چندی پیش در سفری به بلژیک در نزدیکیهای شهرِ بروژ به پیشنهادِ رائول ونهگم همراه با چند نفر از دوستان سری به شهرِ کوچک Damme ( دامه به تلفظ فلامان و دام به تلفظ فرانسوی) زدیم. رائول از من پرسید آیا کتابِ افسانهی اولن اشپیگل به فارسی ترجمه شده است. گفتم که نمیدانم و آن را نخواندهام. گفت حیف است چنین کتاب خوب و مهمی به فارسی ترجمه نشود. بعد، از نویسندهی این کتاب شارل دوکوستر Charles De Coster و اهمیتِ این کتاب برایم گفت و نیز اینکه همین شهرِ دامه زادگاهِ شخصیت داستان و محل وقوع ماجراهای آن است. آنگاه دوستمان کلرت Clairette اولین جملهی کتاب را دکلمهوار از بر خواند! او از یاران و همراهان وفادارِ رائول و سیتواسیونیستها در بلژیک بوده، و دانستم که کتاب اولن اشپیگل از کتابهای مورد علاقهی آن جمع بوده است.
بلافاصله شروع به جستوجو کردم. از میان دهها چاپ و نسخههای متفاوت فرانسوی، نسخهای را انتخاب کردم که با مقدمهای به قلم رومن رولان همراه بود. ضمنِ خواندن کتاب به دنبال اطلاعاتی در بارهی ترجمهی فارسی این کتاب گشتم. نتیجهی این جستجو ذوقزدهام کرد: دیدم از این کتاب دو ترجمه به فارسی هست، یکی به نام « داستان اولن اشپیگل» همراه با همان نقد رومن رولان، به ترجمهی م.ا. بهآذین در نشرِ جامی ( ۱۳۸۰)، دیگری با عنوان « افسانهی اولن اشپیگل» به ترجمهی سیفالله گلکار، نشر ثالث ( ۱۳۸۲).
نسخهای از ترجمهی دوم را بهآسانی روی اینترنت پیدا کردم، ولی بسیار مشتاق و کنجکاو بودم که ترجمهی بهآذین را، بهخصوص از مقدمهی بسیار خوب رومن رولان ببینم. راستاش از کیفیت ترجمههای منتشرشده در نشرِ جامی هیچ خاطرهی خوبی ندارم، بهویژه ترجمههایی که از آثار نیچه عرضه کرده است. اما با سابقهی کار بهآذین آشنایی داشتم و بهرغم نقدهایی که بر بعضی از جوانب کارش داشتم و دارم، بههرحال نامِ او را تضمینی بر کیفیتِ خوب ترجمهی این اثر شمردم. در انتظار دریافت این کتاب از تهران، ترجمهی گلکار را نیز مرور کردم و در خوانشی اجمالی آن را بهنسبت خوب یافتم.
تا اینکه دوستِ مسافری از ایران آمد و هر دو ترجمه را برایم آورد. در همان نگاه اول این موضوع توجهام را جلب کرد که در هیچیک از دو ترجمهی فارسی عنوانِ کامل کتاب روی جلد نیامده است:
« افسانه و ماجراهای قهرمانانه، شادمانه و افتخارآمیزِ اولن اشپیگل و لامه گودزاک در سرزمین فلاندر و جاهای دیگر».
سپس اولین جملهی کتاب در هر دو ترجمهی فارسی را، همان جملهای که از کلرت شنیده بودم، با متنِ فرانسویاش مقایسه کردم:
A Damme, en Flandre, quand mai ouvrait leurs fleurs aux aubépines, naquit Ulenspiegel, fils de Claes.
در دامه، شهرکی در سرزمین فلاندر، در موسمی که ماه مه گلهای خفچه را میشکفاند، اولن اشپیگل، پسر کلاس، از مادر زاده شد. ( ترجمهی بهآذین)
در شهرک « دام»، واقع بر جلگهی فلاندر، هنگامی که ماه مه، گلهایش را بر شاخهی نسترن مینشاند، اولن اشپیگل، پسرِ کلاوس، زاده شد. ( ترجمهی گلکار)
من در هر دو ترجمه هم نکتههایی ویراستنی و هم کیفیتی پذیرفتنی میبینم. نکتههایی که به نظرِ من قابلِ ویرایش اند:
هر دو مترجم کلمهی « شهرک» را به متن افزودهاند چون میدانستهاند که امرزوه دام یا دامه شهرِ کوچکی در بلژیک است، اما به این موضوع دقت نکردهاند که اولاً کلمهی « شهرک» در زبانِ امروز فارسی بر واحد و مجمتعِ خاصی از شهرنشینی دلالت دارد، دوم اینکه در زمانِ روایت داستان این شهرِ دام خطهی مهمی در پیوند با شهر بروژ بوده، و نویسنده در ابتدای داستان هیچ تأکیدی بر بزرگی یا کوچکیِ وسعتِ آن ندارد.
کلماتِ « سرزمین » و « جلگه» نیز از سوی مترجمهای فارسی افزوده شده است.
معادلِ « خفچه» برای گل aubépine بهتر و دقیقتر از « نسترن » است. تلفظ اسمِ Claes نه «کلاس» و نه «کلاوس» بلکه چیزی نزدیک به کلائس است.
افراط در ویرگولگذاری در ترجمهی گلکار، مرا به یاد نقدِ شدید شاملو از چنین شیوهای میاندازد، افراطی که باعث شده خودِ شاملو در ویرگول نگذاشتن تفریط کند!
ولی همانطور گفتم هر دو ترجمه بهرغم چنین ایرادهایی خوب و روان اند. من همهی متن این دو ترجمهی فارسی را با متن اصلی مقایسه نکردهام، ولی با مروری اجمالی به نظرم میرسد چنین کیفتی در کلیتشان نیز وجود دارد. به هررو، صرف انتخابِ چنین اثری برای ترجمه نشانگرِ حسنسلیقهی هوشمندانه و بهجا از سوی هر دو مترجم است و کوششِ آنها شایانِ قدرشناسی.
اما از دیدگاهِ من دیپاچهای که رومن رولان بر این اثر نوشته است، خود اثر بسیار عمیق و مهمی است. راستش شناختی که از ذهنیت و سوابقِ نظریِ بهآذین در زمینهی سیاسی ـ اجتماعیِ داشتم مرا به کنجکاوی بیشتر در بارهی کیفیتِ ترجمهاش برمیانگیخت. با خواندن ترجمهی بهآذین از این متنِ رومن رولان از درجهی وفاداری او به این متن شگفتزده شدم، زیرا بنیان و چشماندازِ مفاهیم و ارزشهایی که رومن رولان در نوشتهاش مطرح میکند بهکلی متضاد و مغایر با افکارِ ایدهئولوژیک، مواضعِ نظری و عملکردهای گذشتهی بهآذین است. درست است که بهآذین در سراسر عمرش به عنوان مترجم کتابهای ارزندهی بسیاری برای ترجمه برگزیده است، اما انتخابِ کتابِ « داستان اولن اشپیگل» و بهخصوص متنِ رومن رولان به عنوان معرفی و مقدمهی این کتاب، از سوی بهآذین آنهم، چنان که پیداست، در اواخرِ عمر، به نظرِ من موضوع بسیار قابل تأملی است. آیا او به هنگام ترجمهی این متن در چنبرهی افسوس و خورهی احساس تقصیر از مواضعِ ایدهئولوژیک گذشتهاش در خود نپیچیده است؟ گاه حتا به این تصور افتادم که شاید پردهای از اشک در چشمانش باعث شده کلمات سادهای را اشتباه بخواند ( مثلاً « ششمین» به جای « دهمین »).
بهآذین اشارهها و دلالتهای تاریخی مهمی را نیز در متن رومن رولان درنیافته و از جمله کلمهی « Gueux » را گدایان ترجمه کرده است. حال آنکه باید میدانست و به خوانندهی فارسیزبان توضیح میداد که هر چند معنای کلمه در لغتنامه میتواند « گدا و گدایان» هم باشد، ولی در این متن و بهخصوص با ثبتِ حرف بزرگِ G، اشارهای است به جنبش و شورشِ ژندهپوشان یا آسوپاسها در قرن شانزدهم در منطقهی فلاندر یا هلند و بلژیک.
ولی بهرغم اینگونه نقصها و نکتههای قابلویرایش، بهآذین توانسته جوهرهی تفسیرِ رومن رولان را از کتاب و اندیشهی شارل دوکوستر به زبان فارسی منتقل کند تا خواننده بداند که داستانِ اولن اشپیگل، در اعماقِ زبان طنزآمیزش، در ستایش عشق و شعر و آزادی است.
« ولی سرزمین نوشخواری و شهوترانی، همچنین سرزمین عشق است. خواهش جسمانی که در دیگر کشورهای شمال تقریباً همیشه خصلتی خشن یا هرزه دارد، در سرزمین جشنهای تودهای kermesse میتواند سادگی و صفای ژرف خود را حفظ کند. در این بستانِ زیبا که فلاندر باشد، تنِ آدمی یا گل است یا میوه. میتوان چشیدش، میتوان بوییدش. اندام برهنهی دخترانِ لوسیپ [ در اصل و پیش از ممیزی ران و سرینِ بوده!] خویشاوندِ گلِ صدتومنی و هلوی کُرکپوش است. کامجوییِ سالم، خوشبخت و بیخویشتن، بهمانندِ گلِ سرخی که میشکفد میخندد.»
یا
« اولن اشپیگل و نله از فرازِ هیزمهای شعلهور میجهند. دو آتش که بلندتر از همه زبانه میکشد عشق است و انتقام. ولی بادی که بر آتش میوزد، بادی که زبانهها را و جانها را در میان بارانی از شرارهها بسانِ زبانهایی زرین بالا میبرد، بادِ آزادی است. بادِ آزادی والاترین سوداست، فراسوی نیک و بد است، قانون فلاندر است.
کلاس هنگامی که به کودکاش اولن اشپیگل دومین درسش را میداد ( پس از درس در بارهی خورشید، درس در بارهی پرنده) چنین میگفت: “پسر هرگز آزادی را که بزرگترین نعمت این جهان است از آدمی یا جانور مگیر!…”
سراسرِ زندگی اولن اشپیگل منظومهی پهلوانیِ این یازدهمین فرمان است که برای او ــ که برای ما ــ نخستین فرمان است:
بر چمِ خود من نوشتهام “زیستن”، زیستن همواره در روشنایی…
و از آنجا که این باد دریایی، که در بادبانهای گدایان افتاده داستانِ اولن اشپیگل را فروگرفته است، از آنجا که نمکِ آن بر لبانِ شارل دوکوستر نشسته است، این سرایندهی ملی فلاندر سرایندهی ما نیز هست، ــ او آوایِ حماسهسازِ آزادی است.»
***
معنی لغوی کلمهی اولن اشپیگل، جغد ( مینرو، الههی خرد) و آینه ( بازتابدهنده و نشانگر واقعیت ) است. از این داستان فیلمها و قصههای گوناگونی نیز اقتباس شده است.
دربارهی تأثیرگذاری طنزی از تبار داستان اولن اشپیگل بر یکی از مهمترین آثار طنزِ اجتماعیِ معاصر، یعنی کتابِ شوایک، سرباز خوب اثرِ یاروسلاو هاشک، و در پیِ آن، تأثیر همین کتاب بر برتولد برشت در نوشتن کتابِ « شویک در جنگِ جهانی دوم» مقالهای بسیار خواندنی در این وبلاگ هست:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/05/17/post-37/
دربارهی شخصیتِ تاریخی و ادبی اولن اشپیگل در آلمان ( شخصیتی مشابه ملانصرالدین) و معنای لغوی این نام، در این وبلاگ فارسی اطلاعات خوبی آمده است در مقالهای با عنوان « حکایاتِ تیل اولن اشپیگل»:
http://tarjoome.persianblog.ir/post/120/