چند روز پیش نوشتهای از فرزان نصر خواندم حاوی این اطلاع که او در تداوم تلاشهایش در مبارزه با آلودگیهای فضای ترجمه در ایران، دست به اقدامی بدیع ، خودمختار و آگاهیبخش زده است. بدین معنا که متنی به نام « سانسور و ترجمه » را خود ترجمه و صفحهبندی کرده و به نشانی شماری از ناشران فرستاده است تا شاید واکنشی پاسخگویانه در آنها برانگیزد.
چند و چونِ این اقدام را میتوانید با مراجعه به صفحهی فیسبوکِ فرزان نصر دنبال کنید. من هم مثل دیگر علاقمندان به این اقدام تا این لحظه متن یادشده را روی صفحهاش نخواندهام و منتظرِ انتشارش هستم. هرچند جستهگریخته ارجاعهایی به بررسیهای انتقادیِ فرانچسکا بیلیانی در زمینه ترجمه و ترجمهشناسی دیدهام، اما آنچه بهویژه مرا به این اقدام دلبسته میکند معنا و جهتی است که در تداوم فعالیتهای نقادانهی فرزان نصر مییابد. کوششها و انگیزههای او به زعم من از شمار اندک جویبارهای زلالی است که به مصاف سیلابِ مهیبِ آلودگی ترجمه در ایران میروند، و در این معنا به من نیز که دغدغهی مشترکی با او دارم دلگرمی میبخشند.
همین دلگرمی از تنها نبودن در این راه است که به من انگیزه و توانِ نوشتنِ این یادداشت را میدهد.
موضوع را با طرح این پرسش آغاز میکنم: آیا سلطهی دستگاهِ سانسور دولتی یگانه عاملِ وضعِ فجیعِ ترجمه در ایران است؟ و پاسخ خود را نیز بیدرنگ با کلمهی « نه » شروع میکنم و باور راسخ دارم که نقدِ وضعیتِ وخیمِ ترجمه در ایران باید عوامل مهم دیگری را نیز در نظر بگیرد، و در رأسِ آنها روانشناسیِ مترجم را. و این که نادانی و جهالتِ مترجم از قامتِ ناساز بیاندامِ ماست.
یکی از ابعادِ اساسیِ نقدِ ریشهای و رادیکال در جنبشهای پیشاهنگ از جمله سیتواسیونیستها، نقدِ « رُل » ، « کلیشه » و « نقش بازی کردن » بوده است. عصارهی این نقد در کتابِ « رسالهی زندگیدانی برای استفادهی نسلهای جوان»، نوشتهی رائول ونهگم، مشخصاً با همین عنوان « نقش » و در بخشی مجزا بیان شده است. در « جامعهی نمایش»، اثرِ گی دوبور نیز، ابعاد و نمودهای دیگری از نقدِ « نقش » فورمولبندی شده است. نقدِ « نقش » بخشی لاینفک از نقدِ « کالا» و « جعلیسازی» در روندِ تقابلِ « ارزشِ کاربرد » با « ارزشِ مبادله» است. نیاز به « نقش » بازی کردن، هم محصول و هم تولیدکنندهی « دروغین شدن» کیفیتها و روابطِ اجتماعی است.
نشان دادن و افشای « نقش» ها و پدیدههای « نمایشی »، هنگامی که در قدرت و حکومتِ مستقر (پوزیسیون) اند، کار بسیار آسان و رایجی است. اما آشکار ساختنِ سرشتِ دروغین، جعلی و تقلبیِ پدیدهها و « نقش » ها، در عرصهی نامستقر و به اصطلاح مخالف و مقابلِ قدرت ( اپوزیسیون)، کار آسانی نیست و چنین نقدی چندان رواج ندارد. حال آنکه دوامِ قدرتِ مستقر و تداومِ نمایش در جبههی مسلط، اساساً وابسته به دوام و بازتولیدِ جبههی نامسلط و نامستقرِ نمایش است.
نکتهی دیگر در همین زمینه، رشد عجیب و باورنکردنیِ نیاز به « نقش بازی کردن» در عرصههای گوناگون اجتماعی در سه چهار دههی اخیر در ایران است. تا بدانجا که این نیاز بیمارگون به شکل و زبانِ « معصومیت » نیز بیان میشود! بنابراین نقدِ آن نیز نه نقدی اخلاقی، بلکه نقدی روانشناسانه باید باشد. یکی از فرضهای تقریباً مسلم در توضیح این پدیده، به گمان من احساس سرکوبشدگی و عدم امکانِ عرض اندامهای واقعی و زیستههای اصیل در روابط اجتماعی است. آیا چنین ابعادِ نامتناسبی از گرایش بیاختیار و سیری ناپذیر به «عرض اندامِ» روحی و روانی به قصدِ شهرت و خودنمایی روی دیگرِ حس « سرپوشیده » و در « حجاب » ماندنِ اجباریِ تن نیست که همچون عقدهگشاییِ امیالِ واپسرانده عمل میکند؟
نکتهی دیگر:
اخیراً جوانی به تنگآمده از وضع موجود و سکون و دور باطل چیره بر فضای اندیشهورزی ایرانی، مقالهای نوشته بود با عنوان « بحران انباشت دانش در چپ ایران : کلهی بزرگ ، بدن نحیف» که برخی از دوستانش آن را مقالهای « عالی و دقیق در باب آسیبشناسی چپ در ایران» توصیف کرده بودند. این مقاله پس از برشمردن چند « سایتِ تخصصی » در مجموعهی « خانوادهی تخصصی سایتهای چپ » مینویسد : « این سطح از تخصص گرایی، علیرغم اختلافات هر یک از این سایتها با هم، بی شک نشانگر بالغ شدن چپ ایران به جهت فکری ست. قطعاً سطح بحثهای چپ ایران در قیاس با اوایل انقلاب رشد بیسابقه ای کرده و حتی به جرأت میتوان گفت امروز چپ ایران در خاورمیانه یقیناً باسوادترین و تئوریکترین چپ است.»
و سپس از عدم تناسبِ میان این « انباشت دانش » و « میدان عمل و مبارزه » گله کرده و با لحنی نوستالژیک از سازمانهای چپِ سی چهل سال پیش با غبطه یاد کرده است.
قصدم اینجا نقد و تحلیلِ این مقاله نیست. به نظرم سادهلوحیِ آن چیزی نزدیک به معصومیت در خود دارد. پیشتر چندین بار ارزیابیِ کلیِ خودم را در بارهی وضعیتِ نقدِ عملی در ایران بیان کردهام. اما آنچه برایم معنادار و درعینحال باورنکردنی است این است که آنچه را من « آماسِ تئوریک »، « تأخیرِ تاریخی شناخت و آگاهی » و هجومِ نظریات اجق وجق و چپاندرقیچی در چپِ غالبِ ایران میدانم، در این مقاله به عنوان « انباشتِ دانش در چپ ایران » توصیف شده و این چپ را « باسوادترین چپ در خاورمیانه» نامیده است.
تصویر « کلهی بزرگ و بدنِ نحیف » هم خاطرهای را در من زنده کرد. در همان سالهایی که نویسندهی مقاله با غبطه از آن یاد میکند، بیش از ۹۰ درصدِ چپ ایران از لحاظِ نظری در انقیاد ایدهئولوژی « مارکسیسم لننینیسم»، یعنی در واقع استالینیسم ـ مائویسم، بوده و پس از این لحاظ تفاوتی ماهوی و بنیادی با حزب توده نداشتند. یادم هست که یکی از دوستانم، هادی کیانزاد، از اعدامشدگان سالهای نخست پس از انقلاب، که در طیفی جدا از آن ۹۰ درصدیها قرار داشت، با ریشخند میگفت که تمام مجسمههای کارگری در مسکو، پکن یا تیرانا، از سری کوچک و پیکر و بازوانی ستبر ساخته شده اند.
اکنون پس از چند دهه، قاعدتاً باید نقدِ اجتماعی از دوگانهبینی و جدایی قائل شدن میان « سر و بدن » فراتر رفته باشد. یا بهتر بگوییم همهچیز را تن و بدن بداند، بهویژه و در وهلهی نخست، اندیشه را. پراکسیس یا کرداراندیشی معنایی جز این ندارد. اما گویا هنوز در خمِ آن کوچهایم.
این مغشوش بودن و مخدوش کردن و سردرگمیِ حاصل از آن در همهی عرصهها غالب است و این آبِ گلآلود ماهیگران ماهری پرورش داده است. و چهبسا ماهیگیرانی معصوم! یعنی کلک زدن، تظاهر، نقش بازی کردن، به خصلتی عادی و خویی ناآگاهانه تبدیل شده است.
در این میان، به یاری نظریههای پسامدرن، ویران کردن زبان و دستورِ زبان نیز با تأخیری صد ساله به عنوان رادیکالترین و براندازترین رویکردِ شاعرانه « علیه نظم و دستور» به میدان آمده است تا به همهکس جواز و برائتنامه دهد که هر چه دل تنگاش میخواهد بیواهمه و بیدغدغهی معنا بگوید.
همه میدانیم که وقتی هم از این بازار شام، و هرکی هرکی بودن، زبان به گله یا انتقاد بگشاییم، پاسخ میشنویم که « اینجا ایران است عزیزم»! بگذریم که بعضیها همین «بیصاحب بودن» را نشانهی آنارشیسمِ خود میدانند…
چندی پیش دوستی به من اطلاع داد که مقالهای در سایتِ « فرهنگ نو امروز» منتشر شده با عنوانِ ستایش از تنآسایی. تمام مطالب این مقاله از بریدن و چسپاندنِ تکههایی از کتاب « در ستایش تنآسایی » فراهم شده است اما در هیچکجا ارجاعی به این کتاب نمیدهد و نامی از آن نمیبرد. به عنوان مترجم این کتاب یادداشتی اعتراضآمیز و یادآورانه در سایت مزبور گذاشتم، اما بیهوده بود و منتشر نشد.
نه، موضوع اصلیِ این یادداشت را فراموش نکردهام، و این معترضهها طفره نبود.
دیشب وقتی نوشتن این مقاله را آغاز کردم، از شدتِ برآشفتگی اولین جمله را این گونه نوشته بودم: لت و پار شدنِ شعر و شعور در « خانهی شاعران جهان ».
« خانهی شاعران شاعران جهان » نامِ سایتی است که من گاهی گذارم به آن میافتد و مطالبی از آن را با علاقه میخوانم. اما چند روز پیش، دیدنِ ترجمهی فارسی دو شعر از رمبو، توجه و دقتام را بیشاز همیشه برانگیخت.
شعر « اوفلیا » به ترجمهی گلاره جمشیدی، و شعر « نابغه » به ترجمهی میهن تاری.
در نگاه اول، ترجمهی « اوفلیا» به نظرم خوانا آمد، اما طولِ متنِ ترجمه به نظرم دو سه برابرِ متنِ اصلی بود. بعد متوجه شدم که در ویرایش و صفحهبندیِ ترجمه اشکالی پیش آمده و بخشهایی از آن تکرار شده است. جدا از این ایرادِ سهوی، که البته حاکی از بیاعتنایی و فقدانِ دقتِ لازم از سوی مترجم و ادارهکنندهی سایت است، با مقایسهی ترجمه با متن فرانسوی به اشتباهات و بدفهمیها بسیاری در ترجمه پی بردم. کمی دمغ شدم، چون با دیدن نام همین مترجم پای اثری از استاندال، دربارهی عشق، خوشحال شده بودم که یک مترجم جدید فرانسوی ـ به فارسی پیدا کردهام که با او در انتخاب آثاری اشتراک سلیقه دارم و چه بسا امکان همکاری هم وجود داشته باشد.
میدانستم که شعر اوفلیا را پیشتر مترجمان خوب و کارآشنایی مثل حسن هنرمندی و بیژن الهی هم به فارسی برگرداندهاند. ترجمهی بیژن الهی را جایی ندیدهام، اما ترجمهی حسن هنرمندی، گرچه به نظر من کاملاً درست و بیخطا نیست، اما به هرحال میتواند و باید مبنا و مرجعی برای ترجمههای دیگر قرار گیرد. در ضمن به طور تصادفی، ترجمهی دیگری از همین شعر توسط نعیمه فرحناک با عنوان « اُفلی» پیدا کردم. او در معرفینامهاش گفته است که دکترای زبان و ادبیات فرانسوی دارد. ترجمهی وی نیز پُر از اشتباهها، نادرستیها و بدفهمیها است. و متأسفانه همان توّهمی که مؤلفِ واژهنامه فرانسه ـ فارسی، یعنی محمدرضا پارسایار را به ترجمهی بدِ اشعاری از رمبو واداشته است، اینجا نیز خانم نعیمه فرحناک را به ترجمهی نادرست این شعر ترغیب کرده است. یعنی اینکه دانستن قواعد گرامری و آشنایی با کلماتِ زبان بیگانه برای ترجمه کافی است.
ترجمهی دیگری که از این شعر با عنوان « اُفلّی » پیدا کردم، کار کیوان طهماسبیان است. او گویا به تأسی از شیوهی ترجمهی بیژن الهی به این کار دست زده است، اما در نگاهی اجمالی به ترجمهی او، بیدقتیهای بسیار و نوعی گرایش به ترجمهی آزاد دیدم که به نظرم با شیوهی بیژن الهی همخوان نیست.
اما ترجمهی شعر « نابغه » به قلمِ میهن تاری چنان ابعادِ وخیمی دارد که کیفیتِ بد ترجمهی « اوفلیا» در برابرِ آن کمرنگ جلوه میکند. از آنجا که من پیشتر در مطلبی با عنوان « در پرتو نیچه، رمبو یا جسم شگرف » به این شعر رمبو اشارههایی کرده بودم (https://www.behrouzsafdari.com/?p=891 ) در اینجا فقط به گفتن نکتههایی بسنده میکنم تا سرِ فرصت به اهمیت معنای این شعر، و بنابراین ضایعهی بد ترجمه شدناش توسط میهن تاری، بیشتر بپردازم.
در همان مقاله نوشته بودم، که من برای قدرشناسی از رویکرد اصیل و صادقانهی بیژن الهی، ترجمهی او از شعرهای رمبو را تا حد امکان بازبینی و بازنویسی خواهم کرد. و ترجمهی شعر « به حجتی یکتا » را با عنوان « به یکی خرد » به عنوان اولین اقدام و نمونه عرضه کردم.
با دیدنِ ترجمهی میهن تاری از شعر « نابغه » اولین پرسش و حیرت من این بود که چهطور ممکن است این مترجم چنین بیاعتنا به تجربهی بیژن الهی عمل کرده باشد. بهخصوص اینکه کیفیت ترجمه و یادداشت پس از آن داد میزند که این مترجم هیچ گونه آگاهی و شناختی از دنیای شعری رمبو نداشته است.
بیژن الهی این شعر را نخست با عنوان « جنّی » و در ویراستِ نهایی با عنوان « همزاد » ترجمه کرده است. من در همان مقالهی یادشده تکههایی از این شعر را همراه با معادلهایی متفاوت به عنوان ترجمهی پیشنهادی خودم آورده بودم. در تشریح و تفسیر این شعر متنهای بیشماری نوشته شده که من در ترجمهی آن بنا به پسند و گزینههایم به بخشی از آنها استناد خواهم کرد، کما اینکه در همان مقاله گوشهای از این ارجاع و استناد را آوردم. اما میهن تاری همراه با ترجمهی مهیبِ خود از این شعر که براستی آن را لت و پار کرده و به قطعهای یکسره بیمعنا و هذیانی تبدیل ساخته، در آخر به نقل قولی رعبانگیز از بدیو نیز متوسل شده، شاید به این قصد که خواننده در برابر چنین ترجمه و نظری مرعوب و لال شود. غافل از آنکه نظر بدیو در بارهی این شعر هر شارح و خوانندهی آشنا با شعر رمبو را به خنده میاندازد.
اول چند نمونه از تفاوت ترجمهی میهن تاری و بیژن الهی میآورم تا معنای هذیانیِ نقلقول از بدیو نیز روشنتر شود:
بیژن الهی:
اوست ذاتِ عشق، میزانی بدیع و تام، حجتی شگرف و ناگمان، . جاودانگی:
میهن تاری:
او عشق است، بهاندازه و بینقص. دلیلیست شگفتانگیز و دور از انتظار و اوست خودِ ابدیت.
ب.ا
وای از آن دمهای او، سرهای او، تکهای او: سرعتِ سهمناکِ کمال تاشها و کناک!
م.ت
آه نفسهایش! سرش! حرکاتش! تردستیِ موهومی از کمالِ اشکال و عمل!
( افزودنِ این « تردستی موهوم » از تردستیهای موهوم مترجم است.)
ب.ا
و به یادش میآریم و رخت برمیبندد… و اگر میرود آن آیت حمد، میزند نویدِ او، جرنگِ جار میزند:
م.ت
و ما صدایش میزنیم که برگرد… او سفر میکند به… اگر فراموش کند.. عهد و وفایش ندا میدهد:
( اینجا مترجم علاوه بر همهی بدفهمیها حتا معنای یک فعل ساده را نیز نفهمیده است.)
ب.ا
گامِ او! مهاجراتی اعظم از تهاجماتِ کهن.
م.ت
پاهایش! مهاجرتیست عظیمتر از هجوم تاتارها!
( افزودنِ « تاتارها» و این علامت تعجب، از تهاجماتِ مترجم است!)
بگذریم، خواننده علاقمند میتواند متن کامل این ترجمه را روی سایت « خانهی شاعران جهان » پیدا کند و آن را با ترجمهی بیژن الهی بسنجد.
تکرار میکنم که من ترجمهی الهی را بی نقص نمیدانم و با سبک و پسند رویکرد او دربست موافق نیستم، ولی هرچه هست، ترجمهاش گویای آشنایی عمیق و کلنجار رفتناش با متنِ شعر است. کیفیتی که از آن در ترجمهی دوم هیچ نشانی نمیبینیم.
متنی که در ذیلِ این ترجمه به عنوان توضیح و یادداشت آمده، خود ترجمهای است از جملههایی کلیشهای که معلوم نیست از کجا برداشته و توسط کی افزوده شده است. اما جملهی پایانیاش محشر است:
« آلن بدیو فلیسوف فرانسوی «نابغه»، «il»، «او» که در سراسر شعر تکرار می شود را ایدهی «کمونیسم» میداند؛ و پیشنهاد میدهد همانطور که رمبو میگوید «نفس هایش» را دنبال کنیم.»
و چنین است که رمبو هم نفسنفسزنان به صفِ پیروانِ « صدر مائو » میپیوندد…
سلام آقای صفدری
من مترجم این شعر هستم. نکاتی هست در خصوص یادداشتان :من نمی دانستم که بیژن الهی _این) شعر را ترجمه کرده است و پیش از آنکه شعر را ترجمه کنم سعی کردم اگر ترجمه ای موجود است آنرا بخوانم. و اگر می دانستم این شعر را الهی ترجمه کرده است هرگز آنرا ترجمه نمی کردم.دوم : اینکه خوب شد که سطرها را تطبیق دادید فکر می کنم فاجعه بار بیشتر نگاه شما به ترجمه است تا ترجمه من. و معتقدم با جوانی و تجربه ی اندکم ترجمه ام ترجمه ی درستی ست. گرچه ادعایی هم ندارم از اینکه بهترین است یا بدترین.هر کسی در یک زبان واحد از کلمات انتخاب یکسان ندارد آقای صفدری.چطور اینقدر با اطمینان می توانید بگویید که مترجم هیچ شناختی از زبان رمبو ندارد؟ چون شما هم این شعر را خوانده اید؟ چون این میراثی است که از رمبو به شما یا بیژن الهی رسیده است؟ به اندازه ی همه ی آدمها خواننده برای یک متن وجود دارد، من تنها از روی عشقم به رمبو و بعد به این شعر آنرا ترجمه کردم. چگونه به کسی که حتی نمی دانید زن یا است یامرد اینگونه با خصومت شخصی می تازید؟؟ رمبو مائویست است؟ اینرا دارم از زبان شما می شنوم. من معلوم نبوده آن اطلاعات را از کجا گیر آورده ام؟ شما که اینقدر پلیس خوبی هستید بروید و تحقیق کنید ببینید آلن بدیو کجا درباره ی این شعر صحبت کرده است یا شاعر بزرگی مثل ایو بنفوا؟!… بسیار بسیار کودکانه و پر از بغض است یادداشتتان یادتان باشد که شما مامور تشخیص مصلحتِ ترجمه نیستید. شما هم یک خواننده هستید که می توانید بگویید که ترجمه ی من را نمی پسندید. و پای استادی مثل الهی را وسط نکشید چرا که از نظر شما الهی هم برای خودش ترجمه ای سر و هم کرده و این فقط شما هستید شخص شخیص شما که منظور آن شاعر گرانمرتبه را فهمیده است. اینهمه تنگ نظری تا به این اندازه …اینهمه خودبزرگ بینی و نه نقد منطقی ….جای هیچ امیدی نیست هرگز چرا که نگاههای مصیب باری چون شما در فرهنگ و ادب ما کم نیستند.
ایضا من متن اصلی شعر را اینجا می گذارم هر خواننده ای که با زبان فرانسه آشنایی داشته باشد خودش قضاوت کند . ضمنا با نگاهی به سایت شما متوجه شدم که مشکل شما با ترجمه نیست بلکه با نقل قول بدیو در پایان یادداشت است که اینچنین برآشفته شده و یادداشت را در ذیل صحبتتان با چپ ایران مرقوم فرموده اید. جهت تسلای خاطر شما بگویم که آوردن نقل قول از بدیو تنها جهت طلاع رسانی به مخاطب فارسی زبان است و اینکه من وابسته به جریان چپ مجازی این چیزی که شما و امثال شما علم کرده اید، نیستم. و ایده ی کمونیسم برای من چیزی است که آنرا در خیابان می بینم. و هیچ میانه ای با چپِی که تمام افتخارش نجیب زادگی و بورژوازی ست ندارم. و آنگونه که شما گفتید میلی هم به نمایش؟؟ نمایش چه؟ چند جمله یا یک شعر از زبانی دیگر به زبان خودم؟! ندارم. اما می بینم که شما خوب قاعده های بازیِ نمایش را می دانید با این تیتر زردِتان. و 158 نفر که این مطلب را به اشتراک گذاشته اند . شما شده اید گلادیاتوری که مچ یک مترجم جوان و تازه کار را گرفته است (که چرا نرفته ترجمه ی الهی را بخواند مگر ترجمه الهی از طرف خودِ خداوندی الهی نازل شده است نمی دانیم؟ )و دیگران برایتان کف و سوت می زنند. خوشا شما که جهان می رود به کام شما….پرونده سازی نکنید لطفا متوهم نباشید. و اینهم متن اصلی شعر :
خانم یا آقای میهن تاری
نوشتهاید : « چگونه به کسی که حتی نمی دانید زن یا است یامرد اینگونه با خصومت شخصی می تازید؟؟» درست میگویید من فارغ از موضوع جنسیتِ شمای مترجم آن نقد را نوشتم هرچند در پس ذهنم « میهن » را بیشتر یک اسم فارسیِ زنانه میدانستم. با اینحال، منطقِ زبان و ذهنیت شما مغشوش و متناقض است: من چهگونه میتوانستهام بدون هیچ سابقهی آشنایی، یا به قول خودتان بدون اطلاع حتا از زن یا مرد بودنِ شما با خصومتی شخصی بر شما تاخته باشم؟ حالت اسرارآمیزی که به این موضوع دادهاید باعث میشود من ندانم شما را باید خانم یا آقا خطاب کنم.
به هرحال: هر دو پاسخ و واکنشِ عصبی و به دشنامآلودهی شما را عیناً و بدون شرح منتشر میکنم صرفاً برای بایگانی ( بدون متن فرانسوی شعر رمبو، که آن را بیجهت اضافه کردهاید). هیچ میل، انگیزه و وقتی برای وارد شدن به چنین مجادلههای معیوبی ندارم. اما روزی به اظهارات شما، به مثابه مرضنشانههایی عام از یک عارضهی دیرینه خواهم پرداخت. باورکردنی نیست که شما بی هیچ اعتنایی به خطاها و بدفهمیهاتان در این ترجمه، که من برشمرده بودم، همچنان و بی هیچ استدلالی ترجمهی خود را درست و بی خطا میدانید.
شاید بخشی از کارکرد نیشترِ نقد همین باشد که تاولِ عارضههای چرککرده و بدخیم را بترکاند و بیرون بریزد. خاصه آنگاه که چنین عارضههایی زیر پوششِ علاقه به شعر و ترجمه نهفته باشد.
استاد، به تأسی از مهدی کروبی عرض میکنم که اگر لطف کنید از حاصل آن نگاه اجمالی به ترجمهی کیوان طهماسبیان و آن بیدقتیهای بسیار دو تا یا یکی را بفرمایید ممنون میشوم. راضی به زحمتی بیشتر از نگاه اجمالی نیستیم.
جناب کنجکاو، مرا ببخشید که سوادم قد نمیدهد تا علت تأسی شما را دریابم. اما در بارهی نمونههای بیدقتی در ترجمهی یادشده، عنایت بفرمایید که من به شیوهی « ترجمهی آزاد » مترجم اشاره کرده بودم و ترجمهی آزاد اصولاً مترادف با کنار گذاشتن دقت و وفاداری است. لطف کنید و بار دیگر متن فرانسوی این شعر رمبو را سطر به سطر با ترجمهی یادشده مقایسه کنید، خواهید دید که مشکل یک یا دو نمونه نیست و این ترجمه هر حسنی هم که داشته باشد دقیق و وفادار نیست.