امشب در بخش دیدگاههای وبسایت، در رابطه با بررسی نقادانهام در ترجمهخانه از ترجمههای فارسیِ « شاعران زرتشت»، پیام کوتاهی دریافت کردم از سوی فرستندهای که نام « مهرنوش » را برای خود در این تماس برگزیده اما پیام خود را بدون نام و با فورمول « با احترام » تمام کرده است.
من قبلاً با شیوههایی چون مسکوت گذاشتن و بایکوت کردن نقد روبهرو شده بودم ولی ندیده بودم کسی واکنشی اینگونه به نقد نشان دهد.
این خواننده که خود را « مخاطب باهوش » نوشتهی من توصیف کرده از کل بررسیِ نسبتاً بلندی که من در چهار بخش ارائه کردهام تنها به دو « پرسش» اعتراضآمیز رسیده تا در آخر، با یک ابراز امیدواریِ تهدیدآمیز به من هشدار دهد که « رسالتهای فرهنگی و امر خطیر ترجمه» را فراموش نکنم و آن را « با مسائلِ دیگر نیامیز» ام! و برای آنکه در مورد این توصیهی بزرگوارانه هیچ شکی برای من باقی نماند پیاماش را با یک « بااحترام » به پایان رسانده است.
نخست پیام او را کامل نقل میکنم و بعد پاسخ کوتاهام را به آن میآورم:
« من کل مطلب شما را خواندم و به نظرم رسید که شاید دارید با خود یا با مخاطبتان شوخی میکنید!
در ابتدای مطلب خود نوشتهاید که زبان آلمانی را نمیدانید و سپس بیان میکنید که «من تا کنون در هیچکدام از ترجمههای فرانسوی براستی به خطای وخیم و فاحشی برنخوردهام که خواننده را گیج و سردرگم کند یا بهکلی از وادیِ مفاهیم و معانیِ نیچهای دور و پرت افتاده باشد.»!
برای مخاطب باهوش این پرسش ایجاد میشود که چگونه شما میتوانید خطای وخیم و فاحشی را در ترجمههای فرانسوی مشاهده نکنید، وقتی که اصلاً درک زبانی و مفهومی از «زبان اصلی» نوشته ندارید؟
پرسش دیگری که برای همآن مخاطب باهوش ایجاد میشود این است که: زمانی که شما بر زبان اصلی (آلمانی) آگاهی ندارید، از کجا میدانید که مسیر درک مفاهیم و معانی نیچه را درست رفتهاید و وادیِ آن را بهخوبی شناختهاید؟ و چرا اینقدر مطمئن هستید؟!
پس از پاراگراف یادشده متوجه شدم که مطلب دقیقاً نوعی شوخی است و به دنبال آن باقی مطلب شما نیز صرفاً ادامه آن شوخی، و البته رسالت ذاتیِ شوخی را نیز رعایت نکرده است چون خندهدار و طناز نیست.
بههرروی امیدوارم رسالت فعالیتهای فرهنگی و امر خطیر ترجمه را فراموش نکرده و با مسائل دیگر در هم نیامیزید.
با احترام»
اول اینکه، این امضای « بااحترام» که دوبار پیدرپی خود را « باهوش » نامیده، فراموش کرده که نه شترسواری دولا دولا ممکن است و نه دُمِ خروس با قسم حضرت عباس جور درمیآید.
او در عین حال هم مرا متهم به « شوخی با مخاطبان » میکند و هم سرزنشام میکند که « رسالتِ ذاتیِ شوخی را رعایت نکرده» ام و « خندهدار و طناز» ننوشتهام. اما این شخص « باهوش» و رعایتکنندهی « رسالتِ ذاتیِ شوخی » که « خندهدار و طناز» نوشتن را هم میشناسد، با عصبانیت و دلچرکینی مرا مؤاخذه میکند که ۱: وقتی آلمانی نمیدانم به چه حقی میگویم در ترجمههای فرانسوی خطای وخیم و فاحشی ندیدهام؟ ۲: منی که « بر زبان اصلی آلمانی آگاهی » ندارم، از کجا میدانم مسیر درستی رفتهام و مفاهیم نیچهای را خوب شناختهام؟ و ناگهان جناب بازپرس از کوره در میرود و از من میپرسد اصلاً « چرا اینقدر مطمئن هستید؟!» با همین علائم سئوال و تعجب!
خب، همین دو پرسشِ جعلی چندین چیز را برملا میکند: این « مخاطب باهوش» اصلاً کاری با محتوای بررسی و استدلالهای من ندارد، او خود را به نادانی میزند و نمیگوید که من همراه با نقدِ این ترجمهها خواهان مداخله و مشارکتِ دیگر مترجمانی که آلمانی میدانند برای بهترساختنِ ترجمهی خودم شدهام. او از نقد من از ترجمههای فارسی، به ویژه از آنهایی که مدعی ترجمه از زبان اصلی اند، سخت آزرده و دلچرکین شده است، و بیآنکه بتواند حتا یک مورد از انتقادهای مرا بهطور مستدل و با ارائهی دلیل و شاهد، مردود و نادرست بداند، فقط معترض و عصبانی است. این مخاطب « باهوش » که از صراحت مثل جن از بسمالله میترسد، رک و راست نمیگوید که دردش چیست؟ اگر، طوری که از ادعاهای تلویحیاش برمیآید، خودش آلمانی میداند و از این « زبان اصلی آگاهی » دارد، خب چرا یک نمونه از اشتباههای من در این نقد نمیآورد؟ چرا یک کلمه نمیگوید که منظورش از « بهخوبی » شناختنِ نیچه چیست؟ و چرا فکر میکند «اطمینانِ» من به مواردی که نقد کردهام بیجا و ناموجه است؟
نقطهی اوجِ استیصال این پیام، که قرار است دیدگاه و ارزیابی مقالهی من باشد، همان حکمِ سرضرب و اجمالی است که « پس از پاراگراف یادشده متوجه شدم که مطلب دقیقاً نوعی شوخی است و به دنبال آن باقی مطلب شما نیز صرفاً ادامه آن شوخی…». عجبا، این شخص « باهوش» « طناز »، نیچهشناس و آلمانیشناسِ ما، از چه چیز چنین برآشفته که همهچیز را شوخی میبیند؟ آیا این نوعی مقاومت روانی، لاپوشانی کردن نقد، مرضنشانهی روانیِ کتمان و انکار نیست که آرزو میکند ایکاش همهچیز شوخی باشد و اصلاً چنین نقدهایی در کار نباشد؟
آری، آنچه « مخاطب باهوش» ما « امر خطیر » میخواند همین هراس از شکلگیری نقد و “رسواییِ مترجمان” ( به قیاسِ “رسواییِ شاعران” بنژامن پره ) و سلطهگران بر عرصهی کتاب و قلم در جامعهی ایران است. و به خطر افتادنِ این سلطه و سرمایههای مادی و نمادینِ آن، همان « مسائل دیگر»ی است که ایشان نمیخواهند در معرض خطرِ نقد قرار گیرد.
این انگشت زنهار اما نشانهی فلاکت است. و ما میتوانیم به « شوخی » اش بگیریم.
ترجمه، طی سالهای اخیر دم و دستگاه اقتصادی خودش رو پیدا کرده و در بازار نشر، پولسازترین بخش محسوب میشه.
در واقع، بر اساس تجربهٔ خودم به عنوان ویراستار میتونم ببینم که شعر و قصهٔ فارسی به فلاکتی افتاده که اغلب (جز موارد معدود) نویسنده و شاعر باید پول نشر کتاب با تیراژ ۳۰۰ یا ۵۰۰ نسخه رو بدن.
اگر بازار عظیم نشر کتابهای آموزشی و کمکآموزشی رو به حساب نیاریم تنها منبع درآمد ترجمه است.
به همین دلیل مناسبات کالایی و اهمیت نام و جایگاه نمادین بیش از همیشه در این بخش متبلوره.
شما آقای صفدری عزیز، با دغدغهٔ بهتر شناسانده شدن اندیشههای رهاییبخشی که قراره به انسان معاصر برای تدارک زندگی زیبا و راستقامت قدم نهادن بر زمین کمک کنه، ترجمههای موجود رو نقد و واسازی میکنید و حتی گاهی در حرکتی جالب، ترجمهٔ شدهٔ آشوری رو در “شدن” همراهی میکنید و تکمیلش میکنید (چه چیزی انقلابیتر و همدلانهتر از این؟) اما خوب، در زمین بازی بازار پول و نمایش، خیلیها آزرده میشن. چون کار خودشون رو تمام شده و کامل میدونن. چون باید نام خودشون رو به عنوان مترجم لیست درازی از بزرگان اندیشه (که گاه تنها اشتراک این بزرگان در بزرگی نام نمادینشون در بازار کتابه) از هر گزندی در امان نگه دارند.
به یاد مصطفی شعاعیان میافتم. چریکی در دههٔ پنجاه که در ویراست جدید کتابهاش، هرجا از متن که دیگه اعتقادی بهش نداشت، به جای حذف، روی اون قسمت خط میکشید و توی پرانتز مینوشت “از دم مزخرف است. دیگر این را قبول ندارم” تا به خواننده نشون بده که این متن از کجا به اینجا رسیده تا متن چهرهٔ قدسی و غیر قابل خدشه پیدا نکنه.
مچگیری و حاضرجوابی، هیچ نسبتی با دغدغهٔ پس پشت دوستداران این اندیشهها که شما به خوبی اونها رو در دهکدهای به تمثیل آوردید نداره. شاید باید سکوت کرد. و شاید هم گاه پاسخهایی از جنس اینی که نوشتید لازم باشه.
آقای صفدری عزیز، این موجودات بهتازگی سر از تخم درآوردهاند. با رواج آموزش زبانهای دیگری جز انگلیسی در ایران، آنهم بهدنبال سهولت مهاجرت و تحصیل در کشورهای غیرانگلیسی زبان، این موجودات که نه از ترجمه چیزی میدانند نه از نقد، با تکیه به چند فصل کلاس خصوصی و چند سال تحصیل در کشورهای خارجه، دائم در شیپور «ترجمه از زبان اصلی» فوت میکنند. اما خب در واقعیت خودشان کاری نمیکنند. چون یا حوصلهاش را ندارند، یا مشغولیات گرفتن رزیدنسیها و ماجراجوییهای مسافرتیشان اجازه نمیدهد. کار به جایی کشیده که این روزها خیابانهای تهران و حتی برخی شهرستانها پر شده از بیلبوردهای آموزش زبان چینی؛ این بار به پشتوانهی راه انداختن تجارت و کاسبی و این حرفها. هیچ مشکلی نیست؛ ولی کاش یک نفر به این جماعت یاد میداد «مسئلهی ترجمه» فقط «دانستن یک زبان دیگر» نیست. شما درست میگویید، اینها نشانهی فلاکتاند. ولی فکر میکنم بهترین واکنش، جدی نگرفتنشان باشد. این موجودات آنقدر مضحکاند که حتی نام خودشان را به مضحکه میگیرند.