هم‌ریزگاه

conflu-2

 

کسانی که از انقلاب و مبارزه‌ی طبقاتی سخن می‌گویند بی‌آن‌که صریحاً به زندگی روزمره استناد کنند، بی‌آن‌که بفهمند چه چیزِ بنیان‌براندازی در عشق و چه چیز ایجابی‌ و مثبتی در نپذیرفتنِ اجبارها نهفته است، چنین کسانی جنازه‌ در دهان دارند.

( رائول ونه‌گم، رساله‌ی زندگی‌دانی، فصل یکم، بی‌معناییِ معناشده، بند ۴.)

۱- این نخستین نوشته‌ی من در آغاز سومین سال فعالیتِ این وب‌سایت است. پس شاید به‌جا باشد با انگیزه‌ی نوعی سنتز و جمع‌بندی از راه و روش خود در این مدت جاپاهای بعدی را برای ترسیم چشم‌انداز کلی و ادامه‌ی راه تعیین کنم.

در سرلوحه‌ی این وب‌گاه و در معرفی انگیزه‌ی راه‌اندازیِ آن نوشته بودم:

میل به اشتراک و تقسیمِ شیفتگی‌ها که همیشه برای من انگیزه‌ی نوشتن و ترجمه بوده حالا مشوقِ من در ایجاد این وب‌سایت شده است. تا از نفراتی که رزقِ روح من شده‌اند بگویم. اگر سرنوشت‌ها و تقویم‌های مقّدر و جبریِ انسان را تاکنون بت‌هایی رقم زده‌اند که حاکم بر زنده‌مانیِ او بوده‌اند، سرنوشت و تقویمِ خودخواسته و خودساخته‌ی انسان را اما زندگانیِ واقعی او رقم می‌زند. از سویی، زنده‌مانی و بقا، جبرِ مقدر، توالیِ مکانیکی و کمّی ِ واحدهای زمانی instants در افقی از تکرارِ و سپری‌شدنِ یک‌نواخت. از سویی دیگر، توزیع و تبدیلِ این آحادِ زمانی به لحظه‌های کیفی moments و آفریدنِ موقعیت‌ها در زندگی روزمره. تبدیل‌سرشتِ تقدیرِ تحمیلی و زمانِ ازخودبیگانه به سرنوشت و زمانِ خودآفریده، به کودکیِ زمان یا زمانِ کودکی. بازی کردن با زمان، بازی کردنِ زندگی. اما این زمان‌مندیِ انسان درعین‌حال به مکان‌مندیِ او آمیخته است. مجموع این دو بعُد چیزی را رقم می‌زند که من آن را « دهکده»ی ذهنیتِ خود می‌نامم. این وب‌سایت بازتابی از حال‌وهوای این دهکده و «هم‌ولایتی»های اندیشگیِ من است.

 

همزمان در طی این مدت، با انتشارِ دو کتابِ فرنچ‌تئوری و آواتارهایش، و نیز بین‌المللِ نوعِ بشر، ( تهران، نشرِ کلاغ) گمان می‌کنم ماهیت و راستای کوشش‌های نوشتاری من برای شمارِ بیشتری از خوانندگان و مخاطبان روشن‌تر شده باشد.

به نظر می‌رسد آن‌چه، همراه با محتوای ناشناخته‌مانده‌ی آثار و آرای مورد علاقه‌ی من، روندِ این روشن‌شدن را دشوارتر کرده موضوع و مسئله‌ی زبان و یافتن و ابداعِ شکل و سبکِ بیانِ آن در زبان فارسی باشد.

آندره بروتون در متنی در شماره‌ی نهم نشریه‌ی مینوتور در ۱۹۳۶ به نام « شگرفا علیه سِرّ » می‌نویسد: « کلماتِ لازم همیشه آزاد نیستند و ما را به خواهش و تمنا وامی‌دارند. آن‌چه من بر آن‌ام تا بگویم چه‌بسا آن چیزی نباشد که به بهترین وجه می‌گویم.»

برای آگاهیِ آکنده از گفتنی‌های حسی و لب‌ریز از حس‌های گفتنی، یافتنِ زبان و سبکِ بیانی فراخور یا قالی گویای این حال، چالشی است که همواره از سویی تن به سکوت می‌ساید و از سوی دیگر به زبان‌‌حال‌هایی چون موسیقی یا پانتومیم می‌گراید. ( گفتم اندر زبان چو در نامد / اینْت گویای بی‌زبان که منم ).

آن‌گاه که کثرتی از سیاله‌ها و رودهای اندیشه در‌ تخیل و ذهنیت تو جاری است، مدام تلاقی‌گاه و پیوندگاهی برای‌شان می‌جویی. کلمه‌ی confluence  ــ  که از فعل confluer ، به معنی به‌هم‌پیوستنِ دو flux ( رود، نهر، سیاله، جریان ) مشتق شده ــ در فارسی « محل تلاقی دو یا چند رود »، « هم‌شاری » و نیز « هم‌ریزگاه » ترجمه شده است. این مفهوم، در رشته‌های گوناگونی چون جغرافیا، زمین‌شناسی، هواشناسی، زیست‌شناسی، ریاضیات و انفورماتیک، کاربرد دارد. اما ارجاع من به این مفهوم از منظر دیگری است. یافتنِ زبانی برای بیانِ تراکمِ گفتنی‌ها به باور من سرشت‌نمای اساسیِ شعر، و نیز بحرانِ معنای آن، به‌خصوص در دوران مدرن است.

یکی دیگر از معادل‌های فارسی که دیدم برای confluence پیش‌نهاد شده کلمه‌ی « هم‌ریختن‌گاه » است. با وجودِ ظاهرِ ناخوش‌ریختِ این واژه‌، چیزی در آن هست که به من در بیان منظورم کمک می‌کند.

در جستارهای نظری و اندیشه‌های شعریِ یدالله رؤیایی و جریان شعر حجم در شکلِ اصیل خود، و نه در ادا و اطوارهای زبانیِ پست‌مدرنیستیِ پس از آن، رگه‌های چشم‌گیری از درگیری و کشاکشِ ذهنیت با تراکمِ معنا بوده که از جمله در عنوان مجموعه اشعاری از رؤیایی به نام « لب‌ریخته‌ها» تبلور یافته است. اگر مفهومِ « لب‌ریخته‌ها » مترداف نوین و مدرنی برای « شطحیات » باشد، آن هم در بستر نقدِ برّایی که رؤیایی به حق در تقابلِ عرفانِ صافیِ نخست با صوفی‌گریِ پست و مبتذلِ پس از آن نوشته است، من خوش دارم آن را به مفهومِ هم‌ریزگاه بیامیزم تا بیرون از لذتِ چرخش دوّار و سرگیجه‌آورِ معنا در خویش، زبان به چیزی بیرون از خود ارجاع دهد. بیرون و تمامیتی که به گمان من جریانِ شعر حجم به مقدار تعیین‌کننده‌ای از آن غافل بوده و به همین سبب به‌رغم نزدیک‌شدن‌هایش به معنای شعر مدرن، به اندیشه‌ و نقد رادیکالِ جنبش‌های پیشاهنگ مدرن راه نیافته است.

از سوی دیگر، پسوندِ «گاه» در فارسی هم بر مکان و هم بر زمان دلالت دارد. پس در کلمه‌ی هم‌ریزگاه نیز می‌توان طنینی از تلاقیِ محل و تلاقیِ وقت در روندِ رودهای معنا شنید. و من دوست دارم این حرکت را، برای فراگذشتن از دایره‌ی تکرار و بازگشت، مارپیچی بی‌انتها چونان خودِ زندگی بدانم و بیندیشم.

 

۲- اگر بخواهم با نوعی «موضع‌گیری» برای راه و روش خود صفتی به کار برم صفت لیبرتر libertaire را انتخاب می‌کنم. در باره‌ی این مفهوم هر بار در حاشیه‌ی متن‌های گوناگون و نیز در قالب مقاله‌ای جداگانه توضیحاتی نوشته‌ام: (https://www.behrouzsafdari.com/?p=819)

نوشته بودم که نخستین بار ژوزف دِژاک Joseph Déjacque،۱۸۵۶-۱۸۲۱، مبارز و نویسنده‌ی آنارشیست فرانسوی، در متنی خطاب به پرودون و با انتقاد از جنبه‌های زن‌ستیزانه‌ی وی، در ۱۸۵۷ کلمه‌ی لیبرتر را در تقابل با کلمه‌ی لیبرال به کار برد. کلمه‌ی لیبرتر، نخست از سوی آنارشیست‌ها به عنوان صفت به صورت «سوسیالیسم لیبرتر» یا «کمونیسم لیبرتر» برای تمایز و تفکیک نظر و عمل خود از سوسیالیسم و کمونیسمِ اقتدارگرا با مرجعیتِ تک‌اندیشانه و ساختارِ سلسله‌مراتبی از بالا به پایین به کار می‌رفت. پروژه‌ی لیبرتری/ آنارشیستی خواهان ساختن جامعه‌ای بدون سلطه‌ و اقتدار، بدون استثمار، بدون ارباب‌سالاری و برپایه‌ی تشکیل انجمن‌های آزاد و خودمختار، تعاونی‌های خودگردان، فدرالیسم و دموکراسی مستقیم است.

اما نام‌گذاری‌ها چندان اهمیتی ندارند. در میان فردیت‌ها و ذهنیت‌های تاریخِ معاصر در جغرافیای فرهنگی خودِ ما نیز بوده‌اند و هستند کسانی که کیفیت زیسته‌ها، خواسته‌ها و عصیان‌هایشان با همین آزادی‌محوری رقم خورده است: کسانی چون نیما یوشیج، صادق هدایت، فروغ فرخزاد، محمد مختاری، و … .

شیفتگی به زندگی به تمامی معنا و به معنای تمامیت ، به آزادی، به شعر و آفرینندگیِ انسانی با اتکای صرف به شمّ انسانی و پالایش مداوم و روزمره‌ی احساس و اندیشه در نوردیدنِ این راه، و عصیان علیه موانع و آلودگی‌ها: چنین است کرداراندیشی یا پراکسیسِ لیبرتری.

مهیب‌ترین آسیب و آلودگی، کیشِ اقتدارپرستی و انتزاع در قالبِ ایده‌ئولوژی‌های جورواجور است. آلودگیِ روانی به این انتزاع‌گری‌های اجق‌وجق را نمی‌توان صرفاً با استناد به مواضعِ طبقاتیِ بی‌واسطه‌ی افراد توضیح داد. باید با آمیزه‌ای از نگاه روان‌شناختی نیچه‌ای و روان‌کاوهای رادیکالِ چپ، موسوم به فرویدُمارکسیسم، کسانی چون رایش، گرُوس، مارکوزه، به مصافِ این آلودگی‌ها رفت.

دو نمونه از میانِ خیلِ بی‌شمار رویدادهای اخیر که نوعِ واکنش به آن‌ها مرض‌نشانه‌ای از این گونه آلودگی‌هاست:

پس از مرگ کاسترو، بسیاری از واکنش‌ها با وجود اذعان به وجود فقر، فحشا و ارباب‌سالاریِ حزبی و رهبری پرستی در جامعه‌ی کوبای امروزی، و اقرار به دنائت و خباثتِ دیپلوماسیِ کوبا در ساخت‌وپاخت با منفورترین قدرت‌های جهان، صرفاً با استناد به « آموزش و درمان رایگان» و حضور میلیونی اُمتِ سوسیالیستِ همیشه در صحنه‌ در مراسم تشیع جنازه‌ی رهبر، همچنان کوبای کاستریست را ستودند.

یک نفر از این ستایش‌گران، که از قضا از « دوستان فیس‌بوکی» صفحه‌ی من هم شده است، برآشفته از اشاره‌های مختصرم در نقدِ کاستریسم در واکنش نوشته بود « چه نوشته‌ی چرت و ناقص و بی‌سر و ته و بی‌سرانجامی!» . این اعتراض و برآشفتگی برای من یادآور همان استالینیسم و ایده‌ئولوژی دیرینه‌ای است که سال‌ها پیش بسیاری از دوستان و آشنایان واقعی و نه مجازی‌ام معصومانه به آن مبتلا بودند و بعدها اغلب آن‌ها گرچه به قیمتی بس گران، سرانجام از چنگالش رها شدند.

نمونه‌ی دوم: برخی از روشن‌فرکان ( بهتر است این اشتباه تایپی را تصحیح نکنم) ایرانی، کشتار توصیف‌ناپذیرِ مردم حلب در سوریه و ویرانی تحمل ناپذیرِ هستی و خان‌ومانِ انسان‌ها را با استناد به « عقل » ، « پرهیز از احساسی‌گری » و « ملاحظاتِ رئال پولیتک » توجیه کردند.

من با دیدن این گونه رویکردها پیش از آن‌که به نقد آن‌ها فکر کنم باید چاره‌ای برای رفع تهوع خود بیابم. بی‌اختیار، به مثابه درمان به یاد پاره‌ای از جمله‌ها در متن‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارم می‌افتم. این نوشته را با جمله‌از رائول ونه‌گم آغاز کردم و آن را با عباراتی از گی دوبور به پایان می‌رسانم. او در سطرهای پایانیِ پیش‌گفتار بر چهارمین چاپ ایتالیاییِ کتاب جامعه‌ی نمایش، پس از توصیفِ کیفیتِ انقلابِ مورد نظرش برای الغای هرگونه مراجع اقتدار، مالکیت، جداییِ افراد، اقتصادِ کالایی و دولت در گستره‌ی جهان می‌نویسد:

چه کسی هنوز می‌تواند به راه‌چاره‌ای نه تا این حد از ریشه رئالیستی معتقد باشد؟ […] عمرِ این جامعه به سر آمده، دلایل و محاسن‌اش وزن گردیده و سَبُک تشخیص داده شده؛ ساکنان‌اش به دو دسته تقسیم شده‌اند، که یکی‌شان امحای‌اش را می‌طلبد.

بنابراین، کوشش این وب‌سایت همچنان ساختنِ همریزگاهی است برای تلاقی و تلفیق رودهایی که به سوی دریای بی‌کرانه‌ی زندگی می‌روند، در چشم‌انداز نفی و نقدِ جامعه‌ی ضد زندگی، ضدانسانی و ضد آزادی، مدافعانِ چنین جامعه‌ای و نیز مخالفانِ ادعاییِ آن، که همگی جنازه در دهان دارند.

 

افزودن دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

بایگانی

برچسب‌ها