با انتشارِ بخش دوم و پایانی این متن، و در تداومِ ارائهی استنادهای نظریام به مفاهیمِ تمامیت، شعر، عشق و آزادی، جا دارد توجه خواننده را به این نکته نیز جلب کنم که طرح موضوعِ عشق و شعر در پیوند با نقدِ رادیکال و اندیشهی تغییرخواه، در آثارِ نظری و انتقادی تاریخ معاصرِ ایران تقریباً بیسابقه است. وجود این قیدِ « تقریباً» از نظرِ من، مدیونِ حضورِ استثنایی چون محمد مختاری و مقدمهای است که بر « هفتاد سال عاشقانه» نوشته است. ادای سهمِ کوچک خودم در احیا و گسترشِ این نگاهِ مرکب را بهیقین گرامیداشتِ یاد و خواستههای او نیز میدانم.
ب.ص.
افتتاحِ عصرِ زندگان
رائول ونهگم
زندگیکردن، جایگزینساختنِ کار با آفرینش است. بهجای آنکه زمینهای فراهم شود تا دنیای رؤیاها در دلِ کودک خانه کند، درهای ممکنات و ناممکنات را بر وی بگشاید و او را در دلِ کنجکاوییی برخاسته از آموزشِ دبستانی و خانوادگی مأوا دهد، وضعیتِ لعنتبارِ کنونی او را میقاپد و مجبور به کار کردن میکند تا او به موجودی سودآور تبدیل شود و بازدهی داشته باشد.
تأثیرِ اسفبارِ یک آموزشوپرورشِ منقضیشده بر او چنان است که استعدادِ آفرینندگی را، که بهطور طبیعی در نهادِ اوست، پارهپاره از وجودش برمیکَنَد. از آن لحظه که کودک دیگر از وفور و کثرتِ شناختها احساس شگرفایی نمیکند، ملال و پرخاشگری در او از رسیدنِ آن زمانِ زوالی خبر میدهد که مرگِ در آینده را میپرورانَد و آنرا با تاج گُلِ راحتشدن و نجات میآراید.
با جبرِ کارکردن برای زندهماندن و زندهماندن برای کارکردن، انسان از هستیِ خود جداشده و دیگر چیزی برایش نمانده است جز پارهپورههایی از رؤیا و امیدواری تا در پناهِ آن آرزویش به اندکی زندگیکردن را نگاه دارد. و، این دیگر اوجِ ازخودبیگانگی است، او چندوچونِ به خود رسیدن [عهدهدارِ خود بودن] را چنان از یادبرده است که گاه خود را همچون معتادی به دامانِ کار میافکند، معتادی که در پیِ فراموشکردنِ خود از راهِ خرفتی و تحمیق برای معاف بودن از هر گونه آگاهی است.
توسعهی سرمایهداریِ صنعتی در همهجا تولیدِ مکانیکی را گسترانده و حرکاتِ یکسانِ تکراری را شتاب بخشیده است. مهارتِ فنی توانِ آفرینندگی را خفه کرده است، با وجودی که بدون این توان، آن مهارتِ فنی هم زاده نمیشد. کارْ انسان را مکانیزه میکند، او را اقتصادی[۱] میکند، او را وامیدارد تا مفاهیمِ یکسانِ کهنه را در شکلیِ نو تکثیر کند، و آن ممنوعیتی را که بر نیرویِ حیاتی، این یگانه منبعِ آفرینشِ مدوام، اعمال میشود با واپسرانیِ سربسته و دائمی تکرار کند. فرمانرواییِ این تکنولوژی که دغدغهی بازدهی بر آن حکومت میکند فقط به هوشمندیِ خشک یکِ ماشینِ حسابگر نیاز دارد. بااینحال، یک اقتصاد نو به وجود آمده است، اقتصادی که ابداعگریِ راستینی را فرامیخواند، ابداعگرییی که مستلزمِ به کارگیریِ انرژیهای تمامناشدنی، رایگان و ناآلاینده است.
انسان میآفریند زیرا خود برآمده از عملِ آفرینشگرانهی طبیعت است. اما وجه تمایزِ او از طبیعت آگاهیِ او از عملکردن با و بر طبیعت است بهگونهای که فرایندی از پالایش و تلطیفِ حیوانیتِ او به عمل درآید، فرایندی که چیزی جز انسانیشدنِ تدریجیِ او نیست.
اما رابطهی خشونتورزانهای که بهرهکشی و بهرهبرداری از منابعِ طبیعی برقرار میسازد انسان را هم از خودش، بهمثابه آفریدهای در فراشد [ در حالِ شدن] جدا میکند، و هم از محیطِ طبیعیاش، که با دیدی خصمانه همچون عنصری دریافته میشود که باید مغلوب شود، به تصرف درآید و رام گردد. پس از این جدایی، آگاهیِ انسان از استعدادِ آفرینندگیاش واپسرانده میشود، زیرا بهتدریج جامعهای مرکب ار اربابان و بردگان، به سیاقِ همان جدایی، کارِ دماغی و فکری را از کار دستی، و روحِ حکومتکننده را از تنِ اطاعتکننده متمایز میسازد.
زندگیکردن، خودآفرینی و خودبازآفرینیِ هر روزه است. زندگی این نیست که آدم از سپیدهی سحر پا شود تا حقوقی دریافت کند به ازای کاری که منافعِ کارفرمایی را تضمین میکند که خودش هزینهی حقوقها را از طریقِ بازارهایی بازپسمیگیرد که در آنها گَند و گُههای صنایعِ غذایی، خدماتِ به دردنخور و خوشبختیِ تقلبی را آب میکند. زندگی این نیست که آدم یک اعانهی بیکاری گدایی کند، به ورطهی زمانِ تهیِ ملال فرو رود، به جستجوی “پول به هر قیمتی” کشانده شود. زندگی یعنی گوش فردادن به امیالِ خویش و برای پالایش و تحققشان به هر اقدامی دست زدن.
جباریتِ پول را سرنگون کنیم! ازجمله این را مطالبه کنیم که از حجمِ هنگفتِ داراییِ مالی، که در مدارهای عقیمِ سوداگریِ بورسی میچرخد، وجوهی در مقیاس جهانی برداشت شود و صرفِ اموری گردد چون: رایگانیِ مراقبتهای سلامتی و درمان، تکثیرِ مدارسِ تحصیلیِ و درخورِ یک آموزشدهی برمحور وضعیتِ هر فرد، رایگانیِ حملونقلِ عمومی، پرداختِ یک اعانهی زندگی که به هر انسانی امکان دهد استعدادهای آفرینشگرانهاش را آزادانه به گردش و فعالیت درآورد و از عاداتِ ناسالمِ کار، از رفتارهای مکانیکیِ ناشی از آن، و از روحیهی وابستگی و تقدیرگرایی که هزاران سال است برقرار ساخته، در امان بماند.
این دگردیسیِ قابلپیشبینی در رفتارها و ذهنیتها، که رفتهرفته آمادهی فسخ کردنِ بازکنشِ وابستگی و تمکین میشوند، شاید نشانهی آن است که تعیینِ اعانهی زندهمانی برای همگان نه همچون ترغیبی ناگزیر به آفریدن بلکه همچون فرصتی باشد که تا به امروز عرضه نشده است، فرصتی برای استفاده از نعمتهای فرآوردهی اجتماع برای زیستن بروفقِ امیالِ خویش.
و تا زمانی که باسماجت از من میپرسند: « از کدام دگردیسیِ قابلپیشبینی حرف میزنید؟» من بر این پاسخ پا میفشارم که: « از همین دگردیسی میگویم که دارد در برابر چشمانتان انجام میگیرد، همین که توسعهی شیوهی تولیدی جدیدی را برانگیخته است که بنیاناش اعتلای انرژیهای تمامناشدنی است، انرژیهایی که برآمده از رابطهای بدون خشونت با عناصرِ طبیعی ــ گازِ گیاهی، آتشِ خورشیدی، نیروی آب و هوا ــ است، همین دگردیسیای که، بهرغمِ بازاری که بر آن چنگ انداخته، با افتتاحِ عصرِ رایگانی، کمکم تصورِ خودفرمانیِ زندگان را قوام میبخشد.»
زندگی یک دهش است، نمیتوان بر آن قیمت و بها گذاشت، و هیچکس نباید بهازایش بهایی بپردازد. آنچه به ما زندگی داده رایگانیِ نابِ یک عشقبازی بوده است. درست از همینرو که زندگی به ما اهدا شده است ما را از هرگونه بازپرداختی در قبالِ آن معاف میدارد. ما به خاطرش به هیچکس و هیچ خدا و هیچ دولتی، حسابی برای پس دادن نداریم. تنها چیزی که برعهدهی ماست این است که هستیمان را همچون سرزمینی که به تاراج رفته دوباره تصرف کنیم، زیرا زندگی نمیتواند با روتینِ روزمرهای خلط و مشتبه شود که در آن امیال مُثله میشوند ، شور و شیفتگیها چندان نمیپیایند و نگونبختیهای هولناک به بار میآورند.
تمدنِ ما، که تمدنِ کاسبکاران و جنگجویان بوده است، زندگی را به یک کالا تبدیل کرده است. با زندگیآموزی و یادگرفتنِ زندگی کردن است که میتوانیم این تمدن را ویران کنیم بیآنکه خود را در معرضِ خطرِ ویرانشدن با آن بگذاریم. باشد که زندگان در همهجا و در همهوقت سازوکارهای زشت و شنیعی را از کار بیندازند که ما را مجبور میکنند از آنها پول در آوریم!
خود را با ثروتِ زندگی غنی سازیم که یگانه ثروتِ شایستهی فزونییافتن است! چنین است که فقیرشدگیِ مطلقی که همانا به تملکدرآوردنِ مالیِ زندگان است ریشهکن خواهد شد.
زندگیکردن، برتری دادنِ رهاییِ فرد بر رمهخویی است. لیبرالیسمْ آزادیِ فردی را همان آزادیِ تجاری دانست که به نامِ اقتصادْ آزادی فردی را خفه میکند. بینشی که هر انسان را بالقوه یک « شرکتِ تجاری خصوصی » میداند ــ selfmade man ، مردِ خودساخته با پولِ دیگران ــ به هدفِ آرمانیِ کالوینیسمِ آمریکایی تبدیل شده و فروکاستنِ کلِ یک کشور به رعایتِ آن از آداب زندگی محسوب میشود، چنان که انگار بلاهتِ رهبرانِ این کشور نمودارِ ذهنیتِ ساکنانِ آن است!
لیبرالیسم از انسان چیزی میسازد که موجودِ انسانی را به نامِ موفقیتِ اجتماعی و مالیْ ازهممیپاشد. بنیانِ آزادیِ فردگراییْ بندگیِ اختیاری است، یعنی انصراف از هرآنچه در انسان زنده است و اطاعت از تصویرِ رمهخویانهی موفقیت: خاص و منفردشدن با باور به عقایدِ عام و رایج، با برقراریِ حقِ قوی و مکّار بر ضعیف ، با شتاب در پیروی از مُد و در بوقوکرنا کردنِ ایدههای بابروز، همان ایدههایی که تاریخِ مصرفشان از فردای آن روز به پایان میرسد.
ما به دنیا نیامدهایم که خود را با مصرف کردنْ مصروف و مستهلک سازیم، با تحملِ ضرباهنگِ یکریزِ کارزارهای تبلیغاتی، انواع پروپاگانداهای سیاسی و صحنهسازیهای رسانهای و بیهودگیهای سودآوری که سلامتِ ما را ضایع میکنند تا کلهگندههایی ثروتمند شوند که هستیشان با صورتحسابهای بانکی و قیمتگذاریهای بورس درهمتنیده است.
ما زیر پوششِ بهانههای گوناگون در یک وابستگی دائم زیستهایم. و این وابستگی، که سرچشمهی همهی وابستگیهای دیگر است ــ مذاهب، ایدهئولوژیها، ایمانها، موادِ مخدر و داروهای ضداضطراب ــ از انقیادِ ما به نظامی اقتصادی برمیخیزد که برای تولیدِ یک ثروتِ انتزاعی طبیعتِ زمینی و طبیعتِ انسانی را سبعانه استثمار میکند.
چه سفاهتی است نسبت دادنِ این وضعِ مصیبتبار به یک کژاندامیِ هستیشناسانه، وضعی که ما را به این ورطهی خفتبار فروکشانده که صرفاً حیواناتی بارکش باشیم که به روحِ تکنولوژیکِ خود مینازند و از هوشمندی حسی بیبهره شدهاند، یعنی از همان چیزی که بدون آن هیچ پیشرفتی جز به زیان انسان ممکن نیست! آنچه طبیعت و ماهیتِ هستی را سلب و تحریف میکند [ طبیعتزدایی] و آن را از سرچشمهی سرشارش میکَنَد، اجبار به کارکردن بهخاطرِ پول است، اجبار به اینکه خود را به خاطر پول قربانی کنیم، بهخاطر پول از همهچیز منصرف شویم، و با این باور که پول قادر است چیزی را به ما اهدا کند که خود عملاً مانعِ دسترسی ما به آن است، به خود دروغ بگوییم. در یک کلام، اجبار به اینکه خود را از هر باشندگی و بودنی تهی سازیم تا صاحبِ داریی و اموالی باشیم که از ما سلبتصاحب میکنند، [ تصاحبِ وجودمان را از ما میگیرند]. زمانِ آن فرارسیده که این فرایند وارونه شود، یعنی پذیرای امیالمان شویم و ستمِ کالایی را از خود برانیم و طرد کنیم.
هر موجودِ انسانی حقِ خودمختاری دارد. هرچند اجرای چنین حقی در تصادم با میراثِ جهانِ کهنه و رسومِ سرسپاری و انقیادی است که از دیرباز بلامنازع فرمانروایی کردهاند، اما برای خوشبختیِ همگانی هیچچیز مساعدتر از این نیست که سکانِ کشتیمان را بهسوی برپاییِ جامعهای نگاه داریم که در آن نشانی از زور و اجبار نباشد، حتا اگر ناگزیر شویم برای رسیدن به مقصد باشکیبایی زیگزاکوار حرکت کنیم.
انسانی شدنِ بیشاز پیش، این است معنای ازبند رستن، آزاد شدن، رهایی یافتن.
بگذارید این ایده در شما رخنه کند که : زمانِ اربابان و بردگان به سرآمده است. باشد که دیگر هرگز کسی مجبور به اطاعت از فرمانی نباشد، در برابر هیچ مرجع اقتداری، از هیچ نوعِ آن، زانو نزند، چه اجتماعی باشد، چه سیاسی، چه ایدهئولوژیک، چه دینی، چه اقتصادی، چه علمی، چه هنری؛ در برابر هیچ مقامِ بهاصطلاح برتری سر خم نکند، رعیتِ و فرمانبردار هیچ شخص و هیچ نظامی نشود! دیگر بس است رعایتِ نشانههای احترامی که در گذشته به بورژواها، به بوروکراتها، به نوکرانِ تجارت و قدرت ، همانند احترام به اشراف در رژیم سابق [پیش از انقلاب فرانسه]، لازم شمرده میشد.
به نامِ برابریِ طبیعی، که استوار بر احساسی انسانی است که با هرشکل از منتگذاری، خوارشماری، تحقیر، تفرعن، تکبّر، فیس و افاده و نخوت بیگانه است، ما رسمِ عناوین و القابِ مناصب ، تقدم و ارشدیت بخشیدن به مقامات و تجلیلِ سرسپارانه را مردود میشماریم. علائمِ تشخص و امتیاز، نشانههای افتخار و احترامِ اجباری، دیگر نباید رواج داشته باشد. حرمتگذاریِ صاف و ساده برآمده از این باورِ درونی است که هر حس و احساسی [ حساسیتی] شایستهی مراعاتی است که قوهی درک و هوشمندی قادر است به آن ارزانی دارد.
با عزمِ راسخ بر آن باشیم که دیگر هیچکدام از راههایی را که به دنیای اسارتگاهوارهی [ همچون اردوگاههای مرگ] رئیسانِ بلندپایه و مرئوسانِ فروپایه میانجامد در پیش نگیریم. قانونِ عده و عدد هرکس را به ابژهی کورِ یک حسابداریِ مبتنیبر مشیت و حکمت بدل میسازد که مصیبت و محنت بر آن حکومت میکند. کودنسازیِ کمّی همواره از دموکراسی استفاده کرده تا آن را تحتِ بدترین دیکتاتوریها درهمکوبد.
ما دیگر دموکراسییی صوری نمیخواهیم که با عملکردی مطابقبا نوسانهای پول و با تبعیت از بازارِ کلیانتلیسمِ [حامیپروری] سیاسی، ذات و گوهرهی خود را نفی کند.
همچنانکه در کتابِ اعلامیهی جهانیِ حقوقِ موجودِ انسانی نیز تشریح کردم: « ناانسانیت چیزی نیست که دربارهاش بحث شود چیزی است که باید رد و باطل شود. هیچ اکثریتی نمیتواند احکامِ بربریت را تحمیل کند. انتخابِ انسانیِ یکنفره وزنهای سنگینتر از تصمیمِ ناانسانیِ بسیار کسان است. کیفیتِ زندهگی فسخکنندهی دیکتاتوریِ عدد و کمیّت است.»
هرکجا توافقی بنیادین برسرِ خودفرمانیِ مطلقِ زندگی وجود داشته باشد، هر بحثی مجاز است. برعکس، ما هر تصمیمِ ناانسانی را، حتا اگر از اکثریت آرا در یک رأیگیری یا همهپرسی هم برخوردار شده باشد، کان لم یکن و فاقد هرگونه اعتباری میدانیم. ما احکام بربریت و اقدامهای مرگبار را، به هر اقبالِ تودهای و انبوهی هم که ببالند، رد میکنیم.
کاربستِ خودمختاری با هنرِ یادگیریِ بهتنهاییآموختنِ چشیدنِ لذتهای زندگی آغاز میشود و به انسان یاد میدهد تا شور و شیفتگیهای خود را کثرت بخشد و بدینسان از جباریتِ یک شیفتگیِ واحد در امان باشد. زندگیکردن، کاری است که با زندگیتان میکنید.[۲]
زندگیکردن، آگاهییافتن از امیالِ خویش بهقصدِ پالودن، هماهنگساختن و تحققِ آنهاست. با گوش فرادادن به ندای تنِ خویش است که انسان میتواند میل به زیستن را بر اجبارها و خلافآمدهای روزانه برتری بخشد.
اگر ما به رانههای خویش، به امیالِ سرکوبناشدنیِ خویش، همانقدر که به ضرورتهای جانکاهِ روزانه توجه میکنیم توجه میکردیم، آنگاه یادمیگرفتیم که چهگونه در لابیرنتِ شورانگیزِ تمایلاتمان ــ با مرزهای نامتمایزشان، چه آنهایی که به روی زندگی گشوده میشوند و چه آنهایی که با مسدود ماندن، بندآمدن وگرفتگی، از مرگ آکنده میشوند ــ جهتیابی کنیم، راهِ خود را بیابیم و به ورطهی انتلکتوالیته [ فعالیت دماغی و فکری]ای نیفتیم که گسسته از حیات و زندگانی قادر نیست زیستهی واقعی را دریابد و صرفاً به بازنمودنِ آن در آسمانِ ایدهها دلخوش است.
انتلکتوالیته گفتمانِ خیرخواهیهایی است که به توهمباختگیها و حتا کابوسها تبدیل میشوند، زیرا این گفتمان از رفتارِ براستی انسانی جداشده است. حکمِ معروفِ « یکدیگر را دوست داشته باشید» هیچگاه مردمانِ مسیحی را از نیستونابود کردنِ یکدیگر با استناد به بهترین دلایلِ دنیا بازنداشته است.
واقعیتی که من میخواهم به آن اتکا کنم واقعیتی است که ریشههایش در تنی بینهایت خواهنده [دارای میل] و بینهایت خواستنی [میلبرانگیز] است، و بهترین جا برای به کاربردنِ انرژی را در تیمار و مراقبتِ این ریشه میدانم، تا شاخوبرگ برآرد و درختان و جنگلها و باغهایی بارآورد که اندکاندک منظرِ سعادت را فراهم میسازند.
زندگی به آگاهییی نیاز دارد که آن را بپالاید و تلطیف کند، و نه روحی که آن را در تنگنای فشار بگذارد.
زندگیکردن، بیرونکشیدنِ ترس و احساسِ گناه از دلِ خویش است. ما حقِ اشتباهکردن داریم، و این حق مستلزمِ امتناعِ ما از قضاوتکردن و قضاوتشدن است. این حق به انسان اجازه میدهد که با علم به موضوع دست به تصحیح و ترمیمِ زیانهایی بزند که بر اثرِ کجروی، سرگشتگی، خطا و ناشیگری به بار آورده است. این حق هرگونه پاداش و تنبیه، بخشش و اهانت، عفو و کیفر را مردود میشمارد.
حقِ اشتباهکردن فسخکنندهی رقابت و مسابقه، شکست و موفقیت است. صدورِ این حکم احمقانه که « بهترینها برنده میشوند» از آنِ کسانی است که از بهتر زندگیکردن منصرف شدهاند. ما چیزی برای ثابتکردن و نشان دادن نداریم. تنها آگاهی از یکتا و قیاسناپذیر بودن است که به خواستِ زیستن و آفریدن سماجت میبخشد. باقی همه از تجارتِ چیزها سرچشمه میگیرد که بر تجارتِ موجودات تطبیق یافته است. عدالتْ همارز و معادل شمردنِ یک متاع [چیز خوب] و بهای آن است، انصاف بر مفهومِ سودِ معقولانه بنیان یافته است.
ما در هیچچیز مقصر نیستیم و هیچ جرمی مرتکب نشدهایم. اشتباه، تقصیر نیست. اگر چنان نادان، ناآگاه و ناسالم بودهایم که مرتکب اشتباهی شدهایم، برعهدهی خودمان است که آن را تصحیح و ترمیم کنیم، و شرایطی بیافرینیم که مانعِ تکرارشان شود.
دیوارهایی که ما درپناهشان از خود محافظت میکنیم دیوارهای ندبه اند. تسکینیابیهای موهومِ رنجهای ما در پناهِ آنها با زنجیربندیِ ننگینیْ نمایشِ رنجهایی هردم عظیمتر از ما میطلبد که هزینهشان را اولین معصوم یا اولین مطرودی که از راه برسد خواهد پرداخت. همازاینروست که زندانها ، و در گام نخست زندانهای درونمان، باید ویران شوند.
هیچکس نباید متحملِ تحقیر، تهدید، انگِ تقصیر، سرزنش و قضاوت گردد. هیچکس نباید تحمل کند که موردِ ستم، آزار و اذیت، استهزا، بدرفتاری، فرمانبری، حکومتپذیری، اهانت و تحقیر قرار گیرد و با او از روی تکّبر یا زیردستنوازی رفتار شود. تحقیرِ کردنِ دیگران جز ترجمانِ تحقیرِ خویش نیست.
پذیرش این امر که کیفیتِ انسانی بر کیفیتهای دیگر اولویت دارد هرگونه توسل به خواری و پستی را منتفی میسازد.
ما خواستارِ ترویجِ آموزشی هستیم که درسِ زندگی دهد نه درس مرگ. هیچ ایدهئولوژی، هیچ دین و هیچ نظر و اعتقادی به اندازهی یک رفتار سخاوتمندانه نمیارزد. از سبکسنگین کردن، برآورد کردن، قضاوت کردنِ آدمها، آدمهایی که میشناسید، بد میشناسید و بنابراین هیچچیزشان را نمیشناسید، بنا به حرفهایی که میزنند، عقایدی که بیان میکنند یا شهرتی که دارند دست بردارید.
آیا رفتارشان انسانی است؟ این تنها معیاری است که باید همدلیها و ناهمدلیها، پیوندها و امتناعهای ما را تعیین کند.
مدارا با همهی ایدهها، حتا احمقانهترین، حتا توحشآمیزترین ایدهها. عدم مدارا با هر عملِ ناانسانی.
زندگیکردن، برانگیختنِ پیوستهی توانشِ حیاتیِ خویش است، و نه در پیِ قدرت و نشانههای بیرونیِ آن بودن. زیستن به سلسلهمراتبِ ظواهر وقعی نمینهد. زندگیِ بهراستی زیستهشده به هرگونه بازنمودِ نمایشی بیاعتناست. کامیابی و لذتی که نیازمندِ خودنمایی باشد، درجا نیمگندیده است.
ملالِ یک مرگِ تعلیقیْ نیازهای بیمارگونهاش را در منطقی خشونتورز برآورده میکند، همان منطقِ پوچ و مهملِ ویرانگرانهای که چه در معاملهگریِ کراواتزدهی وال استریت، و چه در آزمندیِ بسکتپوشِ[۳] اوباشِ حاشیهنشین، به یکسان اعمال میشود. زندگی نباید با آنچه تهدیدش میکند مدارا کند.
هر جنگی میان ملتها، قومها، دینها، جناحهای سیاسی، دیگر چیزی جز یک جنگِ گانگستری نیست.
تبهکاریْ انزالِ سرد و زودرس در تنیِ مکانیزه و ماشینی است. فسادِ فراگیرْ وصلتِ لزجی است که جنایتکار و اُسوهی ایدهئولوژیِ امنیتی را در بسترِ حامیپروری بههممیآمیزد. و همین فسادِ انسانیت تا کنون بنیانِ نظامِ آموزشیِ ما بوده است، زیرا آنچه از ما خواسته است نه یادگیریِ زندگی، تشخیصِ امیال، تلطیف و پالایشِ آنها، کشفِ پیچیدگیِ موجودِ زنده، بل این بوده که یادبگیریم خود را قویتر و مکارتر نشان دهیم تا هرچه زودتر و هرچه بیشتر پول به دست آوریم.
برعهدهی ماست که این فساد را از میان برداریم، فسادی که به ضربِ تبلیغاتِ تجارتی، تبلیغِ مسلکی و اخبارِ تقلبی، بهترین استعدادهای کودک را برای کنجکاوی، شگرفایی و جهانآفرینی، ضایع و تباه میکند.
وقتِ آن است که همچشمی کردن، هوشمندیِ حسی و شورِ شناختن جانشینِ رقابت، مسابقه، حیلهگری، زور و قُمپز شود.
ما میخواهیم پسکنشِ طعمهجویی و تملکگری با آن خواستِ شناختن و تجربهکردنی جایگزین شود که همان ریشهی انسانیشدنِ انسان در خاکِ دوران کودکی است. ما میخواهیم که هر کوششی برخاسته از شیفتگی و شوری باشد که حریصِ پالایش یافتن است، و نه برآمده از فشار و اجباری سرد که از هر سوژهْ یک ابژه میسازد.
همهچیز بهدستآوردنی است و هرگز چیزی یکسره بهدستآمده نیست، این است آن تردیدها و اطمینانهایی که میخواهیم مبنای پیشرویِ پیوستهی انسان به سوی انسانیت باشد.
بادا که زندگی برای ما شگرفایی و بداهتِ مدام باشد. باشد که بتوانیم با پذیرا شدنِ زندگی بهسانِ یک وسوسه آن را به صورتِ یک مبادرت درآوریم تا آنچه از ته دل میخواهیم بهتمامی رخ دهد! زیرا بداهت جز با ازنوبناشدنِ هرروزه به دست نمیآید، و معجزهای جز این در میان نیست که زندگانی از بازآغازشدنهای دائماش به شگرفا آید. این است آن معنایی که من خوش دارم به بازگشتِ جاودانهای بدهم که نیچه از آن سخن میگفت.
بدینسان، زندگیکردن یک آموختنِ مداوم است. همگی باید در دبستانِ کودکی باشیم، آدابِ زنبوران، نامِ گلها، معناشناسی، آلگوریتمها و اسرارِ عشق و خموچمهای جاذبه و کششِ جهانشمول را کشف کنیم. زندگیای که آموخته میشود سنوسال نمیشناسد.
جهانِ نو یا عاشقانه خواهد بود یا اصلاً وجود نخواهد داشت[۴]. در حالی که تمدنِ کالایی با مصرفکردن و مصروف ساختنِ عالم و آدم خود را مصروف و مستهلک میکند، نقش اولیهی یک طرحِ اجتماعی نیز کموبیش دارد ترسیم میشود. این طرح زیرِ بارِ فلجکنندهی کهنهگراییها گاه راهرفتنِ نابینایی را تداعی میکند که حواسِ بیدارش بیآنکه او را از خطر سقوط کاملاً محفوظ بدارد راهنمای اوست.
فکر نمیکنم من تنها کسی باشم که این اراده را در حالوهوای زمانه دیده است: ارادهای برای ساختنِ یک همبستگیِ واقعی بهشیوهی رابطهای عاشقانه که پالایشِ آنْ پسکنشِ طعمهجویی را برای همیشه فسخ خواهد کرد.
روزی عشق باید سرانجام ، با پیوندیابیِ دوباره با زندگی که خود زاده و زایندهی عشق است، به الگوی هر جامعهی انسانی تبدیل شود. نه آن عشقی که با احکامِ دینی و اخلاقی پست و حقیرشده است، نه عشقِ جدا از تن، نه عشق برمبنای روح، بلکه عشقی که با خامترین فعالیتِ تناسلی بیدار میشود و باانسانیشدن تلطیف و پالایش مییابد، عشقی که در کامیابیِ تنانه ریشه میدواند و برپایهی تقسیمِ یک لذتِ مشترک رابطهای بنا مینهد که سخاوتمندیاش هیچ شکلی از مبادله و تملک را برنمیتابد.
عشق با اقتصاد ناسازگار است. ما تا کنون از مرد، از زن، از کودک، از طبیعت و از کشش و جاذبهی جهانشمول فقط اداها و شکلکهایی دیدهایم که نمایشِ واقعیتی اجیرِ جهانشمولیِ کالایی بر آنان تحمیل کرده و به این سطح تقلیلشان داده است.
مگر عشق آن عامترین و مشترکترین شور و شیفتگی نیست که به آسانترین وجه در دسترس همگان است؟ مگر عشق آن واقعیتی نیست که شدیدترین تپشِ زندگی را در ما برمیانگیزد؟
لذت و کامیابیِ عشق از لحظهای آغاز میشود که نگاهها با هم تلاقی میکنند، انگشتها یکدیگر را لمس میکنند، لبها بر هم ساییده میشوند. کیست که غرقهی لطفِ چنین لحظهای شود و ابدیساختناش را از ته دل آرزو نکند؟ آری، چنین لحظهای میتوانست پیوسته از نو آغاز شود و ضرباهنگِ هستیِ ما گردد چنانچه جبر و الزاماتِ پوچ و مهمل را به آن نمیآمیختیم، جبر و الزاماتی که به نامِ تأمینِ زندهمانیِ اقتصادی چنین لحظهای را در هم میشکنند، آن را تکهتکه از هم میپاشند و فاسد و ضایع میکنند.
اما واقعیتِ ما، آن واقعیتی که مایهی زندگیکردنِ ماست، کجاست؟ من آن جامعهای نمیخواهم که لبخندِ صبحگاهی را میزداید و به دستورِ احکامِ سردِ کار ، باعثِ پس کشیدنِ دستی میشود که روی شکمِ معشوق گذاشته شده است. من آن جامعهای نمیخواهم که دلدادگان و عشاق را، چه پیر و چه جوان، از آغوش یکدیگر به زور بیرون میکشد تا آنان را آویخته به قنارهی پول و معاش به آستانهی کارخانهها، دفاترِ کار و سوپرمارکتها بکشاند، جایی که آنان از جوهرهی خویش تهی، و همچون عروسکی خاکارهای، از فرسایش پُر میشوند.
هیچ عشقی نیست که عشق به زندگی نباشد. احیای خودفرمانیِ عشق مستلزمِ توجه و کوششی دائمی است، اما چه بهتر که انرژیام در این راه به کار رود تا اینکه در پیچوخمهای بازدهی و احترام به سلسهمراتب از دست برود. یا بهعبارت دقیقتر: چه بهتر که انرژیام وقفِ این امر همچون اولویتی مطلق شود تا ازاین طریق بتواند دلواپسیهای زندهمانی را از آن اضطرابی بزداید که مانع از تأثیرهای عشق میشود، حال آنکه سبکباریِ دل زمینهی توفیقاش را فراهم میسازد.
من آن آفرینشگرییی را فرامیخوانم که به ما اجازه میدهد تا با عشق و آبِ خنک، یا حتا با یک شرابِ خوب، زندگی کنیم[۵].
پس ببینید چه ازدحام و راهبندانی در تاریخ و در حافظهمان به راه افتاده است! سعی کنید، اگر اثری از آنها یافتید، تعداد عشقهای سعادتمند و کامروا، یا حتا فقط مواردی را که از عشق بدون غم هجران و ندامت یادشده است بشمارید!
آثار و مشاهدات در عرصهی هنر، ادبیات و اندیشه، مملو از ناله و ندبههای برآمده از خشم و نومیدی است. در این آثار از عشق بیشتر خون میریزد تا اسپرم. بالشِ اوتللو فریادهای کامیابی و سعادت را در همهجا خفه میکند. زشتی و شناعت چنان از دیرباز به کیف و لذت درهمآمیخته که اختلاطِ شبههانگیزشان همچنان تا عمقِ معصومیتِ امیال زهرِ هراس میچکاند.
این است آن واقعیتی که در طول چندین هزاره بر ما تحمیل شده است و ما امروزه متوجه شدهایم که این واقعیت را نه طبیعت بل نظامی طبیعتزدا و ساختهی انسان تعیین کرده است.
اقتصادِ استثماری و مبادلهای با تملکِ سیارهای که برایش چیزی جز یک فضاـمکانِ بازار نیست، واقعیتِ موجودات و چیزها را به صحنهی نمایش میگذارد. این اقتصاد واقعیت را مطابق با چشماندازِ خودش به ما نشان میدهد؛ نگاهِ ما از قواعدی هندسی پیروی میکند که آشوبهی حیات و پهنهی آفرینشهای ممکناش را بیرون راندهاند. این اقتصاد از آن دم که تن و عالم را بنابر قوانینِ ناظر بر بهرهبرداریِ انتفاعی از طبیعتْ مکانیزه و ماشینی میکند گرایش دارد تا مکان ـ زمانِ انسان را با شَوندِ کالا یکسان بینگارد و آن را بنا به کاربردِ خودش بازساختاربندی کند.
از اینپس این ماایم که باید واقعیتِ دیگری را بکاویم؛ و به مادهی اولیهی انسان، به رانههایش، عواطفاش، امیالاش و آگاهی از این امیال، مکانـزمانی را بازگردانیم که از چنگِ تمدنِ کالایی درآوردهایم.
میخواهید از مکانیکی که رفتار و حرکاتِ عشق را به پورنوگرافیِ بیمعناییها فرومیکاهد بیرون آیید؟ پس یاد بگیرید که چگونه دوگانهباوری را فسخ و باطل سازید، یعنی همان دوآلیسمی که فرمانرواییِ کار با ایجادِ کارکردی دستی و کارکردی روحی برای نظارت و سلطنت بر آن، بر تن تحمیل کرده است. انسانِ جداشده از خویشتن، انسانی است جداشده از دیگران، در جنگ با خویشتن و با دیگران.
شعرِ عشق حدِ کمالِ هنرِ آهستگی و نوازش است، رویکردی است که با گوشی شنوای خویش و دیگری بر آن است که به هر یک فقط مطلوبِ مطابقِ میلاش را اهدا کند. دستها باید همچون واژهها نوازش کنند، آنتنهای یک هوشِ حسیِ باشند و نه ترفندهای تردستانه به منظور یک بازدهیِ جنسی.
نوبودن و تازگیْ ذات و اساسِ ماجرای عاشقانه است، زیرا دلدادگان متقابلاً یکدیگر را کشف میکنند و از خلالِ رشتهی ظریفِ کامیابی، زبانِ ناز و نوازشها را به هم میآموزند، زبانی که ــ برخلافِ مکانیکِ فرونشاندنِ نیاز ــ از طریقِ عشقِ راستین خصلتی مطلقاً منفرد و بیهمتا مییابد.
کسانی که بههنگامِ آشنایی و دیدارْ احساسِ نااطمینانی، ناشیگری و خجالت از نوپا بودگی نمیکنند، حتا اگر زندگانیشان از شمارِ فراوانی ابرازِ احساسات عاشقانه هم سیراب شده باشد، باز، به قولِ شودرلو دولاکلو[۶]، چیزی جز « فعلههای عشق» نیستند. پس دیگر چه میتوان گفت در وصفِ زحمتکشانی که راهشان هرروزه همان شبکههای لانهی مورچگانِ اجتماعی است!
گفتوشنود با امیال برخاسته از رویارویی میان انسان و تنِ خویش است، تنی که انسان براثر سنتی دیرپا هنرِ دوستداشتناش را از یاد برده است.
هر میلی فقط در پایانِ فرایندی از تلطیف و پالایش به تحققِ خوشفرجامِ خویش میرسد، فرایندی که در آن میل از گرایشِ مرگخویانهاش سترده میشود، از شتابزدگی میپرهیزد، نه به خود غره میشود و نه به دامِ تردیدِ فلجکننده میافتد، یقین مییابد که اولویت بخشیدن به نتیجه مراحل را میسوزاند و با بیاعتنایی به زمانی که لازمهی یک پختهشدنِ ضروری است، حتا به زیانِ طرح و قصدِ اولیهاش تمام میشود.
شورِ عاشقانه، که از فَوَرانِ لایزالِ زندگی روشنی مییابد، کهکشانهای عاطفی و جسمانی را در یگانگی و چندگونهگیشان احیا میسازد؛ کهکشانهایی که وجودِ ما را تشکیل میدهند اما برای ما ناآشناتر از عالَمِ کاویدهشده توسط اخترشناسان، فضانوردان، نظامیان و حرصِ کالایی است.
عشق به معنای تخطی و فراگذشتن از تنگنای دنیایی است که واقعیتِ کنونی، که همچنان تصویباش میکنیم، ما را در آن محبوس کرده است. واقعیتی که در تقابل با نویدهای زندگی است، واقعیتی که از آن سرزمینِ موعودی که آرزویش را داریم چنان سخت دور است که اعتقاد به دستنیافتنی بودنِ ابدیِ چنان سرزمینی باعث شده تا وقفِ روحیهی مذهبی شود، یا هدفِ تمسخر و ریشخند قرار گیرد، که هر دو بیانگر انصرافی یکسان اند.
حال آنکه جهانِ حسّانیِ عشق همان جهانی است که ما در آن زاده میشویم، میرویم و میآییم، بنابر همان حرکتِ ابتدایی و آغازینی که زن و مرد را به سوی هم میبرد، و موجب غلیان عاطفی و جفتشدنِ آنها میشود. پس چه گمگشتگی پوچی از آغاز باعث شده تا این حرکت را به واقعیتی حاشیهای، به توهمی ماهزده و به حفرهای سیاه تقلیل دهیم که در کهکشانِ سود، طعمهجویی و قوانینِ قساوتبار زندهمانی، نیروی جاذبهای سهمگین بر ما اعمال میکند؟
اکنون تن دارد دوباره به همانچه بود تبدیل میشود ــ همانچیزی که برای کودکیِ بشر بود و هنوز هم برای کودک هست ــ، یعنی جای زایش و گسترشِ لذتهایی برخوردار از هوشمندی خاصی که قادر است از آنچه این لذتها را تهدید میکند، سد و مانعشان میشود یا اشباع و گرفتگی در آنها پدید میآورد، دوری جوید و آن را دور بزند.
طرحِ ما این است که این لذتها را، که براثر تبدیل شدن به کالاهای متمدنْ تقلبی و آبکی شدهاند، از کژتابیهایشان برهانیم، به پالایش و تلطیفشان بپردازیم، هماهنگشان سازیم، و به آنها بهمثابه کامیابی از خویشتن و از جهان، ازنو ارزش و اعتبار بخشیم. از این راه، شیوهی سازماندهیِ اجتماعی دیگری شکل میگیرد که در ناسازگاریِ مطلق با روحِ اقتصادیِ تملک و طعمهجویی است، اقتصادی که محنتهای آن هستیِ اکثرِ انسانها را تباه کرده است.
هیچ شیفتگییی نمیتواند بهتر از عشق غنای توانمندیهای انسانی، توانِ امیالمان و شعرِ برخوردار از قدرتِ تغییر جهان را به عمل درآورد. این آن واقعیتی است که درکودریافتاش برای هرکسی ممکن است و از جذابیتِ یک هماغوشیِ عاشقانه برخوردار است، و هرچند جز باامساک به آگاهیِ افراد راه نمییابد اما به هر حال روزی باید این جهانِ مسطح، دلگیر و ملالآور که چون تیزآب همهچیز را در خود حل میکند و خود را همچون یگانه جهانِ حقیقی جا میزند، زیرِ فشارِ فزایندهی زندگیخواهییی ــ که همهجا هست و همهجا ناشناخته است ــ قرار گیرد که آن را اندکاندک در گذشته مدفون کند، جایی که لاشهاش را کرمهایی ببلعند که مدتهای طولانی ظاهری از زندگی برایش قائل بودند.
خودفرمانیِ روابطِ عاشقانه شاملِ پایانِ روابطِ طعمهجویانه است.
آنچه از عشق در ما و در پیرامون ما باقی مانده کافی است تا بتوانیم، با الهام از آوازِ اُورفه، جهان را برطبقِ امیالمان رقم بزنیم.
تنها چیزی که کم داریم آگاهی از نیرویِ نوپایمان است.
بخش یکم این متن: https://www.behrouzsafdari.com/?p=1418
[۱] – نقد انسانِ اقتصادی، یا به عبارت لاتینیاش: اومو اکونومیکوس homo ecomomicus جایگاهی پایهای در نقدِ سیتواسیونیستی و در آثار رائول ونهگم دارد. وی براساس این مفهومْ فعل économiser را با منظور خاصِ خود بسیار به کار میبرد، که معناهایی چون « اقتصادی کردن»، « باصرفه کردن»، «صرفهجویی کردن » را نیز دربردارد. من در ترجمهام گاهی این معانی را هم یادآوری میکنم.
[۲] – vivre, c’est ce que vous ferez de votre vie. : ترجمهی این جملهی کوتاه و پُرمعنا به صورتهای دیگری هم ممکن است: زندگی کردن، یعنی آنچه با زندگیتان میکنید. زندگیکردن، آنچیزی است که از زندگیتان میسازید.
[۳] – basket : کفش ورزشی
[۴] – یادآوری چند نکته برای بهتر فهمیدنِ سیاقِ و معنای این عبارت خالی از فایده نیست: شکل و قالبِ گرامری جمله شبیه عباراتی است که در فارسی نیز برای قطعی و مسلم شمردن یک موضوع بیان میشود. مثلاً « یا همین فردا میآیی یا دیگر (وگرنه) اصلاً نمیآیی»، « این کار یا چنین انجام میشود یا اصلاً انجام نمیشود». جملهی معروفی به همین سیاق به آندره مالرو منسوب شده: « قرنِ آینده یا مذهبی خواهد بود یا اصلاً ( قرنِ آیندهای در کار) نخواهد بود». از سوی دیگر، « جهانِ نوِ عاشقانه» نام کتابِ بسیار مهمی است که به یمنِ کوششهای سیمون دُبوو در میان دستنوشتههای شارل فوریه پیدا شد. به این موضوع در این مقاله اشارههایی کردهام: https://www.behrouzsafdari.com/?p=312
[۵]– « با عشق و آب خنک زندگی کردن»، اصطلاحی طنزآمیز در زبان فرانسوی حاکی از اینکه با عشق میتوان ساده زیست و به کم قناعت کرد. افزودنِ « شراب خوب» ( در متن با نامِ شرابی خاص از منطقهی Volnay) در اینجا، بازیِ طعنهآمیزی با این اصطلاح است.
[۶] – Pierre Choderlos de Laclos نویسندهی فرانسوی با رمان معروفاش « روابط خطرناک» که با عنوان « گزندِ دلبستگی» به فارسی هم ترجمه شده است.
دریــافت فایـــل پیدیاف
بسیار متن زیبایی بود.
زندگی ،خود آفرینی و خود باز آفرینی هر روزه است.?متشکرم.
آقای صفدری عزیز
اگر بخواهم از نقطه ای شخصی آغاز کنم ، باید بگویم که در موقعیتی که بی بهانه باهم بودن نمیشود چه بهتر با بهانه و موضوعیتی سعی به وصل ماندن با یکدیگر کنیم . و صبر را با کاسه و پیمانه اش دور بریزیم تا شاید روزی از لبریزیِ احساساتمان فوران کنیم . و از آنجایی که با شما احساس راحتی میکنم باید بگویم چند وقتیست که با وجه شعارگونه ی افکارم به طور جدی به جنگ و جدال پرداخته ام که دچار تغییرات روحی و روانی بدی شدم . شاید نوعی گم گشتگی هویتی . بابت این حرفهای وقتگیرم بازهم پیشاپیش عذرخواهی میکنم . ( بگذارید به حساب کشش مثبت شخصیت خودتان )
در مورد متن افتتاح عصر زندگان که به نظر من ارتباط عمیقی با عصر آفرینندگان دارد باید بگویم ، مواردی بسیار برای بحث و اشاره در آن وجود دارد ، متنی که شاید مطلع خوشبختی برای هم دوره هایش شود.
بی اعتناعی به این گونه تفکرات امروزه رایج است . به نوعی دیگر از زندگی … شاید احساس کنند مشکل است… شاید اکثریتی حتا باشند که تصور کنند دیگران به جای ما فکر کنند بهتر است ، فرمانبرداری و مسئولیت نسبت به اطراف نداشتن و از مرام های سیاسی اجتماعی تهی بودن ، سختی و دشواری های تلاش برای پیدا کردن آگاهی نسبت به وضع موجود یکی به خاطر تحمیق هردم پیچیده تر و بیشتر و کنترل هراس آمیز قدرت ها طاقت فرساست و دیگری اینکه فرمانبرداری نوعی تن آسایی هم محسوب میشود. این بی اعتنایی زانو زدن ما در مقابل وضع موجود و بی باوری به واقعیت تحقق پذیر است ، رائول در متن و شما در ترجمه چه کم گذاشته اید که این متن ها مانند اعلامیه های آزادی خواهانه دست به دست نمیشوند. ( وعده و خواست رایگانی آب و برق هم که داده است) .
افکار را تا مرزِ لمسِ حضور نویسنده پیش باید برد هرچند که برداشتها شکست خورده و کاذب باشند. آنکس که متن را بخواند و با آن بر نیانگیزد و نیاشوبد و نخندد چگونه میتواند ادعا کند قسمتی از متن را زیسته است ، چگونه میتواند تمایزی میان خودش قبل و بعد از متن قائل شود. واما عشق
امروزه از عشق گفتن ، خطر کردن است و عجیب اینکه از عشق گفتن مانند دفاعیه نوشتن میماند . حرص کالایی روزمره گی را بازتولید میکند ، که حتی روز عشاق هم درهم تنیده با خرید کردن میشود.
از عشق هایی کالایی و قلابی هر روزه در همایش ها و نمایش ها پرده برداری و رونمایی میکنند . با چه شکوهی پرده ها کنار میروند و در تاریکی فضا نور را بر کالا می افکنند و میگویند معرفی میکنیم این نسل جدید عشق شماست. ای ماشین بازان ، ای گوشی بازان ، ای موتوربازان ، ای دوربین بازان…. و آن قدر بهبود بخشی ها و ارتقا دادن های کاسبکارانه ی کالا ها سطحی شده که اگر تقدم و تأخر محصولات را ندانید ، نمیتوانید به اصطلاح نو تَرَرو شناسایی کنید.
اگر تحقق و باروری عشق و عشق بازی حقیقی پشت چراغ قرمز نا انسانیت است اقلأ چراغ سبز تولید انبوه sex bot ها را که داده اند .
دوده ی غلیظی از مضرر ترین عناصر معلق ، این سایه ی تیره بر سر شهرهای صنعتی و پرجمعیت یکی از انضمامی ترین پدیده هاییست که مارا وادار به این سوال کند : ولی آخر رشدِ چهچیزی؟
رائول از مکانیک عشق و عشق بازی میگوید ، از مکانیک شعر هم میشود به اپلیکیشن های قافیه ساز اشاره کرد.
اما آقای صفدری این متن حداقل در ذهنیت ایرانی با توجه به نامش ، باعث شکل گیری چند پرسش جدی میشود که یکی از آنها را فعلا مطرح میکنم و آن اینکه ما با جهانبینی تقریبا نا آشنایی مواجه میشویم ، جهان بینی که در آن حقوق طبیعی بشر را از درون مفهوم انرژی های پایان ناپذیر و تجدید یافتنی میخواهد بیرون بکشد و میگوید : میبینید ، این همه انرژی بی انتها ، طبیعت همان رایگانی است که از دولت ها انتظار داشتید ، کافیست از آن آزادانه بهره بردارید. خب صرف نظر از این که صد در صد این جهانبینی محصول علم و دوره ای خاصِ تاریخیست ، هنوز ذهن های کمی هستند که حقوق طبیعی را اینگونه توجیه میکنند. (به نظر من این موضوع جدا گانه به دست شارحی چون شما میشود باز تر مطرح شود. کشف کردن حقوق طبیعی نهفته در انرژیهای جاری در جهان ناشی از یک آگاهی تاریخی متعلق به زمان حال است و این کشف مهم و قابل تاملی است)