من از تاریخ یکم ژانویهی ۲۰۱۵ به وبلاگنویسی رو آوردم و بهطور جنبی صفحهای فیسبوکی نیز صرفاً به عنوان “ویترین کتابفروشی” و همچنین امکان تماس بیشتر با خوانندگان درست کردم. بهندرت فرصت پیدا میکنم به یادداشتها و صفحات فیسبوک دیگران نگاهی بیندازم. اما گاهگاه بهطور تصادفی چند سطر خوب یا نکتهای بامزه در این یادداشتها مرا به خواندن ترغیب میکند.
دیروز صبح ضمن پایین رفتن از ” آسانسور ” مطالب و “پُست”های فیسبوکی، با دیدن اسم خودم در یادداشتی به قلم فرهاد گوران کنجکاو شدم و آن را خواندم. سخت یکه خوردم. چندینبار دیگر آن را خواندم. آیا خواب میبینم و دچار توهم شدهام؟ چند ساعت بعد یکی از دوستان بهطور غیرمستقیم به من خبر داد که او هم از دیدن این متن گوران شگفتزده شده، زیرا هم گوران و هم من جزو دوستان مشترک و بسیار عزیز او هستیم و او سر در نمیآورد که چرا فرهاد گوران ناگهان به چنین حملهای رو آورده است.
او همیشه به عنوان دوست و علاقمند به کارهای من با من تماس گرفته بود. چه شده که ناگهان مرا دشمن خود و حتا دشمن مردم دیده است؟ در دنیایی که از زمین و زمان مسأله و فاجعه میبارد، فرهاد گوران مرا مسأله و مشکلی برای خود و خلق دانسته و خود را مؤظف دیده عیب و ایرادهای مرا بشمارد و جار بزند. تبدیل شدن من از دوست به دشمن، از ” همشهری عزیز”، ” بهروز عزیز و بزرگوار” به آدمی که تقریباً « اعدام باید گردد » معمایی است که حلِ آن وقت مرا میگیرد و به زحمتام میاندازد. و بدتر از همه اینکه مجبورم میکند نامههای خصوصی را علنی کنم.
پیش از واکاوی و ارزیابی این موضوع، بهتر است اول به کل رابطهی من با فرهاد گوران نگاهی بیندازیم.
من تا پیش از آغاز وبلاگنویسیام از ابتدای سال نو ۲۰۱۵ هرگز نام فرهاد گوران را نشنیده و چیزی از او نخوانده بودم. در همان دومین روز ژانویه، این پیام را از سوی او دریافت کردم:
در پاسخ به او چنین نوشتم: « سپاس و روژ باش به فرهاد عزیز. حتماً مطالبتان را دنبال میکنم . فهمیدنِ تجاربِ کوبانی و معنای آن برای ما بسیار مهم است.
در ضمن به خاطر ناشیگری دعوتِ شما را به جای تایید حذف کردم، ولی بلافاصله متوجه شدم و دوباره دعوت را برایتان فرستادم.»
و او جواب داد:
دیگر تماسی با این فرد نداشتم جز اینکه او اسماش را به نشانهی تأیید و علاقمندی پای برخی از مقالههایم در فیسبوک میگذاشت.
این گذشت تا اینکه دوستم حسن مرتضوی ضمن تماس با من گفت که فرهاد گوران از او خواسته تا رمانش به نام « نفستنگی » را برای من بفرستد زیرا نویسنده مشتاق است که من آن را بخوانم و نظرم را به او بگویم. من هم این دعوت دوستانه را پذیرفتم و شروع به خواندن تدریجی فایل پیدیاف این کتاب کردم.
این هم گذشت تا اینکه فرهاد گوران دومین یادداشت را برای من فرستاد:
من هم به او چنین پاسخ دادم:
« فرهاد عزیز، اول اندر حکایت تأخیر در پاسخ به پیامات: چندی پیش در بخش پیامها نامات ظاهر شد اما هیچ نوشتهای در چارچوب آن پنجره ندیدم، گمان بردم اشتباهی رخ داده. چند روز پیش در سفر بودم و روی صفحهی تلفن همراه برای اولین بار یادداشتات مرئی شد. باری… درد دل دوستانهات را خواندم. در مورد کدورت و دلخوری میان تو و کیوان، من از این راه دور، و بیآنکه هیچکدامتان را از نزدیک دیده باشم، نمیتوانم چیزی بگویم. جز اینکه همه میدانیم روزگار به چه سمهایی آلوده است و هیچ رابطهای از آسیبِ آن مصونیت دائم ندارد. آنچه شاید جای افسوس و دریغ داشته یاشد این است که ما در مصاف با این آسیبها به جای درمان درد، یا ترمیم و تعمیرِ ممکنِ روابط و ارزشهایمان یکسره به ورطهی دلچرکینی درغلطیم. این را نه خطاب به تو بلکه به همهی ما که دردها و درمانجوییهای مشترکی داریم میگویم. صد البته، قبول دارم که گاهی گسستن بهتر از سماجت در تداوم رابطههای چرککرده است. اما اینکه رابطهی تو و کیوان چه بوده و چه شده و امکان داشته و دارد که چه باشد، من نمیدانم. در مورد فیلم طبل هم، من از کار کیوان یک بتِ نقدناپذیر نساختهام. پرداختِ تصویری فیلم از نظر من، شاهکار است، بیآنکه این به معنی نادیده گرفتن ضعفهای سناریوی آن باشد. از فرصت استفاده میکنم برای گفتن این موضوع نیز که چند ماه پیش، حسن مرتضوی داستان نفستنگی را برایم فرستاد که بخوانم و نظری بدهم. مقداری از آن را روی صفحهی کامپیوتر خواندم و بر آن شدم که نسخهی کتابشدهی آن را پیدا کنم که تا کنون نکردهام. ولی به هرحال، حال و هوای کرمانشانی روایتی که تو از آن ولایت بیان کردهای، فارغ از هر چنبه و بررسی دیگری، برای من از لحاظ عاطفی گیرا و پرطنین است. حتماً آن را کامل میخوانم و اگر حرفی برای گفتن داشته باشم برایت مینویسم. ولی به هرحال دستات درد نکند. با آرزوهای دوستانه، بهروز»
و آخرین پیام و پاسخ او به من این بود:
کل رابطه و آشنایی من با فرهاد گوران طی سه سال و نیم گذشته تا دیروز در همین حد بود، اما دیروز او ناگهان دربارهی من چنین نوشت:
و بعد همراه با دوستانش این “کامنت”ها را نیز به مطلب خود افزوده است:
به چنین کردار و گفتار آلودهای چه پاسخی میتوان داد؟ در دلچرکینی این فرد چرک و عفونتی نهفته که نزدیکشدن به آن مرا در معرض آلودگی قرار میدهد. این خطر مرا به یاد هشداری میاندازد که به هنگام راهانداختن صفحهی فیسبوک برخی از دوستان در مورد « ماران غاشیه » در این فضای مجازی به من داده بودند.
با اندکی هوش و شعور حسی میتوان پی برد که درد این فرد چیست و چه باعث شده که صبح همین که از خواب بیدار شده مرا به بزِ عزازیل کینهتوزی خویش تبدیل کند. کردار و گفتارش جار میزند که در چنگال حسادت به دوست قدیمیاش بیاختیار به جان من افتاده تا با لجنپراکنی به من حمایت مرا از آن فیلم و سازندهاش بیارزش جلوه دهد.
ترجیح میدهم اینجا در پژواک با همان متنهای مارسل مورو به نام هنرهای دلواندرونی و “نامهای به یک واداده” که پیشتر در اینوبسایت منتشر کردم، خودِ فرهاد گوران را خطاب قرار دهم:
” گوش کن آدمک” را ویلهلم رایش خطاب به کسانی چون تو نوشته است. چهل سال پیش نیز به اسلاف تو همین را میگفتم. نه تنها نسل و تبارِ تو ور نیفتاده بلکه بار آمدن در فضای مسموم و آلودهی چهاردههی گذشته آن روحیه و ذهنیت بیمار را اکنون وخیمتر و وقیحتر کرده است. اما تو و امثال تو هیچگاه گوش شنوا برای چنین حرفهایی نداشته و ندارید.
میدانی ریشهی این عناد کوری که باعث شده تا مرا با کلبیمنشیِ مطلق از مقام دوست ناگهان در جایگاه دشمن بنشانی چیست؟ طاعون عاطفی توست. یکبار دیگر معنای طاعون عاطفی را برایت خلاصه میکنم:
آنهایی که نخستین پارهسنگها را پرتاب میکنند، و آنهایی که شایعاتِ مرگبار میپراکنند، و آنهایی که پلیس و قاضیها و سگها و انبوهِ جمعیت و روانپزشکها را در پیِ دلهدزد، ولگرد، یهودی، سیاهپوست، مهاجر و مطرود کیش میدهند، و آنهایی که « حقایق » دینی، سیاسی، علمیشان را با قیل و قالهای صوفیگرانه میپراکنند، و همهی پُرشمارانی که به هیئتِ همسرایانِ کلیسا، حزب، فرقه، پشتِ سرِ پیشواها روانه میشوند، و کُپهوار به هممیچسبند و انبوهه تشکیل میدهند تا از بهتانزدن کیفور شوند، شایعهْ حمالی کنند، جوخههای هَوار و هورا علم کنند، بر آتشِ آدمسوزیها هیزم نهند، دواندوان در لینچکردنها شرکت کنند، و حُسنِ مدیریتِ تیمارستانها، زندانها و اردوگاهها را از صمیمِ قلب تضمین کنند، و تودهی بیکران و بهاصطلاح ساکتی که همواره از پرتاب آخرین پارهسنگها لذت میبرند ــ اینها چند چهره از طاعونزدگیِ مَنِشی ـ اجتماعییی هستند که رایش تحت نامِ « طاعون عاطفی » به تفصیل تشریح میکند.
همین طاعون عاطفی عنان رفتارهای تو را در اختیار دارد و تو از خودت اختیاری نداری. برایت مهم نیست که عرض خود ببری و مایهی زحمت من شوی، حرص شهرتطلبی تو را به هر دنائتی مجاز میکند. همینکه مرا به پاسخ و واکنش واداری برایت کافیست و با دمات گردو خواهی شکست.
تو، مانند اسلافات در چهل سال پیش، که خود پروردهی لجنزار فردیدی و تودهای بودند، چیزی جز انتزاع و ایدهئولوژی نمیشناسی. نمیدانی که روانشناسی تودهای فاشیسم چیست و چگونه سازوکارهای عادی و روزمرهی خردهفاشیسمها سیستمهای کلان مافیایی فاشیستی حاکم بر جهان را تغذیه میکند.
خود را فرهنگدوست، هنردوست، رماننویس، معترض و مخالفِ سیاسی، و علاوهبر همه، اهل حق و یارسان میدانی، اما نمیدانی که جدایی میان این عرصهها و زیستههای روزمره همهی آنها را به گند میکشد. و منشاء این جدایی جامعهی نمایش است. و در جامعهی نمایش داشتن بر بودن حکومت میکند. و تو برای داشتن نام، برای وُدت شدن، ستارهی نمایش فرهنگی ـ هنری شدن، لهله میزنی.
حسادت تو نسبت به رابطهای که من مدتی با کیوان کریمی داشتهام، و توّهم و نادانی توأمان تو به این رابطه، چنان تو را به سراسیمگی و هذیان واداشته که دست هفت شیاد را از پشت بستهای. این ساختار روانی ـ عاطفی باعث میشود در همه جا بلولی، خودت یکپا گشتِ ارشادی. هرچند اگر پا دهد میتوانی در بیبیسیها و باباسیها نیز جولان دهی.
ماسک محافظی روی بینیام میگذارم و اجزای گفتههای متعفنات را کالبدشکافی میکنم:
« چند سال پیش رفیقی گفت؛ بهروز صفدری اصالتا کرماشانی است. صاحب فکر است. مترجم کتاب “جامعه نمایش” اثر گی دوبور است. “نفستنگی” را براش بفرست که بخواند. خودم نفرستادم. به همان دوست که مقیم اروپا است گفتم نسخهی چاپ “ناممکن / پاریس” را برای ایشان بفرستد، با مقدمهای کوتاه و شرحی دربارهی اقلیت یارسان و بمباران شیمیایی زرده و بابایادگار در تابستان ۶۷. نمیدانم فرستاد یا نه.»
نمیدانم چرا از زبان « رفیقی مقیم اروپا » حرف میزنی. یعنی تو خبر نداشتی من کی هستم و چه کردهام؟ یعنی تو از حسن مرتضوی خواهش نکرده بودی کتابات را برای من بفرستد تا بخوانم و نظرم را برایت بنویسم؟ چه اهمیتی برای تو داشت که من کتاب تو را بخوانم؟ و چرا پیگیری نکردی که آیا دوست مقیم اروپای تو درخواستات را انجام داده یا نه؟ و این « اصالتاً کرماشانی» بودن من چه معنایی در ذهن کژدیس تو داشته است؟
« گذشت و گذشت تا اینکه یک روز دیدم بهروز صفدری مطلبی ستایشآمیز دربارهی یک فیلم متوسط و “نمایشی” ساخت داخل نوشته و آن را ” ﻧﻘﻄﻪ ﻋﻄﻒ ﻭ ﭼﺮﺧﺸﯽ ﺩﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﭼﺸﻢﺍﻧﺪﺍﺯ ﻫﻨﺮ ﻭ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ” دانسته است چون آن فیلم یک اثر “سیتواسیونیستی” است!»
ای ارقهی هفتخط، چرا نام فیلمساز را نمیبری و از تیرگی روابط شخصیات با او حرفی نمیزنی؟ من کجا فیلم طبل را « یک اثر سیتواسیونیستی » نامیدهام؟ من که به خود تو نوشته بودم « من از کار کیوان یک بتِ نقدناپذیر نساختهام. پرداختِ تصویری فیلم از نظر من، شاهکار است، بیآنکه این به معنی نادیده گرفتن ضعفهای سناریوی آن باشد.» این چه زخم حسادت ناسوری است که در تو التیام نمییابد؟
« خب، اینجا بود که دریافتم او بعید است اصلا رمان بخواند. احتمالا فقط فیلم میبیند و متون مهم فلسفی را ترجمه میکند و شرح میدهد. پس سخت در اشتباه هستم اگر انتظار داشته باشم او متوجه این موضوع باشد که برخی از شاخصترین متون تحلیلی و انتقادی دربارهی ادبیات مدرن از دل همین جریان موسوم به “فرنچ تئوری” بیرون آمده است، از بالزاک تا کافکا و لوکلزیو، از بارت و بلانشو تا دریدا و دلوز.»
این دیگر اوج شیادی توست. هذیان میبافی و خود را کاشف میانگاری. چه خط منطقی یا برهانی میان این گزارهها هست؟ از کجا فهمیدی من اصلاً رمان نمیخوانم؟ یا «احتمالا» فقط فیلم میبینم و « متون مهم فلسفی» ترجمه میکنم؟ و جملههای آخر براستی ترجمان سرشت انتلکتوئلهای پستمدرن ایرانی است که در سه چهار دههی اخیر به وجود آمدهاند.
بله من نقدهایی به آماس تئوریک پستمدرنهای ایرانی منتشر کردهام. آیا در برابر صدها صفحه نقد و بررسی همین برایت کافی است که لغزی بپرانی و جیم شوی؟ ردیف کردن این اسامی یعنی چه؟ میخواهی القا کنی که تو به یاری اصحاب فرنچتئوری همهی آثار نویسندگان نامبرده را فوت آبی و این منم که از قافلهی « شاخصترین متون تحلیلی و انتقادی در بارهی ادبیات مدرن» عقب افتادهام؟ آیا میتوانی در بارهی حتا یکی از آنها فقط سه چهار صفحه انشاء دبستانی بنویسی؟ پاسخات به نقدهایی که در کتاب ” نقد فرنچتئوری” آمده چیست؟
« صفدری در این سالها چندین مترجم را هم به چوب دو سر طلای نقد، حسابی نواخته با این رویکرد و نظر که اینان؛ نیچه و دیگران را غلط ترجمه کردهاند.
اما من یک صفحه از ترجمهی “غلط” آشوری را نمیدهم تا صد صفحه ترجمه درست آقای صفدری را بگیرم. ترجمههای صفدری انگار از صافی یک گوگل فوق هوشمند گذشته؛ حتی اگر کارش مطلقا خطا نداشته باشد، جملاتش باسمهای و فاقد روحاند. آه از جملات خشک و اتوکشیده، و البته درست!»
هیستری گوران انگار با هر سطر شدیدتر میشود. برای کوبیدن من به هر هذیانی دست مییازد. کاری به درست یا غلط بودن اصطلاحی که به کار میبرد ندارد. ” چوب دو سر طلای نقد” دیگر چه مقولهای است که من با آن ” چندین مترجم را حسابی نواخته » باشم؟ چوب دو سر طلا، یا دوسر نجس، را در زبان فارسی برای توصیف وضعیت خاصی به کار میبرند و معنایی مشابه از اینجا مانده و از آنجا رانده دارد. فقط با حقهبازی و برای مرعوب کردن خواننده میتوان این ضربالمثل را از معنایش تهی کرد و آن را به عنوان نکوهش و دشنام به کار برد.
آری من بخشی از توان و وقتام را صرف نقد ترجمههای غلط میکنم زیرا براین باورم که باید با آین آسیبِ فرهنگی و زبانی مبارزه کرد و برای سالمسازی ترجمه کوشید.
گوران با کلیگویی هم خلط بحث و تحریف میکند و هم بیهیچ شرم و پروایی دروغ میگوید. هیچ مثال یا شاهدی از کار من نمیآورد. طوری القا میکند که انگار من ترجمهی آشوری را بهکلی “غلط” میدانم، کلمهی غلط را در گیومه گذاشته است تا این القا را تقویت کند. حال آنکه من بعضی ترجمههای آشوری از آثار نیچه را از درستترین ترجمههای فارسی میدانم و آنجا هم که نقد و ایرادی به کارش دارم دلائل و مصداقهایش را بهدقت و با حسنتفاهم آوردهام.
نه جناب گوران، سطح سواد و شناخت تو در عرصهی زبان و ترجمه آنقدری نیست که در بارهی کار من داوری کنی. به همین خاطر نیز قادر نیستی حتا یک مورد از ترجمههای مرا نقل کنی و با جرأت و شفافیت دربارهاش نظر دهی. از قضا آنچه ترجمههای مرا برای خوانندگان فارسی نامأنوس میکند باسمهای نبودن نثر است. تو حتا معنای باسمهای را را هم نمیدانی هرچند غرقه در ذهن و زبانی باسمهای هستی. خروار خروار ترجمههای غلط و افتضاح را در بازار کتاب ایران نمیبینی اما تلاش مرا برای برگرداندن متنهای بدیع و بیسابقه در زبان فارسی با صفت « گوگل فوق هوشمند » به گند میکشی. من صدها صفحه دربارهی زبان فارسی و معضل ترجمه نوشتهام چرا یکبار به بررسی و ارزیابی کارها و حرفهای من نپرداختهای؟ فکر میکنی همین که در صفحهی فیسبوک و در جمع حواریون خود مزهای بپرانی کافی است؟ فکر نمیکنی ایراد از ذهنیت توست که گنجایش و آمادگیِ تغییرِ چشمانداز ندارد؟ تغییری که من چهل سال است در راستای تحقق آن کوشش میکنم.
اما آخرین جملهات براستی عمق طاعون عاطفی، یعنی بیچارگی و وقاحت تو را برملا میسازد:
« البته من از بنیان توقع بیجا دارم که ایشان ” رمان ” بخواند. زلزله هفت و نیم ریشتری در زادگاهش آمده تا حالا دو خط مطلب دراین باره قلمی نکرده آقای سیتواسیونیست!»
این رویکرد چه تفاوت ماهوی و ارزشی با رویکرد مثلاً سردبیر کیهان یا نشریهی مهرنامه دارد که تو خود را مخالف و منتقد آنان و نظام حکومتیشان میدانی؟
گفتم که اسلاف فردیدی تودهای تو در چهل سال پیش نیز کسانی چون مرا با همین چوبی که تو میرانی میراندند. آن موقع هم صف خلق بود و جبههی حق علیه باطل که حالا تو روایت اهل حق را هم به آن افزودهای.
وه که چه وقاحتی! اینکه من مثل تو اهل ” قلمی کردن دو خط مطلب” در صفحهی فیسبوک دربارهی زلزله در زادگاهام نبودم چه ربطی به “رمان خواندن” یا نخواندن من دارد؟ اگر خیال میکنی با این آسمان ریسمان بافی و آن طعنهی اطواری در قالب ” آقای سیتواسیونیست ” دیگر خواننده را مرعوب و کار مرا یکسره کردهای واقعاً که فقر و فلاکت فکری و جوشن منشیات لایق مدال یادبود است!
اما این فلاکت و وقاحت هنوز به انتهای خود نرسیده است: تو به همراه حواریون کامنتگذارت این برخورد مشمئزکننده را لگامگسیختهتر ادامه دادهاید. پیداست که برای تو و دوستانات تشخیص محل زادگاه من اهمیتی ناموسی دارد. نمیدانم بیشرف بودن را چگونه تعریف میکنی، اما محل زادگاه مرا در پینگپونگِ فیسبوکی به بحث علنی گذاشتن، و لغزپرانی و طعنهزدن با سادهترین معیارها نیز از شرافت انسانی به دور است.
یکی از دوستان حلقهات مست از بادهی وحدت کلمه به استواری ذهن و زبان تو درود فرستاده و سخنانت را ” درست اما درشت ” توصیف کرده است، یعنی که فلانی حتا ” اصالتاً کرماشانی” هم نیست… و سپس تو در مقام پیر طریف یارسان ضمن درودگویی متقابل به این حواری فرمودهای:
« شوربختانه این سیاره بیمار است، از هرسین تا سرپل و پاریس. در این وضعیت، نظریه برای نظریه همچنان کار می کند !ا»
و بعد با روحیه و لحنی که به شدت متأثر از نگرشهای فردیدی ـ آلاحمدی است، مرا ” روشنفکر به فرنگ برگشته ” نامیدهای. طنین فاشیستی این انگ با نام تو عجین خواهد ماند.
الان که میخواستم این جملهات را نقل کنم، نگاه دیگری به صفحهات انداختم و دیدم که طغیان طاعون عاطفیات علیه من نه تنها نسبت به دیروز فروکش نکرده است بلکه با فحاشیهای دیگر ادامه یافته است.
گفتم که در افتادن با کسی چون تو آدم را در معرض بیماری و آلودگی قرار میدهد. طرفه اینکه در آخرین کامنتی که گذاشتهای مرا ” رواننژند ” هم خواندهای… و حتا اصطلاح و جریان شناختهشدهی « فرنچتئوری » را ساختهی من و “مندرآوردی” نامیدهای.
تو را با جوشن منشیات، با ملغمهی ایدهئولوژیهایت، با “مام جلال” ها و ” بارزانی”هایت، با بدیوها و ژیژکهایت، با عقدههایت، با “نفستنگی”ات در چنگال طاعون عاطفی، به حال خود میگذارم. من با گذشت عمر و براثر تجربه آدمهایی از سرشت تو بسیار دیدهام و خوب میشناسم. من عدوی تو نیستم، دشمن من شرایط و جامعهای است که ساختارهای روانییی همانند تو میآفریند.
تو، با معصومیتی جعلی، اسیر نقش بازیکردن و نمایش هستی. نقد رادیکال از مفهوم نقش و رُل را نمیشناسی. سقف آگاهی و شناخت تو کوتاهتر از آن است که به بلندپروازیِ طرح من در تغییر و ترسیم چشمانداز نقد پی ببری.
اما سخن آخرم با تو این است: متنهایی را که با عنوان هنرهای دل و اندرونی و نیز نامهای به یک واداده در وبسایتم گذاشتهام بخوان و آنها را بخشی از پاسخ من به خودت بدان. در مورد کینهتوزیات به من که چرا به ستایش از رمان تو چیزی ننوشتهام، فرض کنیم که تو نویسندهی یک شاهکار ادبی هستی و بزودی جایزهی نوبل را هم میگیری. اما با هیولاهای حسادت و کینهتوزی درونات چه خواهی کرد که تو را به هر بیمعرفتی و بدکردارییی برمیانگیزند. یعنی که با جدایی هنرت از زندگیات چه خواهی کرد؟
نه با طاعون عاطفی نمیتوان کوبانی ساخت.
مگر بهروز صفدری چه کرده که سزاوار چنین حملهی سراپا شخصی و کینتوزانهیی ست؟ جرماش چیست: ترجمهی “اینک آن انسانِ” نیچه؟ ترجمهی “در ستایش تنآسانی” یا “جامعهی نمایش”؟ انتشار “بینالملل نوع بشر”؟ و یا همهی آن ترجمهها و مقالههایی که بیدریغ در خلوت و سکوت محض منتشر کرده؟
او درست به هدف زده: «طاعون عاطفی و کینهتوزی».
نمیدانم. شاید چنین واکنشهای غریبی لزوماً بد هم نباشد، اگر که دستکم سبب شود کسانی کارهای بهروز صفدری را دیگر نخوانند ـــ آنهایی که این کارها را به سببِ همولایتیبودنِ مترجم یا مولفشان میخواندهاند.
وگرنه اگر بخوانی و ذرهیی انصاف یا معرفت یا دلگشایی در کار کنی، نمیتوان سپاسگزارِ کارِ فروتنانهاش نبود، نمیتوان کودکانهْ ذوقزده نشد و حقگزار نبود.
“شاید چنین واکنشهای غریبی لزوماً بد هم نباشد، اگر که دستکم سبب شود کسانی کارهای بهروز صفدری را دیگر نخوانند ـــ آنهایی که این کارها را به سببِ همولایتیبودنِ مترجم یا مولفشان میخواندهاند.”
مرسی
تنها اهمیت صرف وقت روی این موضوع ، آسیب شناسی پدیده ای اجتماعی است که در پی ارضای کمبودهای روانی و مطرح کردن خود دست به دامان تهمت های مختلف میشود: از “کافه نشین در پاریس گرفته” تا”پلیس ترجمه” و … عباراتی آشنایند که دستاویز خودشیفتگی کسانی میشوند که نمیتوانند نقد کنند و یاد هم نگرفته اند که سکوت کنند. با بررسی جدی دنیای مجازی می توان دید که این پدیده با جامعه ما اصلا غریب نیست و می ارزد که مطلب پرتناقض و پرابهام آقای گوران بهانه ای برای فکر کردن جدی به مسئله ای عمومی تر قرار گیرد…
این آقا در ادامه منتقد ترجمه را «پلیس ترجمه» خوانده. مولف و مترجمی که «نقد ترجمه» را معادل «پلیس متن» میداند بیآنکه بخواهد بهجای خراب کردن چهرهی نقد، چهرهی تالیف و ترجمه را به گند میکشد و بر وجود انواع دزدها در میان مولفان و مترجمان صحه میگذارد. به همهی مترجمان و مولفان توصیه میشود اگر همچنان قصدشان تخریب و دشمنی با «نقد ترجمه» است، بهتر است القاب مناسبتری بیابند که دستکم اشارهای مستقیم به چهرهی تقلبی خودشان نداشته باشد و کمی خلاقیت – اگر دارند و مدعی آنند – خرجش شده باشد. چون دیر زمانی است لقب «پلیس» دیگر کلیشهای و دستمالی و لوث شده و در دکان همهی وردنویسان و کمپینراهاندازان و عالمتابان و حتی سلفیبگیران با زلزلهزدگان و جنگزدگان، فَتوفراوان یافت میشود.
آقای دقیق شما وقاحت را از حد گذراندهاید، متنتان پر است از فلانی او را به من معرفی کرد و فلان دوست فلان چیز را گفته و یک نفر متن مرا برده به فلان رسانده و از این اراجیف. اگر حرفی برای گفتن دارید چرا اینقدر به این و آن آویزان میشوید. اگر از نظر شما نقد ترجمه مصداق پلیس ترجمه نیست بیخود میکنید از زبان دیگران آن را نقل میکنید و از زمین و زمان نقل قول میآورید که محق جلوه کنید. گوشه کنایه ویژگی متن شماست نه من. از طرف دیگر شما که اینقدر ادعاهای بزرگ و انسانی دارید چرا تلاش نکردهاید رمانتان را برای آشوری بفرستید که یک صفحه ترجمهاش را به صد صفحه ترجمهی صفدری نمیدهید؟ چون آشوری کرمانشانی نبوده؟ اصلاً چرا رمانتان را برای زلزلهزدگان نمیخوانید؟ مگر آنها چه مشکلی دارند؟ شما هنوز درگیر اشتراکات مسخرهای چون «محل تولد شناسنامهای» و «همنژادی» و «همولایتی» و این چیزهایید، آن وقت از کوبانی گفتن دیگر خیلی مسخره است. مشکل اصلی شما خوانده نشدن فقط رمان خودتان است، نه رمان نخوانی یک نفر. اول تناقضات مسخره متنتان را حل و فصل کنید بعد از سر و ته متن حرف بزنید. بس است بیش از این مسخره کردن خودتان.
بهروز صفدری در مقالهاش از اینکه مجبور شده است پیامهایی خصوصی را منتشر کند ابراز تأسف کرده است. او این پیامها را نه از لحاظ « امنیتی » بلکه از لحاظ عاطفی، خصوصی و در حیطهی روابط شخصی دانسته است.
اما فرهاد گوران در واکنش به این نقد بهروز صفدری را به خاطر این موضوعِ حاشیهای « پلیس » و « مأمور امنیتی» نامیده است. او دلیل این اتهام را علنی کردن موضوعی پنهانی و محرمانه میداند. یعنی چنین القا میکند که ارتباط گوران با فیلم دیوار تاکنون موضوعی محرمانه و پنهانی بوده است و علنی کردنِ آن برایش خطر جانی و امنیتی دارد! حال آنکه خودش بهخوبی میداند که در تیتراژ فیلم «نوشتن بر شهر» در رأس اسامی کسانی که کارگردان فیلم از آنها تشکر کرده است نام فرهاد گوران آمده است!
تناقضات متن گوران آنچنان شدید است که آدم از فرط خنده منفجر میشود. هر وقت به تناقضات مسخرهی زیر پاسخ دادید و عذرخواهی کردید انتظار داشته باشید دیگران با شما مودبانه و همچون آدمی معقول سخن بگویند:
۱- اگر ترجمهی صفدری خشک و اتوکشیده و گوگل هوشمند است چرا شما این نکته را همان روز اول درنیافتید و به آن اذعان نکردید؟ چطور شد یک شبه بعد از کشف اینکه صفدری رمان شما را نخوانده فهمیدید این ترجمه مزخرف است؟ گویا معیارهای شما برای تایید یا رد یک ترجمه جنبهی شخصی و خالهزنکی دارد تا پایه و اساسی زبانی و علمی. امیدوارم معیارهای زبانی رمانهای خودتان چنین نباشد.
۲- شما ادعا کردهاید که قصد داشتهاید با متنتان صفدری را تحریک کنید که «گفتگو» کند. آنهم با متنی که شمشیر از رو بسته و با اتهام زدن و دروغهایی مثل فلانی رمان نخوان است و فیلم متوسط فلانی را اسطوره کرده و گوگلهوشمند به جنگ آمده است. آقای عاقل و فهیم و مودب «گفتگو» اینطور شکل نمیگیرد. امیدوارم درکتان از لحن نثر در رمانهایتان به این ترتیب نباشد.
۳- شما هر جا دلتان میخواهد به دیگران آویزان میشوید و بعد که کسی ایراد میگیرد، میگویید این حرف من نیست حرف فلانی است. لطفاً از خودتان حرف بزنید و نقلقولهایی بیاورید که قبول دارید. در همین متن آخرتان صفدری را بخاطر نوشتن «نقد و نقد و نقد ترجمه» به سخره گرفتهاید، پیش از این هم نقد ترجمه را از زبان رفقای هممسلکتان «پلیس ترجمه» دانستهاید. گویا شما معنی نقد را نمیفهمید و تازه سعی دارید به دیگران درس « درک مطلب» بدهید. امیدوارم در رمانهایتان قلمتان اینقدر هرز و بیخود حرفهای این و آن را نقل نکرده باشد.
۴- باور کنید برای نشان دادن دمدمی مزاجی و بیبتهگی آدمهایی مثل شما که یک شبه نظرشان درباره یک نفر و کارهایش از عرش به فرش میرسد، «بزرگوار» میشود «گوگلهوشمند» و…، راهی جز نشان دادن اسکرینشات و حرفهای خصوصی نیست. شما چرا اینقدر از دیده شدن حرفهای خصوصیتان رم کردهاید. چون سرشار از تناقضات مسخرهی شخصیتتان است؟ سعی کنید از این به بعد در جمع طرفدارانتان حرفهایی کاملاً متناقض با حرفهای خصوصیتان نزنید. و امیدوارم در رمانهایتان مخاطب را اینقدر خر فرض نکرده باشید.
باقی تناقضات هم پیشکشتان. بیش از این هم وقت خودتان و مرا هدر ندهید. چون هر چه پیش بروید مضحکهای که از خودتان به راه انداختهاید گرمتر میشود. اگر در درک مطالب سادهی فوق همچنان مشکل دارید از دست هیچ کسی کاری ساخته نیست، چون کار شما از مقدمات و مبانی گذشته است، شما چند هزار صفحه رمان نوشتهاید.
همیشه آرزو داشتم در فضای ادبی و هنری شهرم دو نفر را ببینم که باهم به خوبی تعامل کرده و توانمندانه با یکدیگر گفتگو می کنند و در این فرآیند مشترک به معنایی نو دست می یابند. تا این لحظه نتوانسته ام شاهد چنین لحظۀ آرمانی ای باشم و نمی دانم چرا معانی واژگان در این جغرافیا در ذهن روشنفکران تا این اندازه متفاوت و نیز کژدیس است. گوران را میشناختم و اگرچه تاحدودی به روان نژندی و کین توزی او آگاه بودم، اما میپنداشتم با دغدغه ای که برای زادگاه خود و فرهنگ و تاریخ آن خلق فراموش شده دارد، خواهد توانست بر این آسیب های شخصی فائق آمده و آنچنان که از کوبانی به عنوان افقی گریزناپذیر دفاع میکند، خود را نیز به «کرد نوین» مورد نظر دگرگون می کند و آنگونه که آن بزرگمرد دربند می گوید، نه به کرد وفادار می ماند و نه به آن خیانت می کند. اما با این برخوردها دریافتم که او نیز همچون دیگر قلم به دستان زادگاهمان تنها پرهیبی است قلم به دست که از تمام مدعیاتش تنها لفظی به دهان دارد و از مهار خویشتن و بذل خویش به پیکار زادگاه ناتوان است. صفدری را نیز با ترجمه هایش میشناختم و بی خبر بودم که وی هم به بخشی از آن زادگاه نفرین شده متعلق است و اگر هم می دانستم شاید بی اهمیت می پنداشتم، چرا که اگرچه از ترجمه هایش او بهرۀ شایان برده ام، اما بی تفاوتی او را نیز به پیکار زادگاه نشان از مسئله ای معرفتی می دانستم که می باید در جای خود بحث شود و نمی توان بدین ایراد از ارزش کوشش های او چیزی کاسته نمود. برای هر دو دوست دیده و ندیده آرزوی بهروزی دارم و امیدوارم روزی بتوانیم میان تعهد به پیکار زادگاه و نواندیشی و آژاداندیشی نسبتی بیابیم و نه از خویش بگریزیم و نه یکجانبه بدان وفادار بمانیم، چونانکه تاریخ ما و الزاماتش اقتضا می کند.
تعجب و دلزدگی؛ هر دو با شدیدترین شدتی که میشه تصور کرد.
حتی به نظرم به جواب نیازی نبود و اون شرح طاعون عاطفی بر عکس مکاتبات شما گویای همه چیز بود.
باید فقط کناره گرفت از این موجودات نه چون توهین میکنن و دروغ میگن، چون بوی مرگ و تباهی میدن. نه چون فقط جانهای رنجورین، چون ستایشگر رنجورین.
(ضمنا درودها به خودت و به داریوش آشوری که از هر دو نفرتون چیزهای بسیار یاد گرفتیم.)