« تنها دلیلِ وجود یک موجود وجود داشتن است ( تنها دلیلِ بودنِ یک باشنده همان بودن است). یعنی نگهداشتن ساختارش. این زنده نگهداشتنِ خود است و بدون آن وجودی در میان نخواهد بود. دقت کنید که گیاهان خود را زنده نگه میدارند بی آنکه جابهجا شوند، آنها غذایشان را مستقیم از خاکی که در آن هستند میگیرند. و به یاری انرژیِ خورشید مادهی بیجانی را که در خاک هست به مادهی زنده تبدیل میکنند.
اما جانوران، و ازجمله انسان که یک جانور است، نمیتوانند خود را زنده نگه دارند مگر با مصرفِ انرژی خورشیدیای که پیشتر توسط گیاهان به مادهی زنده تبدیل شده است؛ و این امر مستلزم جابهجا شدن است. جانوران مجبور اند در اندرون یک فضا عمل کنند. و برای جابهجا شدن در یک فضا، یک سیستم عصبی لازم است. و این سیستمِ عصبی بر محیط و در محیط عمل میکند و عمل کردن را میسر میسازد. همواره به همان دلیل، یعنی برای تضمین زندهمانی و بقا.
اگر عمل مؤثر باشد نتیجهاش یک حسکردِ خوشایندی و لذت است. بدینسان، یک رانه موجودات زنده را به سوی حفظِ تعادلِ بیولوژیکشان و زنده نگهداشتنِ ساختارِ زندهشان میراند، و این رانه به صورت چهار رفتارِ پایهای بیان میشود:
رفتارِ براساسِ مصرف، این سادهترین و پیشپاافتادهترین رفتار است، و هدفاش برآوردن یک نیازِ بینادین: آشامیدن، خوردن، جفتگیری کردن،
رفتار براساسِ گریز،
رفتار براساسِ نبرد،
رفتار براساسِ بازداری،
مغز نه برای اندیشیدن بلکه برای عمل کردن ساخته شده است.
فرایندِ تکامل انواع فرایندی براساس محافظت است، و در مغزِ جانوران اشکالِ بسیار بدوی را مییابیم.
اولین لایهی مغز را مک لین مغزِ خزندهای نامیده است، چون خزندگان چنین مغزی دارند که موجبِ رفتارهای بقای آنی و بلافاصله میشود و بدون آن جانور نمیتواند زنده بماند.
آشامیدن و خوردن به جانور اجازه میدهند ساختارش را حفظ کند، و جفتگیری کردن امکان تولیدمثل به او میدهد.
وقتی به پستانداران میرسیم، مغز دومی به مغز اولیه افزوده میشود و معمولاً میگویند ( از جمله مک لین) که این مغزِ حافظه است.
بدون حافظه و خاطره از چیزهای خوشایند یا ناخوشایند، مسئلهی خوشبخت، غمگین، یا مضطرب بودن منتفی است. خشمگین یا عاشق بودن هم منتفی است، و تقریباً میتوان گفت که « موجود زنده حافظهای است که عمل میکند».
سومین مغزی که به دو مغزِ پیشین افزوده میشود کورتکس مغزی نام دارد. این مغز سوم در انسان توسعهای چشمگیر یافته و آن را کورتکس تداعیگری یا پیونددهندهگی associative نامیدهاند.
این به چه معناست؟ به این معناست که مغز یادشده راههای عصبیِ زیرینی را که آثار تجاربِ گذشته را نگه داشتهاند به هم میپیوندد و این پیوند را به شیوهای متفاوت از نحوهی اثرپذیری این تجارب از محیط درست در لحظهی تجربه، انجام میدهد. یعنی که انسان میتواند یک فرایندِ تخیلی را بیافریند و تحقق بخشد.
این سه مغزِ رویهمقرارگرفته هنوز در مغزِ انسان هستند. رانههای ما هنوز همان رانههای بسیار بدویِ مغز خزندگان است. این سه طبقهی مغز باید با هم کار کنند، و برای انجام این کار از طریق رشتهعصبهایی به هم متصل شدهاند. یکی از آنها رشتهاعصاب یا مدارِ پاداش است. دیگری رشتهاعصابِ تنبیه که به گریز یا به نبرد میانجامد. رشتهاعصاب یا مدار دیگری هم هست که به بازداری از عمل منجر میشود.
نمونههایی مثال بزنیم: نوازشِ یک کودک توسط مادرش، آرایهی مدال و نشانهایی که نارسیسیم یا خودشیفتگیِ یک جنگاور را مینوازد، تشویق و کفزدنِ تماشاگران برای قدرت بیان یک بازیگر. اینها همه موادِ شیمیایی خاصی را در رشتهاعصابِ پاداش آزاد میکند و به فرد مورد نظر حس لذت و خوشایندی میدهد.
اما من از حافظه صحبت کردم. آنچه باید دانست این است که در آغاز زندگانی مغز ناپخته و نارسیده است. در دو سه سال اولِ زندگیِ یک انسان، تجربهای که از محیط پیراموناش خواهد داشت نازدودنی خواهد بود و چیزی را تشکیل خواهد داد که در تحول رفتار او در زندگانیاش نقشی مهم خواهد داشت. و سرانجام باید به این موضوع توجه کنیم که آنچه از هنگام تولد به سیستم عصبیِ ما وارد میشود، و شاید پیش از آن نیز، در حالت جنینی، انگیختارهایی که واردِ سیستمِ عصبی ما میشوند، اساساً از دیگران به ما میرسند، و ما چیزی جز دیگران نیستیم. وقتی میمیریم این دیگران هستند که خواهند مرد، دیگرانی که ما آنها را در سیستمِ عصبیمان درونیساخته ایم و آنها ما را ساختهاند، مغز ما را ساختهاند و آن را پُر کردهاند.
به اینترتیب، هر سه مغزِ ما باهم وجود دارند، دو تای اولی بهطور ناخودآگاه عمل میکنند، ما نمیدانیم ما را به چه کاری وامیدارند. اینها رانههای غریزی اند، رفتارهای خودکارِ فرهنگی اند. مغزِ سوم یک زبان توضیحی در اختیار ما میگذارد که همواره برای کارکردِ ناخودآگاهِ دو مغزِ اولِ ما عذر و بهانهی برائت فراهم میکند.
باید ضمیر ناخودآگاه را همچون دریایی عمیق و ضمیر خودآگاه را همچون کفابهای تصور کرد که بر گُردهی امواج پدید میآید، ناپدید میشود و ازنو زاده میشود. این بخش بسیار سطحیِ آن اقیانوس است که باد بر آن خنج میزند.
پس میتوان چهار گونه رفتارِ اصلی را متمایز ساخت:
اول رفتار مبتنیبر مصرف، که نیازهای بنیادی را برآورده میسازد،
دوم رفتار مبتنیبر خرسندی، هنگامی که تجربهی یک عمل به لذت بینجامد، تلاش میشود آن تجربه تکرار گردد،
سوم رفتاری است در پاسخ به تنبیه، خواه از طریق گریز برای اجتناب از آن، خواه از طریق مبارزه برای از بین بردن عاملِ تهاجم،
آخرین رفتار، رفتارِ مبتنیبر بازدارندگی و امتناع از عمل، از طریق نجنبیدن و انتظارِ توأم با تنش که به اضطراب میانجامد. و اضطراب ناممکن شدن تسلط بر یک وضعیت است.
برای مثال یک موش آزمایشگاهی را در قفسی دارای دو اتاقک قرار میدهیم، یعنی در فضایی که با یک جداره به دو بخش تقسیم شده ، دریچهای میان این دو بخش نصب گردیده و جریان برق در سیمهای کفِ هر بخش از قفس به تناوب پخش میشود. پیش از عبور جریان برق در سیمهای کفِ قفس، علامتی به جانور خبر میدهد که چهار ثانیه بعد چنین اتفاقی خواهد افتاد. جانور نخست پی نمیبرد. اما خیلی زود متوجه ماجرا میشود. ابتدا نگران است و بهسرعت متوجه میشود که دریچهی بازی وجود دارد و با عبور از آن خود را به اتاقک دیگر میرساند. چند ثانیه بعد، همین ماجرا در این اتاقک نیز رخ میدهد، و جانور به سرعت یاد میگیرد که میتواند با عبور از دریچه و رفتن به محفظهی قبلی از تنبیه حاصل از این شوک کوچک برقی در پنجههای خود اجتناب کند. این حیوان که این تجربه را هفت روز پیاپی هر روز حدود ده دقیقه از سر گذرانده، پس از این هفت روز از سلامت کامل برخوردار است. فشار خون کاملاً طبیعی است، فشار خون عروقی ندارد، پشمهایش نرم و صاف است. از طریق گریز از تنبیه دوری گزیده و تمامیتِ بیولوژیکیِ خود را حفظ کرده است.
چیزی که برای یک موش در قفس آسان است برای یک انسان در اجتماع بسیار دشوارتر است. بهویژه اینکه همین زندگی اجتماعی نیازهایی را از همان دوران برای او آفریده است. کم پیش میآید که او بتواند برای برآوردنِ نیازهایش وقتی گریز کارا نیست دست به مبارزه بزند.
وقتی دو نفر طرحهای متفاوتی دارند یا طرح یکسانی دارند و برای تحققِ آن با هم رقابت میکنند، یکی برنده و یکی بازنده است. سلطه و فرادستیِ یکی بر دیگری برقرار میشود. سلطهجویی در فضایی که میتوان آن را قلمرو نامید، پایهی بنیادینِ همهی رفتارهای انسانی است، آن هم با انگیزههای کاملاً ناخودآگاهانه.
بنابراین غریزهی مالکیت وجود ندارد، پس غریزهی سلطهگری هم وجود ندارد، آنچه وجود دارد فقط این است که فرد از طریقِ سیستم عصبیاش یاد میگیرد که نگاه داشتنِ چیزی یا کسی که موردِ میل و علاقهی کس دیگری هم هست، برایش ضروری است. او بر اثر این یادگیری میداند که اگر میخواهد شیئ یا موجودی را در اختیار خود بگیرد باید سلطه یابد.
پیشتر گفتیم که ما چیزی جز دیگران نیستیم.
آدمیان بهیاریِ زیان توانستهاند تمامی تجربهای را که طی هزارهها از جهان به دست آمده است نسل به نسل منتقل کنند. انسان اکنون مدتهاست که دیگر نمیتواند به تنهایی بقا و زندهمانیِ خود را تأمین کند، او برای زیستن به دیگران نیاز دارد، او نمیتواند همهکاره باشد، پلیتکنیسین ( دارای چندین فن) نیست.
زندهمانیِ گروه از همان اوائل عمر وابسته به این است که بچهی انسان یاد بگیرد چه چیزی برای خوشبخت زندگی کردن در جامعه ضروری است. به بچه یاد میدهند که در تنبان کاکا نکند و توی لگن جیش کند. و خیلی زود به او یاد میدهند چگونه رفتار کند تا بههمپیوستگیِ گروه امکانپذیر گردد.
به بچه یاد میدهند که چه چیزی زیباست، چه چیزی خوب است، چه چیزی بد است، چه چیزی زشت است. به او میگویند چه باید بکند و او را فارغ از اینکه در پیِ چه لذتی است تنبیه میکنند یا پاداش میدهند. و بسته به سازگاری عملِ او با بقای گروه، او را تنبیه میکنند یا پاداش میدهند.
ما تازه کمکم داریم به کارکردِ سیستمِ عصبیمان پی میبریم. حدود بیست سی سال است که توانستهایم بفهمیم چگونه براساسِ مولکولهای شیمیایی که مغز را تشکیل میدهند و بنیان آن را میسازند، راههای عصبیای برقرار میشود که آکنده از یادگیریِ فرهنگی و کدگذاریشدهاند، و اینهمه در سازوکاری ناخودآگاهانه انجام میگیرد؛ یعنی که رانههای غریزی و خودکاریهای فرهنگیِ ما را یک زبان و یک گفتمانِ منطقی سرپوشیده نگاه میدارد.
به این ترتیب نقش زبان صرفاً پنهان کردنِ علتِ سلطهگریها، سازوکارها و استقرارِ این سلطهگریها، و نیز القا کردن این باور به فرد است که وی با تلاش برای مجموعهی اجتماع لذتِ خودش را زندگی خواهد کرد. حال آنکه او، در کل، صرفاً وضعیتهای سلسلهمراتبیای را حفظ میکند که پشتِ آلیبی (بهانه)های زبانی پنهان اند، آلیبیهایی که زبان همچون دستاویزهایی در اختیارش میگذارد.
در دومین تجربه روی موشِ آزمایشگاهی، دریچهی ارتباطی میان دو اتاقک بسته است. موش نمیتواند بگریزد، بنابراین موردِ تنبیهی قرار میگیرد که نمیتواند از آن فرار کند. این تنبیه در او رفتاری مبتنیبر بازدارندگی ایجاد میکند. به تجربه یاد میگیرد که هر عملی بیفایده است، نه میتواند بگریزد، و نه مبارزه کند، پس خود را از عمل بازمیدارد.
و این بازدارندگی در انسان با چیزی همراه است که اضطراب نام دارد و در اورگانیسم انسان رانههای بیولوژیک بسیار عمیقی نیز با خود میآورد. بنابراین چنانچه در محیط اطرافش میکروبی گذر کند، اگر خودش نیز حامل چنین میکروبی باشد، در حالت عادی او میتوانست میکروب را از بین ببرد، اما در اینجا نمیتواند و دچار یک عفونت میشود، اگر سلولی سرطانی داشته باشد که در حالت عادی میتوانست آن را از بین ببرد، در چنین حالتی نمیتواند و سلول تحولی سرطانی پیدا میکند. و این اختلالهای بیولوژیکی به تمام آنچیزی میانجامند که بیماریهای تمدنی یا بیماریهای روانتنی نامیده میشوند: انواع زخم معده، فشار خون، بیخوابی، خستگی، نا ـ راحت بودن.
در آزمایش سوم روی موش، موش نمیتواند بگریزد و بنابراین متحمل همهی تنبیهات میشود، اما در مقابلاش موش دیگری هست که برایش حکم رقیب را دارد، و او در چنین حالتی مبارزه میکند. این مبارزه مطلقاً بیفایده و بیاثر است، به او امکان اجتناب از تنبیه را نمیدهد، اما موش در این حالت عملی انجام میدهد. کارِ یک سیستم عصبی فقط عمل کردن است. این موش دچار هیچ عارضهی بیماری از قبیل عارضههای موردِ پیشین نمیشود. با وجودی که همهی تنبیهات را متحمل شده، از سلامتی بسیار خوبی برخوردار است.
حال آنکه در مورد انسان، قوانین اجتماعی عموماً چنین خشونتِ تدافعی را ممنوع ساختهاند. کارگری که هر روزه رئیس کارگاهاش را میبیند، و از قیافهی این رئیس هم خوشاش نمیآید، نمیتواند دک و دهنِ او را خُرد کند، چون پلیس به سراغاش میآید. در ضمن نمیتواند بگریزد چون بیکار خواهد شد. او همهی روزهای زندگیاش، همهی هفتههای ماه، همهی ماههای سال، سالهایی که گاه پیدرپی میگذرند، در حالت امتناع و بازدارندگی از عمل به سر میبرد. انسان برای مبارزه علیه این بازدارندگی از عمل چندین شیوه دارد. میتواند تهاجم و پرخاشگری کند. پرخاشگری هرگز بیخود و بیجهت نیست، و همواره پاسخی به یک بازدارندگی از عمل است. این رویکرد به یک انفجار پرخاشگرانه میانجامد که بهندرت به نفع شخص پرخاشگر تمام میشود اما از لحاظِ سیستم عصبی کاملاً قابل توضیح است.
بنابراین، تکرار میکنیم، اگر این وضعیتی که فرد در آن قرار دارد، یعنی وضعیت بازدارندگی از عمل، تداوم یابد، منشاء تمام بیماریها میشود. اختلالهای بیولوژیکی که پیامد این وضعیت اند موجب طغیانی از بروز بیماریهای عفونی و نیز رفتارهای ناشی از بیماریهای روحی میشوند.
هنگامی که پرخاشگری و رفتارِ تهاجمیِ فرد دیگر نتواند بر دیگران اعمال شود کماکان میتواند به دو طریق بر خودِ فرد اعمال شود: با تنانهسازی و جسمانی کردن؛ به این معنی که او پرخاشگری و روحیهی تهاجمیاش را به سوی معدهاش سوق میدهد و آن را سوراخ و زخم میکند، یا آن را به سوی قلب و رگهایش سوق میدهد و موجب فشار خون وریدی میشود، حتا گاهی جراحتهای وخیمی ایجاد میکند که به بیماریهای قلبی ناگهانی، سکتهها، بیمارهایهای مغزی، کهیرها یا بحرانهای آسم منجر میشود. یا میتواند به شیوهای مؤثرتر از این، تهاجم و پرخاش را علیه خودش به کار برد و دست به خودکشی بزند. و وقتی فرد نتواند به دیگران پرخاش کند پرخاش و تهاجماش را از طریق خودکشی نسبت به خودش به کار میبرد.
ضمیرِ ناخودآگاه ابزارِ سهمناکی است، نه چندان به علتِ محتوای واپسراندهشدهی آن ــ که چون بیان کردناش دردناک است آن را واپس میراند( تنبیه ) وگرنه از طریق فرهنگِ اجتماعی تنبیه خواهد شد ــ بلکه برعکس به علتِ هر آنچه مجاز ( پاداش) است و حتا از طریق فرهنگ اجتماعی ـ که از بدو تولد در مغزش جا داده شده و او از وجودِ آن در درونِ خویش آگاهی ندارد ـ پاداش میگیرد. بااینهمه، همین است که اعمالاش را رهبری میکند. این ضمیر ناخودآگاه ، که همان ضمیر ناخودآگاهِ فرویدی نیست، خطرناکترین چیز است. زیرا آنچه شخصیت انسان نامیده میشود در واقع بر تلِ آشفتهای از ارزشداوریها، پیشداوریها و عقاید عمومی بنا شده که بر روان فرد سنگینی میکند و به تدریج با بالارفتنِ سن سفتوسختتر میشود و کمتر به پرسش کشیده میشود. و آنگاه که حتا یک سنگ از این بنا برداشته میشود تمام ساختمان فرو میریزد و به کشفِ اضطراب میانجامد، این اضطراب میتواند در فرد به صورت قتل و در گروههای اجتماعی به صورت نسلکشی و جنگ بیان شود.
کمکم داریم پی میبریم که پلههای سلسلهمراتبیِ فرادستی و سطلهگری در گذرِ تاریخ و در زمان حال با چه سازوکارهایی، چرا و چگونه برقرار شده است.
تا زمانی که در میان انسانهای این سیاره آگاهی از نحوهی کارکردِ مغزشان و نحوهی استفادهی آنها از مغزشان بهطور گسترده اشاعه نیابد، تا زمانی که این موضوع ناگفته بماند که تاکنون مغزشان برای سلطهیابی بر دیگران به کار رفته است، شانس چندانی وجود ندارد که چیزی تغییر کند.»
ترجمهی فارسی: بهروز صفدری