در حول و حوش مجادله بر سر فرنچتئوری، بدیو و الخ که در دو سه روز اخیر در وسابسایت و صفحهی فیسبوک من در گرفت، یادداشت زیر به قلم فرزان نصر در بخش کامنتها توجهام را جلب کرد. اول کلِ این اظهارنظر را میآورم و بعد نظرِ پاسخگونهی خودم را در بارهی نکتههای مطرحشده مینویسم:
« فرزان نصر: یکشنبه ۱۳ مارس ۲۰۱۶
فکر میکنم قسمت اعظم بحثی که درگرفت، کاذب و بینتیجه و بیشتر شبیه شاخوشانهکشی برای همدیگر بود. اینکه مثلاً در این لحظه ترجمهی عنوان مجلهای «روی دیگر» است یا «سوی دیگر» چقدر اهمیت دارد که همهی بحث را تحتشعاع خود قرار دهد؟ یا مثلاً دربارهی اشتباه تایپی (یا حتی غیرتایپی) در ذکر «نام» یک نفر اینهمه حرف بزنیم واقعاً چه سودی دارد؟ در این لحظه چه فرق دارد «تورنگ» باشد یا «دورنگ»؟ «روی دیگر» باشد یا «سوی دیگر»؟ حالا دقت در معادلیابی و تلفظ نامها موضوع بحث نبوده که اینقدر به آن تاکید شده. و بعد ربط دادن این اشتباهات لپی به رهاییبخشی و نقد درونماندگار و چیزهای دیگر. نمیدانم چرا اگر زمینهی بحث و گفتگو را مهیا میکنیم، عادت داریم خودمان بهسرعت همه چیز را به گند بکشیم و ختم جلسهای که هنوز شروع نشده را اعلام کنیم. این بایکوتی که شما یا آقای معصومبیگی از آن حرف میزنید هنوز برای من درست مشخص نشده است. اگر منظورْ آن نوشتهی مضحک افشین جهاندیده در یک مجله مضحکتر است، این نشانهی بایکوت کلی این کتاب نیست. افشین جهاندیده اصلاً در جایگاهی نیست که در اینباره قابل استناد باشد. همان دکان دونبشی که از نام فوکو راه انداخته دلیل این واکنشش بوده که نکند ناندانیاش کساد بشود. من هیچ کس دیگری را هنوز ندیدهام که بایکوتی بر این کتاب اعمال کرده باشد. دیده شدن بیشتر یک کتاب هم به ناشرش ربط دارد. ناشر وظیفهی ارائه، تبلیغ، و رساندن کتاب به دست خوانندهها را دارد.
از طرف دیگر این عنوان «طرفداران فرنچتئوری در ایران» که تکرار شده، خودش جای بحث دارد. قضیه از نظر من به آن صورت نیست که شما میبینید. مشکل از معرفیکنندگان اولیهی بدیو و ژیژک به خوانندهی فارسی نیست. مشکل، جماعت مترجم و ناشران حاضربهیراق و نان به نرخ روز خورند که منتظرند تا با یکی از این اسمها بازار را خفه کنند از ترجمههای نجویدهنجویده و غیرقابل خواندن. اگر منظورتان از طرفداران ایرانی فرنچتئوری اینها است که گور بابای همهشان، خیالتان راحت که اینها همین فردا طرفدار یک نام بزرگ تازه میشوند. ولی این مشکل را نمیشود به آن معرفیکنندهی اولیه نسبت داد. تعریفها و اغراقهای موجود در «مقدمهها» هم بیشتر به یک روند روتین و معمول شبیه است. اگر اغراقی در معرفی بدیو در کتاب رخداد شده، در معرفی گیدبور هم در مقدمهی جامعه نمایش شده. در هر حال این معرفیها همواره سندیتی مبنی بر متصل بودن و متعصب بودن نویسندهی آن به فرد مورد اشاره ندارد. نمیشود مثلاً فرهادپور را (که نهتنها بدیو که نامهای زیادی را معرفی کرده) بخاطر یک کتاب، طرفدارِ متعصب بدیو بدانیم. امیر کیانپور هم تا آنجا که من میدانم چنین گرایش و نگرشی ندارد.
کتاب «فرنچتئوری و آواتارهایش» در این فضای خفهشده و تکصدایی، اگر ارزش اولیهای داشته باشد برای همین بلند کردن یک صدای تازه است. حرف من این است که بدیو یا ژیژک یا دوبور یا هر نام دیگر اگر به تکصدای موجود تبدیل شود چیزی جز شعار و بوق و جاروجنجال و ابتذال نیست. یک عنوان بزرگ و خالی و دهان پر کن. بحث درگرفته هم بیشترش بر سر همین نامها و عنوانها گذشت، نه چیز بیشتری.»
آقای نصر،
ممنون از علاقه و اظهار نظرتان. راستش چندین بار یادداشتِ شما را خواندم تا دریابم چرا برای من همزمان قوهی جاذبه و دافعه دارد، نه میتوانم بی اما و اگر آن را بپذیرم و نه به کلی بیگانه و خارج از افکار و تلواسههایم بدانم. و این حالت تعلیق نه از نوع تعلیقِ لذتبخش جنین در بطن مادر یا رقصندهای غرقِ امواجِ جنبندگیِ خویش، بلکه نوعی تصمیمناپذیریِ ناخوشایند بود. به صفحهی مطالب و نوشتههایتان سرک کشیدم، و چند تا از آنها را با علاقه خواندم. با همین مختصر آشنایی انگار خاطرجمع شدم که نه «اهل کتاب» که « اهلِ کتب» اید، یعنی که نه در پیِ مرجع تقلید بلکه پالایشِ مداوم خودمرجعبینیِ خویش هستید.
ظنِ همین « گشودگی» ،به قولِ ریلکه، در ذهن و زبان شما، مشوق من شد تا چند نکتهی فرعی و یک نکتهی اصلی از میان نکتههایی مطروحه در پیامتان انتخاب کنم و تا جایی که میتوانم سازم را هم در مقام مخالف هم در همنوازی با سازِ شما بنوازم. به این قصد که بدانید کجاها با شما اختلاف نظر و ارزیابی دارم و کجاها با شما اشتراکِ پرسش.
با شما موافقام که در دو سه یادداشتِ اخیر بر سر این موضوع، دیالوگ و گفتوشنودی به معنی درست کلمه پا نگرفت. این را در همان نوشته به مخاطبم نیز گفتم. اما دلایل و عللِ ریشهای این عدم دیالوگ را آنهایی نمیدانم که شما برشمردهاید. اینکه بر سر نوشتنِ نام یک نفر یا یک نشریه مجادله درگیرد، خودْ معلولِ علتِ ریشهایتری است، یعنی که دستاویز و ترجمهی اختلافِ عمیقتری است. و تا زمانی که آن اختلافِ اساسی بیان نشود، این جور دستاویزها عمده میشوند. اما در عین حال همین جزئیات نیز بیاهمیت یا بیمعنی نیستند. سمپتومها و نشانههایی مشهود از یک واقعیتِ نهفتهاند. و از قضا، خواستِ من نیز عیان کردنِ این واقعیت یا واقعیاتِ نهفته است که آگاهانه، و اغلب ناخودآگاهانه، کتمان و لاپوشانی میشود. ( کمی بعد، نمونه و مثالاش را خواهم آورد).
شما فعل « به گند کشیدن » را در صیغهی جمع صرف کردهاید، گویا خواستهاید کفری و عاصی شدنِ خود را از ختمِ این گفتوگوی آغازنشده بیان کنید. اما با اجازه یا بیاجازهی شما، من خود را در ایجاد این گند سهیم و دخیل نمیدانم. به هیچرو نیز میل ندارم برایتان دلیل و سند رو کنم. تنها گواه ما از مصون ماندن یا نماندن از گندِ زمانه، زندگی و زیستههای ماست. بخشِ ناچیزی از این زیستهها شاید به قلمرو نوشتاری هم راه یابد، در همین قلمرو محدود نیز باید گند و کثافت را از روی اثر و آثارش دید و سنجید.
اما مهمترین موضوع یادداشتِ شما به نظر من موضوع دیگری است:
از نوشتهتان چنین برمیآید که با حسننیتِ تمام و در مقامِ داوری بیطرف ناظرِ دعوایی هستید و طرفینِ دعوا را به چشم مساوات و برابری در دو کفهی همسان گذاشتهاید. و با وجدانی عادلانه به طرفین دعوا هشدار میدهید که عرصهی دعوا را به گند نکشند. از تکصدایی شدنِ جامعه نیز بیزار اید و معتقد اید « کتاب «فرنچتئوری و آواتارهایش» در این فضای خفهشده و تکصدایی، اگر ارزش اولیهای داشته باشد برای همین بلند کردن یک صدای تازه است. حرف من این است که بدیو یا ژیژک یا دوبور یا هر نام دیگر اگر به تکصدای موجود تبدیل شود چیزی جز شعار و بوق و جاروجنجال و ابتذال نیست.» و این برابربینی را تا به بدانجا بسط میدهید که مینویسید: « تعریفها و اغراقهای موجود در «مقدمهها» هم بیشتر به یک روند روتین و معمول شبیه است. اگر اغراقی در معرفی بدیو در کتاب رخداد شده، در معرفی گیدبور هم در مقدمهی جامعه نمایش شده.»
نمیدانم شما « صدای تازه » را دقیقاً به چه معنا و منظوری برای توصیف این کتاب به کار میبرید ، اما از آنجا که دیگرانی نیز با تحت همین عنوان و مقوله حق حیات برای این کتاب قائل شده اند، بد نیست همینجا نظرم را بگویم. اگر منظور از این توصیف بیانِ تازگی ( مثل « هوای تازه») باشد برایم قابل فهم است، اما هراسام از آن است که به مقتضای حال و هوای زمانه دلالتی کالایی از آن در نظر باشد. میدانیم که امروزه بیش از همیشه قلبِ سرمایه با عرصهی کالای تازه، به قولِ دوبور « دروغ تازه»، میتپد. ملال و یکنواختی جامعهی نمایش این ضرورت تازگی و نوشدگی کالاها را از عرصهی تولید به تمامی عرصههای دیگر نیز سرایت داده است. از صنعتِ فرآوری فرهنگی گرفته تا حریم عاطفی و عاشقانه شعار روز این است: عوضاش کن و مدل جدیدشو بگیر. نو که اومد به بازار… . این ضایعه اکنون ذهنیتها را چنان آغشته که بر ایجاد کشش عاشقانه و دوامِ آن نیز دلالت میکند.
وای به حال ما اگر در قلمرو اندیشه و کتاب نیز مرادمان از تازگی همین باشد. پس مونتنی، شکسپیر، داستایوفسکی، خیام و مولانا و …. چه میشوند؟
در مورد تکصدایی و چندصدایی نیز، به نظر من باید هوشیارتر و عمیقتر به معانیشان توجه کنیم. اولاً هر تکصدای انسانیِ ریشهای در ذاتِ خود متکثر و چندصدایی است، و هر فردیت عمیق و راستینی در ژرفای خویش به جهانشمولی و جمعْ هزار و یک جور پُل میزند.
و اما اینکه چرا نمیتوان بدیو و ژیژک را با دوبور یککاسه کرد و برای آنها ارزشی همسان و همسنگ قائل شد؟ من شخصاً همهی آثار دبور را نه همسان میدانم و نه دوست دارم. فعلاً هم که جز همین جامعهی نمایش کتاب دیگری از او به فارسی منتشر نشده است. اما بر آثار او و زندگی انضمامیاش هر نقد و ایرادی که وارد باشد مسلماً از یک عیبِ اساسی مبّراست: توجیهگر آدمکشی و آدمکشان نبوده است.
یکی از مرضنشانههای موحشِ زمانهی ما این است که قادر است با وقاحت تمام هنر، ادب و فلسفه را آلیبی [ گواه تبرئهی] آدمکشی و تخریب قرار دهد. این شگرد را البته تاریخ ادیان از گذشته تا داعشِ امروز به وی آموخته است.
من اغلب به یادِ این جمله از کتاب « وجدانِ بیدار» اشتفان تسوایک میافتم:
« کاستیلو هنگامی که سروه را ــ که برخلاف نظرِ علمای الاهیِ آن عصر، به حکمِ کالوَن به قتل رسید ــ بیگناه میخواند، آنگاه که بهرغمِ سفسطهپردازیهای کالوَن در برابر او این سخنانِ جاودانی را فریاد میکند که : زنده در آتش سوزاندنِ یک انسان پاسداری از مکتب نام ندارد، نامِ حقیقیِ آن کشتنِ یک انسان است.» ( ترجمهی سیروس آرینپور)
توجیهِ کشتنِ انسانْ امروزه دارد به پدیدهای عادی و پیشپاافتاده بدل میشود. بیتفاوتی اروپای حقوق بشری امروز در برابر قتل هزاران آواره و مهاجر بیارتباط نیست با سابقهی توجیه کشتارِ سرخپوستان قارهی آمریکا، کشتار تودهای سیاهپوستان آفریقا در دوران استعمار، کشتارهای دوران استالین در روسیه و مائو در چین و هر دو در کامبوج، آدمکشیهای دو جنگ جهانی مرگ و میرهای میلیونی ناشی از قحطی و گرسنگی، و تمامی خونهای ریختهشده و جانهای گرفتهشده و زندگیهای نابودشده در تاریخ معاصر.
در میان ایدهئولوژیهای مبتنیبر آدمکشی و نفی زندگی، استالینسم و مائوئیسم، همراه با ریشههایش در لنینیسم، از همه موذیانهتر و شیادانهتر عمل کرده و میکند. زیرا به شیوهای ایمانیتر و مذهبیتر ارکانِ نظری و عملی این آدمکشی را برپاساخته و میلیونها قربانی را پیشاپیش از لحاظ انسانی خلعسلاح کرده است.
وقتی از کسانی چون بدیو و ژیژک به عنوان فاجعه نام میبرم، سرسری نیست. با هیچ مترجمی از آنان نیز پدرکشتگی ندارم. اما آنهایی که مائوئیسم و استالینیسم بدیو وژیژک را نسبت به « دستگاه نظری و فلسفیشان» یک موضوع جزیی و بیتأثیر وانمود میکنند یا جاهل و نادان اند، یا شیاد و درغگو. اینکه نظریهپردازانِ فرنچتئوری در عمل مدافعان و توجیهگران نظام سرمایهداری اند، یک ادعا و اتهام نیست. اقتصادِ سیاسیِ حاکم بر چین از زهدانِ ایدهئولوژی مائوئیسم زادهشده و بالیده است. مائوئیسم با سرمایهداری در چین همان نسبتی را دارد که ایدهئولوژی نه شرقی نه غربی با سرمایهداری در ایران داشته است.
مائوئیسم بدیو یک اشتباه گذرا و مربوط به خطاهای جوانی او نیست، او تا هم امروز این ایدهئولوژی را با هزار شعبده و شیادی فلسفی در تارپودِ تمامی نظریات و فرضیهی کمونیسماش گنجانده است. اصلاً گیریم او تنها فیلسوف سترگ دوران باشد، آیا توجیه فلسفی و سیاسیِ او از دم و دستگاه ایدهئولوژیکِ کشتار میلیونها انسان و نابودی زندگیهای بیشمار میتواند یک انسان عادی را بیتفاوت بگذارد؟
آقای نصر، به چنین دلایلی است که من برابربینی شما را نمیپذیرم. مضافاً اینکه یکی از شاخصهای اصلی نظریهپردازان پسامدرن و فرنچتئوری دقیقاً همین همسطحکردنِ ارزشهاست، آنهم با دستاویز و توجیهِ « دموکراتیزه» کردن همه چیز.
یکی از عمیقترین عبارات دوبور در جامعهی نمایش، جملهای مضمونربایی یا دخلوتصرفشده از هگل است:
« در جهانِ واقعاً واژگونه، راستّ برههای از دروغ است»، یا حقیقی و اصل برههای از جعلی و بَدَل است. این که در اینجا یا آنجا از فلان کتاب، حتا از بدیو وژیژک حرفِ راستی ببینیم، نباید جهانِ واژگونه و ضدانسانیِ ایدهئولوژی آنها را، که چیزی بقای جامعهی اربابسالاری نیست، از دیدِ ما پنهان نگاه دارد.
آیا به نظر شما، میشود با طرفدارانِ بدیو و ژیژک، چه متعصب و چه غیرمتعصب، از این حرفها زد؟ و آیا آنها میتوانند آرام و معقول کتاب نقد فرنچتئوری را، که تازه نقدِ نسبتاً محدودی است، بخوانند و به ما بگویند کجای این نقد ناسزاوار و نادرست است؟