هسته‌ی اخترِ دنباله‌دار، شعر و عشق و انقلاب

amour-sublime-bp

در لابلای نوشته‌ها و ترجمه‌هایم گاهی  به این موضوع اشاره کرده‌ام که برای من سه نُتِ اصلی و بزرگ، چه در جست‌وجوها و چه در یافته‌هایم، شعر، عشق و انقلاب بوده و هست. به نظر من این سه نُتْ سازنده‌ی آکوردِ پایه در تمامی کوشش‌های آگاهی‌سازانه و رهایی‌خواهانه‌ در دوران مدرن بوده است. بنابراین تدقیق، تعمیق و پالایشِ مداوم این سه مفهومِ به‌هم‌پیوسته در چشم‌اندازی یگانه را ضرورتِ مبرم و حیاتیِ نقدِ رادیکال می‌دانم. تا جایی که من سراغ دارم، تحلیلِ محمد مختاری در کتابِ هفتادسال عاشقانه‌، تاکنون یگانه اقدام عمیق و جامعی بوده که در این زمینه در زبان فارسی انجام گرفته است.

می‌توان مترداف‌های دیگری نیز برای هر یک از سه بُعد این چشم‌انداز به کار برد: آگاهی و آفرینشِ هنری، ارتباط و پیوند، تغییر و دگرگون‌سازی، اما در هر صورت، معنا و جهت، یا دلالتِ بنیادین بر پایه‌ی مفهومِ ریشه‌ای شعر، پوئیزیس، یعنی ساختن و پرداختن و ترکیب کردن است.

ظهور جنبش‌های پیشاهنگِ دوران مدرن، دادائیست‌ها، سوررئالیست‌ها و سیتواسیونیست‌ها نیز بر پایه‌ی ترکیبِ دو مطالبه‌ی “تغییر زندگی” ( رمبو ) و “تغییرِ اجتماعی” ( مارکس)، با تداوم و تعمیقِ رومانتیسمِ انقلابی در همین چشم‌انداز رقم خورده است.

من در محدوده‌ی مقدّرات و مقدورات‌ام کوشیده‌ام و می‌کوشم تا در روندِ قوام‌یابی این آگاهی در زبان فارسی، و زدودنِ زنگارِ سَمّی ایده‌ئولوژی از سه مفهوم شعر، عشق و انقلاب، ادای سهم کنم.

هر چند این رویکرد نقادانه‌ی سه‌وجهی ریشه و سازه‌ی اصلی همه‌ی ترجمه‌ها و نوشته‌های من بوده است، اما برخی از آن‌ها مستقیماً به بررسی موضوع و مفهوم عشق اختصاص داشته، از جمله مقاله‌ی شعله‌ی دوزبانه، نوشته‌ی اوکتاویو پاز. پیش‌تر به کتابی از رائول ونه‌گم به نام درباره‌ی عشق اشاره کرده بودم ( که بعید می‌دانم فرصتِ ترجمه‌ی آن را بیابم). اما استاندال نیز کتابی دقیقاً با همین عنوان دارد که اخیراً به ترجمه‌ی گلاره‌ی جمشیدی و توسط نشر قطره منتشر شده است ( که مشتاقانه در انتظار دست‌یابی و خواندنِ آن هستم و هنوز از کیفیتِ ترجمه‌‌ی فارسی‌اش اطلاعی ندارم).

از سوی دیگر،یکی از متن‌های مرجع و اساسیِ من در زمینه‌ی مفهوم عشق، مقدمه‌ی مفصلی است که بنژامن پِره بر کتاب خود، آنتولوژی [جُنگِ ] عشقِ والا  Anthologie de l’Amour sublime با عنوانِ هسته‌ی اخترِ دنباله‌دار نوشته و آن را با استناد و کم‌وبیش در نقدِ رویکردِ استاندال به مفهوم عشق آغاز کرده است. من در طرحی برای انتشارِ رسوایی شاعران، قصد دارم نوشته‌های دیگری از بنژامن پره، از جمله همین مقدمه را، به آن بیفزایم. متنی که در زیر می‌خوانید ترجمه‌ی چند صفحه‌ی نخست همین نوشته است.

 

هسته‌ی اخترِ دنباله‌دار

 

عشق همواره، حتا وقتی از ابتدایی‌ترین جنبه‌اش هم نگریسته شود، محورِ زندگیِ انسانی بوده است. هنوز هم چنین است ، خواه سرچشمه‌ی وجد و تغزل باشد و خواه به چنان درجه‌ی رفیعی از تصعید و والایش‌یافتگی برسد‌ که هر گونه تماسِ مستقیم با انسان را از دست دهد تا معنایی کیهانی به دست آورد یا ارزشی عارفانه به خود بگیرد. پس آیا در باره‌ی عشق همه‌چیز گفته شده است؟ با اطمینان می‌توان گفت که نه. زیرا فقط در صورتی می‌توانست چنین باشد که بشریت دیگر قابلِ فرگشت‌ و تکامل‌ نمی‌بود و روابط میان موجودات به ناگزیر برای همیشه منجمد و ثابت باقی می‌مانْد. حال آن‌که برعکس، بشر همچنان حرکتِ پیچارگونه‌ای[۱] را که خود پدید آورده  ادامه می‌دهد. انسان از نقطه‌ای که امروزه به آن رسیده  دورنمایی را کشف می‌کند متفاوت از دورنمایی که نیاکان‌اش به آن چشم می‌دوختند، هم به این علت که از زاویه‌ی جدیدی به آن می‌نگرد و هم از این رو که این دورنما دچارِ دگرسانی‌هایی ساختاری شده است. بیشترِ گل‌ها، که تا شب پیش شاداب می‌درخشیدند، از فردا دیگر به‌سختی قابل‌شناسایی‌اند. گل‌برگ‌هاشان را از دست داده‌اند، گل‌برگ‌هایی که شروع به بارورساختنِ خاک می‌کنند تا از آن ساقه‌های  دیگری بروید که سپس گل خواهند داد. بی تردید برخی از این گل‌ها پیش‌تر در لاشبرگ رخنه کرده بودند اما تا دیروز هنوز شکننده و ناچیز بودند و در قیاس با گل‌هایی که درخشندگی‌شان همه‌ی توجه‌ها را به خود جلب می‌کرد به چشم نمی‌آمدند.

چنین است که استاندال از عشق چیزی متفاوت از آن‌چه متکلفان[۲] می‌گویند انتظار دارد، گرچه به نظر می‌رسد  نقطه‌ی عزیمت‌اش با آنان یکسان است. او گونه‌های مختلفِ عشق را از هم متمایز می‌کند و کسانی را برمی‌شمارد که آن را احساس و تجربه کرده‌اند. درست برپایه‌ی همین موردهای نمونه است که ماهیتِ این عشق بر ما ظاهر می‌شود، زیرا استاندال هیچ‌گاه محتوای عمیقِ آن را آشکار نکرده است. بنابراین ارزشمندی کار او در این است که شکلی از روابط عاشقانه را که به نظرش از هر شکلِ دیگری برتر بود از هر آن‌چه برایش سایه‌ای ناروشن داشت جدا و مجزا کرد. و این، در آن هنگام که رومانتیسم فرانسوی هنوز صدایش را بلند نکرده بود، کارِ کمی نبود! با این حال، این پیوندِ عاشقانه از لحاظ نمودهای بیرونی‌اش که حالتی از عشق در عالی‌ترین مرتبه‌اش به آن می‌بخشند هنوز به قدر کافی تعریف و تعیین نشده است. حتا به نظر می‌رسد که  برای استاندال، عشق ـ شیفتگی تداومِ بسیار وجدآمیزی است از عشق ـ سلیقه،  و او این دو‌ را چندان و جز از لحاظ کمّی متمایز نمی‌داند، زیرا فقط ظواهر را در نظر می‌گیرد. این ظواهر به وی اجازه می‌دهند که آن را عشق ـ شیفتگی بنامد. این اصطلاح که که اندکی تن به همان‌گویی می‌ساید، از نامشخص‌بودگی بری نیست. استاندال به پیروی از متکلفان به امرِ واقع بسنده می‌کند بی‌آن‌که بکوشد انگیزه‌های آن را کشف کند. بدین‌سان عشق ـ شیفتگی جز در خصلتِ ضرورتِ ناگزیرانه، تب‌وتابِ مقدسانه و سایه‌ای از درد نمود نمی‌یابد، دردی که صفتِ ذاتیِ آن نیست بلکه از سوی جهانی بر آن افکنده شده که عشق ـ شیفتگی را به ظهور فرامی‌خواند.

می‌دانیم که کتابِ در بابِ عشق ثمره‌ی درون‌اندیشی‌های استاندال پس از تجربه‌ی عشقِ محنت‌بارش با ماتیلد ( یا مِتلید) دمبوفسکی است.  اما، از آن‌جا که گرایشِ او به تجزیه و تحلیل مانع از آن می‌شد که وی با تمام وجود عنانِ دل به عشق بسپارد و بدون این خودسپاریِ کامل‌ هیچ عشق راستینی قابل تصور نیست، بعید است که استاندال هیچ‌گاه جز عشقِ مبتنی بر خودنمایی و عشق ـ سلیقه، شکل دیگری از عشق را در آن تجربه احساس کرده باشد. او به عبث نزدیک به دوسال مدام به دنبالِ ماتیلد دویده و او را در محاصره‌ی اصرارهای خود گرفته بود. این ناکامی خواه‌ناخواه حسِ خودنماییِ او را سخت جریحه‌دار کرده بود، و جای شگفتی نیست که وی، با گرایشی که به بررسیِ مماشات‌آمیز احوال درونیِ خویش داشت، ویژگی‌هایی را که در آن هنگام در خودش می‌دیده است به عشق ـ شیفتگی نسبت داده باشد. بااین‌همه، تصمیمِ من به کنار گذاشتنِ اصطلاحی که استاندال ابداع کرده، و طی مدتی بیش‌از صد سال کاربردش دیگر حسابی جا افتاد بود، خالی از تردید نبود. اصطلاح‌های دیگری هم هستند که می‌توانند جایگزینِ آن شوند، برای مثال: عشقِ مطلق. اما هرچند این اصطلاح به خوبی نشان‌گر آن است که تمامی استعدادِ عشق‌ورزیِ انسان در خدمتِ یک ابژه نهاده شده، لیکن این عیب و ایرادِ بزرگ را هم دارد که دربرگیرنده‌ی ایده‌ای از استعلا است که در عشق انسانی ناشناخته است و آلفرد ژاری هم درست به همین معنا آن را به کار برده بود. اصطلاح‌های دیگر( عشقِ تام، عشقِ سرحد، و غیره) نیز معایبِ مسلمی دارند زیرا سازه‌های عشق را فقط به صورتِ محاسبه‌ای ریاضی در نظر می‌گیرند. من برای بیان معنای واقعی این پیوند کلمه‌ی دیگری جز عشقِ والا نمی‌بینم. عشق والا دربرگیرنده‌ی رفیع‌ترین درجه‌ی رفعت و بالاروندگی است، نقطه‌ای در حدِ نهایی که در آن به‌هم‌پیوستنِ همه‌ی والایش‌ها و تصعیدها، از هر راهی که آمده باشند، انجام می‌گیرد، مکانی هندسی که در آن روح و تن و دل در الماسی دگرگونی‌ناپذیر ذوب می‌شوند. البته گاه پیش می‌آید که این الماس یکسره ظلمات باشد و فراخوان مرگ از آن برخیزد، اما به هر حال با شعله‌ای همچنان ناب می‌سوزد. چه در هلوئیز و دوکِ نِه‌مور باشد و چه در آمبروزیو یا بودلر[۳]، عشقِ والا همچون احساسی جلوه می‌کند که تمامی زندگیِ سوژه‌ را پُر و سرشار می‌سازد، سوژه‌ای که یگانه منبع خوشبختی را در وجودِ محبوب بازمی‌شناسد. در این حالت، ابژه‌ی عشق برای دل به‌سانِ هوا برای حیاتِ جسمانی اساسی است. در دیگر شکل‌های پیوندِ عاشقانه به‌هیچ رو چنین نیست. نه در عشقِ جسمانی، که در بهترین حالت‌اش فقط والایشی جنینی در آن ظهور می‌کند، و نه در هیچ نوع دیگری از عشق معشوق قدرتی این چنین ندارد، یعنی قدرتِ تاب آوردنِ خلاء‌یی که پیش از او وجود داشته و به قسمی است که تصورِ هر گونه زندگی در غیابِ او ناممکن می‌شود. بااین‌حال، احساسِ نیاز به ابژه‌ی محبوب و دوست‌داشته‌شده، بلافاصله جنبه‌ای جنسی به خود نمی‌گیرد. برعکس، کششِ جنسی یا سکسوالیته به محض قرارگرفتن در یک همتافت ( complexe)، آن‌جا که دل به یک کاتالیزور تبدیل می‌شود، دگردیسی و استحاله می‌یابد. اروتیک یا کام‌جوییِ برآمده از این دگردیسی تقریباً دیگر هیچ وجه مشترکی با حالات پیشین‌اش ندارد. سکسوالیته، که تا پیش از این در پوششِ نقاب‌های گوناگون‌اش در نمایشی که ساخته‌ی خودش بود، همه‌ی نقش‌ها را ایفا می‌کرد، حال ارضاشدگی و خرسندی‌اش را در این می‌داند که دل، در کاروَندی که همه‌ی افت‌وخیزهایش را خود در اختیار دارد، جایگاهی ممتاز به او بخشیده است. اگر سایرِ اَشکالِ عشق با پیاپی و متوالی بودن سازگاری و حتا التزام دارند، عشقِ والا، همین که اُبژه‌ی جست‌وجوی خود را یافت، برای همیشه در آن تثبیت می‌شود و از این لحاظ نشان‌گرِ مفاهیمِ چینیِ ین و یان است که، بدون یکدیگر بی‌اثر اند، همدیگر را فرامی‌خوانند و مکملِ یکدیگر اند. به گفته‌ی تائو : « آسمان و زمین با هم یکی‌شده، شبنم به‌نرمی فرومی‌غلتد». آری عشقِ والا بر همین مکمل‌بودگیِ کامل، که به طور شهودی درک و احساس می‌شود، استوار است و براثر دارا بودنِ این وجودِ تکمیل‌کننده است که خوشبختیِ متقابل زاده می‌شود.

 

 

[۱] Hélicoïdal : پیچه‌سان، مارپیچ‌گونه.

[۲] – Précieuses : كه از كلمه‌ی précieux [گران‌بها و قیمتی] مشتق می‌شود، به سبك و سیاقی اطلاق می‌گردد كه در قرنِ هفدهم در فرانسه، بیشتر در میان گروهی از زنان، پا گرفت و مشخصه‌ی آن تکلف، پیرایه‌پرستی و دقت در اجزا و ظواهرِ بود. مولیر نمایشنامه‌ای دارد به نام « متکلفانِ خنده‌دار». پره در این‌جا به مفاهیمی که استاندال در کتابِ در بابِ عشق مطرح کرده است اشاره می‌کند.

[۳] – Héloïse، نام دلداده‌ی معروف در داستان عاشقانه‌ی هلوئیز و آبلار، Duc de Nemours، شخصیتی در داستان عاشقانه‌ی پرنسس کِلِو، نوشته‌ی مادام دو لافایه‌ت، Ambrosio، نام شخصیتی در داستان عاشقانه‌ای نوشته‌ی مونک له‌ویس. بنژامن پره در کتابش از همه‌ی این آثار در معرفی نمونه‌های عشقِ والا صفحاتی نقل می‌کند.

4 دیدگاه

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • آقای صفدری، ممنون از ترجمه این متن.
    طبق تجربه خودم، که البته نمی‌توان آن را فردی و درـخود دانست، و تصوری که از عشق دارم این رویکرد نسبت به آن بوجود آمده که عشق امری فرار و گریزپا است. عشق گویی در مرزها به وجود می‌آید. شبیه یک ماهیِ لغزنده است. تصویر «مکمل‌بودگیِ کامل» انگار چیزی ذهنی است. به خیالات پر و بال می‌دهد و شکوفا می‌کند و بدن را در جوششی وصف‌ناپذیر غرق می‌سازد، حسی که ادراک می‌شود اما در ابژه عینیت پیدا نمی‌کند. عشق-شیفتگی در نظرم همبستگی بیشتری با رخوت و یاس دارد. وارد شدن در وضعیتی یاس‌آلود. آنچه که می‌خواهی را نمی‌توانی بدست آوری اما همزمان نمی‌توانی از آن چشم‌‌پوشی کنی. مانند ورتر، مانند فردریک به مادام آرنو. عشق در تجربهٔ جمعی ما پنداری چیزی از این جنس است. چیزی دست‌نایافتنی و جنون‌آمیز.

    • خواننده‌ی گرامی،
      از توجه و تقسیم تجربه‌تان متشکرم. بله در این عرصه هنوز تاتی‌کنان پیش می‌رویم. بسی ابعاد کشف‌ناشده در معنای عشق هست. به سهم و به اندازه‌ی توانم می‌کوشم این کاوش را ادامه دهم و پیش از هرچیز ترجمه‌ی همین متن را به پایان برسانم.

بایگانی

برچسب‌ها