آمیزهی زمانمندی، مکانمندی و روانِ انسان، یعنی موقعیتِ تاریخی ـ جغرافیاییِ او در پیوند با حالاتِ روانی، حسی و اندیشگیِ او، زندگی و سرنوشتاش را رقم میزند.
زیستن در خطههای گوناگون جغرافیایی و فرهنگی بر اثرِ مهاجرت، یا گشایشِ ذهنیت و شناخت به آفاقِ متنوعِ حیاتِ انسانی، استنادهای تکتقویمی را میزداید و از غلظتِ گرایش به تکهویت بودن میکاهد. از اینرو اعتدالِ بهاری، نوروز و تحویلِ سالِ نو، برای کسانی که مدتهاست بیرون از زادبومِ این تقویم زندگی میکنند، یا به نسبیتِ فرهنگیِ سالشماریها واقف اند، معنایی دیگر میگیرد و به تقویمهایی به افقهای فرهنگیِ متفاوتِ سالشماری میآمیزد، و « سالِ نو » را به رویدادی بیش از یکبار در سال تبدیل میکند! بیآنکه پژواکهای عاطفیِ خاطرهآمیز نوروز محو گردد.
من این وبسایت را در ژانویه ۲۰۱۵ به راه انداختم، حالا در فروردین ۲۰۱۶، پس از گذشتِ یک سال و چند ماه، و چند « سالِ نو»، گشودنِ فصلی تازه وسوسهام میکند.
سالها پیش در مقدمهی ترجمهام از کتاب روبرتو خواروز نوشته بودم:
سرآغازها سرانجام سامان میيابند. مدلولِ مقدمه پُرپيچوتابتر از آن است که رياضیوار در دالِ خود بگنجد. ذهنی که از جدارِ عبوسِ معانیِ مقرر فرامیگذرد میداند که هيچ مقدمهیی خود بیمقدمه نيست. بااينحال هر اقدامی به صورتِ اولين قدم، ناگزير است نقطهی عزيمتی پنداشته شود در ميانهی اين رودِ بیآغاز و بيپايان، بیسروته، تا بيکرانگیِ جانِ جهان را به پيمانهی لحظهها بتوان در خيال سنجيد. خيالی که اقيانوسِ ناپيداکرانهی هستی به هراساش میافکند تا به تختهپارهی پندارِ نخستين آغاز و واپسين پايان، در توّهمِ ساحلِ امنِ مبدأ و مقصدی امان جويد. اما همهچیز از وسط و در ميانِ خود آغاز میشود، ما همواره در اواسطِ گفتهها و کردهها و نيز ناگفتهها و ناکردههای خويشايم. بااينحال، گاه بهناچار اين «ميانه» را مقدمه يا مؤخره میناميم.
مقدمه و مقدم بر هر حرف، سکوتی است که مادهی اوليهی هر سخن است. اما اگر پيش از سکوت و مقدم بر حرف کلامی نباشد سکوت نيز معنا نمیيابد. اين توالی و تناوبِ سکوت و ناسکوت، ضربآهنگِ قلب و نَفَس، زبان و موسيقی و رقص، تشبيهی از حيات است شايد. اين نقطهچينِ وصل و فصل در زبان، شبيهِ حرفِ ربطِ ماست، «واو»ی که نوشتن و خواندناش از سر و ته، از اول و از آخر به يکسان است و شيوهاش را در فارسی قلبِ مُستَوی يا واژخوانی میناميم. پس شايد اين پيوست و گسست، شکست و بست، اوج و فرود، نزديکی و دوری، دم و بازدم، بود و نبود، جنبش و مکث، تپش و نوسانی است که «نوار قلبی» ِِ هستی را نشان میدهد و بیارتعاش نشانهی مرگ است. شايد معنای لذت و لذتِ معنا در تکرارِ نامکررِ بوسههای منفصل بر لبانِ هستی است.
آنچه پيش از گفتن برای گفتن داريم تودهی غليظ و متراکمِ گفتنیهاست. غلظت و تراکمی که همان dichtung زبانِ آلمانی و همريشهی واژهی شعر است. اما گفتهها و برزبانآمدهها با تيشهی تخليص و تقليل تراش میيابد تا تودهی فرّار و توأمان بیشکل و بینهايتشکل را از فَوَرانِ بیحد به حدودِ فوارهی رقصانِ کلامِ شاعرانه بنشاند. يعنی همان فرايندِ poiesis، ريشهی يونانیِ واژهی شعر، به معنای ساختن و پرداختن و ترکيب، تا غريوِ امواجِ مسکوت قطرهقطره با قطرهچکان حروف در حريم حرف به صدا آيد.
اکنون با تجربهی یکسال و چند ماههی این وبسایت، و واکنش شماری از خوانندگان به نوشتهها و ترجمههایم، یک « نمیدانم چهای» مرا فرامیخواند و دلگرم میکند که حرفهایم را به مصب و همریزگاهشان روان کنم. اتصال، الحاق و پیوستنِ رود ـ راههای زندگی به هم، انگیزه و مقصودِ همیشگی من بوده است. این را من و سایهام همواره به هم گفتهایم، همچون شما و سایههاتان…
منظورم از سایه، مفهومی است که نیچه برای آن به کار برده است، چه در جای جای آثارش و چه در کتابی دقیقاً با همین عنوان: Der Wanderer und sein Schatten . از این کتاب چند ترجمهی فارسی ارائه شده، که متأسفانه هیچ کدامشان خوب نیست. گرچه مقدمهی علی عبداللهی بر ترجمهاش از این کتاب، حاوی نکتههای خوبی است. از جمله وقتی به دشواریِ معادلیابیِ فارسی برای واژهی Wanderer اشاره میکند. او پس از برشمردنِ نارساییِ معادلهایی چون « مسافر»، « رهرو»، « پرسهگرد»، « سرگردان»، « سیاح»، « سالک»، خودش معادلِ « آواره» را انتخاب میکند و کتاب را با عنوان « آواره و سایهاش» ترجمه و منتشر میکند.
من خودم در ترجمههایم، از معادلِ « سیاح» استفاده کرده بودم بیآنکه از این انتخاب راضی باشم. چند سال پیش در نامهای به یک دوست دربارهی این کتاب نیچه نوشته بودم:
[یکی از مترجمان خوبِ نیچه به فرانسوی، یعنی ژرژ گلداشمیت، در باره این کلمهی آلمانی Der Wanderer ، توضیح داده که این کلمه به معنی مسافری است که با پای پیاده سفر میکند و این مفهوم در مجموع ِ اندیشهی آلمانی و بهخصوص رمانتیکها چهرهای اساسی و کلیدی است.
به هرحال این در راه بودن و راهی بودن برای من مترداف آواره بودن نیست. خودم در ترجمهها اجباراً معادل «سیاح» را انتخاب کردم ولی باز ایراد دارد. واژهی « سالک » اگر بار صوفیانه نداشت خیلی نزدیکتر و مترادفتر بود با معنای کلمهی آلمانی.
رهگذر معادل خوبی میبود اگر در فارسی بلافاصله «عابر» را تداعی نمیکرد، آها راستی، ذوقزده نکتهای یادم آمد، کلمهی کُردی ِ « ریوار» یا « ریویار»، یعنی مسافر ِ رهگذر. یادِ محوشدهای از « خالو ریوار » در ذهنم هست، قصه یا ترانهای لری ـ کردی…
این ریوار، به رهرو، راهی، رهنورد و رهگذر هم نزدیکتر است. الان هم در لغتنامهی دهخدا کلمهی « راهگرد» را دیدم. به نظرم مجبوریم کلمهای جدیدی برای این مفهوم به کار ببریم. پس با همین راهگرد، مقدمهی نیچه را برمیگردانم:
راهگرد و سایهاش
سایه : ــ زمانی بس طولانی است که حرفی از تو نشنیدهام، پس مایلم فرصت ِ حرف زدن به تو دهم.
راهگرد : ــ این صدای کیست و از کجا میآید؟ انگار صدای حرف زدن ِ خودم را میشنوم، منتها با صدایی ضعیفتر از صدای خودم.
سایه ( پس از مکثی ): ــ از این فرصت ِ حرف زدن خوشحال نیستی ؟
راهگرد: ــ به خدا و به هر آنچه اعتقاد ندارم سوگند که سایهام دارد حرف میزند؛ صدایش را میشنوم، اما باور نمیکنم.
سایه : ــ گیریم که اینطور باشد و دیگر فکرش را نکنیم! تا یک ساعت دیگر همهچیز تمام شده است.
راهگرد: ــ من هم به همین فکر میکردم آنزمان که در جنگلی، در اطراف ِ پیزا، اول دو شتر و بعد پنج تا دیدم.
سایه : ــ بهتر آن است که هر دوی ما، چنانچه عقلمان خاموش مانْد، نسبت به همدیگر شکیبایی نشان دهیم: به اینترتیب در محاورهمان کلمات نیشدار به کار نمیبریم، و اگر احیاناً حرفهای یکی برای دیگری نامفهوم بود اِشکِلکاش نمیکنیم[۱]. وقتی نمیتوانیم پاسخی بهجا بدهیم کافی است چیزی بگوییم: این شرط درستی است که من برای مصاحبت با دیگران میگذارم. در محاورهای کمی طولانی، عاقلترین آدم هم یکبار دیوانه و سهبار خِنگ میشود.
راهگرد : ــ کمتوقع بودن ِ تو برای کسی که آن را برایش بازگو میکنی مایهی مباهات نیست.
سایه : ــ مگر باید مایهی مباهات شوم؟
راهگرد: ــ فکر میکردم سایهی انسان خودستاییِ اوست: اما خودستایی که نمیپرسد : « مگر باید مایهی مباهات شوم؟»
سایه : ــ خودستایی ِ انسان، تا جایی که من میشناسماش، مانند ِ من که دوبار پرسیدم، نمیپرسد که آیا میتواند حرف بزند: او همیشه حرف میزند.
راهگرد : ــ تازه پی میبرم که چقدر با تو بینزاکتام ای سایهی عزیز: هنوز کلمهای به تو نگفتهام در این باره که چقدر نه فقط از دیدنات که از شنیدن حرفهایت نیز خوشحالم. خواهی دانست که من سایه را نیز همچون نور و روشنی دوست دارم. برای اینکه زیبایی ِ چهره، صراحتِِ کلام، خوبی و استواریِ منش وجود داشته باشد، سایه نیز بهاندازهی روشنایی ضروری است. این دو دشمن ِ یکدیگر نیستند: بلکه دوستانه دست ِ همدیگر را میگیرند، و آنگاه که نور ناپدید میشود سایه نیز در پیِ او غیباش میزند.
سایه : ــ و من نیز از آنچه تو متنفری، یعنی از شب، نفرت دارم؛ انسانها را دوست دارم زیرا مرید ِ نور و روشنایی اند، و از روشنیای که در چشمانشان هست شادمان میشوم آنگاه که میشناسند و کشف میکنند، این شناسندگان و کاشفانِ خستگیناپذیر. آن سایهای که همهی چیزها، وقتی پرتوِ خورشیدِ شناخت بر آنها میافتد، نقش میزنند، من همان سایهام.
راهگرد: ــ بهگمانم منظورت را میفهمم هرچند با بیانی سایهوار حرف میزنی. اما حق با تو بود: دوستانِ خوب گاهگاه، به نشانهی فهم و هوش، کلامی ناروشن بین خود رد و بدل میکنند که باید برای هر شخص ثالثی معما باشد. و ما دوستانی خوب ایم. پس مقدمهچینی کافی است! صدها پرسش بر روحِ من سنگینی میکند و زمانی که تو برای پاسخدادن به آنها داری شاید بس کوتاه باشد. پس ببینیم با شتاب ِ تمام و آرامش ِ تمام، بر سر چه با هم به گفتوگو خواهیم نشست.
سایه: ــ اما سایهها خجولتر از انسانهایند: مبادا به کسی بگویی که ما چهگونه با هم حرف زدهایم.
راهگرد: ــ که چهگونه با هم حرف زدهایم؟ خدا مرا محفوظ نگاهدارد از گفتوگوهایی که رشتهی طولانیِ کلافشان به صورت نوشته باز میشود! اگر افلاطون کمتر از سخنبافی ِ خود لذت میبُرد خوانندگانش از خواندن افلاطون لذت بیشتری میبردند. یک محاوره، که در واقعیت مایهی شادکامی است، همینکه به قالبِ نوشته درآید و خوانده شود، تابلویی میشود که چشماندازهایش همگی غلط اند: همهچیز بیش از اندازه بلند یا کوتاه است. ــ با اینحال شاید بتوانم اشاره کنم که بر سر چه چیزی به توافق رسیدیم.
سایه: ــ این با نظر من نیز سازگار است: چون همگان فقط عقاید ِ تو را در اینجا باز میشناسند: کسی به فکر ِ سایه نخواهد بود.
راهگرد: ــ شاید برخطا باشی دوست ِ من! تا به اینجا، در نظرات ِ من بیشتر توجهمان معطوف به سایه بوده است تا به من.
سایه: ــ بیشتر به سایه تا به روشنایی؟ مگر ممکن است؟
راهگرد: ــ جدی باش، دیوانه جان! از هماکنون اولین پرسش ِ من جدیت میطلبد.
( ترجمه از متن فرانسوی به ترجمهی هانری آلبرت و آ.م. دسروسو، با بازبینی ِ ژان لاکوست، از انتشارات ِ روبرت لافون، ۱۹۹۳.) ]
این زمینهی سایهروشنِ انگیزه و چشماندازِ من در گردشِ سال و سایه است: گذشتن از زمستان به نیروی بهار. استیلای مرگ، ویرانگری، تاریکاندیشی و سردرگمی بر جهانِ زیر سیطرهی سرمایه مدام تشدید میشود. سلاح شعر را باید صیقل داد. واژگونیِ چشماندازِ شعر در زبان فارسی مستلزمِ بازتعریفِ شعر و شعورِ رهاییبخش است. ماندگاری و جانسختیِ ذهنیت و روحیهی استبدادی و انتزاعی در خطهی ما باعث شده تا ارکانِ تفکیکناپذیرِ شعر، عشق و آزادی ( انقلاب)، سست و لنگ و نامنسجم شود. اولین پرسش، پرسشِ تمامیت است و مطالبهاش مطلوبِ ما را از شعر و عشق و آزادی رقم میزند.
[۱] – اشکلک . [ اِ ک ِ ل َ ] (اِ) آلتی است از چوب که لای پنجه ٔ دزدان گذارند و فشار دهند تا از درد عاجز شوند و دزدی را بروز دهند. مثال : دیشب در اداره ٔ نظمیه دزدی را اشکلک کردند، هزارها تومان مال دزدی بروز داد. (فرهنگ نظام ). آلت شکنجه . (فرهنگ ضیاء). شکنجه ای با فروبردن تراشه ٔ نی میان ناخن و گوشت یا نهادن چوب در فرجه های انگشتان و فشردن . و این گونه شکنجه در روزگار استبداد متداول بود. || اشکلک خیمه ؛ پَل . چوب که به زمین فروبرند و طناب خیمه بدان بندند. || دسته ٔ طنابین جوال که گاه قپان کردن قلاب در آن افکنند. || در تداول بهبهان ، دام . تله . ( لغتنامه دهخدا)