فدریکو گارسیا لورکا شعری دارد به نام La Casada infiel، عروس ناوفادار یا پیمانشکن. گی دبور این شعر را در بیتهایی هفتپایهای یا هفت رکنی heptamètres با عنوان La Mariée infidèle به فرانسوی ترجمه کرده و آن را در ۲۷ ژوییه ۱۹۸۸ در نامهای به دوستاش آنتونی لوپز پینتور ( معروف به تونی) میفرستد، همراه با این یادداشت:
« تونیِ عزیز، امیدوارم که از این ترجمه از La Casada infiel خوشات بیاید. حالا من در این شعر شباهتهای بسیاری با داستان زیبا و غمگینِ آن گارسون مکزیکی در ۱۹۷۹ میبینم (کولی از آنپس دیگر هرگز کمر راست نکرد).»
در بارهی شیفتگی عمیق گی دوبور به کولیان و زندگیِ آنها در فرصتی دیگر خواهم نوشت. او در ترجمهی این شعر شیوهای « کولیوار » دارد، یعنی وفاداریِ کلمه به کلمه و بیت به بیت نیست، اما ترجمهای به اصطلاح آزاد هم نیست.
ترجمهی فارسی این شعر را من هم کمی کولیوار دیشب آغاز کردم. بیزار و دلزده از تکرار نامهایی چون بدیو و جیجکهایش در چند روز گذشته و سر وکله زدن بر سرِ آلایندههای فرنچتئوری و پسامدرنیسم. نیاز داشتم باز به دهکدهی ذهنیِ خودم برگردم.
امشب، در این کوهپایه باز برف میبارد. شبِ چهارشنبهسوری هم هست. خلوت کردن با لورکا و دوبور و خواندن و نوشتن به شیوهی تضاربِ ترجمه، سنگ آتشزنهی بدوی من و خردک شعلهای است که گرم و ترمیمام میکند. آن را با شما، و با خوانندگانی که این روزها با پیامهای همدلانهشان دلگرمام کردند، تقسیم میکنم.
عروس ناوفادار
او را لبِ رودخانه بردم
به این خیالِ واهی که دوشیزه است
اما او شوهر داشت.
شبِ قدیسِ حواری بود
و مراسمِ نامزدکُنان.
فانوسها که خاموش شد و
زنجرهها شرارهافکن،
در خمِ آخرین کوچه
به پستانهای خفتهاش که دست کشیدم
در دمْ چشم بر من گشودند
خوشهی غنچههای سُنبل.
آهارِ زیردامنیاش
در گوشم خشخش میکرد
چون تکهای حریر
که به تیغهی ده چاقو ازهم دریده شود.
بی نوریْ سیمگون بر تارکشان
درختان قد کشیدهتر و
در افقی بس دور از رود
سگانْ پارسکنان.
آنسوی توتبنانِ وحشی،
جگنها و خارها،
بر خاکِ ساحلِ رود گودالی کَندَم
آشیانِ گیسوانِ افشاناش.
من یقهبندم را باز کردم،
او دامناش را درآورد.
من کمربندِ تپانچهام را،
او زیرپوش و سینهبندهایش را،
نه عطر سنبلالطیب و صدف
ظرافتی چنین داشته و
نه آبگینهی رو به مهتاب چنین جلایی.
رانهایش چو ماهیانِ هراسان
از دستم میگریخت،
نیمی همه آتش
و نیمی همه یخ.
آنشب بر بهترین راهها راندم،
سوار بر کرهمادیانی صدفی،
بی رکاب و بی لگام.
مَرد ام و شرم دارم که بگویم
چهها در گوشم خواند.
چراغِ تعقل
به پردهپوشیام وامیدارد.
آغشته به بوسهها و شِن
او را به لبِ رود برگرداندم،
زنبقها با شمشیرهاشان
در جنگ و جدال با باد.
چنان که هستم رفتار کردم،
همچون یک کولیِ اصیل.
سبدی بافته از بوریای اطلسی
به او اهدا کردم.
و نخواستم که عاشقاش شوم،
چرا که شویکرده بود و
به من گفت که دوشیزه است،
آنگاه که به سوی رود میبُردماش.
شعر از فدریکو گارسیا لورکا،
ترجمه به فرانسوی از گی دوبور
ترجمه به فارسی از بهروز صفدری
دستمریزاد
این کمترین خوانندۀ وبلاگت را هم از آزار آن مباحث پیشین رهانیدی با این
ممنون از لطفتان و بیانِ اشتراکِ ذائقه! جملهی نیچه : « هنر برای آن است تا از فرط حقیقت نمیریم» یا این تکیه کلام رائول ونهگم: « ما آن قدر وقت نداریم که حتا به دوستانمان برسیم چه رسد به دشمنانمان!» و بسیاری جملههایی از ایندست، بیانگرِ همین نیاز به مصونیت در برابر آزار و آلودگیهای این جهان است. باشد تا از جهانِ واژگونهی منشاء این آزار نیز فرابگذریم.
چه حس خوبی داد به من بعد از خستگی بعد از جدل با خواردارندگان زندگی.
شبهاست که مشغول جدلها و دعواهایی مشابهم.
چه فارسی خوبی. چه تجربهٔ خوبی.
دمت گرم.
فوق العاده بود آقای صفدری
نظر لطف شماست. چه حوب که پژواکی از حس لورکا در فارسی هم طنین انداخته!
تنها کسی که میشه بهش همیشه اعتماد کرد! ممنون واقعا.
قدردان اعتماد شما، ممنون.
از آهنگ The Night of Santiago به اینجا رسیدم 🙂