با خواندن پانزدهمین بند از پیشپاافتادههای بنیادی، نیمی از این متن را، که شامل سی بند است، خواندهاید. گمان میکنم بیفایده نباشد در میانهی این رود خروشان به خوانندگانِ این متن راهنشانههایی پیشنهاد کنم، نکتههایی که شاید بتوانند همچون جاپاهایی محکمْ کارکردِ گداری را داشته باشند بر این سیالهی سرکشی که بیدقت و بیگدار نمیتوان به ژرفا و گسترهاش پی برد.
به احتمال زیاد، علاقمندترین خوانندگان این نوشتهی رائول ونهگم کسانی هستند که کتاب جامعهی نمایشِ گی دوبور را خواندهاند. گمان میکنم چنین خوانندگانی به شّم و هوشمندی حسیِ خویش پیوندهای ریشهای میان این دو اندیشه را کموبیش متوجه شدهاند.
همانطور که قبلاً اشاره کردم، رائول ونهگم پیشپاافتادههای بنیادی را در۱۹۶۱ مینویسد. سیزده بند یا تز از این متن در شماره ۷ نشریهی انترناسیونال سیتواسیونیست IS در آوریل ۱۹۶۲ ، و ۱۷ بند دیگر در شمارهی ۸ نشریه در ژانویهی ۱۹۶۳ چاپ و منتشر میشود. بعدها این نوشته بهصورت مستقل و مجزا به چاپ میرسد. این متن خمیرمایه و شالودهی اصلی کتاب رسالهی زندگیدانی برای استفادهی نسلهای جوان است که نخستین بار در ۱۹۶۷ منتشر میشود.
گی دوبور نیز مانند رائول ونهگم تا پیش از نخستین انتشار جامعهی نمایش در ۱۹۶۷، عناصرِ محوری اندیشه و نظریهی انتقادیاش را در مقالههایی، چه بهتنهایی و چه بهطور مشترک، در همان نشریهی IS در همان سالها بیان و منتشر کرده بود.
رائول ونهگم و گی دوبور، طی زمانی که مشغول نوشتن رسالهی زندگیدانی و جامعهی نمایش هستند در بارهی چندوچون نوشتن این دو اثر با یکدیگر هیچ تبادلنظری نمیکنند، یعنی هریک در خلوت خود به آفریدن اثرش میپردازد.
وقتی ونهگم نوشتن کتابش را تقریباً به پایان میرساند دستنوشتهی آن را برای دوبور میفرستد. دوبور پس از دریافت این دستنوشته در تلگرافی به ونهگم ( به تاریخِ ۴ مارس ۱۹۶۵) آن را « عالی و معرکه» توصیف میکند، و چند روز بعد در نامهای به ارزیابیِ ستایشآمیزِ این کتاب میپردازد. و در آخر به ونهگم اطلاع میدهد که بادهنوشی را کلاً کنار گذاشته و ظرف شش هفته تا دوماه آینده او نیز نوشتنِ جامعهی نمایش را به پایان میرساند.
رائول ونهگم در گفتوگوهایش با ژرار برهبی ( در همان کتابی که قبلاً در این وبسایت معرفی کردم و شامل مصاحبهای با مصطفی خیاطی هم هست) در بارهی پیوند پیشپاافتادههای بنیادی با رسالهی زندگیدانی، و این موضوع که اولی مادهی خامی برای نوشتنِ دومی و نیز نقطه عطفی در فورمولبندی آرای سیتواسیونیستها بوده، ازجمله میگوید: « در این کار برای من چیزی اساسی وجود داشت، رویدادی گشاینده، هرچند متن خیلی متراکم و دشوارخوان بود. با نوشتنِ آن میلِ فراتر رفتن و دقیقتر بودن را در خود یافتم. شاید آنگاه خشم و غضبِ وجودی من تلطیف و پالایش یافت. گویی این خشم با الهام از اشعارِ لوترهآمون به قطبِ مخالفِ خود رو آورده باشد… به همین دلیل ناشرانی که چاپِ رساله را رد کردند ایرادشان این بود که حالتی ساختگی دارد. ایدهی من در بارهی واژگونیِ چشمانداز بهسختی پذیرفتنی بود.
(…) پیشپاافتادههای بنیادی برآمده از چشماندازِ مالدورور است. البته به شیوهای یکسره متفاوت، ولی، ازهمان موقع، با استدلالی دربارهی جوامعِ بدوی و نخستی… رسالهی زندگیدانی بیشتر بر منظری شاعرانه گشوده شده، و شامل یک واژگونی است. همانطور که از خلالِ الکلیسم و بزمهای شبانهی ما هم چیزِ مهمی پدیدار شد.
(…) وقتی من از خشم و غضب میگویم منظورم خشمی خلاقانه است. این خشم مرا برمیانگیخت تا دنیا را زیرورو کنم. شاید این حرف به این صورت کمی سادهلوحانه باشد. ولی این چیزی بود که احساس میکردیم، بی آنکه به این سادگی بیانش کنیم. در دوبور، در خیاطی، حتا در کسانی چون ریسل، نیز این خواست تغییرِ همهچیز وجود داشت.»
در همین کتاب مصاحبه، در پاسخ به سئوالی در بارهی پیوندها و روابط دوبور، ونهگم و میشل برنشتاین ( همراه و سپس همسر دوبور)، و نیز استحکام و همسوییِ تحلیلها و اندیشههای انتقادیشان، ونهگم میگوید:
« شورانگیزترین پیوندِ ما، به رغمِ زبانِ کاملاً متفاوتمان، در اجماعی بود که میان ما وجود داشت. زبانِ دبور عینیگرا بود و دقتی فلسفی داشت. زبان من بیشتر به تحلیلِ ذهنیت میپرداخت: مفاهیمی چون ایثار و قربانیگری، زیستهها، اصالت و راستین بودن… این دو زبان کاملاً مکملِ یکدیگر بودند. در بحثهای ما هرگز برخوردِ مناقشهآمیز پیش نیامد. ما رویکردهای متفاوتی داشتیم که بههم متصل میشدند. تأییدِ این موضوع هنگامی برجسته شد که هرکدام جداگانه به نوشتن متنهایمان پرداختیم. گی جامعهی نمایش، و من رساله را. ما هرگز « برگهها»یمان را با هم ردوبدل نکردیم. آنچه اعتمادِ متقابلِ ما را تغذیه میکرد تفاهم سربستهای بود که میان ما وجود داشت.»
در جواب این پرسش که « نویسندگان مورد استناد هرکدام از شما، گرچه بیتردید مکمل یکدیگر بودهاند، چه کسانی بودند» رائول ونهگم میگوید:
« اقدام به پاسخ چنین سئوالی کمی کاریکاتورگونه است. برای دوبور مارکس و هگل مرجع بودند، برای من نیچه، باکونین، ماکس استیرنر… دوبور هرگز با باکونین مخالف نبود، اما بیشتر به مارکس تمایل داشت. من نیز حاملِ نوعی نیچهایسم بودم که با چشماندازِ هگلی ـ مارکسیستی چندان همخوانی نداشت، اما مکملِ آن بود و حتا با آن انطباق مییافت. در جمع ما ویهنه همواره تلاش میکرد و موفق هم شد این گونه دوشاخگیِ مصنوعی را بشکند.
(…) البته من هم هگل را خوانده بودم، اما دوبور بهتر از من به آرای هگل تسلط داشت و از او نقلقول میکرد. شیفتگیِ من به شارل فوریه بود، که البته دوبور هم با آثار او آشنا بود. اما شیفتگیاش به این فیلسوف شبیه شیفتگیِ سوررئالیستها به این « اوتوپیایی» بود.
(…) نقطهی مشترک ما نقدِ جهانِ کهنه براساسِ نقدِ زندگیِ روزمره بود. نزدِ دوبور نگرش از بیرون و از سوی ناظری بود که در آزمایشگاهِ خود رویدادها را تحلیل میکند و به طیفنگاریِ آنها میپردازد. عزیمتگاهِ من بیشتر عواطف و حالات روحی خودم بود. من به نوعی خودکاوی دست زدم و کوشیدم از خلالِ آن تکلیفام را روشن کنم…
(…) با استفاده از استعارهای موسیقایی میتوانم بگویم که آنچه خیلی زود آشکار شد تفاوتِ تونالیتهی هر یک از متنهای ما بود، که شاید در دوبور در مایهی مینور و در من بیشتر ماژور بود… اما این باعث نمیشد که قطعات نواختهشده همنوا نباشند. هریک از ما فوگِ خود را پرداخته بود و هردو به هارمونی رسیده بودیم…
(…) این دو کتاب [ جامعهی نمایش و رساله] با وجود تفاوتهایشان به هم میپیوستند و در اندیشهای بنیادبراندازِ یگانهای بههم میآمیختند. دو تفسیر منفرد به رادیکالیتهی مشترکی میرسیدند که بهشدت در عناد با جهانِ حاکم بود. نزدِ دوبور بخشِ ایجابیِ کتاب بر شوراهای کارگری و خودگردانی تکیه میکرد، و بخش ایجابی رساله بر محورِ رهایی فردی میچرخید که در تقابل با فردگرایی و فردِ ازخودبیگانه بود، و نیز براین یادآوری تکیه میکرد که بنیانِ هرگونه عمل براندازانهای در زندگی روزمره نهفته است. برسرِ همهی این نقاط ما باهم همنوایی و توافق کامل داشتیم.»