عصا به دست و چماقهای کائوچوییِ دور از چشم. از همین مشاهدهی ناچیز میتوانیم نتیجه بگیریم که جنبش بولشویستی در طول انقلاب روسیه خصلتی بیشتر تخریبکننده داشته تا انقلابی. ( در سایرِ کشورها نیز همین خصلت را دارد ).
بولشویسمِ لنینیستی ایدههای ناسالمی در خود دارد که مسؤولیتشان بههیچرو نمیتواند برعهدهی زحمتکشانِ جهان باشد. این را نیز گاهی در ردههای حزبِ لنینیستی، اما همیشه به صورتی مبهم، میبینیم. هنوز میلیونها زحمتکش هستند که، تحت اغوا و تحریکِ حزب، تصور میکنند وظیفهشان رهبریکردنِ سرنوشتِ بشریت است، به جای اینکه به فکرِ اتحادی آزادانه و برادرانه با دهقانانِ بینوا، و راهحلی آزادانه در زمینهی منافعِ متقابلشان در طی انقلاب باشند. و این فکر جنایتکارانهی حزب که ذهنِ کارگران و زحمتکشان را مسموم میکند ــ همان کسانی که در تمام عمرشان جز به منزلهی بردگانِ مزدبگیر و وابسته حس و فکر دیگری نداشتهاند ــ این فکر جنایتکارانهای که به موجبِ آن اکنون بردگان باید برای دیگران تصمیم بگیرند، دلشان را آرام میکند : « اوه، به مرور زمان همهچیز درست میشود. » برپایهی همین حرفهای حاکی از امیدواری و انتظار است که حزب آشکارترین سوءقصدها را علیه طبقهی زحمتکش به قیمتِ خون و زندگیِ این طبقه مرتکب میشود. جنایتهایی را که این حزب علیه انقلاب و تودههای انقلابی مرتکب شده مسکوت نگاه داشته و از کارگران پنهان کردهاند، یعنی از همان تودههایی که با شور و همتِ تمام میکوشیدند انقلاب را به فرجامی نیک برسانند و یکبار برای همیشه با آزادساختنِ خود از غل و زنجیرهای استثمارْ بردگی را درهم بشکنند.
قابلفهم است که حزب سوسیال ـ دموکراتِ کمونیستهای بولشویست، که در زندگی خصوصی و عمومیشان اهدافِ خود را دنبال میکنند، به این موضوع که لنین در مقام بلندِ رهبرِ جهانیِ همهی زحمتکشان برنشانده شود اهمیتی چنین شدید بدهند؛ به نحوی که نامِ او حلقهی پیوندی میان پرولتاریای همهی کشورها و حزبِ بولشویستها باشد. لنین با شور و حرارتی چشمگیر زندگیاش را وقفِ منافع حزباش کرد. و حزبی که نامِ او را بر خود نهاده وظیفهی خود میداند که از او تمجید کند، و از آنرو که به نام او همچون یک نشانِ تجارتی نیاز دارد به بزرگداشتِ او میپردازد.
اما بولشویسمِ لنینیستی چه وجه مشترکی با امیدهای گدازانِ بشریتِ استثمارشده و جان به لب رسیده دارد؟ بولشویسمی که در عمل به حقِ سلطهگریِ انسان بر انسان انجامیده و از نگاهِ هر آنکس که اندکی بیندیشد به پدیدهای منفور و جنایتآمیز تبدیل شده است؟
لنینِ بورژوا با پانبولشویسماش، یعنی خودش و تمام حزباش، از آنرو که میخواست تودهی کارگران و زحمتکشان را به زورِ به خدمتِ ارادهی خود درآوَرَد، از اهدافِ والایِ یک رهاییِ راستین همانقدر دور بود که کلیسا و دولت به صورتی که میبینیم.
در حال حاضر، این مغشوش و مخلوطسازی ایدهها اسرارآمیز به نظر میرسد، اما کافی است با چشمان باز آخرین نوشتههای لنین را دوباره بخوانید، همان نوشتههایی که به عقیدهی خودِ « بولشویکی»ها نیز وصیتنامهی او هستند. کامِنف، در گزارشی در برابرِ کمیتهی مسکوِ حزبِ کمونیست روسیه در ۱۰ ژانویه امسال ( منتشر در ایزوستیا، به تاریخ ۱۴ ژانویه ۱۹۲۵) دستورهای اکید ابلاغ کرد که در صورت لزوم دربارهی لنین چه باید گفته شود، و برای این کار وصیتنامهی این شخصِ غایب را یادآوری کرد.
معراجِ لنین به بلندای ملکوت و نزولِ اجلالِ او به سوی ما در مقام رهبرِ جهانی پرولتاریا، گفتنِ یکی دو نکته را دربارهی او ضروری میسازد: در همان وصیتنامهای که کامنف از آن یاد میکند، لنین میگوید: « ما باید دولتی برپاسازیم که در آن کارگران فرادستی خود بر سراسرِ طبقهی دهقانان را حفظ کنند». منظورِ « رهبرِ جهانی پرولتاریا » از این حرف چه بوده است؟ این که کارگران و زحمتکشانی که به حزب لنینیستی میپیوندند هرگز نباید به فکرِ ساختنِ جامعهای نوین از راه همکاری با طبقهی دهقان باشند؟ یا اینکه منظورش این بوده که طبقهی دهقان باید به زیر سلطهی پدیدهی عجیبِ دیکتاتوریِ کارگری ـ بولشویستی درآید؟ و لنین ماهرانه برپاسازیِ چنین دولتی را، که در آن کارگر حق دارد تمامی طبقهی دهقان را به قیمومتِ خود درآورد، به ایدهی برقرسانی به روستاها پیوند زده بود. و نیز اینکه اگر طبقهی کارگر این ایده را دنبال کند، بزرگترین پیشرفتها ممکن خواهد شد و صنایعِ بزرگ به وجود خواهد آمد. این بهاصطلاح رهبرِ جهانیِ زحمتکشان سپس ادامه میدهد « از این طریق، دگردیسیِ سریعِ اسبهای گرسنهی دهقانان به نریانهای قوی تضمین خواهدشد، و ما بهیقین یک صنعتِ عظیمِ مکانیکی و برقیشده را توسعه خواهیم داد » و میافزاید: در آنصورت مطمئن خواهیم شد که در قدرت میمانیم .»
این جا جای بحث کردن دربارهی مسئلهی دگردیسیِ اسبهای کوچک به گاریهای بزرگِ مکانیکی نیست. ما سرسختانه به نیروی آفرینشگرانهی کارگران و زحمتکشان باور داریم و معتقدیم که اینان همهی وسایل تولید، زمین و املاکِ ارضی را از تملکِ طبقهی بورژوا بهطور واقعی بیرون خواهند آورد، و بهخوبی خواهند توانست زندگی و همهی روابط اقتصادی و فردی خود را ازنو سازمان دهند. پس به قیمومتِ دیکتاتوریوارِ درآوردنِ دهقانان توسط «کارگران»ی چون لنین، کامنف، زینوویف، تروتسکی، درژینسکی، کالین و بسیاری ازاین دست، در کاربست خود ناتوان از کار درآمد. این افراد نتوانستند جز تولیدِ احزاب، مماشات، انحراف، و عقبنشینی از بولشویسم به فاشیسم کارِ دیگری بکنند. ( تروریسمِ سیاسیِ بولشویستها در قبالِ ایدههای انقلابی و مدافعانِ این ایدهها، هیچ فرقی با تروریسم فاشیستی ندارد.)
وقتی لنین از تودهها دعوت میکند که به ساختنِ دولتی بپردازند که در آن کارگران بر طبقهی دهقان برتری دارند، به ایدهی کمونیته یا همدارگانِ آزادِ کار میان کارگران و دهقانان سوءقصد میکند؛ او انقلاب روسیه را به چنان وضعیتی عقب میراند که در آن دیگر برای زحمتکشانِ خسته رمقی باقی نمیماند. اگر بنا باشد دهقانان نیز متقابلاً اقتدار خود را در مقابله با طبقهی کارگر به کار برند، آنگاه زحمتکشان به معنی اخص کلمه خفه خواهند شد و دیگر همین آزادیِ مشروطی را که امروزه در جمهوریهای شورایی از آن « بهرهمند » اند نخواهند داشت. اما خوشبختانه، دهقانان روسیه و اوکراین کمترین ایمانی به کارل مارکس ندارند؛ و بهخوبی میدانند که هرگونه خشونتی، به هر نامی که باشد، جنایتکارانه و مبتذل است. دهقانِ روس هیچگاه تمایلی به خشونت نداشته و همواره آن را لعنت کرده است. او آزادی و حتا زندگیاش را فدا کرده تا از « حکومتِ کارگران » در مقابلِ حملاتِ بورژوازی محافظت کند، زیرا بر این باور بوده که کارگر در کُنه وجودِ خویش با استبداد بیگانه است و به دهقان کمک خواهد کرد تا بندگی را از صفوفِ خود براند. اما به جای این، هم کارگران و هم دهقانان به سلطهگریِ جدیدی دچار شدند.
پرسشی که اکنون در برابر ماست این است: آیا سخن گفتن از ساختنِ دولتی که در آن یک لایه از مردم بر لایهی دیگر سلطه براند، رویکردِ یک رهبرِ جهانیِ پرولتاریا است؟ یا بیشتر زبانِ حالِ یک رئیسِ گروه است، گروهی از آدمها که هدفشان، در لوای پرچمِ کذاییِ رهایی از کاپیتالیسم، ادامهی رفورم و اصلاحِ یک نظامِ کاپیتالیستی به یمنِ تلاشهای زحمتکشان و به هزینهی آنهاست؟
ما به صراحت میگوییم که مردی به نامِ لنین در چنین راستایی سخن گفته است، او به عنوان نمایندهی حزب بولشویست سخن گفته است، حزبی که هرچند مایل است خویشاوندِ زحمتکشان شمرده شود، روابط خانوادگیاش با تودهها را صرفاً به شرطی میپذیرد که به آنان همچون وسیله نگاه کند، وسیلهای برای دستیافتنِ بیدردسر به هدفی که خودش بهمثابه حزب در نظر گرفته است.
خوشبختانه زحمتکشانِ جهان هنوز حرفِ آخرشان را نزدهاند: هنوز نگفتهاند که آیا حاضرند با آزادشدن از یوغِ یک اقتدار، به زیر یوغِ اجباری جدید و استبدادی بروند که پالودهتر و به همان اندازه ( اگر نگوییم بیشتر) سنگدلانه است که اجبارِ پیشینی که قصدِ برهم زدناش را داشتند؟ زحمتکشانِ جهان به قدر کافی میدانند که وظیفهی مقدسشان نابودکردنِ این زور و خشونتِ جدید همچون همهی زور و خشونتهای دیگر است.
زندگی کردنِ برادرانه، آزادشده از هرگونه وابستگی و انقیادِ بندهوار ــ این است تمامیِ آرمانِ آنارشیسم، آرمانی که در سرشتِ سالمِ بشر نهفته است. لنینِ بورژوا و حزبِ بولشویستاش همواره علیه این آرمان والا مبارزه کردهاند. لنینیستها با سرنیزهها، با گلوبریدنها، با آزار و ستمهایی که بر حاملانِ این آرمان روا داشتهاند، تلاش کردهاند آن را لوث کنند و ماهیتاش را در نظر تودهها قلب و تحریف کنند. و به جای آن، کوشیدهاند به زورِ اسلحه، نخست در میان کارگران و زحمتکشان، و سپس توسط اینان، در تمامی بشریت آرمان دیگری را به کرسی بنشانند که بر کشتارِ دائم، خشونتِ سبعانه و ماجراجوییهای سیاسی متکی است.
بنابراین، آیا لنین را « رهبرِ جهانیِ پرولتاریا » نامیدن مسخره نیست؟
آری، این یک شوخیِ شوم است، پیکانی است به سوی بشریتِ درمانده، گولخورده و در بند.
نستور ماخنو،
سوئد، اواخر ماه مه ۱۹۲۵
منبع: The Nestor Makhno Archive
رونده و روان ، ساده و جانِ کلام، برای خواننده ای که می خواهد از فلسفه های مخدوش کننده و دام های فریبنده بگریزد و راه ِ ساده و زیبای همزیستی ها
را تجربه کند. درود..
باسلام جناب صفدری، پاسخ شما به منتقدین را بیش از این ها تصور می کردم.جواب های خوبی نیست.
سلام ،
آیا شما براستی نقدی، به معنای درست کلمه، از سوی این « منتقدین » دیدهاید که من به آن پاسخ دهم؟ به واکنش آخر یکی از آنها نگاه کنید، مرا به « علنی کردن فرصتطلبانه » متهم میکند، یعنی که چرا از صفحهی علنی و عمومی فیسبوک نقلقول کردهام! و با لحنی سرشار از عتاب و بهتان که یادآور بدترین بلاغتهای استالینیستی است، از اطلاق چنین صفتی به خود برآشفته شده است و همزمان فرمان صادر میکند « تو سرتو پایین بنداز کار اثباتیِ خودت را بکن»!
گمان میکنم عناصر اصلیِ « جوابهای خوبی » که مد نظر شماست قبلاً در متنهایی که منتشر کردهام ارائه شده است.
خوشحالم که این متن ترجمه شده تا خوانده شود.
گرچه تمام و کمال نمیتوانم با موضع نویسنده همراه باشم اما نویسندهٔ معاصر لنین، دست روی نقاط و نکاتی گذاشته که درستند.
دیدن انسانهای ستمکش به چشم ابزاری برای الغای ستم، تنها به تغییر سطح مناسبات ستم ختم خواهد شد.
شوراها، باید مهمترین و تنها مرجع ادارهٔ مردم به دست خودشان باشد.
ولی، نبرد علیه مناسبات ستم درون سیستم، ابزار و الزاماتی نیاز دارد که لزوما بر اساس چشمانداز ما از جهان عاری از ستم قابل تعریف نیستند.
یعنی خلع طبقهٔ حاکم از قدرت، یک امر مادی و عینی است و این خلع قدرت نیاز به اعمال خشونت و در نتیجه نیاز به نیروی مادی انسانی سازمانیافته و آموزشدیده دارد.
از طرفی، این نیروی مادی انسانی سازمانیافته و آموزشدیده، نیاز دارد که درک روشنی از ساز و کار سیستمی داشته باشد که قرار است درون آن سیستم علیه مناسبات ستم اقدام کند.
اهمیت مارکس در این موضوع است که قدمی مهم در درک این سیستم و چند و چون رها شدن از آن برداشته. نه اولین قدم بوده، نه آخرین قدم. تنها قدمی مهم، بسیار مهم بوده.
مردم ستمکشیده نیاز به اتحاد، تشکل و آموزش دارند. این اتحاد و تشکل و آموزش منطقاً در بخشی از آنها شکل میگیرد و طی مبارزه گسترش پیدا میکند. مهمترین آسیب طی این کارزار، تبدیل مجموعهٔ این اتصالهای در حال گسترش به مجموعه/حزبی مشخص با برنامهای مشخص است به نحوی که بخشهای منتقد و مخالف را (که آنها هم از همان انسانهای ستمکشیدهٔ متحد، متشکل و آموختهاند) از خود براند و به دیگری تبدیل کند.
این در واقع “پل صراط” این کارزار است. عبور از آن دشوار و سرشار از تناقض است.
نیروهای اهل سازش، چپهای مرگاندیش و پردازندگان نظريههای شکست، شریعتسازان از سوسیالیسم یا آنارشیسم یا هر ایسم دیگری و… درست در همین بزنگاه در صفوف کارزار علیه مناسبات ستم فعال میشوند. اینکه چهطور باید با این نیروها تا کرد بیشک نه بر عهدهٔ مغز متفکر پیشوا یا جناحی خاص از حزبی خاص بلکه حاصل ارادهٔ جمعی حاکم بر کارزار است.
نقد نویسنده بر بلشویسم در بسیاری جاها درست است اما در بعضی جاها به نظر میرسد که بدون توجه به ضرورتهای حین مبارزه و تنها مبتنی بر اول منتزع از وضعیت طرح شده. به عنوان مثال، گرچه اظهار نظر لنین دربارهٔ به دست گرفتن ابتکار عمل توسط کارگران در نسبت با دهقانان حاوی نگاهی ماکیاولیستی بوده مخصوصاً اگر بدانیم منظور لنین از کارگران، اعضای حزب بلشویک است اما در مقام یکی از فعالان پیگیر پروژهای انقلابی،نمیتوان به ظرافتها و شکافهای جامعه نگاه نکرد و درفکر سود جستن از آنها به نفع انقلاب نبود. منظور تشدید شکافها نیست بلکه منظور به عنوان مثال دیدن نیازهای آنی دهقانها و پاسخگویی آنی به آنهاست. منظورم این است که مشکل در این نیست که لنین این ظرافتها و نیازهای آنی را دید و در فکر پاسخ و استفاده از آنها بود. این کاری است که هر انقلابی دیگری هم باید بکند. مشکل در این است که مدر تصمیمگیری در این مورد یک فرد و یک جناح یا حزب شد.
در حالی که در صورت وجود قدرت در شوراها، این خود شوراها میبودند که نیازهای آنی خود را تشخیص داده و برای آنهاپاسخ مییافتند.
متاسفانه به نظر میرسد چون نویسندهٔ متن بنا به تعلق خاطرش به ایدههای آنارشیستی سر سازگاری با نگاه مارکس نداشته، بی توضیحی، نام مارکس را هم در کنار لنین آورده و این -با قبول بخش اعظم نقدهایش به بلشویسم- منجر به تسویه حساب با کل نقد اقتصاد سیاسی مارکسیستی (مارکسیستی در معنای منسوب به مارکس) شده.
تجربهٔ تلخ بلشویسم در سقوط جمهوری شورایی گیلان (هم از جهت کودتای درونی جناح بلشویک در جمهوری و برکناری میرزا و هم از جهت خالی کردن پشت جمهوری و صلح با حکومت تهران از سوی مسکو، که مطفی شعاعیان در دوران تسلط لنینیسم و استالینیسم در فرهنگ سیاسی چپ دههٔ پنجاه به خوبی در کتابش دربارهٔ نهضت جنگل توضیح داده.) به ما نشان داده که نقد لنینیسم بسیار اهمیت دارد اما لازم است مراقب باشیم که این نقد با هدف یک سره کردن تکلیف تمام جنبش سوسیالیستی و تلاشهای فکری و نقادانهٔ امثال مارکس و حتی خود لنین انجام نگیرد.
باز هم ممنونم از معرفی ماخنو. باید بیشتر از این انسان بخوانم. انسان معاصر اگر در جستجوی رهایی از استئمار و بیگانگیست راهی جز درنگ و مطالعهٔ انقلاب اکتبر و نتایجش ندارد. البته نه به سبک نواستالینیستها و نومائويستهایی که آن قدر شوروی برایشان بهشت موعود بود که جهان را به پیش و پس از فروپاشی آن تقسیم کرده و دائم از جهان پساسیاست و پساچهوچه حرف میزنند و دربهدر در انتظار فرج و ظهور رخداد (لابد در مسکویی دیگر و با استالین یا لنینی دیگر چون به کمتر از این راضی نیستند.) بلکه باید به آن به عنوان یکی از تلاشها و تقلاهای انسان برای پایان دادن به مناسبات حاکم کاپیتالیستی در کنار سایر تلاشها و تقلاها نگاه کند. همان طور که مارکس به کمون پاریس نگاه میکند.
شایداگر جناب ماخنو شاهد این بحث بود به او میگفتم: زنده باد سوسیالیسم دوست من. چون میدانم سوسیالیسم یعنی امکان مبارزهٔ همهٔ نیروهای طرفدار رهایی انسان از چنگل قیممآبی و بیگانگی و استثمار دوشادوش و در کنار هم. چون سوسیالیسم یعنی بازگرداندن قدرت جامعه به جامعه و اگر تو فکر میکنی باید آن را با نام آنارشیسم بخوانی، بخوان. اما من و تو و ما نمیتوانیم آموزههای مارکس را نادیده بگیریم. آن وقت در این نبرد تاریخی چیزی مهم کم داریم.
نیما یوشیج در نامهای به تاریخ 13 فروردین 1308 به ارژنگی نوشته: ((… میگویم اول لنین و اتباعش را، اگر لنین زنده شود پوست میکنم، و دوم خودم را و هرکس مثل من، کارگر را ملعبهی افکار و خودخواهی خود قرار دهد. هرکس که از کار و مزد صحبت کند.))
به قول خود نیما شاعر جلو میرود و مردم که به کارهای دیگر مشغولند لنگانلنگان میآیند.