در یکی از روزهای هفتهای که گذشت به چند تن از دوستان فرانسویام چنین نوشتم:
در عالم خیال به رؤیای پولیفیل[1] میاندیشم: طبیعت همچون مادرِ جهانشمول، مادرِ همهی چیزها.
کودک، چه در بُعدِ تکوینِ فردِ انسانی، و چه در بُعدِ تکوینِ نوعِ بشر، همواره در هالهای از تونالیتهی توتالیته و تمامیت پوشیده شده که در چهرهی مادرِ بُنآغازین تنانگی و جسمیت مییابد.
در عالم خیال به رویکردهای زیبای کسانی چون گرودِک، وینیکوت، رانک، کاستوریادیس و … میاندیشم در بارهی نخستین لحظههای زندگیِ نوزاد و همزی بودنِ اقیانوسیاش با مادر، لحظات آغازینی که خاستگاه و سازندهی میل و مذاقِ جاودانه به عشق اند، میلِ سرکوبناشدنی به کّلِ اعظم، به هماکِ کلان.
و همین میل است که چندی بعد آگاهی از حقیقتها را خلق میکند، توهمزدایی را، و احساس فرق و جدایی میان مادرِ آرمانی و مادر واقعی را در کودک ایجاد میکند.
و کودک رؤیای تمامیت را وانمینهد. در رویارویی با « آمیختگیِ بهترین و بدترین »[2]، به شاعرانهسازی هستی رو میآورد. آفریدنِ « حوّاهای آینده»[3] که رؤیاهای اکنون را تغذیه میکنند.
« ما ایم که بیماییِ ما مایهی ماست / خودْ طفل خودیم و عشقِ ما دایهی ماست » ( عراقی)
چنین است که مادرِ بُنآغازین هرگز در ما نمیمیرد.
و چنین است تسلاجوییِ من از شنیدن خبرِ مرگِ مادر. همچنانکه به همین شیوه، چند سال پیش نیز با شنیدن مرگِ پدر، برای حلِ کردنِ اندوه در کششهای شیفتهوارِ شارل فوریه، به اتفاقِ ونسان به دیدار سیمون دوبو رفتم[4].
حالا هم با همان حال و هوای عاطفی این پیام را به شما مینویسم.
یکی از این دوستان در پاسخ به من چنین نوشت:
تو حق داری که تسلاهای فلسفه را در جاهای دیگری غیر از کتاب بوئتیوس[5] پیدا کنی. همهی ما در جستوجوی این کودک هستیم، کودکی که از مامِ زمین، که آفرینندهی اوست، تفکیکناپذیر است. ما در درون خویش حاملِ هر دوی اینها هستیم درحالیکه بیشتر اوقات از غنا و ثروتی که به ما سپردهاند بیخبریم. من فکر میکنم که مرگِ مادر همین وحدتِ گمشده را باز به یادمان میآوَرَد. ما، آری دردمندانه، در رویارویی با یادگیریِ آنچیزی هستیم که از یاد زدوده شده است. بازگرداندنِ توانشِ زندگی به مادر و به کودک، آیا همچنین به معنای دورکردنِ این دردی نیست که در واقع درد جداییِ آغازین و خاستگاهی، دردِ تبعیدشدن از خویش، دردِ مثلهشدگیِ امیال است؟ این رویکرد، که در مصافِ پیوسته با موانع و عواملِ مخالف است، هیچ چیزِ متافیزیکی، هیچچیز انتلکتوئلی و روشنفکرانه در خود ندارد. مطالبهای است برخاسته از هوشمندی و شعورِ حسی، همان آگاهیِ انسانی است که بهترین بیانِ شعرِ عملی است.
و دوست دیگری در گفتوگوی تلفنی قصهی « مُهر فرشته » را به یادم آورد. افسانهای بر مبنای تلمود: جنین پیش از تولدش از تمامی رازهای خلقت آگاهی دارد، و نیز از چند و چون زندگیِ آتیِ خویش. فرشتهای با نهادن انگشت بر روی لبِ بالاییِ جنین او را به سکوت و فراموشی فرامیخواند، تا پس از زاده شدن و به دنیا آمدن، انسان از نو به کشف رازهای زندگی رو آوَرَد. اثر این انگشت، همین شیار و فرورفتگی لب بالایی در زیر دماغ است. در برخی روایتها، نه از انگشتِ فرشته بلکه از بوسهی او یاد شده. از اینرو در فارسی معادلِ « بوسهگاه » نیز برای نامیدنِ این چالِ لب به کار رفته است.
دو کلمهی mystère و secret در زبان فرانسوی و معادلهای فارسیشان چون راز، رمز، سِر، تقریباً مترداف و یکسان به کار میروند. محمد حیدری ملایری، با تکیه بر کلمهی کُردیِ « ههژاردن » و معادلهای مشابه در دیگر گویشهای ایرانی، نوواژهی « شارده » ( پنهاننگاهداشته شده) را همچون معادلی برای mystère ساخته و کلمهی « راز » را فقط برای secret به کار برده است. هر چند در توضیحات او این ریزهتفاوتِ معنایی یا ساگِن محو میشود.
به گمان من، mystère چیز رازآمیزی است که حتا وقتی دیگر secret ( چیزی مخفی و سری ) هم نباشد، باز همچنان راز و رمزآمیز باقی میماند.
از همینرو، کشف معناهای مفاهیمی چون عشق، مرگ، زیبایی، تمامیت، جاودانگی، پایانناپذیر است و در هالهای از راز و رمز ابدی باقی میماند.
کارکردِ نظامهای ایدهئولوژیک دقیقاً همین است که با تحمیلِ توضیحالمسائلها میلِ انسان به زیستنِ این رازآمیزیِ هستی ( شاعرانهسازی )، و بیان و کمونیکاسیونِ آن را از او سلب کنند.
مفهوم کیمیاگرانهی transmutation در آثار نیچه را من اغلب « تبدیلِ سرشت » ترجمه کردهام. داریوش آشوری معادلِ « ترادیسگی » و محمد حیدری ملایری معادل « تراموتش » را برایش پیشنهاد کردهاند.
تبدیل سرشتِ درد و بدی ( mal در اندیشهی شعری بودلر ) و بهطور کلی امرِ منفی ( در اندیشهی شعری لوترهآمون ) ریشهی تغییرچشمانداز نگرش و بیانِ هنری در دوران مدرن است.
ذهنیتِ رادیکال خواهانِ فاصلهگیری و دورشدنِ مطلق از حصارِ معناییِ ایدهئولوژیها و هنجارهایی است که کارکردشان کوچککردن و تحقیرِ انسان و امحای توانشهای حسانیِ او در کشفِ زندگی است. واژگونیِ چشمانداز به سوی « گشودگیِ مطلق » ( ریلکه ) برای کشف و زیستنِ امکانهای دیگر، معناها و مستیهای دیگرگونه، در دلِ این ذهنیت، این هوشمندیِ حسی، میتپد. تا همچنان که برای عشق، برای مرگ نیز معنایی دیگر بیافریند.
در این لحظه با شنیدن موسیقی stabat mater ( مادر رنج )، از پرگولهزی، بیش از هر زمان احساس میکنم که عشق رازی است، مرگ رازی است، و مرگِ مادر، مادرِ رازهاست.
به ولادیمیر ژانکلهویج ( یا یانکلهویچ ) فکر میکنم. او کتابی نوشته است در بارهی مرگ، پانصد صفحه در بیانِ بیانناپذیریِ رازِ مرگ. ناممکن بودنِ اندیشیدن به مرگ. آمیزهی ناممکن بودن و ضروری بودنِ مرگ. او، با ذهنیتِ غیردینیِ خود، همهی فلسفهها را، از افلاتون و اپیکور تا لایبنیس و دیگران، کوششهایی برای لاپوشانیِ مرگ میداند. از نظر او مرگ مسئله نیست بلکه راز است. اما گیراترین جنبهی نگرش او ( شاید در این لحظه برای من ) این است که با تقسیمبندیِ تحلیلاش به پیش از مرگ، لحظهی وقوع مرگ و پس از مرگ، توأمان هم لاپوشانیِ مذهبی و فلسفیِ مرگ را به نقد میکشد و هم نیهلیسمِ نظرییی که مرگ را نیستیِ محض و پایانِ مطلق میانگارد. به نظر او آنچه که زمانی وجود داشته نمیتواند وجود نداشته باشد، یا وجوداشته با وجودنداشته یکی نیست. مرگِ بوده، با نیستیِ نابوده یکی نیست. از دنیا رفتن قرینهی به دنیا آمدن نیست. در پا نهادن به عرصهی حیات، بودن و شدن و سپس مردن، چیزی هست که در هرگزنبودن نیست.
در چشماندازی مکمل و دربارهی مفهومِ مادر و مرگِ مادر به دو موضوع فکر میکنم:
هربرت لهمان Herbert Lehmann متنی نوشته است با عنوان « تأملاتی در بارهی واکنشِ فروید به مرگِ مادرش ». او ضمن یادآوریِ تأثیر مرگِ پدرِ فروید در تدوینِ نظریههایش، از جمله عقدهی ادیپ، با بررسی دقیق جزئیاتی از زندگینامهی فروید نشان میدهد که چگونه فروید تا واپسین سالهای عمرش نتوانسته بود به رابطهی کودک و مادر در مرحلهی پیشااُدیپی، بپردازد. و به همین علت نیز، قارهی زنانگی و مادرانگی، بهمثابه حسِ اقیانوسوارِ زندگی، در او نامکشوف و مسکوت باقی مانده بود.
از سوی دیگر به یاد نگرش و آثار چهرهی درخشانی در عرصهی روانکاوی، یعنی دونالد وینیکوت میافتم. او که برپایهی تجارباش در رشتهی پزشکی کودکان به عرصهی روانکاوی روآورده بود، از ابتدا به همین مرحلهی آغازینِ رابطهی نوزاد و مادر پرداخت و نشان داد که چرا و چگونه این پیوندِ آغازین سرچشمه و ریشهی آفرینندگی، عشق و کیفیتِ رابطهی انسان با زندگی و در زندگی است.
غوطهور در امواجِ چنین افکاری، بر « بوسهگاه فرشته » انگشت میگذارم، سکوت میکنم، به تاریکروشنِ شامگاهی خیره میشوم، و بازتابِ صدای توأمان کودکانه و مادرانهی زندگی را در اعماق وجودم میشنوم و بر گیسوی سوگ شانه میکشم و سر بر شانهیِ مامِ حیاتِ خویش مینهم.
[1] – در زیرنویسی در مقالهی « بیداری ذهنیت رادیکال » این یادداشت توضیحی را آورده بودم: Hypnerotomachia Poliphili و به فرانسوی Songe de Poliphile ، نام کتابی است که در ۱۴۶۷ در شهر ونیز نوشته شده و در ۱۴۹۹ چاپ و پخش شده است. کتابی است مصوّر که با آمیزهای از زبانهای یونانی، لاتینی و ایتالیایی محلی نوشته شده. آن را یکی از زیباترین و نیز رازآمیزترین کتابهای دورهی رنسانس میدانند. این کتاب همچون « نبردی عاشقانه در رؤیا» منبع الهام مهمی در ادبیات و معماری سدههای شانزده و هفده اروپا بود. آفرینندهی این اثر گمنام است، هرچند گاه آن را به کسی به نام فرانچسکو کولونا منسوب کردهاند.
[2] – عبارت لاتینیِ Sunt bona mixta malis عنوان یکی از قطعههای موسیقی « نیایش » اثرِ جوزف هایدن است.
[3] – « حوای آینده » نام رمانی از نویسندهی فرانسوی ویلیه دو لیل اَدام، که در ۱۸۸۶ منتشر شد.
[4]– شرح این دیدار در این مقاله آمده است: « شارل فوریه و غیابِ بارزِ او از میدانِ کلیشی تا ایران ».
[5] – « تسلای فلسفه » نام کتابی است از بوئتیوس ( یا به تلفظ فرانسوی بوئس ) ، روحانی مسیحی قرن پنجم میلادی. ( این کتاب به ترجمهی سایه میثمی و ویراستِ مصطفی ملکیان توسط نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۵، منتشر شده است ).