جهان آکنده از اموری است که ما را به نفی کردن و نه گفتن وامیدارد و از لذتِ آری گفتن، و تصدیق و تأیید محروممان میکند. بسیاری وقتها به یادِ این جملهی آنی لوبرن میافتم: « هستند کتابهایی که ای کاش آدم مجبور نبود بنویسدشان». این را در مورد بعضی نوشتهها نیز میتوان گفت. از جمله همین متنی که دارم مینویسم.
در آستانهی یکساله شدنِ این وبسایت میخواستم مطلبی در بارهی مسئلهی نثر فارسی در رابطه با ترجمه بنویسم که یکی از دوستان متنی برایم فرستاد که ترجمهی فارسی یکی از متنهای مهمِ جنبشِ سیتواسیونیستهاست، به نام تزهایی دربارهی کمون. این ترجمه را ایمان گنجی انجام داده است. نارساییها و اشتباهاتی که در آن دیدم وادارم کرد مطلبی را که دوست داشتم بنویسم کنار بگذارم و بدون علاقه نکتههایی در نقد این ترجمه و ترجمههای مشابهاش بنویسم.
یکی از انگیزههای اصلی من در راهاندازیِ این وبسایت امیدواریام به تشکیل یک کار گروهی در راستای ترجمهی آثار نقدِ رادیکال، ازجمله آثار سیتواسیونیستی بود. متأسفانه طرح پیشنهادیِ من هنوز بینتیجه مانده و هیچ مترجم فرانسوی به فارسی برای این کار پیدا نکردهام.
از سوی دیگر، طی سالهای اخیر ترجمههایی از متنهای سیتواسیونیستی روی بعضی از سایتهای فارسیزبان میبینم. اما همهی این ترجمهها اولاً از روی نسخهی انگلیسیِ این آثار انجام گرفته و ثانیاً پر از اشتباه اند، و علتِ عیب و نقصشان نیز علاوه بر ارتباط این دو جنبه کمبودِ شناخت و آگاهی لازم در این زمینه است.
من تنها در یک مورد به دخالت در این روند پرداختم، و آن در رابطه با ترجمهی امید شمس از متن مصطفی خیاطی، فقروفلاکت در محیط دانشجویی بود. برخورد دوستانهی امید شمس، بازشناختنِ نقایص ترجمهاش و استقبال صادقانهی وی از ترجمهی من از این متن، باعث شد تا من دیگر لزومی به ارائهی مورد به موردِ خطاهای ترجمهاش نبینم. گویا سایتِ پروبلماتیکا نیز از ادامهی انتشار متن ترجمهی او منصرف شدند.
اما همانطور که اشاره کردم، کسان دیگری نیز به ترجمهی این گونه متنها رو آوردهاند. یک نمونهاش ترجمهی تزهایی دربارهی کمون توسط ایمان گنجی است. در سایتی به نام عصبسنج، سه ترجمهی دیگر از او دیدم. ازجمله، ترجمهی کلمات اسیر از مصطفی خیاطی. این ترجمه با این عبارت آغاز میشود: « حرف مفت چیزی را پنهان میکند(…)» و این مترجم « حرف مفت» را به عنوان معادلی برای «پیشپاافتادگیها» به کار برده است. حال آنکه مفهوم «پیشپاافتادگی» از مهمترین مفاهیمِ سیتواسیونیستی است و حتا عنوان یکی از متون مرجعِ این جنبش، یعنی پیشپاافتادگیهای بنیادی اثر رائول ونهگم است. باری از آنجا که من ترجمهی این متن، با عنوان واژگان اسیر را در کتابی در شُرف انتشار گنجاندهام، و چندان وقت و توانی نیر برای نقد و بررسی این ترجمهی ایمان گنجی ندارم، در اینجا فقط به ترجمهی او از تزهایی دربارهی کمون میپردازم. اما پیش از آن باید چند نکتهی اساسی، یا پیشپاافتادهی بنیادی را یادآوری کنم:
دراولین صفحهی نشریهی سیتواسیونیستها این عبارت نقش بسته است: « همهی متنهای منتشرشده در انترناسیونال سیتواسیونیست میتوانند آزادانه بازتولید، ترجمه یا اقتباس شوند، حتا بدون ذکرِ منبعِ اصلی».
اما درعینحال سیتواسیونیستها به شدت به امرِ کیفیتِ ترجمه حسّاس اند. این بخش از پیشگفتارِ گی دوبور بر چهارمین چاپِ ایتالیاییِ جامعهی نمایش، گویای همین موضوع است:
« از اینكتاب، كهدر اواخر ۱۹۶۷ در پاریس انتشار یافت، پیشاز این در دهدوازده كشور ترجمههایی بیرونآمده؛ و اغلبدر یكزبان واحد ناشرانِ رقیب چندین ترجمه از آن تولید كردهاند؛ و اینها تقریباً همیشه ترجمههای بدی بودهاند. اولینترجمهها در همهجا، بهاستثنای پرتغال و شاید دانمارك، ناوفادارانه و نادرست بودهاست. ترجمههای منتشر شده به هلندی و آلمانی، از ترجمههای دوم بهبعد ترجمههایخوبی است، هرچند ناشرِ آلمانی اینبار در تصحیحِ اغلاطِ بیشمار در چاپ اهمال كرده است. در زبانهایانگلیسی و اسپانیایی هم باید منتظرِ ترجمهیسومی بود تا دانست من چه نوشتهام. اما بدتر از همهدر ایتالیا بود كهاز همانسالِ ۱۹۶۸ ناشری به نامِ دِ دوناتو (De Donato) موحشترین ترجمه را بیرونداد؛ ترجمهایكه با دو ترجمهی رقیبیكه بهدنبالِ آن درآمد فقط اندكی بهبود یافت. در همان موقع پائولو سالوادوری(Paolo Salvadori) بهسراغِ مسئولانِ ایناجحاف در دفترِ كارشان رفته، كتكشانزده، و حتی بهمعنای حقیقی كلمه،به صورتشان تف انداخته بود: زیرا مترجمانِ خوب در مواجهه با مترجمانِ بد طبعاً چنین رفتار میكنند. همینگویای آن است كه چهارمین ترجمهی ایتالیاییكه سالوادوری انجام داده ترجمهأی سرانجام عالی است.
این نارسایی مفرط در این همه ترجمه كه بهاستثنای چهار پنجتا از بهترینهاشان برای نظرخواهی در اختیارِ منقرار نگرفتند، بهاین معنا نیستكه فهمیدنِ اینكتاباز هر كتابِ دیگریكهزمانی واقعاً ارزشِ نوشتن داشته دشوارتر باشد. اینامر صرفاً مختصِ آثارِ بنیانبرانداز هم نیست، یا بهاین دلیلكه در این موردِ خاص جاعلان حداقل در بیمِ آن نیستند كه توسط مؤلف به دادگاه احضار شوند؛ یا بهایندلیلكهسخافتِ افزوده به متن ایدئولوگهای بورژوا یا بوروكرات را بفهمینفهمی به هوسِ رد كردنِ آن میاندازد. بهسادگی مشاهد همیشود كه اكثریتِ عظیمِ ترجمههای منتشرشده در سالهای اخیر، در هر كشوریكه باشد، حتی وقتی پای آثارِ كلاسیك در میان بوده، بههمین شیوه ترتیبدادهشده است. كارِ فكری مزدگیرانه بهطور عادی بهپیروی از قانونِ تولیدِ صنعتی به انحطاط میگرود، و در چنینتولیدی سودِ صاحبكار بهسرعتِ اجرایی و كیفیتِ نامرغوبِ مادهی بهكار رفته بستگی دارد. از زمانیكه این تولید با تمركزیابی از لحاظِ مالی و بنابراین هر دم بیشتر مجهزگشتن از لحاظِ فنی از هرگونه ظاهرِ مراعاتِ ذوق و سلیقهی مردم مغرورانه آزاد شده، و در تمامِ عرصهی بازار حضورِ غیرِ كیفی عرضه را به انحصارِ خود در آورده، بر سرِ انقیادِ اجباری تقاضا و پیامدِ بیدرنگاش تضییعِ ذوق و سلیقهدر تودهی مشتریانِ خود نیز سوداگری میكند. چه موضوع بر سرِ مسكن باشد، چهگوشتِ گاوِ پرورشی، یا ثمرهی روحِ نادانِ یك مترجم، امریكه در همهجا بهشدت جلبِ توجه میكند این استكه از اینپس میتوان خیلی سریع و كمخرج چیزهایی را بهدست آورد كه پیشاز این بهدستآوردنشان مستلزمِ صرفِ زمانی نسبتاً طولانی از كارِ كیفی[ تخصصی، سررشتهدارانه] بود. بهراستیهم دیگر بهچه دلیلی باید مترجمان برای فهمیدن معنای یككتاب، و بهخصوص از قبل برای یادگیری زبانِ آن، زحمت بكشند وقتیتقریباً همهی مؤلفانِ كنونیكتابهایشان را، كه در زمانی سخت كوتاه از مُد میافتند، خود با شتابی سخت آشكار نوشتهاند. چرا باید چیزیكهاصلاً نوشتناش بیفایده بوده و خوانده هم نخواهد شد خوب ترجمه شود؟ سیستمِ نمایشگری از اینجنبه از هارمونی ویژهاشكامل و بینقصاست؛ از جوانبِ دیگری است كه فرو میریزد.
معهذا، اینپراتیككه در نزدِ اغلبِ ناشران رایج است با جامعهی نمایش، كههم مخاطبانیكاملاً متفاوت و همكاربردی دیگرگونه دارد، ناهمخوان است. اكنون با تفكیكی قاطعانهتر از گذشتهانواعِ گوناگونِ كتاب وجود دارد. از اینكتابها بسیاریاصلاً گشوده نمیشوند؛ و اندكشمارند آنهاییكهروی دیوارها بازنویسیگردند. ایننوعِ اخیر هم اقبالِ عمومی و قدرتِ اقناعیشان را درست از آنجا كسبمیكنند كه مراجعِ زبونِ نمایش حرفی از آنها نمیزنند یا اگر همچیزی بگویند گذرا و بیمایه است. مطمئناً افرادیكه باید نقشِ زندگیشان را بر مبنای توصیفی از نیروهای تاریخی و كاربردِ آنها ایفا كنند، میل دارند اسناد را براساسِ ترجمههایدقیق و درست شخصاً بررسی كنند. بدونشك، در شرایطِ تولیدِ فرامتكثر و توزیعِ فرامتمركزِ كنونی تقریباً تمامِ عناوین فقط در همانچند هفتهایكهاز انتشارشان میگذرد با توفیق و اقبال و اكثرِ مواقع عدمِ توفیق و نااقبالی روبهرو میشوند. این است شالودهی سیاستِ تحكمِ شتابزده و عملِ واقعشده از سویبازارِ شامِ نشرِ كنونی، كهنسبتاً فراخورِ حالِ همینكتابهاست، كتابهاییكه از آنها جز یكبار، تازه آنهم بهطور هردمبیل، حرفی زده نمیشود. اما این نشر از این حقِ ویژه در اینجا برخوردار نیست و ترجمهی تند و سرسری كتابِ منهیچ فایدهأی برایاش ندارد، چراكه دیگران این تلاش را مدام از سر خواهند گرفت؛ و پیوستهترجمههای بهتر جایگزینِ ترجمههای بد خواهد شد. »
بنابراین در ترجمهی فارسی این گونه آثار نیز، ریشه و مبنای کار باید نخست پرهیز از سرسریخوانی و سرسریفهمی باشد. سپس شناخت و آگاهی کافی داشتن در زمینهی موضوع. و نیز متن فرانسوی را مرجع ترجمه قرار دادن. دوستان من، رائول ونهگم، مصطفی خیاطی و دونالد نیکلسون، که از بازماندگانِ جنبش سیتواسیونیستی هم هستند، اکیداً خواستار آن شدهاند که آثار این جنبش به زبان فرانسوی مستقیماً از همین زبان به فارسی ترجمه شود.
در نیتِ خیر دوستان مترجم، و ذوق و علاقهی آنها به ارائهی این آثار به زبان فارسی شکی نیست. اما و هزار بار اما که این نیت و علاقه به تنهایی کافی نیست. از سوی دیگر اصرار این مترجمان به ترجمه از روی نسخههای انگلیسی بهراستی قوزِ بالاقوز شده است. ممکن است گفته شود که مترجم فرانسوی به فارسی در این زمینه نداریم و هنوز، جز کارهای مختصرِ من، برای ترجمهی مستقیم این آثار از فرانسوی به فارسی اقدامی صورت نگرفته است، و علاقه و ضرورت حکم میکند که ما اضطراراً این متنها را از روی نسخهی انگلیسیشان ترجمه کنیم. من خود با ترجمهی متن از زبانی غیر از زبانِ اصلیِ متن مخالفتِ اصولی ندارم. آثاری از خواروز اسپانیاییزبان و نیچهی آلمانی زبان را از روی ترجمههای فرانسویِ آنها به فارسی ترجمه کردهام. اما دقت و وسواس بسیار سختی در هر مورد به کار بردهام. هم با دنیای ذهنیشان آشنا و آگاه شدهام و هم چندین ترجمه از هر متن را همراه با متنِ اصلی مبنای کارم قرار دادهام. و اگر حاصل کارم عیب و ایرادی داشته باشد، مشتاقانه از هر نقدی استقبال میکنم.
با یادآوری این نکتهها به ترجمهی ایمان گنجی از تزهایی دربارهی کمون و بعضی از نقایصِ آن میپردازم.
نخست اینکه در مورد علل و انگیزههای نوشتن این متن توسط سه تن از سیتواسیونیستها و چگونگیِ بازنشرِ آن در شمارهی دوازدهم نشریهی آنها هیچ توضیحی از سوی مترجم داده نشده است. به احتمالِ زیاد وی از نقشی که این متن در شکرآب شدنِ رابطهی هانری لوفهور با سیتواسیونیستها داشته بیاطلاع بوده است. اما این بیاطلاعی در قیاس با عدم شناختِ مترجم از مضامینِ خودِ مقاله چندان اهمیتی ندارد. در همان بندِ نخست متن این عبارت را میخوانیم:
« کمون پاریس یا شورشِ اتریشیها در ۱۹۳۴»
شورشِ اتریشیها، آنهم دقیقاً در ۱۹۳۴ ؟!! با خواندن این عبارتِ عجیب به شک افتادم که نکند مترجم انگلیسیِ این متن، یعنی Ken Knabb ، که مترجمِ دقیقی نیست گرچه نقش بزرگی در معرفیِ جنبش سیتواسیونیستی در آمریکا داشته است، مرتکب خطایی شده باشد. اما دیدم نه، او هم کلمهی Asturies را به درستی Asturian ترجمه کرده، یعنی شورش آستوریاییها. اما مترجم فارسی که هیچ شناختی از این موضوع نداشته آن را به نزدیکترین معنای سماعیاش یعنی Austrian در انگلیسی، و پس « اتریشی» ترجمه کرده است!
در بند دوم ترجمهی فارسی آمده است:
« کمون پاریس بزرگترین فستیوالِ قرن نوزدهم بود»
شگفتا، کمون چه ربطی به فستیوال دارد؟! ما فستیوال سینمایی کَن، یا معادلِ رایج فارسیِ آن، « جشنواره» شنیده بودیم، ولی فستیوالِ کمون پاریس دیگر از آن حرفهاست. در این مورد نیازی نبود به مرجع انگلیسیِ مترجمِ فارسی نگاه کنم. اما نگاه کردم، بدسلیقهگی در ترجمهی کلمهی فرانسوی fête ( جشن ) به festival در انگلیسی را در متنهای ترجمهشدهی دیگری هم دیده بودم. گرچه در انگلیسی هم باید کلمهی fest را به کار میبردند. ولی به هرحال، مشکلِ انگلیسیزبانها را بگذاریم خودشان حل کنند. ولی برای ما فارسیزبانها کلمهی جشن با فستیوال یکی نیست. ما جشن نوروز، یا عید نوروز داریم ولی فستیوال نوروز نداریم. فستیوال معنای متمایز و دیگری دارد. در این مورد نیز مترجم ما شناختی از مفهومِ « جشن » و اهمیتِ آن در اندیشه و عملِ سیتواسیونیستها ندارد. نمیداند که یوهان هویزینگا کی بوده و کتابش در بارهی بازی و جشن چه جایگاهی در آرای سیتواسیونیستها داشته است. حتا عباراتی را هم که دوبور در جامعهی نمایش دربارهی جشن نوشته است به خاطر نداشته است.
در همین بند دوم عبارت معروفی از مارکس اینگونه ترجمه شده:
« مهمترین سنجهی اجتماعی کمونْ وجودِ کمون در کنه کنشها بود»
بارها این جمله را خواندم و با جملهی فرانسوی و انگلیسیِ آن مقایسهاش کردم، اما عبارت فارسی هربار برایم مغلطهبارتر و بیمعنیتر میشد. درحالی که حرفِ مارکسِ بیچاره به سادگی این بوده: « بزرگترین اقدام [ یا تدبیر اتخاذشده] اجتماعیِ کمونْ همان موجودیتِ خودش در عمل بود». ظاهراً مترجم فارسی با کتابِ جنگ طبقاتی در فرانسه، که این جمله از آن نقل شده است، آشنایی کافی نداشته و کلمات سادهای چون mesure ( انگلیسی measure ) یا en actes ( به انگلیسی in acts) را به معادلهای فارسی ناهمخوان و نامناسبی ترجمه کرده است.
در بند هفتم، جملهی نخست این گونه ترجمه شده:
« کمون پاریس تا امروز تنها کاربستِ یک شهرگرایی انقلابی را نمایندگی کرده است»
کاش میشد فهمید خودِ مترجم از این جمله چه میفهمد. به هرحال ترجمهی درست این جمله این است:
« کمون تا دورهی ما نمودارِ یگانه تحققیابیِ یک شهرگراییِ انقلابی است»
در همین بند، کلمهی فرانسوی pétrifié و معادلِ انگلیسیِ آن petified به « نفوذ کرده» برگردانده شده، در صورتی که معنیاش « صُلب و سنگشده» است.
مترجم که کلمهی pétroleuse را اصلاً نمیشناخته آن را « بیمسئولیتی پرولتاریا» ترجمه کرده، حال آنکه pétroleuse صفتی است که از روی کلمهی pétrole ، به معنی نفت، درست شده و در دورهی کمون پاریس روزنامههای وابسته به ورسای، این لقب را به زنانی داده بودند که به گفتهی آنان با حمل و ریختن نفت باعث آتشسوزی میشدند.
کلمهی mythe اسطوره را، از روی ترجمهی غلط انگلیسیاش، به « جذبهی رازآمیز» ترجمه کرده.
در بند دهم، « هنرمندانِ کمون» را « هنرمندانِ کمونیست» ترجمه کرده و همین عبارت را چند سطر بعد « چریکهای هنرمندِ کمون» نامیده است.
Unaccomplished acts انگلیسی ( معادل actes inaccomplis فرانسوی) را به « رسالتهای ناکامل» ترجمه کرده، درصورتی که معنیاش کارها یا اعمالِ انجامنشده یا تحققنیافته است.
explique فرانسوی یا explain انگلیسی را به جای « توضیح دادن» « توجیه کردن» ترجمه کرده است.
خطای مترجم انگلیسی را در برگرداندنِ banalités (پیشپاافتادگیها) به prevailing assumptions در ترجمهی فارسی تکرار کرده و آن را به « پیشفرضهای غالب» ترجمه کرده است.
خطاها و بدفهمیهای وخیمی از اینگونه، همراه با نارساییهای کوچکترِ نحوی و نثری دیگر باعث شده که درستی ترجمهی ایمان گنجی در عبارتهای دیگر این متن نیز تحتالشعاع همین فضای کلی قرار گیرد و معنای درست و دقیق آن به خوانندهی فارسی زبان منتقل نشود.
از همین رو من ترجمهی درستتری از این متن را اینجا در اختیار خوانندگان میگذارم.
تزهایی در بارهی کمون پاریس
۱
« بررسیِ جنبشِ کلاسیکِ کارگری را باید بهشیوهای رستهاز توهّم[۱] ازسرگرفت، نخست رسته از توهمِ مربوط به وارثانِ گوناگونِ سیاسی یا تئوریکنمای آن، زیرا اینها صاحبِ چیزی جز میراثِ شکستِ آن جنبش نیستند. تا بدینجا توفیقهای ظاهری آن جنبشْ شکستهایِ بنیادیناش ( رفورمیسم یا به قدرتِ نشستنِ یک بوروکراسیِ دولتی) و شکستهای آن ( کمون یا شورشِ آستوریا[۲]) توفیقهای گشودهاش، برای ما و برای آینده، بوده است.»
نقل از یادداشتهای تحریریه در نشریه انترناسیونال سیتواسیونیست IS شماره ۷.
۲
کمونْ بزرگترین جشنِ قرن نوزدهم بود. در پایه و اساساش احساسِ شورشیان به تبدیل شدن به اربابانِ تاریخِ خودشان ، آنهم نه چندان در سطحِ اعلامِ سیاسیِ « حکومتی » بلکه در سطحِ زندگیِ روزمره در بهارِ آنسالِ ۱۸۷۱ را مییابیم ( نگاه شود به بازیِ همگان با سلاحها؛ که معنایش بازی کردن با قدرت است ). منظورِ مارکس از جملهی « بزرگترین اقدام اجتماعیِ کمونْ همان موجودیتِ خودش در عمل بود» نیز باید به همین معنی دریافته شود.
۳
این حرف انگلس که « به کمون پاریس بنگرید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود» باید جدی گرفته شود، همچون پایهای برای نشان دادنِ این امر که دیکتاتوری پرولتاریا به مثابه رژیم سیاسی ( شیوههای گوناگونِ دیکتاتوری بر پرولتاریا به اسمِ پرولتاریا) چه نیست.
۴
از سوی همه به بیانسجامیهای کمون و فقدانِ بارزِ یک دستگاه انتقادهای موجهای صورت گرفته است. اما چون به نظر ما امروزه مسئلهی دستگاههای سیاسی بسیار پیچیدهتر از آن چیزی است که وارثانِ اجحافگرِ دستگاهی از نوعِ بلشویکی مدعیِ آناند، پس زمانِ آن فرارسیده که کمون را نه فقط همچون یک بدویگراییِ سپریشده که باید بر همهی اشتباهاتش فائق آمد، بلکه همچون تجربهای مثبت دید که هنوز همهی حقیقتهایش بازیافته و متحقق نشده است.
۵
کمون رئیس و سرکرده نداشت. آنهم در دورهای تاریخی که در آن لزومِ داشتنِ رئیس و سرکرده ایدهای بود که بهطور مطلق بر جنبشِ کارگری غلبه داشت. شکستها و توفیقهای متناقضگونهی این جنبش نیز نخست از همین روست. رهبرانِ رسمیِ کمون بیصلاحیت اند ( اگر سطحِ صلاحیتِ مارکس یا لنین، و حتا بلانکی را ملاک قرار دهیم). اما درعوض اعمالِ « غیرمسئولانه»ی آن لحظه دقیقاً همان اعمالی هستند که باید برای ادامهی جنبشِ انقلابیِ زمانِ ما مطالبه شوند ( هرچند اوضاع و احوالِ آن دوره تقریباً همهی آن اعمال را به عرصهی تخریبی محدود کرده بود ــ شناختهشدهترین نمونهاش آن شورشیای است که به بورژوای مظنونی که اظهار میکند هرگز کارِ سیاسیِ نکرده است میگوید: « درست به همین دلیل است که ترا میکُشم»
۶
اهمیتِ حیاتیِ مسلحکردنِ عمومیِ مردم امری بود که، در عمل و در علائم، در سرتاسرِ جنبش نمایان گشت. در مجموع، حقِ تحمیلِ زورمندانهی یک ارادهی عمومی بهسودِ واحدهای ویژه و تخصصی کنارگذاشته نشد. ارزشِ سرمشقگونهی این خودمختاریِ گروههای مسلّح سویهی منفیاش را در فقدانِ هماهنگسازی بروز میدهد: یعنی در این امر که در هیچ لحظهای از مبارزه علیه ورسای ، چه تهاجمی چه تدافعی، نیروی مردمی به درجهی کارایی نطامی رسانده نشد؛ اما نباید فراموش کرد که انقلاب اسپانیا، و سرانجام خودِ جنگ، به اسمِ همین استحالهیافتنِ به « ارتشِ جمهوریخواه» از دست رفت. نظر بر این است که تضاد میان خودمختاری و هماهنگسازی بسیار وابسته به درجهی تکنولوژیکی آن دوره بوده است.
۷
کمون تا دورهی ما نمودارِ یگانه تحققیابیِ یک شهرگراییِ انقلابی است که توانسته است در زمینهی عملی نشانههای صُلبوسنگشدهی سازماندهیِ حاکم بر زندگی را مورد حمله قرار دهد، فضای اجتماعی را به صورت مضامینِ سیاسی بازشناسد، و به معصومیتِ هیچ بناوساختمانی باور نداشته باشد. کسانی که این موضوع را به یک نیهیلیسمِ لومپنپرولتاریایی، به بیمسولیتیِ پترولوزها[۳]، تقلیل میدهند باید در مقابل به هر آنچه در جامعهی حاکم همچون چیزی مثبت و قابل حفاظت میبینند ( و خواهیم دید که تقریباً همهچیز را چنین میبینند) اعتراف کنند. « دشمن اکنون دیگر فضا را به تمامی اشغال کرده است… لحظهی پدیدارشدنِ شهرگراییِ اصیل، لحظهی آفریدنِ خلاءِ این اشغال در بعضی مناطق خواهد بود. آنچه ما ساختن مینامیم از آنجا آغاز میشود. منظور ما از این ساختن را میتوان به کمکِ مفهومِ حفرهی مثبت، که از مضامینِ فیزیکِ مدرن است، دریافت.» ( «برنامهی ابتداییِ شهرگراییِ یکپارچه» نشریهی IS شماره ۶)
۸
کمون پاریس را بیشتر زورِ عادت از پای درآورد تا زورِ اسلحه. رُسواترین نمونهاش امتناع از دست یاختن به توپ برای تصرفِ بانک فرانسه باوجودِ آنهمه بیپولی بود. در تمامِ مدتِ قدرتمداریِ کمون، این بانک قلمرو محصوری در دلِ پاریس متعلق به ورسای باقی ماند و چند تفنگ و اسطورهی مالکیت و دزدی دفاع از آن را برعهده داشت. دیگرْ عاداتِ ایدهئولوژیک نیز از هرنظر ویرانگر بودند (رستاخیزِ ژاکوبینیسم، استراتژیِ شکستگرایانهی سنگربندیها با خاطرهی سال ۱۸۴۸، و غیره).
۹
کمون نشان میدهد که چگونه مدافعانِ جهانِ کهنه همواره، در این یا آن مورد، از همدستیِ انقلابیان؛ و بهخصوص از همدستیِ کسانی که به انقلاب میاندیشند، بهرهمند میشوند. یعنی در موردی که انقلابیان همانندِ آنها میاندیشند. جهانِ کهنه بدینگونه بنیانها ( ایدهئولوژی، زبان، عرفها و ذائقهها) را در روندِ توسعهی دشمناناش حفظ میکند و از آنها برای بازپسگیری قلمروی ازدستدادهاش استفاده میکند. ( تنها یک چیز از چنگاش میگریزد و آن اندیشهی در عمل است که در سرشتِ پرولتاریای انقلابی است: دیوانِ محاسبات در آتش سوخت.) « ستونِ پنجمِ» واقعی همانا در ذهنِ انقلابیان نهفته است.
۱۰
ماجرای آتشافروزها بسیار پرمعناست و نمونهی خوبی از دموکراسیِ مستقیم است: آنها در واپسین روزهای کمون آمده بودند تا کلیسای نوتردام را ویران کنند و درآنجا با گُردانِ مسلحی از هنرمندانِ کمون رویارو شدند. این ماجرا، در مقیاسی فراتر، همچنین نشان میدهد که در چشماندازِ قدرتِ شوراها چه مسائلی هنوز باید حلوفصل شود. آیا آن هنرمندانِ متفقالرأی حق داشتند به نامِ ارزشهای زیباشناختیِ دائمی، و درنهایت به نامِ موزهگرایی، از یک کلیسای جامع دفاع کنند، درحالی که آدمهای دیگری دقیقاً میخواستند در آنروز به امکانِ بیان دستیابند و ازطریق این تخریب به ترجمهی شیوهشان در بهچالش کشیدن جامعهای بپردازند که، در مقطعِ شکستخوردگیِ حاضر، تمام زندگیشان را به ورطهی نابودی و سکوت پرت میکرد؟ هنرمندانِ طرفدارِ کمون، با رفتارشان به مثابه کارشناس و متخصص، از همان موقع در ستیز و تعارض با نمودیابیِ افراطیِ مبارزه علیه ازخودبیگانگی قرار گرفتند. باید دستاندرکارانِ کمون را از این نظر سرزنش کرد که جرأت نکردند به ترورِ تمامیتخواهانهی قدرت با تمامیتِ کاربردِ سلاحهاشان پاسخ دهند. همهچیز ما را به این باور میرساند که شاعرانی که درآن لحظه شعرِ معلقماندهی کمون را ترجمه کردند[۴] سربهنیست شدند. انبوهِ اعمالِ انجامنشدهی کمون این امکان را فراهم میکند که اعمالِ تازه آغازشده به « قساوتها » تبدیل شوند و خاطرات سانسور گردند. این حرفِ سن ژوست که « کسانی که نصفهنیمه انقلاب کردند فقط قبرِ خودشان را کندند» درعینحال سکوتِ او را نیز توضیح میدهد.
۱۱
نظریهپردازانی که از دیدگاهِ جامعالعلومِ خدایی، که مشخصهی رماننویسِ کلاسیک بود، تاریخِ این جنبش را بازپردازی میکنند بهسادگی نشان میدهند که کمون بهلحاظِ عینی محکوم به شکست بود و هیچ فراگذریِ ممکنی در اختیار نداشت. نباید فراموش کرد که، برای کسانی که این رویداد را زندگی کردند، فراگذری در خودِ این رویداد بود.
۱۲
بدیهی است که بیپروایی و ابداعگریِ کمون را باید نه نسبتبه زمانهی اکنونمان بلکه نسبتبه پیشپاافتادگیهای آنموقع در زندگی سیاسی، اندیشهگی و اخلاقی سنجید. یعنی نسبت به همبستگیِ تمامی پیشپاافتادگیهایی که کمون به میانشان آتش افکند. بدینگونه، نظر به همبستگیِ پیشپاافتادگیهای کنونی ( میان راست و چپ )، متوجه میشویم ابداعگریای که میتوانیم از انفجاری همسان انتظار داشته باشیم به چه میزانی است.
۱۳
جنگِ اجتماعیای که کمون برههای از آن است همچنان ادامه دارد ( هرچند شرایطِ سطحیاش بسیار تغییر کرده است). در موردِ کارِ « آگاهانه کردنِ گرایشهای ناآگاهانهی کمون» ( انگلس)، حرفِ آخر زده نشده است.
۱۴
در فرانسه نزدیک به بیست سال است که مسیحیانِ چپ و استالینیستها، به یادِ جبههی ملیِ ضدِآلمانیشان، با هم به توافق رسیدهاند که آنچه باید برآن تأکید ورزند چیزهایی است که در کمون دال بر پریشانیِ ملی، میهنپرستیِ زخمخورده، و در یک کلام حاکی از « در خواستِ استشهادیِ مردمِ فرانسه برای اینکه بر آنها حکومت کنند » ( بنا به « سیاستِ استالینی » کنونی )، و درنهایت افتادنشان به ورطهی ناامیدی براثر نقصانِ راستِ بورژوایِ بیوطن بوده است. برای تُف کردنِ این آبِ متبرک کافی است نقشِ خارجیهایی را بررسی کنیم که به فرانسه آمدند تا به خاطرِ کمون مبارزه کنند: کمون پیشاز هرچیز زورآزماییِ ناگزیری بود که عملیاتِ « حزبِ ما»، به قولِ مارکس، از ۱۸۴۸ به بعد باید به آن میانجامید.
۱۸ مارس ۱۹۶۲، گی دوبور، آتیلا کُتنیی، رائول ونهگم.
[۱] – désabusé صورتِ منفیِ صفتِ abusé است. در یکی از زیرنویسهای ترجمهی جامعهی نمایش نوشته بودم: « abusé صفتِ مفعولیِ فعلِ abuser است به معانیِ سوءاستفاده کردن، گول زدن، افسون و اغفال کردن، فریفتن، به اشتباه و شبهه و توهم انداختن، مورد اجحاف، تجاوز، تعدی و غبن قرار دادن، اقدام ناروا، ناصواب و نابکارانه. یافتنِ معادلی به فارسی با همین تراکم معنایی تقریباً ناممکن است.» کلمهی désabusé به طور کلی بر معانی مخالفِ این صفت دلالت دارد، بهخصوص « از توهم و گولخوردگی و اشتباه درآمدن» را میرساند. یعنی دیگر دلخوش نبودن به چیزی که قبلاً به آن دلبستگی وجود داشته است. و در عین حال بیعلاقهشدن، بیشور و حال شدن بر اثر تجارب مأیوسکننده، نوعی دلزدگی ناشی از چشموگوش باز شدن.
[۲] – کارگران و زحمتکشانِ شورشی در منطقهی آستوریا در اسپانیا در سال ۱۹۳۴.
[۳] – pétroleuse صفتی است که از روی کلمهی pétrole ، به معنی نفت، درست شده. در دورهی کمون پاریس روزنامههای وابسته به ورسای، این لقب را به زنانی داده بودند که به گفتهی آنان با حمل و ریختن نفت باعث آتشسوزی میشدند.
[۴] – باید همین فعل « ترجمه کردن» را همچون معادلی برای traduire در این متن نگاه داشت. گرچه میتوان « زبانِ حال شدن» و « بیان کردن» را نیز برای آن به کار برد. دلیل این انتخاب را قبلاً در ترجمهی جامعهی نمایش نیز توضیح دادهام.
این بند:
“نظریهپردازانی که از دیدگاهِ جامعالعلومِ خدایی، که مشخصهی رماننویسِ کلاسیک بود، تاریخِ این جنبش را بازپردازی میکنند بهسادگی نشان میدهند که کمون بهلحاظِ عینی محکوم به شکست بود و هیچ فراگذریِ ممکنی در اختیار نداشت. نباید فراموش کرد که، برای کسانی که این رویداد را زندگی کردند، فراگذری در خودِ این رویداد بود.”
به نوعی به کار شرح وضعیت اقدام به جنگ مسلحانهٔ چریکهای فدایی خلق ایران هم میآید.
البته بی هیچ مقایسهٔ تام و تمامی، تنها در این سطح که در اواخر دههٔ چهل و اوایل دههٔ پنجاه اگر از یک چریک فدایی میپرسیدی که اگر حکومت را به دست گرفتی چه برنامهای داری به تو میخندید.
در فضای بسته، تنها اثبات امکان کنش، نوعی فراگذشتن از وضعیت بسته بود و از این جهت مردن یا زنده ماندن فرقی نداشت. و تحلیل مبتنی بر شکست و پیروزی دربارهٔ جنبش چریکی ایران بیمعنی است.
نوشتن این کامنت بیشتر از این جهت برایم مهم بود که میدانم که همیشه به چپ در ایران نقد داری و من هم با تو در این نقد همراهم اما کاش این نقد تبدیل به اسطورهسازی این بار منفی نشود.