در حاشیهی مقالههای قبلیام دربارهی هنر و فراگذری از آن، نوشته بودم که در تکمیل و توضیحِ این مبحث، و بهخصوص نقدِ بینشِ توما ژانتی در پژوهشی که ارائه داده، لازم میدانم که دیدگاه و تحلیلِ رائول ونهگم را در اینباره معرفی کنم. اینک انتشارِ بخشهایی از عصر آفرینندگان، نوشتهی رائول ونهگم را، آغاز میکنم.
عصرِ آفرینندگان
پایانِ هنر بهمثابه فعالیتِ تخصصی و بازنمودِ نمایشی.
زیر ضربههای پیاپیِ جنبشِ دادائیستی به نقاشی، مجمسهسازی، معماری، ادبیات، موسیقی، فلسفه، رقص، که محصولاتِ انبارشدهشان در فرهنگْ جویای منزلتیابیِ اقتصادی و اجتماعی بود و هست، هنرِ قرن بیستیکم همچنان در حالِ پوکشدن و وارفتن است.
دادا براین نظر بود که هنرِ راستین چیزی جز هنرِ زیستن نیست. درعینحال دادا نتوانست مانع از آن شود که بازارْ از مخروبههای فرهنگیْ بازارِ تفالهای بسازد که امروزه حاکم است.
آثارِ بزرگِ قرنِ بیستم از دلِ روشناییِ گذشته ــ کافکا و استاندال، آپولینر و بودلر ــ و آزادیِ اشکال و تصاویر در کارهای شویترس، مالهویچ، جویس زاده شد پیشازآنکه این آزادی توسطِ سوررئالیسم، انتزاع، پاپآرت و دکانهای فضلهفروشیِ مدُِ روزْ در معرضِ فروش گذاشته شود. هنرِ تهیگرا در بازاری زیرِ سلطهی آماسِ پولِ مجازیْ پیروز میشود، درحالیکه زندگی از آنچه در کُشتنِ زندگی شکست میخورد استحکام مییابد.
لذت و کامیابیْ رهاشدگیاش را فراتر از خوشباشیِ مصرفگرایانه مطالبه میکند: فراتر از آفرینشِ قلابیِ حاصل از الزاماتِ کالایی، توانِ آفرینندگی همانندِ انسان که از کودکیِ پایاننیافتهاش باززاده میشود در معصومیتْ تولدِ دوباره مییابد.
هنرِ موسوم به « هنرِ خام » هرچند از مصادرهبهمطلوب شدنِ کالایی چندان در امان نیست اما بههرحال حُسناش ترویجِ این ایده است که در وجودِ هریک از ما هنرمندی خوابیده است. و چنین هنرمندی چندان در پروای هالهای نیست که بسیاری از آفرینندگان آن را با یک نشانِ تبلیغاتی، با مظنهای که با به خطرانداختنِ استعدادشان برای آنها نرخ تعیین میکند، اشتباه گرفتهاند.
تازه اگر هم وسوسهی شهرت او را سیخونک زند، باز مضحکهی دستوپاگیرِ صحنهی رسانهای، با مفاخری که چندماهه ساخته و ویران میشوند تا به پیرشدگی و مدرنسازیِ شتابانِ ارزشهای نمایشی پاسخ دهند، پوچی و مسخرگیِ تلاشهایش را به رخاش خواهد کشید.
اگر توانِ زندگی همواره به آفریننده امکان داده است تا از زیرِ بارِسنگینِ اجبارهای مذهبی و ایدهئولوژیکی شانه خالی کند و آن را درهمریزد، چگونه ممکن است این توان در کسان دیگر نیز بیدار نشود، کسانی که درچارچوبِ محقرِ زندگانی روزمره با پختنِ خورشتی، گفتنِ قصهای، از آستانهی تخیل گذرمیکنند و ناگهان درمییابند که بالزدنِ یک میلْ توانِ آن را دارد که گرانشِ جهانشمولِ ملال و سرسامِ مشقتبار را ملغا سازد.
پیشپاافتادهسازیِ کالاییْ آفرینش را از قداست زدوده است، و درنتیجه آفرینش نیز از دلِ آگاهی سر برمیآورد، همچون سرزندگی و نشاطی خجسته که رابطهاش را با کار گسسته است. کاری که فعالیتِ روزمره به تقلیلیافتن به آن میگراید.
آستانهی ناوابستگی و استقلال هنگامی درنوردیده خواهد شد که آفرینشِ یک محیطِ زندگی پاسخی باشد به ناتوانیِ کارِ تولیدی و مصرفی که امروزه دیگر قادر نیست حتا زندهمانیِ صرفِ افراد و جوامع را، که در گسترهای سیارهای محکوم به زوال شدهاند، تضمین کند.
کشفِ دوبارهی توانهای بالقوهمان برای بهفعل درآوردنِ آنها.
فیلسوفی به نام سیمون سامرایی ( شمعونِ مجوس، شمعون ساحر )، که مسیحیت او را پدرِ همهی ارتدادها میداند، از نادر اندیشمندانی است که خواستشان اعادهی توانِ آفرینندگی به انسان بوده است.
بنابر آموزش او در وحی اعظم Apophasis Megalé ، که در قرن اول میلادی نوشته شده، عالَم را نیرویی حیاتی، « آتشِ توانزای ناآفریده »، به وجود آورده و انسان را در بطنِ مادهی جسمانی و کیهانیْ شکل داده است. این نیروی حیاتی در تنِ انسان از طریقِ آتشِ میل و توانِ لیبدویی نمودار میشود. اما چنین توانی فقط بهصورت بالقوه وجود دارد.
اگر این توانْ خواب بماند، « محو و ناپدید میشود، همچنانکه توانِ انسان به یادگیریِ گرامر و هندسه در چنینصورتی در مادهی روانیِ انسان از بین میرود؛ زیرا توان، به یاریِ اجرا و عمل، به روشناییِ موجودات تبدیل میشود، اما توانی که اجرا نشود و به فعل درنیاید چیزی جز ناتوانمندی و ظلمت نیست و همراه با انسان از میان میرود، انسانی که چنان میمیرد که انگار هرگز وجود نداشته است».
پس درمییابیم که چرا، ورای تاریکاندیشیِ یهودیت و مسیحیت، روشنگریهای جهانشمولِ روحِ اعظم [Esprit]، هوشمندی و شعوری را به زنجیرِ ظلمت کشیدهاند که در نبوغِ خلاقانهی انسانْ وجود نیرویی را حدس زده که میتواند دگرگونکنندهی جهان باشد. زیرا این هوشمندی برهمزنندهی ترازویِ رحمت و لعنتی است که ایدهئولوژیها نیز همانندِ مذاهب، همواره از آن برای توزیعِ بلاهتِ جهانشمول استفاده کردهاند.
ما هنوز از غاری که افلاتون در آن ما را محبوس و مغبون کرده است بیرون نیامدهایم.