در راستای تداوم و توسعهی هماندیشی و گفتوشنودی که با دوستم حسن مرتضوی از خلال دو مقالهی پیشین در این وبسایت شکل گرفته، به سراغ متنی رفتم از رائول ونهگم، با عنوان نامهی استالین به فرزندانِ سرانجام باهم آشتیکردهاش از شرق و غرب. که چاپ نخست آن در ۱۹۹۲ در نشر manyaو تجدیدِ چاپِ آن در ۱۹۹۸ در نشر verdier انجام گرفته. مقدمهی این چاپ را، با عنوان امپراتوری سایهها، رائول در ۱۹۹۷ نوشته که من ترجمه آن را آخر همین مقاله میآورم.
پیش از آن، نکتهها و پرسشهای اصلی حسن را ( با مشخص کردنشان ) همراه با پاسخهای کوتاهِ خودم فهرستوار میآورم، و گمان میکنم با این کار، علت و انگیزهام و نیز فایدهی متن رائول را در این بحث روشنتر خواهم کرد.
– « سرنوشت کنونی چپ » :
به نظرم باید خودِ کلمه و مفهوم “چپ” را به پرسش بکشیم. چپ چیست یا کیست؟ ملغمهای که هر کس یا ناکس، یا هر ایدهی خوب و بدی را در برمیگیرد. بهشدت جعل و تحریف شده. درست مثل کمونیسم و سوسیالیسم. من شخصاً علاقهای به کلمه و صفت چپ ندارم و به ندرت و با اکراه آن را در مورد افراد یا نیروهای براستی رهاییجو به کار میبرم زیرا بسیار گمراهکننده بوده و هست.
– « چه چیزی باعث میشود اندیشهای پوسیده از نو مطرح شود؟ آیا علتاش ناکافی بودن نقد بوده یا شرایطی نوینی باعث تجدیدحیاتِ آن شده است؟»
در موردِ ایران، بله، به نظر من ناکافی و ناجامع بودنِ نقد از سویی، و ناتوانی و ترس از نقدِ پیشینهی نظری و عملیِ چپها، از سوی خودشان، علتِ دوام و استحالهی آن “اندیشهی پوسیده” بوده است.
– « چرا به رغم نقدهای مکرر و رفوزهشدن و ورشکستگیهای عملی و نظریِ استالینیسم و مائوئیسم، اینها بازهم در دوران کنونی به شکلهای دیگری سربرآوردهاند؟»
– در ایران ما نقدهای عمیق و رادیکال در این زمینه بسیار کم داشتهایم، انگشتشمار بودهاند افراد و گروههایی، یا ماهیسیاههای کوچولویی که به مصافِ امواج سهمگین و فراگیر این آلودگیهای ذهنی رفته باشند. بهویژه اینکه حتا در میان ناقدان و مخالفانِ استالینیسم، تقریباً هیچ آگاهی و صدایی در نقدِ لنینیسم شنیده نشده است.
– « مسئله فقط بدفهمیِ اندیشههای چپ یا نقدِ ناکافی آن هیولاها خلاصه نمیشود. […] بلکه باید عدم انسجام نظریههای منتقد استالینیسم و مائوئیسم، عدم بیان عملیِ آن به صورت نهادِ سیاسی بدیل، تظاهرشان به انسجام تئوریک و عملی، تمایلِ افراد به عملکردن در جهانی سرشار از حرافی، نیاز روانی انسانها در عصری پُرتنش و پُرمسئله به داشتن راهحلهای ساده و تمامعیار و عوامل دیگر را هم در نظرگرفت.»
این بخش از حرفهای دوستم حسن به نظرم با حرفهای پیشیناش چندان همخوان نیست. چون قبلاً گفته بود این اندیشههای پوسیده بر اثر نقدها و تجربیات « چه در چپ جهانی و چه در چپ ایران » امتحان پس داده و رفوزه شده بودند. چهگونه ممکن است آن چپِ منتقد با عدمانسجام، عدم بیان عملی، تظاهر به انسجام و غیره توانسته باشد با نقدی عمیق و رادیکال هیولاهایی چون استالینیسم و مائوئیسم را از میان بردارد؟ علت این تناقضگویی به نظر من همسان و همتراز دیدنِ چپ در ایران و در جهان است. اتفاقاً چپ ایران، حتا در قیاس با بعضی از کشورهای همسایه یا مثلاً به قیاس با یونان، یا مکزیک، از لحاظِ نظری تأخیرِ وخیم تاریخی دارد. یک خطای ریشهدار در این عرصه این است که رشادت و جانبازی را آلیبی یا عذرتقصیرِ فقر و سستعنصریِ نظری قرار میدهد.
اما اشارهی حسن به مسائل روانشناختی به نظر من هم بر موضوع بسیار اساسی و مهمی دلالت دارد. اگر، بنا به گفتهی کاستوریادیس، پرداختن به سه عرصهی تاریخ، جامعه و روان را ابعادِ بنیادی ذهنیتِ نقادِ رادیکال بدانیم، باید اذعان کنیم که مبحث روانشناسیِ انتقادی در قاموسِ ذهنیِ چپِ ایرانی بهکلی غایب بوده است. نه به این معنا که رویکردش به تاریخ و جامعه هم ضعیف و فقیر نبوده است.
اما نکتهی بسیار تعیینکننده به گمان من این است که پدیدهای چون استالینیسم و مائوئیسم را هم ( که نوعی حشو است، چون خودِ استالینیسم همهی ایسمهای دیگر را هم دربرمیگیرد) با نگاهِ کلیشهای و سنتی نبینیم. برای کسانی که با نقدهای سیتواسیونیستی و رادیکال آشنایی دارند، این موضوع بدیهی است که استالینیسم امروزه دیگر زبانِ سرمایهداریِ درهمادغامشدهی سراسر دنیاست. سود و سرمایه و استثمار به لباسِ هر معرفت یا بیمعرفتی، هر مذهب یا لامذهبی، هر صورت یا بیسیرتی هم که درآید، به شیوهی استالینستی اجرا میشود، پس باید دروغ و زور بگوید تا قدرتِ استثمار و جهان چنان که هست استمرار یابد.
امپراتوریِ سایهها
از هنگامی که این تفریحنامهی کوچک در اختیار عموم نهاده شد تاکنون هیچچیزی حرفِ آن را تکذیب نکرده است. سایهی استالین همچنان در حالِ بال گستراندن در تمام جاهایی بوده که در آن موجوداتی که دیگر از انسانیت چیزی جز ظاهرش را ندارند در نیهلیسمِ ملال، ناتوانیِ پرخاشجویانه و انفعالِ بدخویانه پناه میگیرند. هر کسی به سگِ نگهبانِ خویش تبدیل شده و، برای پارس کردن و گازگرفتنِ کورکورانهی هر چه دمِ دست است، کاروانهای متعلق به گذشته را از نو اختراع میکند.
هر چند دولت دیگر چیزی جز کاریکاتورِ قدرتِ قدیماش نیست اما اغلبِ رعایایش همچنان به حفظِ ترسِ باستانی از ستم و اطاعت کردن، حتا در دلِ شورشهای نومیدانهای که عذرِ تقصیرِ بندگیِ خودخواستهی آنهاست، ادامه میدهند.
لو دادن وسیلهای شده تا به خودانکاری وجدانِ آسوده ببخشد. تا دیروز تروتسکی جنایاتِ استالین را افشا میکرد تا آلوده بودن دستان خود را به خونِ ملوانان کرونشتات بشوید که به فرمان او « همچون کبوترانی به گلوله بسته شدند». سولژنستین از گولاگ بیرون میآمد تا مودجو[1]ـ پینوشه را ببوسد. امروزه هم همان حواریون و اصحابِ راستین بر پایهی محاسبهی تعدادِ قربانیانِ هیتلر و فرانکو در قیاس با تعداد قربانیانِ لنین، استالین، مائو و سایرِ پولپوتها به بزرگداشتِ اومانیسمِ صندوق بینالمللیِ پول و سرمایهداریِ بوروکراتیکِ مالی میپردازند، همان نهاد و نظامی که برای محکومکردنِ سرتاسرِ بسیاری از جوامع به فلاکت و خودویرانگری دیگر نیازی به اردوگاههای مرگ ندارند.
در اینجا جهالت و نادانیِ سفیهانه به تزویر و ریاکاری افزوده میشود، زیرا آن کمونیسمِ ادعایی هرگز چیزی جز یک کاپیتالیسمِ دولتیِ بوروکراتیزه نبود. فراموش کردنِ این موضوع همانا لاپوشانی کردنِ تردستانهی این امر است که بوروکراسیِ مالی ــ که افراد را به سطحِ زندهمانی فرومیکاهد، مردمانِ کرهی زمین را به خاک سیاه مینشاند و سرتاسرِ سیاره را به نام و به خاطرِ مقدساتِ سوددهی در معرض ویرانی قرار میدهد ــ امروزه تا کجا موجبِ استمرارِ پوچیِ خونبارِ سیستمی شده که کافکا، مدتها پیش از ظهورِ نازیسم و استالینیسم، جوانههای آن را در لیبرالیسم دیده بود، لیبرالیسمی که آزادیِ انسان را با آزادیِ کالا همسان میسازد.
تازه اگر رفتارِ عادیِ کسانی که اندیشیدن به جای دیگران را حرفهی خود ساختهاند فقط به ریاکاری و حماقت محدود میشد، باز چیزی! اما مسئله وخیمتر از این است. این رفتار برخاسته از جعلوتحریفیْ اصلی و بنیادی است که بر دروغِ بولشویکیْ ننگ و بیآبرویی را هم میافزاید.
فاشیسمْ بربریتِ خود را مرموز جلوه نمیدهد. برای فاشیسم انسانْ حیوانی محکوم به مرگ است، حیوانی که، به نامِ روحِ اعظمی که از طریق خون و بیزاری از زندگی قداستاش میبخشد، دوامِ خود را با بلعیدنِ همنوعاناش تأمین میکند.
اما بولشویسم خود را یک اومانیسم میدانست: بولشویسم اقدامِ رهاییبخشی را که برای پرولتاریای استثمارشده در دموکراسیِ مستقیمِ شوراها نهفته بود با کلبیمنشی مصادره کرد و، در همان زمان که یک شورای عالی به اورگانِ دولتیِ طبقهی حاکم تبدیل شده و هر گونه هوا و هوسِ رهاییِ فردی و جمعی را ممنوع میساخت، تصویری از آن را با اهدافی تبلیغاتی در میان مردم رواج داد.
غر و لند کردن دربارهی مخاطرات و پیشامدهای اقتصاد و جامعهی کالایی حالا دیگر مُد شده است؛ این رفتار در پوششِ رویکردی انتقادی و یک بیآزرمیِ رقتبارِ مضاعف ــ چون نه فقط امکان و وسیلهای در اختیار ندارد، بلکه امکانات و وسایل دیگران را هم از آنان سلب میکند ــ بیماریِ بومیِ بندگیای را پنهان میسازد که همواره جای ریشهدواندنِ جنایت بوده است، جنایتی که پیروانِ متعصبِ مرگ بهآسانی علیه کسانی مرتکب میشوند که خواهانِ زندگی اند؛ که البته در بسیاری اوقات این دو به هم میآمیزند.
مسئلهای که در همهجا از پرداختن به آن اجتناب میشود مسئلهی استثمار و بهرهکشی انسان از انسان و سلطهی نظمِ کالایی بر موجودِ انسانی است: آدمیان با چه حقارتِ نفسی همچنان به زانو زدن و تحملِ وضعیتی به سر میبرند که در آن با کشمکش به هچل میافتند و در جدالْ تن به دشنهی دشمن میسپارند؟ با چه امتناعی از کامیابیشان و با چه انصرافپسندی و مرگپسندیای کمر خم میکنند تا، در حالی که با مناسکِ شورش و سرسامگرفتگیِ ناتوانْ اجنهی رعب و وحشتشان را از خود دفع میکنند، با بهترین دلیلهای دنیا به سوی نابودی در تاریخی از خشم و هیاهو پیش روند که در آن همواره بُرد با خذلان [ احساسِ بییار و یاور ماندن] است.
آنچه برای دژخیم رسالت میآفریند وجودِ قربانیانِ رضایتدهنده است. هیچگونه مردمی نیست که محکوم به شهیدشدن و قربانیبودن باشد، هرچه هست آدمیانی تمکینکرده به بندگیِ خودخواسته است. و تا زمانی که اینان، سرانجام مسلح به امیالِ زندگیخواهیِ خویش، از این وضعیت بیرون نیایند استالین میتواند آسوده بپوسد.
( رائول ونهگم، دسامبر ۱۹۹۷)
[1] – Modju کلمهای است ساختهی ویلهلم رایش از ترکیبِ اولین هجای اسم Mocenigo ، کسی که جوردانو برونو را به ونیز کشاند تا او را برای سوزانده شدن در رُم به دستگاه تفتیش عقاید تحویل دهد، و اولین هجای اسمِ Djugachvili ملقب به استالین. این کلمه بر نفرت از زندگی و مسدویتِ مَنِشی یا کاراکتری دلالت دارد که اراده و خواستِ زندگیکردن را به خواست و ارادهی قدرت و میل به مرگ برمیگرداند.
دوست عزیزبهروز در این مدت کوتاه آشنایی با این سایت نوشته های شما را با علاقه خاصی دنبال کرده ام و در حسی تازه تر به فرایند زندگانی و رویدادهای عظیم جهانی پیش رو می اندیشم و به هیچ وجه هم در این مسیر پر شتاب دگرگون کننده تنها نخواهیم بود جهان قدرت و استبداد در اوج بیشرمی و بی رحمی در کثافات خودش درمانده و وحشت زده دست و پا میزند این روشن فریبان نخبه سرمایه و قدرت، کدام راه خروج را تا کنون به بن بستهای بیشمار ساختاری و تلاشی کل اکو زیستی پیشنهاد داده اند کدامین انحصارات متمرکزغول پیکر مالی حاضراست حلقه های زنجیره ارتباطات قدرتی و رقابتی خود را به نفع زندگانی و طبیعت عاشقی پاره کند و کنار بگذارد اما در عوض امپراتوران چین و روس و غرب ریاضت کشی و اداره امنیتی را به جامعه جهانی تحمیل کرده اند تا با رقابت تسلیحاتی اتمی میکروبی در تسخیر و نابودی زمین زیست عاشقی از یکدیگر عقب نمانند بهروز عزیز به نظر من اتفاقا کادرهای چپ دولتی به خوبی و روشنی از ماهییت کنترل گر ساختار قدرت سیاسی و یا دولتی بر جامعه آگاهند که مظهر بالاترین ستاد تصمیم گیری سیاسی و اعمال سلطه بر” پایینی هاست ” از نگاه روانکاوی انسان اجتماعی ، تمایلات حزبی چیزی جز عقده های سادیستی در رسیدن به جایگاهای بالاتر قدرت سیاسی برای ماسک زدن بر شخصیت حقیر شده و نیازهای خودبرتر بینی درونشان نیست
ببخشید که مطلب را درست پایان ندادم چون هر چه می نوشتم فرستاده نمیشد هم خیلی کند تایپ میکنم و هم چشمم به صحفه مانیتور حساس شده. روی مسئله بیماری جنگ قدرت نوشته هایی برای تایپ آماده کرده ام بقیه پاسخ به مطلب شما و دوستتان را فردا ادامه میدم