معترضهای از مترجم:
به سیزدهمین بندِ این متن رسیدهایم. ناگهان به یاد شعری از ژرار دو نروال افتادهام: « سیزدهمین باز میآید، که همان اولین است و همیشه یکی است». گرچه آنجا سخن از عشق است و اینجا، روی دیگرِ عشق: انقلاب. انقلابِ زندگی، زندگیِ راستین که وارونهشده است.
رائول ونهگم این متن را در شمارههای ۷ و ۸ انترناسیونال سیتواسیونیست به سال ۱۹۶۲منتشر کرده است. یعنی تقریباً ۵۳ سال پیش. ۱۳۴۱ به تقویم ایرانیِ ما. چرا مترجمان، منقدان، مبارزان، شاعران و اندیشهورزانِ ایرانیِ آن سالها و سالهای پس از آن، با این نوع نقد و نگاه بیگانه بودند؟ علتِ این تأخیرِ آگاهی چه بود؟ چرا اکثریت قریب به اتفاقِ چپ در ایران شیفتهی روسیهی استالینی، چین مائویی، و اقمار ریز و درشتِ آنها شد، در مخالفخوانترین صورت خود، به تروتسکیسم روی آورد، و سقفِ رادیکالیسماش از حد رژیس دوبره فراتر نرفت، در مستقلترین صورتِ ادبیاش به آندره مالرو و سارتر و در وجه فلسفیاش نیز به هانری کربن و هایدگر پناه برد، تا سپس به فرآوردههای خالصِ همان ایدهئولوژیها و مکاتب، یعنی پسامدرنیسمِ بدیوها و ژیژکها دخیل ببندد؟
اگر چنین نمیبود، شاید، موقعیت به گونهای دیگر رقم میخورد یا دستکم اکنون کمتر احساس تنهایی میکردیم…
۱۳
تملکِ اختصاصی میتواند بهویژه همچون تملکِ چیزها [اشیاء] از راهِ تملکِ کسان [موجودات] تعریف شود. این تملک سرچشمه و آبِ گلآلودی است که در آن همهچیز بهصورت تصاویرِ مغشوشِ درهمبرهمی بازتاب مییابد. میدانِ عمل و نفوذِ این تملک، که سرتاسر تاریخ را دربرمیگیرد، به نظر میرسد که تاکنون با یک تعیّن دووجهیِ پایهای ویژگی یافته است: یک هستیشناسیِ بناشده بر نفیِ خویشتن و قربانیگری ( که بهترتیب جنبههای عینی [ ابژکتیو ] و ذهنی [ سوبژکتیو] آن هستند) و یک دوگانگیِ بنیادی، شکاف و انقسامی میانِ خاص و عام، فردی و جمعی، خصوصی و عمومی، نظری و عملی، معنوی و مادی، فکری و دستی، و غیره. تضاد میانِ تملکِ همگانی و سلبتملکِ همگانی بر بُنانگارهی بداهت و انزوای ارباب استوار است. این تصویرِ اسطورهای وحشت ، ضرورت و انصراف در اختیارِ بردگان و خادمان قرار دارد، یعنی در اختیار همهی کسانی که آروز دارند پوست عوض کنند، وضعیتشان را تغییر دهند؛ تصویری که بازتابِ توهمآمیزِ مشارکتشان در مالکیت است، و توهمی طبیعی است زیرا آنها بهواقع از طریقِ ایثارِ روزمرهی انرژیهایشان در این مالکیت سهیماند، ( یعنی از طریق همانچیزی که در قدیم آن را عذاب و عقوبت مینامیدند و اکنون ما آن را کار و زحمت مینامیم)، چراکه آنها این مالکیت را به معنا و در جهتی میسازند که طردکنندهی خودشان است. ارباب نیز گزینهی دیگری ندارد جز آنکه، همچون مسیحی که بر صلیب میخکوبشده است، به مضمونِ ایثار ـ کار بیاویزد؛ این اوست که باید بهشیوهی خود صحتِ ایثار و فداسازی را تصدیق کند، بهطور ظاهری از حقِ تمتعِ انحصاریِ خویش انصراف دهد و از سلبِ تملک کردن با استفاده از خشونتی صرفاً انسانی ( یعنی بدون وساطت ) دست بردارد. شوکتِ این ژستْ خشونتِ آغازین را کمرنگ میکند، والاتباریِ این ایثار عضوِ گُردانهای ویژه را مورد عفو و آمرزش قرار میدهد، سبعیتِ شخصِ فاتح در استعلایی لاهوتی ساطع است که بر عرصهی ناسوت فرمانروایی میکند، خدایان ودیعهگیرانِ سازشناپذیرِ حقوق هستند، شبانهای تندخویِ رمهای آرام و بیآزار که درپیِ « مالک بودن و خواستِ مالک بودن » است. شرطبندی بر سرِ استعلا و ایثاری که لازمهی این قمار است عالیترین فتحِ ارباب، عالیترین انقیادِ او به جبرِ تصّرف و فتحکردن، است. هر آنکس که با ترفند به کسبِ قدرتی چشم بدوزد و از تطهیرِ انصراف سر باز زند ( راهزن یا جوجهجبار) دیر یا زود همچون جانوری شکاری تحت تعقیب قرار میگیرد ، یا بدتر از این، همچون کسی که جز مقاصدِ خودش هدف دیگری را دنبال نمیکند و « کار » را بدون کنار آمدن با آرامشِ روحیِ دیگران در نظر میگیرد: کسانی چون تروپمَن، لاندرو، پُتیو[۱]، که با تنظیمِ تعادلِ بودجهشان بدون به حساب آوردنِ دفاع از جهانِ آزاد، غربِ مسیحی، دولت یا ارزش انسانی، شکستشان پیشاپیش رقم خورده بود. دزدان دریایی، گانگسترها، اشخاصِ خارج از چارچوب قانون، با سرپیچی از قواعدِ بازیْ آرامشِ وجدانهای آسوده ( آگاهی و وجدان همچون بازتابِ اسطوره) را برهم میزنند، اما اربابان با کشتنِ شکارچیِ غیرمجاز یا با تبدیلِ او به یک ژاندارمْ « حقیقتِ همیشگی » را به اوجِ قدرت میرسانند: کسی که از خودش برای پرداختن مایه نگذارد حتا حقِ زندهمانی را نیز از دست میدهد، کسی که برای پرداختن مقروض میشود حقِ زندگییی پرداختهشده دارد. ایثارِ ارباب همان چیزی است که حدود و ثغورِ اومانیسم [انساندوستی] را معیّن میکند، همان چیزی ــ و این را باید یکبار برای همیشه به خاطر بسپاریم ــ که انساندوستی را به نفیِ تمسخرآمیزِ انسان تبدیل میکند. اومانیسم و انساندوستی، جدی گرفتنِ بازیِ ارباب و پذیرشِ همگانی اوست توسط کسانی که ایثارِ ظاهری او را، که بازتابِ کاریکاتورگونهای از ایثارِ واقعیِ خودشان است، همچون دلیلی برای امیدِ نجات مینگرند. عدالت، کرامت، عظمت، آزادی… . آیا این کلمات که صدای واقواق و مویه و لابه کردنشان بلند است چیزی جز تولهسگهای خانگی اند که ــ از زمانی که بندهمنشانِ قهرمان این حق را به دست آوردهاند که آنها را با قلاده در کوی و برزن بگردانند ــ صاحبانشان در کمالِ آرامش منتظرِ بازگشتِ آنهایند ؟ به کار بردنِ این کلمات به معنای فراموش کردن این موضوع است که اینها همان قلادهای هستند که به یاریِ آن قدرت برپا میشود و از دسترس بیرون میایستد. و اگر فرض کنیم رژیمی، بر مبنای این داوری که ایثارِ اسطورهایِ اربابان نبایستی به اشکالی چنین همگانی اشاعهی عام یابد، سرسختانه به تخریب و پیگردِ آنها بپردازد، باز جای نگرانی است که ببینیم یک نیروی چپ برای مبارزه با چنین رژیمی چیزی جز بعبع کردن در دعوایی لفظی نداشته باشد، دعوایی که هر کلمهاش، با یادآوریِ « ایثار» یک اربابِ قدیمی، فراخوانی است به ایثاری همانسان اسطورهای از سوی اربابی جدید ( اربابی دستچپی، قدرتی که زحمتکشان را به نامِ پرولتاریا به گلوله خواهد بست). آنچه اومانیسم یا انساندوستی را تعریف و تعیین میکند، در پیوستگی با مضمونِ ایثار، به ترسِ اربابان و ترسِ بردگان تعلق دارد و چیزی جز همبستگی در انسانیتی تِرکمانزده نیست. اما هر کلمهای همینکه ترنمسرای عملِ هرکسی باشد که از پذیرشِ هرگونه قدرتِ سلسلهمراتبی سر باز میزند، آنگاه ارزشِ یک سلاح به خود میگیرد، لوترهآمون و آنارشیستهای طرفدارِ ناقانونیت این نکته را دریافته بودند، دادائیستها نیز همینطور.
بنابراین تملکگر از آن دم به صاحب و دارا تبدیل میشود که مالکیتِ موجودات و اشیاء را به دستِ خدا یا استعلایی جهانشمول میسپارد که قدرتِ متعالِ آن همچون فیضی که قداستبخشِ کوچکترین حرکاتِ اوست بر او فوران میکند؛ اعتراض کردن به مالکیتی بدینسان تقدس یافته معادل است با در افتادن با خدا، با طبیعت، با میهن، با مردم. در مجموع، معادلِ طردشدن و بیرون رفتن از جهانِ مادی و معنوی است. مارسل هاورِن[۲] چه زیبا نوشته است « منظور نه حکومتکردن است و نه بهطریق اولا تحت حکومت واقع شدن». برای کسی که طنزِ مارسل هاورِن را به چاشنیِ خشونت بیامیزد نه نجات و رستگاری در میان است و نه لعنت و نفرین، او در ادراکِ همگانی چیزها جایی ندارد، نه نزدِ شیطان، این مصادرهکنندهی بزرگِ مؤمنان، نه در هیچ نوع اسطورهای، چرا که چنین کسی نشانهی زندهی بیهودگیِ این پدیده است. چنین کسانی برای زندگیای زاده شدهاند که باید ابداع شود؛ تا بدانجا هم که زندگی کردهاند برپایهی چنین امیدی بوده که سرانجام خود را کشتهاند.
در بابِ ویژگییابیِ استعلا. دو نتیجهی فرعی:
الف) اگر هستیشناسی شاملِ استعلاست، پس روشن است که هر هستیشناسیای توجیهِ پیشینیِ [a prirori] وجودِ ارباب و قدرتی سلسلهمراتبی است که درآن ارباب بهصورت تصاویرِ تنزلیافتهی کم و بیشِ وفادارانهای بازتاب مییابد.
ب) به تمایزِ میانِ کارِ دستی و کار فکری، پراتیک و تئوری، تمایزِ میان کار ـ ایثارِ واقعی و سازمانیابیِ آن به سیاقِ ایثارِ ظاهری نیز همچون چاپِ تصویری روی تصویر قبل افزوده میشود.
چه بسا بتوان فاشیسم را ــ ضمنِ دلایلِ دیگرش ـ همچون ادای ایمان و مراسمِ مرتدسوزی از سوی بورژوازیای دانست که با روحی دستخوشِ قتلِ خدا و تخریبِ نمایشِ عظیمِ مقدسات، دست به دامنِ شیطان شد، به رازورزی و عرفانی وارونه پناه برد، عرفانی سیاه با آیینها و هولوکاستهای خاصِ خود. عرفان و سرمایهی بزرگ.
این را نیز یادآوری کنیم که قدرتِ سلسلهمراتبی بدون استعلا، بدون ایدهئولوژیها، بدون اسطورهها، قابلتصور نیست. وانگهی اسطورهی عرفانزدایی [راززدایی] نیز آماده است تا کار را ادامه دهد، کافی است، بهطور خیلی فلسفی، راززدایی از طریق عمل، « از قلم بیفتد». پساز آن، هر گونه راززداییِ براستی خنثیشدهای بیدرد، خوشمرگواره، و در یک کلام بشردوستانه خواهد شد. البته اگر نمیبود جنبشِ راززداییِ واقعی که سرانجام از راززدایان راززدایی خواهد کرد.
[۱] – ژان باتیست تروپمَن Jean-Baptiste Troppmann ، ۱۸۴۹-۱۸۷۰ ، جوانی فرانسوی از منطقهی آلزاس بود که به جرم قتل هشت تن از اعضای یک خانواده دستگیر و به مرگ با گیوتین محکوم شد. شخصیت و محاکمهی جنجالیِ او مورد توجه بسیاری از نویسندگان و شاعران قرار گرفت از جمله: باکونین، فلوبر، آلکساندر دوما، باربه دورویلی، لوترهآمون، رمبو.
هانری دزیره لاندرو Henri Désiré Lanru ۱۸۶۹-۱۹۲۲ ، به جرم قتل زنجیرهای چندین زن به گیوتین محکوم شد. داستان زندگی او در رمان، نمایشنامه، سینما و موسیقی بارها اقتباس شده است.
مارسل پتیو Marcel Petiot ، ۱۸۹۷-۱۹۴۶ ، پزشکی فرانسوی که به جرم قتل دهها نفر به مجازات گیوتین محکوم شد.
[۲] – Marcel Havrenne ۱۹۱۲-۱۹۵۷، شاعر بلژیکی، عضو جنبش سوررئالیستِ بلژیک.