شماری از دوستان خوانندهی این وبسایت در هفتهی گذشته بازگشت و ازسرگیری فعالیت مرا با پیامکهای مهرآمیزشان در صفحهی فیسبوک خوشامد گفتند، در اینجا از لطفِ همهی آنها قدردانی میکنم.
در ادامهی پیشدرآمدی که هفتهی گذشته نوشتم، حالا انتخابِ موضوع از میان موضوعهایی که بهصورت کلی و رویهمریخته مطرح کرده بودم، مرا بر میانگیزد تا با بسط همین انتخابِ موضوع و تبدیلاش به موضوعِ انتخاب، برخی از آن اشارهها را بیشتر بازکنم، یا دستکم خودم را برای نوشتن بیشتر آماده و “گرم” کنم.
میدانیم که ما در زبان فارسی برای دو کلمه و مفهوم اساسیِ اندیشیدن، یعنی سوژه و ابژه، معادلهایی رسا و یکدست و جاافتاده نداریم. من هم قصد ندارم در اینجا مسأله را از زاویهی ترجمه و معادلگذاری بکاوم. در این زمینه قبلاً کوششهایی کردهام و از این پس نیز آن را تا جایی که میسرم باشد جامعتر پی خواهم گرفت. باری، به نظرم اکثر ما حالا دیگر معانی اصلی این دو واژه در زبانهای خاستگاهشان را میشناسیم. بنابراین اگر من بگویم انتخاب موضوع و موضوعِ انتخاب، آمیختهای از معانی سوژه و ابژه است، قاعدتاً خواننده متوجه میشود که منظورم چیست، فارغ از اینکه با این گزاره موافق باشد یا نباشد.
پس منی که میخواهم سوژه یا فاعلِ انتخابِ موضوع یا ابژهی این مقاله باشم، درعینحال ابژهی این موضوع هم هستم. یعنی منِ تعیینکننده ــ سوژه ــ درعینحال تعیینشونده ــ ابژه ــ هم هستم. و فقط از خلال تحلیل و در فراروندِ واکاوی است که حدومرز این مفاهیم کموبیش تعیین میشود. و یکی از تعیینکنندهترین عوامل در انتخاب، تصمیمگیری است.
اما تصمیمِ من برای انتخاب موضوع این مقاله هم با برنامهریزی دقیق قبلی و کاملاً اختیاری نیست، یا دستکم، خودجوشی و فیالبداهگیِ لحظهی نوشتن سکاندار ذهن میشود و پیشطرح یا گرتهی تصمیمهای قبلی را تغییر میدهد. یا باز هم دستکم، و با استعارهای موسیقایی، اگر گام و مقام درنظرگرفتهشده را تغییر ندهد، آن را دقیقاً و از روی نتنوشتهها اجرا نمیکند بلکه در آن تونالیتهی اصلی بداههنوازی میکند.
چنین است که در همین چند روز گذشته، با دریافت و خواندن کتابی که مشتاقانه منتظرش بودم، مسیر افکارم از موضوعهای مدِ نظرم به سوی موضوعهای دیگری تغییر جهت داد. این کتاب، آخرین کارِ دوریان آستور، نیچهشناس فرانسوی است ( که قبلاً در نوشتههایم استنادهایی به برخی نوشتههایش کردهام)، و عنواناش ” شورِ بیاطمینانی”.
با گوش کردن به حرفهایش در مصاحبهای طولانی، ترغیب شدم بهرغم فاصله و دوریهای فراون با رویکرد و موضعِ فکری اصلی او در آثارش، بر پایهی احساس نزدیکیام با موضوع این کتاب، آن را به دست بیاورم و بخوانم.
دو نقلقول زیر از نیچه در سرلوحهی کتاب آمده است:
« […] برعکس، میتوان تصور کرد آن شادی و نیروی خودفرمانی و آن آزادیِ خواستن را که برپایهشان یک روح [جان، esprit] هرگونه ایمان، هرگونه میل به اطمینان را کنار مینهد، ازبس که ورزیده است تا بر ریسمانها و امکانهای نازک بایستد و حتا بر لبهی مغاکها برقصد. چنین روحی روحِ آزادِ تمامعیار است.»
دانش شاد، بند ۲۴۷.
( به تنها ترجمهی فارسی این کتاب، با عنوان “حکمت شادان”، رجوع کردم، اما بار دیگر با نمونهای از بد و غلط بودن این ترجمه برخوردم و نتوانستم به آن استناد کنم. این تکه در ترجمهی فارسی، در همان انتشارات جامیِ کذایی، تبدیل شده است به:
” برعکس میتوان لذتی و نشاطی را تصور کرد که از فرمانروایی بر وجود خویش حاصل میشود، به قدرتی اندیشید که از اِعمال حاکمیت شخصی حاصل میشود، و به آزادیِ خواستن که به شخص امکان میدهد بنا به میل خود، هر گونه ایمان و نیاز به تکیهگاه را به دور افکند؛ میتوان تصور کرد که این شخص قادر است تعادل خود را بر روی باریکترین ریسمان حفظ کند ، با کمترین امکانات بسازد و تا تا لبهی پرتگاهها به رقص خود ادامه دهد. این است نمونهی فردِ آزاد اندیش.” مترجمان کتاب در پانویسی این یادداشت را نیز افزودهاند: ” Esprit libre, freie Geist یعنی آزاداندیش یا بهتر بگوییم «آزاد مرد» چون منظور نیچه تنها آزاداندیشی عصر مدرن نیست” !! لابد حدس می زنید منظور چه « آزادمردان»ی است …)
اما برای بازنویسی نقلقول دوم، از کتاب اینک آن انسان، به ترجمهی خودم از این کتاب ( چاپ چهارم، بازتابنگار، ۱۳۹۶،) استناد میکنم:
« آنچه آدم را دیوانه میکند نه شک بلکه اطمینان است… اما برای داشتن چنین احساسی آدم باید عمیق باشد، باید مغاک باشد، باید فیلسوف باشد… ما همه از حقیقت میترسیم…»
باری، موضوع کتاب دوریان آستور، که مشغلهی دیرینهی من هم بوده، و این دو نقلقول در سرلوحهی کتاب، مرا جذبِ خواندن کتاب کرد. با وجودی که در بسیاری از صفحات آن عبارتهایی میخواندم که برایم دلنشین بود، اما با خواندن کلِ کتاب نه احساس رهایی بلکه خفگی کردم. در یک کلام، آماسِ انتلکتوئلی، یعنی فعالیت دماغی و فکری، هوش و نبوغِ مفهومسازانه conceptuelle بریده از هوش حسی و حسّانه، و بهخصوص فقدان هرگونه نقدِ بنیانبراندازانه و هر گونه خواستِ رهاییجویانه، مرا با یک اثر بیشتر پستمدرنیستی و نه نیچهای روبرو کرد. به یاد تکه “شعری” افتادم که سالها پیش (زمستان ۱۹۸۵) نوشته بودم و در فروردین ۱۳۶۷ در شماره ۱۳ نشریهی زمان نو چاپ پاریس، منتشر شد:
از لحظه
گفتی:
“هراسِ از چیستی”
آنگاه که غوطهورِ هستی بودی
و من لنگرِ یقین را
در دریای هر اطمینانی
معلّق دیدم
و با تو از خلوت خجستهی عمیقِ یک لحظه گفتم.
هنوز صدای خویش را از دور میشنوم:
دیگر دهلیزِ بیپایانِ هیچ چیستانی
دیگر هماوردیِ جاودانهی همه احساسها!
در پیوندِ ماندگارشان
مغز و قلب
از همهچیز معنا میسازند
و تو را چنان اختیاری میدهند
که در اوجِ شک و یقین
در یک زمان
هم زخمیِ آن باشی و هم زادهی این.
فراسوی هر باور و ناباوری
در هر لحظه
آمیختهای میشوی
ناگزیر از انتخاب
و این گزینشِ پُرتشویشِ بیانتها
سلسله بندِ هستیِ توست.
نسیمی از اعتماد
گلبوتههای شک را
در گورستانِ اعتقادها
میرقصانَد.
تنها زمان است
و انبوهِ ممکنها
و تازیانه و نوازش
زخم و زایشِ گزینشی است
که در میانجای چیستان
در لحظه میتپد
و شدن را
در قالبِ این دوپای زمینی
رقم میزند.
به هر حال، آنچه در بالا نوشتم نوعی روایتِ زیستههای نزدیک و دور است که از دیدگاهی مرا از موضوع، مشغلهی فکری یا ابژهی “مرکزی”ام دور و از منظری دیگر به آن نزدیک میکند. ولی دوست دارم بگویم، نخست به خودم، که آمیزهی سوژه و ابژه، گاه به جایی میرسد که همهجا و همهچیز مرکز و میان است و محیطی، یا آغاز و پایانی در کار نیست. این را سالها پیش در مقدمهام بر ترجمهی متنهایی از روبرتو خواروز، چنین بیان کرده بودم:
سرآغازها سرانجام سامان مییابند. مدلولِ مقدمه پُرپیچوتابتر از آن است که ریاضیوار در دالِ خود بگنجد. ذهنی که از جدارِ عبوسِ معانی مقرر فرامیگذرد میداند که هیچ مقدمهیی خود بیمقدمه نیست. بااینحال هر اقدامی به صورتِ اولین قدم، ناگزیر است نقطهی عزیمتی پنداشته شود در میانهی این رودِ بیآغاز و بیپایان، بیسروته، تا بیکرانگی جانِ جهان را به پیمانهی لحظهها بتوان در خیال سنجید. خیالی که اقیانوسِ ناپیداکرانهی هستی به هراساش میافکند تا به تختهپارهی پندارِ نخستین آغاز و واپسین پایان، در توّهمِ ساحلِ امنِ مبدأ و مقصدی امان جوید. اما همهچیز از وسط و در میانِ خود آغاز میشود، ما همواره در اواسطِ گفتهها و کردهها و نیز ناگفتهها و ناکردههای خویشایم. بااینحال، گاه بهناچار این «میانه» را مقدمه یا مؤخره مینامیم.
مقدمه و مقدم بر هر حرف، سکوتی است که مادهی اولیهی هر سخن است. اما اگر پیش از سکوت و مقدم بر حرف کلامی نباشد سکوت نیز معنا نمییابد. این توالی و تناوبِ سکوت و ناسکوت، ضربآهنگِ قلب و نَفَس، زبان و موسیقی و رقص، تشبیهی از حیات است شاید.
و در آخر باز به قول خواروز:
هر حرف تردیدی است،
هر سکوت تردیدی دیگر.
بااینهمه
پیوندشان به ما مجال میدهد
تا نفس بکشیم
هر خواب یک فرورفتگی است،
هر بیداری فرورفتگییی دیگر.
بااینهمه
پبوندشان به ما مجال میدهد
تا برخیزیم.
هر زندگی یک ناپدیدشدن است،
هر مرگ ناپدیدشدنی دیگر.
بااینهمه
پیوندشان به ما مجال میدهد
تا یک نشانه باشیم.
هجومی از حرف
میکوشد تا سکوت را محاصره کند
اما همچون همیشه ناکام میماند.
سپس میکوشد تا چیزهایی را
که در سکوت مأوا کردهاند عقببراند
اما در این کار نیز ناکام میماند.
و سرانجام برآن میشود تا حرفها،
این مهمانان سکوت را،
در محاصره گیرد.
و آنگاه امرِ پیشبینینشده رخ میدهد:
سکوت به حرف تبدیل میشود
تا از حرفها،
مهمانانِ خود،
بهتر محافظت کند.