۸
تملکِ اختصاصی با دیالکتیکِ امر خاص و امرِ عام در پیوند است. در رازگونهگی [عرفانی] که مبنای تضادهای سیستمهای بردگی و فئودالی است، شخص نادار [فاقدِ تصاحب] که از حقِ تصاحب بهطور خاص طردشده است، میکوشد از طریقِ کارْ زندهمانیِ خود را تأمین کند: و تلاش او برای همذاتپنداری با منافعِ ارباب موفقیتاش را در این راه بهخوبی تضمین میکند. شناختِ او از نادارهای دیگر فقط از خلال تلاش آنهاست که همانندِ تلاشِ خود اوست، واگذاریِ اجباری نیروی کار ( که سپس مسیحیت واگذاریِ داوطلبانهی آن را توصیه میکند، همینکه برده « با رضایتِ قلبی » نیروی کارش را اهدا کند، بردگی متوقف میشود)، جستوجوی مساعدترین شرایط برای زندهمانی و همذاتپنداری عرفانی [رازگونه]. اما این مبارزه، که برآمده از خواستِ همگانیِ زندهمانی است، در سطحِ ظواهر صورت میگیرد، سطحی که در آن این مبارزهْ همذاتپنداری با خواستهای ارباب را به میدان میآورد و بنابراین باعثِ نوعی هماوردیِ شخصی میشود که بازتابِ هماوردیِ اربابان با یکدیگر است. تا هنگامی که مناسباتِ استثماری در ناروشناییِ رازآمیزِ عرفانی پنهان بماند رقابت در این زمینه همچنان توسعه خواهد یافت، یعنی تا زمانی که این شرایطِ کِدر و ناروشن باقی بماند؛ یا به عبارت دیگر، تا هنگامی که درجهی بردگی درجهی واقعیتِ زیسته در آگاهیِ برده را تعیین کند. ( ما هنوز در مرحلهای هستیم که آگاهی از اُبژه بودن را آگاهیِ اُبژکتیو مینامیم[۱]). از سوی دیگر، صاحب و دارا نیز وابستهی بازشناشیِ حقی است که تنها خود اوست که از آن طردنشده است، اما حقی است که در سطحِ ظاهر همچون حقی معتبر برای هر طردشدهای بهطور فردی، احساس میشود. حق و امتیازِ ویژهی صاحب و دارا وابستهی چنین اعتقادی است، و نیروی لازم برای رویارویی با دیگر صاحبان نیز برپایهی همین اعتقاد شکل میگیرد، این نیروی اوست؛ همینکه او نیز به نوبهی خود از تملکِ طردکننده و انحصاری همهچیز و همهکس ظاهراً منصرف شود، که خود را کمتر در مقامِ ارباب و بیشتر به عنوانِ خدمتگزارِ مصالحِ عمومی نشان دهد، آنگاه نیرویش وجهه و اعتبار هم مییابد، و او به امتیازاتش این امتیاز را هم میافزاید که میتواند در سطحِ ظاهر ( که یگانه سطحِ استناد در ارتباطاتِ[۲] اَبتَر است) اصلاً مضمونِ تملکِ شخصی را نیز انکار کند، منکرِچنین حقی برای هرکسی شود و سایر داراها و صاحبان را نفی کند. در چشماندازِ فئودالی، شیوهی پیوستنِ دارا به سیستمِ ظواهر به همان شیوهی ناداراها ، بردگان، سربازان، کارمندان و دیگر اقسامِ خادمان نیست. اینان با زندگیِ چنان نکبتباری سروکار دارند که برای بیشترشان جز زیستن همین ظاهر همچون کاریکاتوری از ارباب گزینهی دیگری وجود ندارد ( فئودال، امیر، پیشکار، سرنگهبان، اسقفِ اعظم، خدا، شیطان…). بااینحال، ارباب مجبور است نقشِ چنین کاریکاتوری را برعهده گیرد. و بدون چندان تلاشی از پسِ این کار برمیآید، زیرا که خود در ادعایش پیشاپیش کاریکاتورگونه است ، یعنی ادعای کاملْ زیستن در انزوایی که دیگران، که جز پیروی کاری نمیتوانند بکنند، او را در آن نگاه داشتهاند، او از همانهنگام ( با عظمتِ دورانی که مضافاً سپری هم شده است، عظمتی بهسرآمده که طعمی مطلوب و تُند به اندوه میبخشید ) موجودی بوده از همان نوع که ما امروزه هستیم، غمگین، همانندِ هریک از ما، در کمینِ ماجرایی که در آن در سوز و گدازِ هدایتشدن در راهِ ضلالتِ کامل خویش است. آنچه که ارباب از دیگران میگیرد ــ در همان دم که ازخودبیگانهشان میسازد ــ آیا ممکن است همان سرشتِ طرد و تصاحبشدهی آنان باشد؟ دراینصورت، او خود را در در سیمای استثمارگر، همچونِ وجودِ منفیِ محض، خواهد دید. چنین آگاهی [وجدانی] بعید و خطرناک است. آیا او با افزایشِ اقتدار و قدرتِ خویش بر بیشترین شمارِ ممکن از رعایا به آنها اجازهی زنده ماندن نمیدهد و یگانه فرصتِ نجات و رستگاری را به آنان نمیبخشد؟ ( بدون وجودِ کارفرمایان که بر کارگران منت گذاشته و استخدامشان میکنند، تکلیف کارگران چه میشد؟ نیکاندیشانِ قرن نوزدهم علاقه داشتند مدام این حرف را تکرار کنند). در واقع، دارا و صاحب، بهطور رسمی خود را از ادعای تملکِ اختصاصی کنار میگذارد[طرد میکند]. به ایثارگریِ نادار که از طریق کارش زندگیِ واقعیِ خود را به ازای یک زندگیِ ظاهری مبادله میکند ( و این زندگی ظاهری تنها چیزی است که او را از انتخابِ عامدانهی مرگ بازمیدارد، و به ارباب اجازه میدهد آن را برای او انتخاب کند )، دارا با ایثارِ ظاهریِ سرشتِ تصاحبگرانه و استثمارگرانهی خود پاسخ میدهد؛ او خود را اسطورهوار طرد میکند [کنار میگذارد]، خود را در خدمتِ همه و در خدمتِ اسطوره قرار میدهد ( برای مثال، در خدمتِ خدا و خلقِ خدا). او با یک ژست و حرکتِ اضافی، با یک عملِ رایگان که به او هالهای از شگرفایی میبخشد، به انصرافْ شکلِ نابِ واقعیتِ اسطورهای آن را میبخشد؛ او با انصراف از زندگیِ مشترکِ عمومی، فقیری است در میانِ ثروتِ موهوم، کسی که خودش را قربانی و فدای همه میکند حال آنکه دیگران فقط برای خودشان، برای زندهمانیشان خود را فدا و قربانی میکنند. او با این کار جبرِ وضعیتِ خود را به وجهه و اعتبار تبدیل میکند. او به مرجعیتگاهِ زندهی کلیتِ یک زندگیِ موهوم و به بالاترین مرتبهی محسوسِ ارزشهای اسطورهای تبدیل میشود. او که « داوطلبانه » از دنیای فانیِ همگانی دورشده است، اکنون به سوی دنیای خدایان میل میکند، و همین مشارکتِ کموبیشِ بدیهیِ او در سپهرِ خدایی است ( بهعنوان تنها سطحِ مرجعیتی که مورد پذیرشِ همگانی است ) که شکلی وقفی و متبرک به جایگاهِ او در سلسلهمراتبِ داراهای دیگر میبخشد. در سازماندهی استعلا، فئودال ــ و نیز، به درجات مختلف و از راه جذب و رخنهی متقابل، مالکانِ قدرت یا اموالِ تولیدی ــ وادار میشود که نقشِ اصلی را بازی کند، نقشی که او عملاً در سازماندهیِ اقتصادیِ زندهمانیِ گروه بازی میکند. بهگونهای که هستیِ گروه از همه لحاظ در پیوند با هستیِ داراها ــ به مثابه دارندگان اموال ــ قرار میگیرد، یعنی در پیوند با کسانی که، در مقام مالکانِ همهچیز از راهِ مالکیت بر هرکس، از طریقِ انصرافِ یکتا، مطلق و خداییشان انصرافِ همگان را نیز بهزور کسب میکنند. ( از خداـپرومتهی تنبیهشده توسط خدایان تا خداـمسیحِ تنبیهشده توسط آدمیان، ایثارگریِ مالک رواجِ عام مییابد، قداستاش را از دست میدهد، انسانی میشود.) پس اسطورهْ دارا و نادار را متحد میکند، آنها را در شکلی پوشش میدهد که در آن ضرورتِ زندهمانی، بهمثابه موجودِ فیزیکی یا همچون موجودِ برخوردار از امتیاز، همه را به زیستن بهشیوهی ظاهری و به سیاقی وارونهی زندگیِ واقعی، که همان پراکسیسِ زندگی روزمره است، مجبور میسازد. ما هنوز در چنین نقطهای هستیم، در انتظارِ زیستن درفراسو یا فروسوی اسطورهای که هریک از اعمالِ ما با اطاعت از آن به آن اعتراض میکند.
۹
اسطوره، این وحدتمندی مطلقی که تضادهای جهان در آن پندارگونه و موهوم حلوفصل شدهاند، بینشی هردم هماهنگ و هماهنگسازنده که در آنْ نظمْ خود را نظاره و تقویت میکند، همان جایگاهِ امرِ مقدس است، منطقهای برونـانسانی که بسیاری از آشکارگیها، از جمله آشکارگیِ روندِ تملکِ اختصاصی، با دقت و مواظبت بیرون راندهشده است. این موضوع را نیچه بهخوبی دیده و چنین نوشته است : « هر شدنی رهاییِ مُجرمانهای است در قبالِ وجودِ سرمدی [بودنِ ابدی]، که بهایش را باید با مرگ پرداخت.» هنگامی که بورژوازی مدعی شد که بهجای بود و وجودِ نابِ فئودالیته، فراشد و شوندگی را مینشاند، درواقع به همین بسنده کرد که بود و وجود را قداستزدایی کند و شوند و فراشد را، یکسره به سودِ خود، بار دیگر قداست بخشد. و این فراشدِ خودش بود که بدینسان به مرتبهی بود و وجود ارتقا مییافت، که دیگر نه بود و وجودِ مالکیتِ مطلق بلکه تملکِ نسبی بود؛ فراشدِ حقیرِ دموکراتیک و مکانیکی، همراه با مضمونِ پیشرفت، شایستگی و توالیِ علّی. دارا آنچه را که زندگی میکند از خودش پنهان نگاه میدارد؛ او که با پیمانِ مرگ و زندگی با اسطوره وصلت کرده است، اجازه ندارد خود را در حالِ تمتع و کامیابی ایجابی و انحصاریاش از نعمت و متاعی دریابد، مگر آنکه این امر از خلالِ ظاهرِ زیستهشدهی طردشدگیِ خودش صورت گیرد ــ و آیا از خلال همین طردشدگیِ اسطورهای نیست که نادارها نیز واقعیتِ طردشدگیشان را در مییابند؟ دارا بارِ مسؤولیتِ گروه و وزنِ یک خدا را بردوش میکشد. او که در انقیادِ آمرزش و انتقامِ این خداوند است، پیراهنی از منعیات برتن میکند و در زیر آن میسوزد و آب میشود. ارباب، دارا، الگوی خدایان و قهرمانان، چهرهی واقعیِ پرومته، مسیح و همهی آن ایثارگریهای نمایشی است که باعث شدهاند تا « اکثریتِ بسیار عظیمِ انسانها » همچنان خود را ایثار و قربانیِ اربابان کنند، اربابانی که در نهایتِ اقلیت اند. ( در ضمن شاید بهتر باشد که در تحلیل از ایثار و قربانیگریِ مالکان تفاوتهای ظریفی قائل شویم: در مورد مسیح، آیا نباید پذیرفت که اینجا به عبارت دقیقتر با پسرِ یک مالک سر و کار داریم؟ با توجه به این نکته که گرچه مالک هرگز نمیتواند خود را جز در ظاهر قربانی کند اما وقتی اوضاع بهطور مبرم بطلبد، شاهدِ قربانیشدنِ واقعیِ پسرِ مالک هستیم؛ از این لحاظ که وی در واقع فقط مالکی بسیار ناتمام، یک طرحِ اولیه، و صرفاً امیدی به مالکیت در آینده است.) در چنین بعُدِ اساطیری است که باید جملهی معروفِ بارِس را درک کرد، همان روزنامهنگاری که وقتی جنگِ ۱۹۱۴ سرانجام آرزوهای او را برآورده ساخت چنین نوشت: « جوانانِ ما، همانگونه که شایسته بود خونمان را موجآسا بر زمین ریختند. » وانگهی این بازیِ بهغایتْ انزجارآور پیش از آنکه به آیینها و مراسم فولکلور بپیوندد دورانی قهرمانانه نیز به خود دیده بود، به هنگامیکه شاهان و سران قبیله بنا به « خواستِ » خودشان به قتل میرسیدند. به گفتهی تاریخشناسان، پس از آن دوره بهسرعت به دورهای میرسیم که زندانیان، بردگان یا جنایتکاران به جای آن شهیدانِ والامقام کشته میشوند. زجر و شهادت از میان رفت و هالهی مقدساش برجای ماند[۳].
[۱] – در ترجمهی فارسیِ این عبارت همان مشکل همیشگیِ معادلگذاری برای objet و objective وجود دارد: معادلهایی مانند « عین » و « عینیگرایی» هم، برّایی ِ جمله را منتقل نمیکند.
[۲] – communication
[۳] – این جمله شاید دخلوتصرفی باشد در عبارتی از ژاک بَنویل، تاریخنگار سلطنتطلب فرانسوی: « فقط هالهی شهادت را کم داشت.»