کجاست سایهی
شیءیی متکی بر دیوار؟
کجاست تصویرِ
آینهیی متکی بر شب؟
کجاست زندگی
مخلوقی متکی بر خویش؟
کجاست امپراتوری
انسانی متکی بر مرگ؟
کجاست نورِ
خدایی متکی بر نیستی؟
آنچه که میجوییم شاید
در این فضاهای بیفضاست
« در میان همهی نیروها، نخستین نیرویی که جهان را میگرداند دروغ است». این نخستین عبارت کتابی است نوشتهی ژان فرانسوا رُوِل Jean-François Revel به نامِ شناختِ بیهوده.آیا این حرف بازتاب اوضاع فاجعهبارِ بشریتی نیست که فریب را همچون سلاحِ اصلیِ انسان علیه انسان، و نیز سلاحِ انسان علیه خودش و علیه طبیعت به کار میگیرد؟ در عوض، کودک دوازده سالهای در یکی از مدارسِ کشورِ من در دفترش نوشته بود : « تنها طبیعت است که دروغ نمیگوید». نگرش ِ این کودکِ هنوز کژدیسنشده، تأیید کنندهی این اظهارنظرِ بیرحمانهی یک نویسندهی فرانسوی است که میگوید: تنها طبیعت است که دروغگو نیست زیرا انسان استراتژیِ حیاتیِ خود را بر جعل و پنهانکاری بنا نهاده است. انسان دروغ را به کار برده است تا بر هر آنچه دروغ نمیگوید سلطه یابد، تا واقعیتی را که واقعیتِ خودِ او نیز هست سرکوب و تار و مار کند. و به این ترتیب انسان رفتهرفته دشمنِ طبیعت شده است، موضعی عبث که معنایش این است که انسان دشمنِ انسان هم شده است. اما طبیعت خانهی آدمی است و حکمتی دیرینه چنین توصیه کرده که به هنگام خراب شدن خانه بهتر است از آن بیرون رفت. اما بیرون از طبیعت که جایی نیست.
این وضعیتِ عبثِ ویرانگر ریشههای بیشمار دارد: روحیهی سودجویی، حرص، اشتهای قدرتطلبی و سلطهگری، آزمندی، فزونجوییِ به معنای قدیم یونانی، خودخواهی بیحد، رقابتِ بیامان، ارزشِ مطلق بخشیدن به توانِ تولیدی، زوالِ کیفیتِ حقیقی زندگی، تکهتکه شدنِ شناخت، جدایی و رویاروییِ همهی زبانها، ذرهذره شدنِ همهی رشتههای علم و معرفت و فقدانِ یک چشماندازِ میانرشتهایِ راستین.اما من نیز همراهِ کسانی براین باورم که در قلبِ این وضعِ مصیبتبار دلیلی عمیق و تعیینکننده وجود دارد: زوالِ فرهنگیِ انسانِ کنونی.
در حدود سال 1973 کُنراد لورنز konrad Lorenz کتابی نوشت به نام هشت گناهِ مرگبارِ بشریت متمدن که در آن با نشان دادن هشت نقص یا خطای وخیمِ انسانِ معاصر هشت تهدید مهم را چنین برشمرده بود: ۱) انفجارِ جمعیت؛ ۲) تخریبِ فضای حیاتی؛ ۳) رقابت با خود و با همهی دیگران؛ ۴) تضعیفِ توانِ حس کردن؛ ۵) تباهمایهشدنِ ژنتیکی؛ ۶) نفی انتخاری سنّت؛ ۷) مکتبی و ایدهئولوژیک بارآوردن اذهان در آموزش و پرورش؛ ۸) تسلیحاتِ هستهای. لورنز اندکزمانی پیش از مرگاش بهسال ۱۹۷۷، در مصاحبهای اظهارنظری غافلگیرانه کرد: روزنامهنگاری ایتالیایی از او پرسیده بود: « شما چند سال پیش کتابِ هشت گناه مرگبارِ بشریت متمدن را نوشتید. فکر میکنید آیا امروزه بر شمار ِ این گناهان میتوانید باز هم بیفزایید؟» استادِ زیسترفتارشناسی و برندهی جایزهی نوبلِ سالِ ۱۹۷۳ چنین پاسخ داد: « در حقیقت، عنوانِ کتاب را باید کمی تغییر داد. همیشه گمان میکردم وخیمترین خطر تباهمایهگی ژنتیکی است. امروزه دیگر چنین باوری ندارم. اکنون این انحطاطِ فرهنگی است که به چنان درجهی هولناکی رسیده که به گمانِ من براستی داریم به پایانِ تمدن نزدیک میشویم، به حدی که دیگر تباهمایهشدن بیش از این ممکن نیست».
با وجود این، به نظرِ من مشکلِ اصلی اکولوژی در جستوجویاش برای برقراری تعادلِ کارکردی میان انسان و محیط زیست، در همان عدمتعادلِ خسارتبار انسان بهعلتِ قطع ارتباطاش با آن چیزی است که آندره مالرو آن را « مجموعهی همهی اشکالِ هنر، عشق، اندیشه که با آنها انسان میتواند کمتر برده باشد» نامیده است. این موضوع در بارهی همهی مشکلاتِ زیستبومی نیز صدق میکند. فکر میکنم که الزامِ اساسی یک چشماندازِ نو یا یک الگوی میانرشتهای این ضرورتها را دربرمیگیرد: ۱) پاک و تمیز کردنِ اندیشهی انسان؛ ۲) گشودن و بازکردن آگاهی به سوی بُعد و مرتبهی بزرگتری از واقعیت؛ ۳) بیدارکردن و گسترش دادنِ یک حسِ زیستمحیطی واقعی؛ ۴) دستیافتن به یک رویکردِ میانرشتهای راستین.
ازسوی دیگر، گریگوری باتسون Gregory Bateson در سالِ ۱۹۷۲ در کتاباش با نامِ مراحلی به سوی اکولوژی اندیشه از یک « نظامِ یگانهی زیستمحیطی آمیخته به تمدنی انسانی در عالیترین حدِ کیفیت» سخن میگوید و دیباچهنویسِ این کتاب، مارک انگل Mark Engel بر این نظر است که همهی مشکلاتِ ما « برخاسته از اندیشهی معیوبی است که تنها درماناش یک اندیشهی برتر است».
آگاهی زیستبومی ( اکولوژیک) همچون چشماندازِ میانرشتهای حقیقی به دقتنظر در تدوین ایدهها بستگی دارد. بدینمعنا که غنا و پیچیدگی چرخههای طبیعی باید بازشناخته شود؛ وحدتِ شناخت، برمبنای رویکردی هوشمندانه، انتقادی، باز و آفرینشگرانه، همچون خودِ زندگی عمیقاً درک گردد.
مسئله فقط جمعآوری یا انباشتنِ اطلاعات، این بُت مُدرن، نیست؛ بلکه گزینش، تفسیر و پردازش اطلاعات به شیوهای درخورتر است. ترس از فاجعه هم کافی نیست. آنچه اساسی است اندیشیدن، بدون تأخیر، به کُنهِ قضایاست. بهجاست این ملاحظهی گروپیوس Gropius را به یاد آوریم که « آنچه مردم اندیشیدن مینامند چیزی جز محصولِ چیدمانِ کلیشههاشان نیست.»
یک اکولوژی اندیشه، به معنای درست کلمه ــ هم بهمثابه بنیانِ هر گونه اکوسیستم که شاملِ انسان هم هست، و هم بهمثابه بنیانِ نگرشی میانرشتهای به واقعیت که یگانه ضامن راهحلهای قطعی است ــ مستلزمِ بررسی این جنبههاست: ۱) شرایطِ یک بیداری اکولوژیکی؛ ۲) عواملی که سرایتیابی یا آلودهسازی ذهنی را پیوسته تغذیه و تشدید میکنند؛ ۳) نقشِ مخربِ یک نظامِ آموزشی ناهمخوان با قوانینِ طبیعت؛ ۴) سفتعنصری و انعطافناپذیری یک نظامِ آموزشی مبتنی بر انباشتِ اطلاعات؛ ۵) تأثیرِ شومِ « کیشِ اطلاعات» در معنای مورد نظر تئودور روزاک در کتاباش Cult of information و نیز سرایتیابی اطلاعاتجویانه که زیرِ فشارِ توأمان و تودهای رسانههای جمعی تولید میشود و سیارهی زمین را در خود غرق کرده است؛ ۶) دشواری جذبِ دانشِ فنی بدون مرزی که به یک طبیعتِ ثانوی یا شبهفراطبیعت تبدیل شده است و سلطهگری بیشاز اندازهای را در همهی قلمروهای فعالیتِ انسانی دامن زده است، اندیشه را غیرطبیعی ساخته و آن را به صورت کارکردی پراگماتیکی در خدمتِ تولید و مصرف درآورده است؛ ۷) معنای استعلایی و فرازجویانهای که این عبارتِ الیوت در کتاباش Choruses from « The Rocks » برای بقای انسان، درایتِ وحدتبخش و کلِ زندگی بر روی کرهی زمین دارد: « کجاست آن فرزانگی که با کسبِ شناخت از کف دادیم؟ ــ کجاست آن شناخت که با کسبِ اطلاعات از کف دادیم؟»
اکولوژی خواهانِ نگهداری از نخستین خانهی انسان یعنی طبیعت است. اما برای انجام این تکلیف باید باید زبان انسان را نیز، که به گفتهی هایدگر سرای هستی است، نگهداری کرد. از اینرو ما به اکولوژی زبان نیاز داریم که همانا در پی همگرایی و آشنایی و ملاقاتِ زبانها با یکدیگر است. در اینصورت این اکولوژی زبان شرطِ بنیادینِ ضرورتِ یک اکولوژی فرهنگ است. من در این موضوع بهروشنی جایگاهِ حضورِ رادیکالِ شعر را میبینم، که خود والاترینِ بعُدِ زبانِ فرهنگ و اندیشه است. هیچ شعری نیست که بتواند این دو خانه را نادیده بگیرد: زبان و طبیعت در اصل خانهای یگانه اند.
پیش از پایانِ سخن، میخواهم چند نکتهای هم دربارهی شعر یادآور شوم که به نظرِ من در ارتباطی بسیار تعیینکننده هستند با آنچه میتوان نگاهِ اکولوژیک از سویی، و نگاهِ میانرشتهای از سوی دیگر نامید: ۱) شعر میزان و مقیاسِ واقعیت را برمیگشاید و نگاهِ کلیشهای را، که بزدلانه به پارهی خودسرانهای که به طور قراردادی واقعیت نامیده میشود بسنده میکند، در هم میشکند؛ ۲) شعر دستیابی مبرم و نامحدود به پیکرهیابیای از زبان و تجربهی انسانی است که به بازشناسی و غنیسازی واقعیت میانجامد؛ ۳) شعر جایگاهِ دیدار و آشنایی فرهنگ و طبیعتِ توأمان است که در نقطهی اوجِ همزمانِ اندیشه و احساس، در بعُدِ وحدتمندی از شناخت، در نمودیابی پیوستهی عناصرِ طبیعی ( هوا، آب، نور، پرنده، درخت، زمین، فصلها، حیوان، انسان، و همهچیز دیگر) بیان میشود؛ ۴) شعر همانا بیداری یک زندگی باز و گشوده در معنای مورد نظرِ ریلکه Das offene Leben است، و نیز آمادگی و حاضر بودن به معنای موردِ نظرِ ایمیلی دیکنسون؛ ۵) شعر همواره بیگانه است با حرص و آزِ ویرانگرانه، نابخردانگی قدرت، و سودجویی عاری از شعور؛ ۶) شعرِ راستین نوعی قداست بخشیدنِ آزادانه به جهان است که احترامِ بی قیدوشرط به زندگی و به شناختی که در پی درکِ زندگی است را از نو ایجاد میکند؛ ۷) شعر تجربه و کاربستِ مداومِ اکولوژی عمیقی از خلال زبان است؛ ۸) دو فعلِ مطلوبِ شعر برای صرف کردن، که مطلوبِ اکولوژی و رویکردِ بازِ میانرشتهای هم هست، عبارت اند از بیدارساختن و آفریدن؛ ۹) شعر از این امر غافل نیست که زبان غیرمستقیماش چیزی را توضیح نمیدهد، چیزی را درس نمیدهد، هیچ مشکلی را حل نمیکند، اما اغلب به مستقیمترین، بیواسطهترین، فعالترین و نیز ماندگارترین زبان تبدیل میشود.
من نمیگویم که شعر اکولوژی است، میگویم که فرهنگ، شعر و اکولوژی در سرشتِ خود متحدانی هستند که با یکدیگر همگرایی و غایتِ مشترکی دارند: تداومِ زندگی روی کرهی زمین.
من نمیگویم که شعرِ اکولوژیک وجود دارد، میگویم که شعر آمادگی و چشماندازی اکولوژیک دارد. نمیگویم شعر راهحلِ همهی مشکلات ِ زیست محیطی است، میگویم شعر باید اندیشه را پاکیزه کند، بینشِ انسانی را پاکیزه کند و رویکرد به زندگی را پاکیزه کند. و براین باورم که پرتوِ این کارکرد بایستی بر همهی قلمروهای فعالیتِ انسانی، بر همهی همگراییها، آشنایی و ملاقاتها میان رشتهها و زبانها با یکدیگر تابیده شود.
نوشتاری که آشفتگیِ جوّی را تاب آوَرَد،
که بتواند زیرِ آفتاب و باران،
زیرِ باران و فریاد،
زیرِ زمانِ برهنه،
خوانده شود.
نوشتاری که بیکرانگی را تاب آوَرَد،
شکافهایی که چون گردهی گلها ستارهوار بچرخند،
خوانشِ بیرحمِ خدایان،
خوانشِ بیسوادِ کویر.
نوشتاری که آشفتگیِ فراگیر جوّی را تاب آوَرَد،
نوشتاری که بتواند حتا در مرگ خوانده شود.
این متن سخنرانیِ روبرتو خوارُز است در کنگرهی « علم و سنت: چشماندازهای میانرشتهای، گشایشهایی بهسوی قرن ۲۱ » که در ۶ دسامبرِ ۱۹۹۱ در یونسکو برگزار شد.
دریــافت فایـــل پیدیاف