روابطِ انسانی که درگذشته در استعلای ربّانی ( به عبارت دیگر: در تمامیتی با کلاهِ مقدسات بر سر) حلشده بودند همینکه امرِ مقدسْ نقشِ کاتالیزوری خود را از دست داد تهنشین گشته و به رسوباتی سفت تبدیل شدند. مادیتِ این روابط آشکار گردید و، در حالی که قوانینِ دمدمیمزاجِ اقتصاد جانشینِ مشیتِ خدایی میشد، از زیرِ قدرتِ خدایان قدرتِ آدمیان هویدا گشت. در همخوانی با نقشِ سابقاً اسطورهایِ ایفاشده توسط هرکس در زیر انوارِ ربانی، امروزه کثرتی از نقشها به میان آمده که هرچند ماسکهایشان چهرههای انسانی است اما بازیگر را ــ همچنان که سیاهیلشگر را ــ ملزم میسازند که برطبقِ دیالکتیکِ قربانیگری اسطورهای و قربانیگری واقعیْ زندگیِ واقعیِ خود را نفی کند. نمایش چیزی جز اسطورهی قداستزدوده و برخهایشده نیست. نمایش لاک و پوستهی قدرتی است ( قدرتی که میتوان آن را وساطتمندیِ اساسی هم نامید ) که در برابر همهی ضربهها آسیبپذیر میشود آنگاه که دیگر نتواند، در این غوغای صداهای ناهمساز که همهی فریادها در آن خفه میشوند و هماهنگ میگردند، ماهیت خود را که تملکِ اختصاصی است لاپوشانی کند. و نیز بدبختیای را که در دُزهای کموبیش قوی میانِ همه توزیع میکند.
در چارچوبِ قدرتی برخهایشده که براثرِ قداستزدایی از درون سوده شده است، نقشها فقیر میشوند، همانگونه که نمایش نیز نسبت به اسطوره نشان از فقیرشدگی دارد. نقشها سازوکار و تصنعِ را با چنان سنگینیای برملا میسازند که قدرت، برای جلوگیری از افشاگریِ مردمیِ نمایش، منبع دیگری در اختیار ندارد جز آنکه خود ابتکارِ عمِل این افشاگری را با سنگینیِ بیشتر به دست گیرد و به اینمنظور به تعویضِ بازیگران و وزارتخانهها بپردازد یا به اقلیتکشیِ کارگردانانِ فرضی یا ازپیشساخته روی آوَرَد ( مأمورانِ مسکو، وال استریت، یهودسالاری، دویست خانواده). این امر بدین معنا نیز هست که هر بازیگر یا سیاهیلشگرِ زندگیْ جایش را ناخواسته به یک لوده داده است، و نیز اینکه سبْک در مقابلِ تکلّف زایل گشته است.
اسطوره، بهمثابه تمامیتِ بیتحرک، دربرگیرندهی حرکت بود ( نمونهاش زیارت است که شاملِ تحققیابی و ماجرا در بطنِ سکون است). از سویی، نمایش تمامیت را جز با فروکاستنِ آن به یک قطعه و تداومی از قطعات درنمییابد ( Weltanschauung ها یا جهانبینیهای روانشناختی، جامعهشناختی، زیستشناختی، فلسفی، اسطورهای)، از سوی دیگر، نمایش تلاقیگاهِ روندِ تقدسزدایی و بازتقدسسازی است. بدینسان نمایشْ سکون و بیتحرکی را فقط در بطنِ حرکتِ واقعی میتواند تحمیل کند، در بطنِ حرکتی که خودِ نمایش را به رغمِ مقاومتاش تغییر میدهد. در عصرِ برخهایشدن و تجزّی، سازماندهیِ ظواهر از جنبش و حرکت یک توالیِ تکخطی از آناتِ راکد میسازد ( دیاماتِ[۱] استالینی نمونهی بارزِ این پیشرویِ چرخدندانهای است). در چارچوبِ آنچه ما « مستعمرهسازیِ زندگیِ روزمره »اش نامیدیم، جز تغییرنقشهای قطعهوار تغییر دیگری وجود ندارد. آدمها برحسبِ عُرف و سلایقِ کموبیش اجباری به ترتیب : شهروند، پدرِ خانواده، دلداده، سیاستپیشه، متخصص، دارای حرفه، تولیدکننده، مصرفکننده هستند. و با اینحال، کدام حکمرانی است که احساس نکند بر او حکم میرانند؟ این ضربالمثل در مورد همه صدق میکند: گایندهی گاهگاهی و گاییدهی همیشگی!
دورانِ برخهوارشدن هیچ شکی در این باره بر جا نگذاشته است که: میدانِ نبرد همین زندگیِ روزمره است که عرصهی مبارزهای است میانِ تمامیت و قدرتی که تمامِ توانِ خود را برای کنترلِ آن به کار میبرد.
خواستِ ما از مطالبهی قدرتِ زندگیِ روزمره علیه قدرتِ سلسلهمراتبی، همهچیز است. موضعگیری ما در درونِ ستیزهی تعمیمیافتهای است که از مشاجرهی خانوادگی تا جنگِ انقلابی را در برمیگیرد، و ما روی زندگیخواهی داو نهادهایم [شرط بستهایم]. این بدان معناست که ما باید بهمثابه کسانی که ضدِ زندهمانی اند زنده بمانیم. علاقهی بنیادینِ ما به لحظاتِ فوَرانِ زندگی از گذرِ یخبندانِ زندهمانی است ( خواه این لحظات ناخودآگاهانه باشند خواه تئوریزهشده، تاریخی ــ مانند انقلاب ــ خواه شخصی ). اما به این امرِ بدیهی باید واقف بود که هم سرکوبِ عمومی ازسوی قدرت و هم الزاماتِ مبارزهی ما، تاکتیکِ ما، و غیره، درعینحال مانع از آن میشود که جریانِ چنین لحظاتی را ( به استثنای خودِ لحظهی انقلاب ) آزادانه دنبال کنیم. همچنین یافتنِ وسیلهای برای جبرانِ این « درصدِ خطا »، در مسیرِ گسترشِ این لحظات و بدیهیساختنِ دامنهی کیفیشان، لازم است. آنچه مانع از آن میشود که گفتههای ما دربارهی ساختنِ زندگی روزمره توسطِ فرهنگ و زیرـفرهنگ ( مجلهی آرگومان، و اندیشمندانی که با برخورداری از مرخصیِ باحقوق پرسشگری میکنند ) مصادره به مطلوب شود، درست همین نکته است که هریک از ایدههای سیتواسیونیستی دنبالهی وفادارانهی اعمال و حرکاتی است که در هر آن و توسط هزاران نفر شکل میگیرد تا مبادا یک روز برابر با بیستوچهار ساعت زندگیِ هدررفته باشد. آیا ما یک آوانگارد [پیشگام] هستیم؟ اگر آری، پس پیشگام بودن، یعنی با واقعیت همگام شدن.
[۱] – مخففِ « دیالکتیک ماتریالیستی » در قاموسِ مارکسیسم ـ لنینسمِ استالینی.