نکتههایی در بارهی این متن:
در راستای تلاش برای انتشار کتاب رسوایی شاعران، در حال تهیه و ترجمهی متنهای دیگری برای افزودن به این کتاب هستم. از جمله متن و شعری که اکتاویو پاز در بارهی بنژامن پره نوشته است.
نخستین ترجمهی این متن و شعرِ همراهِ آن به همتِ لِنا لوکلرک Léna Leclerq انجام شده و در اکتبر ۱۹۵۹ در نشریهی لهِ لتر نوول Les Lettres Nouvelles منتشر شده است.
این متن دومین بار به عنوان پیشگفتارِ سومین جلد از مجموعه آثار بنژمن پره در ۱۹۷۹ منتشر شد.
برای ترجمهی متنِ اکتاویو پاز با مشکل خاصی روبرو نشدم اما به هنگام ترجمهی شعری که در پایانِ متن آمده با موردهایی ناهموار و تردیدبرانگیز برخورد کردم. سپس مطلع شدم که ترجمهی دیگری از همین شعر توسط مترجم معروف ژان ـ کلود مَسون Jean-Claude Masson در سال ۱۹۸۰ در انتشارات گالیمار منتشر شده است.
با خواندن و مقایسهی این دو ترجمه، ایرادهای ترجمهی نخست برایم مسجل شد. این موضوع را با « انجمن دوستداران بنژامن پره » نیز در میان گذاشتم. اما نکتهی مهم پی بردن به این موضوع بود که جدا از نارساییهای ترجمهی نخست، بهطور کلیتر، ترجمهی دقیقِ دوم از روی متنی انجام گرفته که خودِ اکتاویو پاز آن را بازبینی کرده و تغییراتی چشمگیر در آن انجام داده است.
چنین شد که من ترجمهی ژان ـ کلود مسون را ( که همراه با متن اصلیِ اسپانیایی است ) مبنای ترجمهام به فارسی قرار دادم.
عنوان شعر به اسپانیایی Noche en claro است. این عنوان در ترجمهی لنا لوکرک در سال ۱۹۵۹ مو به مو با معادل فرانسوی Nuit au claire و در ترجمه دوم، به قلم ژان ـ کلود مسون با عنوان La nuit blanche برگردانده است. ترجمهی تحتالفظی این عنوان به فارسی « شب در روشنی » است. اما مترجم دوم آن را با معادل « شبِ سپید » برگردانده است که در فرانسوی به طور استعاری به شبی که در بیداری میگذرد گفته میشود.
من در ترجمهی فارسی، عنوان « شب در روشنی » را نگه داشتم.
نسخهی جدید این شعر ( برگرفته از دو مجموعه شعر از پاز، به سالهای ۱۹۶۱-۱۹۵۸ و ۱۹۶۸-۱۹۶۲ ) در ترجمهی فرانسویاش در کتابی با عنوان « از یک کلمه به کلمهی دیگر » بسیار متفاوت و طولانیتر از ترجمهی نخست آن به فرانسوی است.
ترجمهی فارسی این شعر در اینجا هنوز کلِ این روایتِ جدید را در بر نمیگیرد ( حدود یک صفحه از آن باقی مانده است ) اما تا همین جا نیز، فعلاً این نکته گفتی است که این بخش با این سطرهای آخر در متن اسپانیایی پایان میگیرد:
Hemos perdido todas las battalas
Todos los dias ganamos una
Poesia
که دو ترجمهی فرانسوی آن به ترتیب از این قرار است:
Nous avons perdu toutes les batailles
Chaque jour nous en gagnons une
که کلمهی Poésie ( شعر ) به احتمال قوی سهواً در آخرِ آن از قلم افتاده و ترجمهاش به فارسی میتواند این گونه باشد:
ما همهی نبردها را باختیم
هر روز یکیشان را میبریم
و ترجمهی فرانسوی دوم:
Nous avons perdu toutes les batailles
Tous les jours nous gagnons une
Poésie
که ترجمهی فارسیاش میتواند به دو صورت باشد:
ما همهی نبردها را باختیم
یکیشان را همه روزه میبریم
شعر
یا
ما همهی نبردها را باختیم
هر روزه میبریم
شعری را
من در ترجمهی حاضر، چنین صورتی به کار بردم:
ما همهی پیکارها را باختیم
یکی را هر روزه میبریم
شعر
شاید تا هنگام به پایان رساندن این ترجمه به طور کامل، و مشورت با مترجمان دیگر، بهویژه اسپانیاییزبان، به گزینهی مطمئنتری دست یابم.
اوکتاویو پاز از بنژامن پره میگوید
« بیست سال است در این قرن نیمهشب است.» این جمله، که من آن را در جلسهی معرفیِ آخرین اثر یک نویسندهی معروف شنیدم، موقعیتِ تاریخیِ ما را بهدرستی خلاصه میکند. و دقیقاً بیست سال پیش بود که من با بنژامن پره ملاقات کردم، در روزگاری که شبِ عالمگیر چنان سیاه بود که بر ما چون نوید سپیدهدم مینمود. در طول تمام آن سالها ــ که دهشت و انزجاری بیچهره، همزمان غولآسا و یکنواخت، روز به روز بیشتر بر آن مستولی میشد ــ پِره فسادناپذیر باقی ماند. او در برابر همهی هزیمتها، و، کاری قهرمانانهتر ، در برابر همهی وسوسهها مقاومت کرد. و منظورم فقط آسانترین و مبتذلترین وسوسهها ــ قدرت، افتخار یا پول ــ نیست بلکه موذیانهترین و مرموزترین وسوسهها را میگویم، یعنی نیهلیسم و هیچگرایی. این مرد، که به خویش چنین کمباور بود، که به کاروَندِ شعری خویش ــ یعنی یکی از اصیلترین و وحشیترین آثار شعریِ زمانهی ما ــ چنین کم اهمیت میداد، هیچگاه از اعتمادکردن به زندگی دست بر نداشت. نومیدی و بدبینیاش مانع از آن میشد که دچار توّهم شود اما نه ایدهها و نه امیدش را در او از بین نبرده بود. و حتا میتوان گفت که امیدش از ناامیدی و صلابتاش از نااطمینانیِ زندگیاش و نامطمئنبودنِ زمانهی ما مایه میگرفت. مصداقِ دیگری از این امر که: تنها کسانی که توهماتشان را از دست دادهاند سزاوارِ امیدواری اند. به لطفِ وجودِ انسانهایی چون پره، استیلای شب بر قرن مطلق نیست.
پس از چندین سال غیاب، من پره را اندکی پیش از مرگاش دیدم. چهرهاش، که اثرِ گذرِ سالیان، فقر و تنگدستی و پیکارِ روزمره بر آن نقش بسته بود، ذرهای از معصومیتاش را از دست نداده بود. خستگی و بیماری آن را از جلا انداخته بود اما وقتی میخندید بار دیگر با تمامی روشناییِ آفتابیِ قدیماش میدرخشید. چهرهی یک شاعر بود، اگر منظورمان از شعر نه نوعی استعداد و مهارت بلکه یک آمادگی روحی برای ایجاد شگرفایی و احساسِ شگرفایی باشد. ( به قولِ نوالیس: « فعالیت، قدرتِ دریافتکردن است.» ) پره، که به دلرباییِ چیزهای غریب و نامعمول حساس بود، هیچگاه توانِ حیرتکردن را از دست نداد و از همینروست که شعر او همچنان ما را حیرتزده میکند. تصویرِ چنین رویکردی در پره، آب است؛ آبی که همواره در جستوجوی شکلِ خود و همواره در حال گریختن از آن است. آب، این مجسمهی لحظهای و ابطالِ مجسمهها. آب، دیروز باد و فردا صخره. شعرِ « منِ والا » ( Je sublime ): پراکندهشدنِ من در آبشاری از تصاویر، از دسترفتنِ من و بازفتحِ عشق: توِ والا. متنهای بهنثر نوشتهشدهی پره، از همان پلاک ۱۲۵ بلوار سَن ژرمن ( Au 125 boulevard Saint-Germain)، با نوعی پابرجایی در نامنتظرهها جریان دارند، همچون رودی که مسیرش را دنبال نمیکند بلکه آن را خلق میکند. طنز در پره جرقهی کورکنندهی حاصل از آشکارشدنِ آبسورد یا مهملات نیست، بلکه نوعی وارفتگیِ عمومی است که واقعیتِ سودهشده بر اثرِ تخیّلی آبگونه به آن دچار میشود. یعنی تخیلی که در حرکتِ دائم است. نثرِ پره جاری است، از لابلای انگشتان میلغزد، و پیوسته در فَوَران و جهش است. و شکلی که آرمیدگیاش به خود میگیرد همانا سرگیجه است. همهی اینها را دربارهی شعرش نیز میتوان گفت، هر چند عنصری که در شعرهایش سر برمیآورد آتش است، بهویژه در شکلِ کانیِ آن. تصویرهای پره همچون آب بر خطههایی آتشفشانی پیش میروند که هنوز کاملاً سرد نشده و در آن یخ و شعله با هم در ستیز اند. این تصاویر پیشمیروند، بهصورت هزاران قطره پراکنده میگردند، باز بههم میپیوندند، چونان دشنهای تیز میشوند، چنان بزرگ میشوند که از جدارهی بلورینی که آنها را دربرگرفته لبریز میشوند، فرومیافتند، بهگونهای باورنکردنی همچون کمرگاهِ زن باریک میشوند، سپس دهانهشان پهنا مییابد و سرانجام همهچیز را با مارِ آبیِ بیانتهای خود میپوشانند. به هنگام نوشتنِ این سطور بهخصوص به شعرِ بلندِ نوای مکزیکی فکر میکنم که یکی از زیباترین متنهای شاعرانهای است که از مناظر و اساطیر آمریکایی الهام گرفتهاند.
اما از آنچه میخواستم بگویم دور شدم. قصد نداشتم از شعرِ پره حرف بزنم، وانگهی برای داوری کردن در این باره من صلاحیتدارترین شخص نیستم. برای من، پره نه فقط یک شاعر فرانسویزبان بلکه پیش از هرچیز تجلییابیِ جهتگیریِ روحییی بود که دو راهِ بهظاهر مغایر باهم را باهمآشتی داده بود: عمل و بیان، شعر و زندگی.
سوررئالیسمْ اقدامِ نومیدانهی شعر برای جسمیتیافتنِ در تاریخ است. از همین روست که سرنوشتاش به سرنوشتِ خودِ انسان پیوسته است. و برای پره هیچچیز طبیعیتر از این نبود که شیوهی زندگی از کنشِ انقلابی جداییناپذیر باشد. قادر نبودنِ او به سازش و تن در دادن، عشقاش به زندگیِ بیحد و مرز و خیالانگیزِ جاری در شهرهای مدرن، نوستالژیاش در قبال اسطورهها، آزادهروحیاش، و سختگیری انعطافناپذیرش در قبال اصول و موازیناش، همه و همه از او « مردی از زمانهای دیگر » ساخته بود. در این جهانِ متعلق به متخصصان و رُباتهای تمکینکرده، انسانی حقیقتخواه بودن نوعی کهنهگرایی محسوب میشود. اگر زمانهی ما، چنانکه برخی مدعی اند، زمانهی هیچگرایی است، پس بنژامن پره، این مردِ امیدواری، چهرهای متعلق به گذشته است. ولی آیا خودِ این امر درعینحال گواهِ آن نیست که او انسان و شاعرِ آینده است؟
پاییزِ گذشته، به هنگام اقامتِ کوتاهی که در پاریس داشتم، اغلب روزها او را میدیدم. در گرمای دوستیمان و آزادیِ روحی بیهمتایش هیچ تغییری ایجاد نشده بود. بهخصوص آن چند ساعتی را به یاد میآورم که بروتون، پره و من با هم در کافهای گذراندیم. یادم نیست از چه حرف زدیم و حالا دیگر نمیتوانم بگویم چرا آن شبنشینی بر من آنهمه تأثیر عاطفی گذاشت، اما میدانم که از آنپس شبِ عالمگیر و شبِ شخصیِ من روشنتر شدند. چند وقت بعد شعری نوشتم به نام شب در روشنی، که یادآورِ آن شبنشینی است. شاید آن شعر بهتر از این سطور گویای معنایی باشد که دوستیِ بنژامن پره برای من داشته است.
شب در روشنی
به شاعران: آندره بروتون و بنژامن پره
در ساعتِ دهِ شب در کافه انگلیس
جز ما سه نفر
کسی نبود
بیرون صدای گام مرطوبِ پاییز شنیده میشد
گامِ کوری غولپیکر
گام جنگلی که بر شهر میرفت
با هزار بازو و هزار پا از جنسِ مِه
چهره از جنسِ دود انسانِ بیچهره
پاییز به سوی مرکز پاریس میرفت
با گامهای مطمئنِ رهگذری کور
آدمها در خیابانِ بزرگ در رفت و آمد بودند
بعضیها دزدکی صورتشان را برمیکندند
روسپییی به زیباییِ یک پاپبانو
از خیابان گذشت و در دیواری ماشیرنگ ناپدید شد
دیوار ازنو بسته شد
همهچیز در است
فشار خفیفِ اندیشهای کافی است
چیزی دارد آماده میشود
این را یکی از ما میگوید
لحظه دو پاره شد
نشانههایی بر پیشانی این لحظه خواندم
زندگان زندهاند
راه میروند پرواز میکنند میوهوار میرسند میشکافند
مردگان زندهاند
استخوانهاشان هنوز تبدار
باد آنها را میتکاند میپراکند
خوشهها میان پاهای شب فرومیافتند
شهر همچون دلی باز میشود
همچون انجیری گلی که میوه است
میل بیشاز جسمیتیابی
جسمیتیابیِ میل
چیزی دارد آماده میشود
این را شاعر میگوید
همین پاییزِ در نَوَسان
همین سالِ بیمار
میوهی شبحوارِ لغزان میان دستهای قرن
سالِ ترس زمانِ پچپچه و مثلهشدن
آن شب هیچکس چهره نداشت
در فضای زیرزمینیِ لندن
به جای چشمها
اشمئزازِ آینههای کورشده
به جای لبها
شیارِ دوختهای ضخیم
هیچکس خونی نداشت هیچکس نامی نداشت
ما نه تنی داشتیم و نه روحی
ما چهره نداشتیم
زمان میچرخید و میگردید و نمیگذشت
هیچچیز نمیگذشت جز زمانی که میگذرد و بازمیآید و نمیگذرد
آنگاه بود که آن زوجِ جوان پدیدار شد
پسر « پیکانِ کوپیدون » بوری بود
با کلاه خاکستریرنگ گنجشکِ جسور و پرسهزن
دختر ریزاندام حنافام ککمکی
سیبی بر سفرهی فقیران
شاخهای پریدهرنگ در نورخانی زمستانی
کودکانِ شرزه گربههای وحشی
دو گیاهِ سرکشِ درهمتافته
دو گیاهِ خاردار با گلهایی نامنتظر
بر مانتوی توتفرنگیرنگِ دختر
دستِ پسر تابید
چهار حرف
سوزان چون اخترانی بر هر انگشت
خالکوبیِ شاگردمدرسهوار مرکبِ چین و شیفتگی
حلقههای تپنده
آه دستِ گردنبند بر گردنِ حریصِ زندگی
پرندهی شکاری و اسبِ تشنه
دستی پُر از چشم در شبِ تن
خورشیدک و رودِ طراوت
ای دستی که رؤیا و رستاخیز میدهی
همهچیز در است
همهچیز پُل است
حال بر کرانهی دیگرِ رود راه میرویم
بنگر در پایین چه دَوان میرود نهرِ قرون
نهرِ نشانهها
بنگر چه دوان میرود نهرِ ستارگان
یکدیگر را در آغوش میگیرند جدا میشوند باز بههم میپیوندند
با هم به زبانِ آتشسوزیها حرف میزنند
نبردهاشان عشقهاشان
آفریدن و ویرانکردنِ جهانهاست
شب باز میشود
دستی بیکران
هماخترانِ[1] نشانهها
نوشتارِ سکوتی که آواز میخوانَد
قرنها نسلها دورانها
هجاهایی که کسی بر زبان میرانَد
کلماتی که کسی میشنود
رواقهایی با ستونهای شفاف
پژواکها نداها نشانهها هزارتوها
لحظه پلک میزند و چیزی میگوید
گوش کن، چشمها را باز کن ببندشان
خیزاب مَد میگیرد
چیزی دارد آماده میشود
در شب پراکنده میشویم
دوستانم دور میشوند
حرفهاشان را چون گنجینهای گداخته با خود میبرم
نهر با بادِ پاییزی میستیزد
پاییز با خانههای سیاه میستیزد
سالِ اسکلتها
تلی از سالهای مرده و تُفشده
فصلهای تجاوزدیده
قرنِ تراشخورده در یک هوار
هِرَمی از خون
ساعتهای جوندهی روز سال قرن استخوان
ما همهی پیکارها را باختیم
یکی را هر روزه میبریم
شعر
[1] – constellation : صورتِ فلکی
وای چه شعری! همه چیز در است. همه چیز پل است. و چه پایانی. باید دوباره برگردم و يک بار ديگه و اين بار با صدای بلند برای خودم بخونمش.
سلام جناب صفدری عزیز
نمی دانید چقدر خوشحال شدم که خبر انتشار کتاب رسوایی شاعران را خواندم. این خبر انتظار شیرینی را کلید زد, انتظاری توامان با جنون تا وصالی شورانگیز به هنجار و ناگزیر.
شعر ویرانگری را ترجمه کردید. تمنا میکنم فایل های pdf را از متون تان برای دانلود قرار دهید که بتوانیم خوانشی چندباره داشته باشیم.
دوست تان دارم و برای هنر و علم شما احترام بی حد و حصری قائلم.
زنده باشید و سلامت