دیشب به هنگام نوشتن متنی و نیاز به یک نقلقول،بارِ دیگر ناگزیر شدم به دلیل نقص و اشکالِ ترجمهی فارسیِ موجودْ متن مورد استنادم را خودم ترجمه کنم. متنِ مزبور بند ۲۹۶ از فراسوی خیر و شرِ نیچه است. همانطور که قبلاً هم اشاره کرده بودم، متنِ فارسی این کتاب با عنوان فراسوی نیک و بد، به ترجمهی داریوش آشوری، ترجمهی خوبی نیست. برخلاف دیگر ترجمههای آشوری از نیچه، که با موضوع ذوق و سبکِ زبانِ وی در ترجمه سر و کار داریم ــ و این سبک و سلیقه به نظر من بر نحوهی انتقالِ مفاهیم و اندیشهی نیچه به فارسی اثری نه چندان مطلوب گذاشته ــ در فراسوی نیک و بد، موضوع نه سبکِ نحوی و واژگانی و ضرورت ویرایشِ بعضی از بیدقتیها یا نارساییها، بلکه اصلاً درکِ درستِ متن اصلی است؛ برعکس ترجمهی آشوری از چنین گفت زرتشت، که با وجود سبکِ زبان خاص آشوری گواهِ درک مجموعاً درست او از این اثر نیچه است. بهطور کلی، رویکرد و واکنش من به عنوان مترجم با ترجمهی داریوش آشوری از چنین گفت زرتشت، از نوعِ همان رویکردی است که من با ترجمهی بیژن الهی از اشراقهای آرتو رمبو دارم: احترام و قدرشناسی از کیفیتِ علاقه و ارتباطشان با متنِ اصلی همراه با ضروری دانستنِ بازخوانیِ ویراستارانهی این دو ترجمه. اما در مورد فراسوی نیک و بد، ارزیابی یکسره متفاوتی دارم: این اثر باید با عنوانِ درستِ فراسوی خیر و شر، به کلی از نو ترجمه شود.
از فراسوی نیک و بد، ترجمهی داریوش آشوری، انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۲ ( با اندکی تغییر در رسمالخط):
۲۹۶
دریغا، چه هستید دیگر ای اندیشههای نوشته و نگاشتهام؛ هنوز چندانی از آن زمان نگذشته است که شما آنچنان شاداب و جوان و شیطنتآمیز بودید، پر از خار و گردهای تند و تیز نهان، که مرا به عطسه و خنده میانداخت ــ و اکنون چه؟ شما هماکنون جامهی تازگی از تن بهدر آوردهاید و ترسم از آن است که که برخی از شما آمادهی آن باشید که به جامهی حقایق درآیید: آن گروه از شما اکنون اینچنین بیمرگ به نظر میآید و اینچنین دردناک راست و اینچنین ملالآور! و مگر داستان هرگز جز این بوده است؟ و مگر ما ماندارینان با قلمموهای چینیمان، مایی که کارمان جاودانگی بخشیدن به چیزهایی است که امکان نوشتنِ خویش را میدهند، چگونه چیزهایی را مینویسیم و مینگاریم؟ ما را توانِ نگارشِ کدام چیزها هست و بس؟ دریغا! همیشه نه چیزی جز رگبارهای فروکشندهی گذرنده و احساسهای زردروی دیرینه! دریغا! نه جز پرندگانِ خسته از پرواز و سرگشتهای که اکنون میگذارند بهدست گرفته شوند ــ به دستِ ما! آنچه را جاودانگی میبخشیم که دیگر چندان توانایی زندگی و پرواز در ایشان نیست، چیزهای خسته و کوفته را! و تنها برای [نقشِ] پس از نیمروز ِ شماست، شما اندیشهی نوشته و نگاشتهام، که من رنگهایی در چنگ دارم، ای بسا رنگها و بسی شیرینزبانیهای رنگارنگ و پنجاه گونه زرد و قهوهای و سبز و سرخ: اما هیچکس پی بدان نخواهد برد که شما را در بامدادانِ خویش چه آب و رنگی بوده است. شما اخگرانِ ناگهان و شگفتزادانِ خلوتِ من، شما دلبرکانِ قدیمام ــ اندیشههای شرورم!
۲۹۶
دریغا! ای اندیشههای من پس از آن که نوشته شدید و نقش بستید چه بر سرتان آمد ؟ تا همین چندی پیش چنان رنگارنگ، جوان و شرور بودید، چنان پُر از چاشنیهای تندوتیز و مرموز که مرا به عطسه و خنده میانداختید، ــ و حالا؟ حالا دیگر از نو بودنتان عاری شدهاید، و بیمِ آن دارم که برخی از میانِ شما آمادهی تبدیلشدن به راستی و حقیقت باشند: ازهماکنون نیز چه قیافهای از نامیرندگی گرفتهاند، چه ظاهرِ راست و درستِ مأیوسکنندهای دارند و چه ملالانگیز اند! و مگر هرگز جز این بوده است؟ مگر ما ماندارینها، مایی که کارمان فقط جاویدساختنِ چیزی است که به نوشتهشدن تن در دهد، با قلمموهای خود چه چیزهایی را مینویسیم یا نقش میزنیم؟ دریغا! همواره فقط چیزهایی را که نزدیک به پژمردن اند و آخرین عطرشان را متصاعد میکنند. دریغا! همواره فقط رگبارهایی از رمقافتاده که دور میشوند؛ احساسهایی که رنگِ خزان گرفتهاند. دریغا! همواره فقط پرندگانی سرگشته و خسته از پرواز را که میگذارند تا ما بگیریمشان ــ با دستمان! ما آنچه را که دیگر یارای زیستن و بالِ پریدن ندارد، یعنی فقط چیزهای وامانده و وارفته را جاوید میسازیم. و تنها برای بعدازظهرِ شماست، شما ای اندیشههای نوشتهشده و نقشبستهام، که من هنوز رنگها دارم، بسی رنگها شاید، دلنوازیهای رنگارنگ، صدها گونه زرد و قهوهای، سبز و سرخ: اما هیچکس از روی نقاشیِ من به پگاهانِ درخشانِ شما پی نخواهد برد، شما ای شرارههای ناگهانی و شگرفاییهای تنهاییام، شما ای دلبرانِ قدیمی ام ــ ای اندیشههای خبیثِ من!
ترجمه از بهروز صفدری، از روی دو ترجمهی فرانسوی و با استناد واژگانی به متن آلمانی
سلام،
آقای صفدری مگر چنین اندیشه های رنگارنگ و شرور، که چاشنی تندوتیز و مرموزی را هم با خود دارند، جز با ذهنیتی شکاک زاده میشوند؟ مگر ذهنیتی شکاک ماحصل حقیقتی فرار نزد صاحب چنین ذهنیتی نیست؟ حالا پرسش اصلیم از شما این ست:
یکچنین فردی با چنان ذهنیت واقعیت را چطور میبیند؟ چندلایه و چندوجهی، یاکه نه ماوقع تکوجهی برو رخ برمیآورد؟ و نقد از چنین ذهنیتی بایست به چه صورت انجام گیرد؟ آنچه ذهنیتی شکاک بازمینماید را باید همان دید که نخست به چشم میآید؟ علتهای واقعی آنچه بازنمایانده شده را چگونه باید برشمرد؟
سلام،
گمان میکنم عناصری از پاسخ به پرسشِ شما در همان ترجمههایم از نیچه و دربارهی نیچه آمده باشد. پرسشتان را در اختیار دیگر علاقمندان به نیچه مینهم. با سپاس